💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

۱۶ مطلب با موضوع «خرده افاضه‌ها» ثبت شده است

جانمازِ آب‌کشیده!

 

 

کوچک‌تر که بودم، وقتی می‌شنیدم فلانی دارد «جانماز آب می‌کشد»، خیال می‌کردم جانماز را داخل آب گرم خیس کرده، چند قطره‌ایشوینده داخلش ریخته و دارد جانمازش را می‌سابد و آب می‌کشد.

در اتاق انتظار نشسته بودم که خانم میانسالی از مطب دندان‌پزشک خارج شد. نصف صورتش ورم کرده بود. دست روی گونه گذاشته بودو با عصبانیت تمام می‌گفت:«کارش رو‌بلد نیست. فقط بلده جانماز آب بکشه.» با یادآوری تصورات دوران کودکی‌ام از این ضرب‌المثل،خنده‌ام گرفته بود. نوبت من شد. فراخوان من برای ساعت ده بود، اما دوازده و سی‌دقیقه به اتاق پزشک فراخوانده شده بودم. بی‌حسیهای مربوطه که انجام شد، جناب دکتر جانمازش را پهن کرد. با آرامش و تمأنینه مشغول ذکر اذکارش شد. من که خودم مقید به نمازاول‌وقت بودم، می‌دانستم که نباید حق‌الناس را پای مستحبات ضایع کرد، حتی اگر از مؤکدات باشد. کم مانده بود اثر بی‌حسی برود کهجناب دکتر بالای سرم ظاهر گشت. روی تابلوی مطب‌اش نوشته بود:جراح حرفه‌ای از فلان دانشگاهِ فلان کشورِ خیلی فلان... ولی به تأکیدپرسیدم که:«جناب دکتر جراحی دندان عقل نهفته شنیدم خیلى سخته. با این حال قبول می‌کنید؟» و ایشان پاسخ دادند:«این چه حرفیهدخترم، کار کوچیک ماست.»

تیغ به یک دست، امبر به دست دیگر و قرائت سوره‌ی حمد بر زبان، شروع به کندن لثه و بیرون کشیدن دندان سمت راستی کرد. اما مگردندان بیرون می‌آمد؟ چیزی که من می‌دیدم جوی خونی بود که از دهانم جاری می‌شد و نصفی روی چادرم می‌ریخت، و نصف دیگر داخللوله‌ی ساکشن می‌رفت. و چیزی که می‌شنیدم صدای خرد شدن و شکستن دندان بود، بی‌آنکه ریشه‌اش تکان بخورد. جراحی دندان آنقدرطول کشید که دکتر سوره‌ی بقره را زیرلب تمام کرد و می‌خواست آل‌عمران شروع کند. دو ساعت و نیم مثل جلادی بالای سرم می‌ایستاد،می‌نشست و چهره‌اش سرخ و سفید می‌شد. تا اینکه ریشه درآمد. و پدر من هم درآمد. با حال نزار خودم را رساندم خانه. چند هفته بعدبرای دندان سمت چپ‌ام از پزشک متبحر دیگری وقت گرفتم. در عرض ده دقیقه، با آرامش تمام دندان نهفته‌ی سمت چپ را جراحی کرد وتمام. حالا دو سال از آن واقعه گذشته و همچنان نصف سمت راستی دهانم بی حس است. جراح حرفه‌ای از فلان دانشگاه، زده بود ورشته‌های عصبی دهانم را ناکار کرده بود. به گمانم حالا معنی جانماز آب کشیدن را با تمام وجود فهمیده بودم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

“من” به‌علاوه‌ی “یت”

🖊

 

#خرده_افاضه (۱۴)

#من_به‌علاوه‌ی_یت

 

بد نیست خودت هم به آن دیوارِ جزمیتِ ساختگى‌ات بخوری! امعاء و احشاءِ افکارِ کلاسیک‌ات تکانی بخورند. قلمبه سلمبه‌های‌شان در چاه ناخودآگاه ته‌نشین شوند. افکارت که شمایل مینیمال به خودشان گرفتند؛ فرصت حضور در عرصه‌ی جهان مدرن را بیابند! 

 

روی سخنم با آدم‌های سفت و سختی‌ست که جز عقایدِ فرورفته در مُخِ شریفشان دیگر هیچ چیز را قبول ندارند.  

جز خودشان هم، بقیه را جاهل ماهل می‌پندارند. و آنقدر روى قواعدِ درست و غلط‌شان پاى فشارى مى‌کنند که یک نفر باید برایشان دست تکان دهد و داد بزند؛«گاز وِرمه». 

در سایه‌ی دنیای مجاز هم که همگی با این جمله‌‌ی پرحاشیه آشنایی دارید.  

 

هان! می‌گفتم که باید پرچمِ صلح را بالا ببری و بگویی؛ جناب محتشم بخاطر جلاى روح‌ِ پى و پاچین دررفته‌ات هم که شده قواعدت را از انحصارِ منیت‌ها رها کن. به جانِ خودم جهان هم روى خوش‌تری نشانت می‌دهد.  

قانونِ من، انتخابِ من، مصلحتِ من، همه‌اش با یک بادِ پرشتابِ پاییزى پهنِ آسفالتِ خشکِ خیابان مى‌شود.  

بد نیست پیش از سررسیدنِ آن باد، دهانِ پربادَت را خالى کنى؟ یک بار هم که شده بگذارى نسیم کوى دوست لاله‌ی گوش‌هایت را بنوازد؟ 

در راهِ مسیرِ یک‌دندگی‌هایت، دریچه‌های بسته‌ی فکرت را هم بگشا. شاید نواى نوازشگرِ یارِ دلنوازى هواى گشت و گدار در جهانِ افکارِ تو به سرش زده باشد.  

 

این همه شلم شیمبو برایت بلغور می‌کنم که مقر بیایی فازت چیست؟! آخر اینهمه حرکاتِ یوگا در انعطاف پذیرى جسمت که اثر گذار نبود، لااقل به بندهاى پوسیده‌ی اندیشه‌ات یک تابی بده. یکبار بر هم خلاف میلِ چموشت بتاز. این بار قدم در مسیرى بگذار که یک رفیقِ خیرخواه ره‌نمودت شده. شاید هوای یک مسیرِ تازه، دِماغِ احوالت را چاق‌ و چله‌تر کند.  

 

در خرده‌افاصه‌های قبل‌تر عارض گشته‌ام؛ که هرکجا بخواهم به خیالِ خودم مانع از قصورِ کلام بشوم، چنگ در گردنِ باریکِ جناب دهخدا مى‌اندازم.  

آنطور که کتابت فرموده‌اند؛ در لغت‌نامه‌ی آن مرحوم «منیت» از «من» به‌علاوه‌ی «یت» یک مصدر جعلی‌ست که برای تعریف تکبر و خودپسندی ساخته‌اند.  

حالا کاکو گیان، شما بیا در دایره‌ی این قانون قرار بگیر. اما به جای توجه مطلق به آینه، نگاهی هم به اطراف بینداز. اطرافت پر از فکر است، پر از اندیشه‌هایی که در قالب «انسان» آذین بسته شده‌اند. حالا اگر جای آن منِ دوست‌داشتنی‌ات، واژه‌ی انسان را جای‌گزین کنی، یک ترکیب پسنده‌تر میزبانِ مشىِ شخصی‌ات می‌شود. و ورودی و خروجی اندیشه‌ات به صافیِ تأمین منافعِ «انسانیت» تنظیم می‌گردد. 

حالا هر فعلى که بخواهد توسط جوارح و جوانح جنابعالى صورت پذیرد، با توجه به مصلحتِ انسان‌ها نمود می‌یابد، نه فقط خودت! 

 

«محض خاطر دل قایمیِ آن جنابان باید بگویم که ایشان در کوره‌ی روزگار، آجرِ افکارشان چنین بسته گشته است. وگرنه خودشان مرام حالى‌شان است. بسوزد پدرِ تجربه، که موجباتِ انجمادِ افکار مى‌گردد.» 

 

✍🏻#تبلور_مهر 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

مردمِ این جان‌شهر

🖋

 

#خرده_افاضه (١٣)

#مردم_این_جان‌شهر

 

 

و حالا برایتان بگویم از مردم این جان‌شهر، که بدجور مرام دارند. این بدجور که می‌گویم کرور کرور حرف پشت سرش خوابیده ها! از آن بدجورهای ناجور! یعنی هرنفرشان برای خودشان دائرة‌المعارفِ مصورِ متحرکِ مرام و معرفت هستند.  

طوری‌که خدا نکند باهاشان خویشاوندی داشته باشی یا اتفاقی یک لیوان آب به دستشان داده باشی؛ تا نمک‌گیرت نکنند بی‌خیالت نمی‌شوند. باید از نمک سفره‌شان بخوری! اگر هم نخوری به خوردت می‌دهند. اصلا مگر می‌شود نخوری؟ چنین جسارتی را از کجا به جیب زده‌ای؟ آخر وقاحت تا این حد؟ 

خلاصه که باید یک نانی، نمکی، پنیرکی به خوردت دهند. بعد هم چند روز یکبار جلو چشمشان درآیی و خوش‌دستی کنی. و اگر بلدش نباشی، لااقل خوش‌لفظی کنی تا یقین حاصل کنند تو هم اندک مرامی داری. 

 

بدجور دلبسته‌ی اجتماعاتشان هستند. از همان بدجور های ناجور! دلبسته که چه عرض کنم، جزو ضوابط چشم‌ناپوشیدنیِ جامعه‌ی جان‌شهری‌هاست! یعنی اگر زبانم لال، یکی‌شان حتی درپای مرگ و بیماری هم باشد باید به جمعشان بیاید. که اگر نیاید مُهرِ بی‌وفایی به پیشانی‌اش داغ می‌کنند. و اگر به دست بیماری نمیرد با زخم زبان‌هایشان بی‌شک می‌کشندش. مسلمان نشنود، کافر نبیند. بعد هم انگار نه انگار که بخت‌برگشته را به زور به مجلس کشانده‌اند؛ نگاه سالم اندر مریضی به چشمان غمزده‌اش می‌اندازند و می‌گویند:«آخی! راضی به زحمتتون نبودیم.»

 

حالا از آن بدجورتر! وقتی یکی‌شان یک مریضی ویروسی گرفته بازهم باید به گِردشان بیاید، که اگر نیاید به تریج قبای‌شان برخواهد خورد و به باد گلایه‌اش خواهند گرفت.و اصلا مهم نیست که با آمدنش هزار نفر دیگر هم مبتلا خواهد شد.

 

یک شیر پاک‌خورده هم پیدا نمی‌شود بهشان بگوید؛« کاکو دوست داشتن اینه که سلامتی رفیقت، مهم‌تر از باهم بودنتون باشه» درست مثل آن تعریف عمومی عشق که می‌گوید؛« تو اگه خوشبختی معشوقت رو بخوای عاشق واقعی هستی نه این‌که صِرفِ بودن در کنارش رو عشق معنا کنی»

 

خلاصه! این جمعیت باصفا هر چیزی که جمعشان را برهم زند بهانه‌ای بیش نمی‌دانند! وقت دورهمی هرچه کار و درس و زندگی و مشغله هست، باید به سطل آشغالِ اى‌کاش‌ها انداخته شود. وگرنه نقض معرفت محسوب می‌شود و اینجاست که از غایت تعصب خونشان به رنگ جوهر بزم‌نامه درمی‌آید! 

 

اگر اهل نظم و برنامه‌ریزی هم باشی، جزو ناقضان قوانین به حساب می‌آیی و مشمول بند تکفیر. آنوقت در زمان دورهمی هی بر سرت می‌کوبند بلکه از این راه ناصواب بازگردی، و مخل شب‌نشینی‌شان نشوی!

 

تا وقتی جوان‌اند با خوش‌دستی‌ها و خوش‌لفظی‌ها سطل آشغال ای‌کاش‌ها را پر می‌کنند. و در زمان پیری دانه دانه از سطل بیرون می‌کشند و آه از نهاد برمی‌آورند. بعد هم لعن چهارضرب به ناف زمان می‌بندند که مجالی برای تحقق آرزوهاشان نداد. 

 

از حق نگذریم، مردم جان‌شهر بسیار دوست‌داشتنی‌اند. در کمال بخشش، از جان و دل برای عزیزانشان مایه می‌گذارند. بدجور باحال تشریف دارند. و به یقین، جان‌شهری‌اند. فقط به‌گمانم جاده‌ی اولویت‌ها را گم کرده‌اند. فرع را به اصل ترجیح داده‌اند. و از این رو مقصد برایشان نامعلوم است.

 

قدیمی‌ها گل گفته‌اند؛ «شاهنامه آخرش خوش است.»

من هم به این آخرِ خوش امیدوارم.

 

 

 

#تبلور_مهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

خنده

🖋

 

#خرده_افاضه 

#خنده 

 

هان، راست می‌گوید. باید شاد بود. اصلا تمام این‌هایی که از تلوزیون با ما حرف می‌زنند، راست می‌گویند. اصلا باید همه‌اش خندید. باید دردهای پینه بسته را هم با پمادِ “خنده” تسکین داد. 

 

یادش بخیر! بچه که بودیم با دخترِ بی‌بی حکیمه همه‌اش می‌خندیدیم. قهقهه‌هامان گربهٔ دم پنجره را هم به ذوق می‌آورد. آن‌قدر بلاگرفته جست و خیز می‌کرد و بالا و پایین می‌پرید که کمرش قِرِ اضافى برمى‌داشت. بعد هم که می‌خواست بپرد و گنجشککِ  زردِ عمو عباس را بگیرد و بلمباند، کمرش پیچ مى‌خورد و میو میو کنان سرجای اولش برمی‌گشت. آن‌وقت روده‌های‌مان از دیدن اداهای این ووروجک دوباره بُر مى‌شدند از خنده، و امان از خنده‌های بی‌موقع. 

 

بعد هم بی‌بی حکیمه می‌آمد سر وقتمان و داد و هوار راه می‌انداخت که؛«ورپریده‌ها چه خبرتان است؟! دختر باید سنگین و‌ رنگین باشد. نه سَبُک و هِرتى». آخر کسی نبود بگوید بی‌بی جان‌! بچهٔ چهار ساله که هنوز حالى‌اش نشده که جهان متشکل از دو‌جنس انسانِ "مرد" و"زن" است. و از قضا این دو کودک دست و رو نشسته هم دختر از آب درآمده‌اند و باید سنگین باشند. 

ما هم دنبال ترازوى قانتارِ آقا بابا بودیم که با آن ‌گوسپندانش را وزن می‌کرد. می خواستیم ببینیم خیر سرمان چقدر سنگین شده‌ایم؟! 

 

حالا این را هم که به زور در حلقِ  مغزمان جا می‌دادیم، دیگر عقل کوچکمان قادر به هضم این جمله‌اش نبود؛« انقدر می‌خندید که دست آخر آسمان قهرش می‌گیرد و بلا در گریبانتان می‌افتد». آخر چرا؟ چرا عمه جان؟ چرا آسمان باید از خندهٔ سرخوشانهٔ دختر بچه‌ای قهرش بگیرد؟  

البته ناگفته نماند که ما هم زبل‌تر از این حرف‌ها بودیم. تا می‌دیدیم عرصه‌مان را تنگ کرده می‌گفتیم؛« بی‌بی ما دلمان چای هل می‌خواهد». بعد با این بهانه او را به دنبال سماورِ شکم‌ خالی‌اش روانه می‌کردیم و الان نخند، کی بخند؟! 

 

حالا این جناب مشاورِ خوش‌لباس که در قاب تلوزیون لم داده است به مبل چرمیِ خردلى رنگ، مى‌گوید؛« افسردگی گریبان نوجوانان را گرفته و باید تا آنجا که می‌توانیم محرک‌های هرمون سروتونین را در این دسته از افراد فعال کنیم. باید خنده‌های مصنوعی القا کنیم تا سمِّ مهلک اندوه را از ذهن‌شان بزداییم.» .

هان، راست می‌گویى کاکو... ولی این خوش‌ خیالی‌ات از آنجا آب می‌خورد که تو به گمانم از آن بی‌بی حکیمه‌ها و این خاله لعیاها نداشته‌اى.  

 

آخر من و محیا هر وقت می‌خواستیم کمی دلمان خوش باشد و مثلا بخندیم، این خاله لعیا مثل رعد و برق از راه می‌رسید، صدای نتراشیده‌اش را صاف می‌کرد و می‌گفت؛« مگر نگفتم انقدر نخندید! عزرائیل جانتان را می‌گیرد ها». من باز هم نمی‌فهمیدم چرا عزرائیل باید بیاید و بخاطر یک خنده، جان دو دختر نوجوان را بگیرد؟! حالا کسی هم نبود بگوید؛ خاله جان! تو خودت عزرائیلی دیگر... طوری مثل اَجَلِ معلّق یکهو سرمان ظاهر می‌شوی که خون از رگ‌هایمان می‌پرد!

 

 

#تبلور_مهر 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

نمی‌دونم چی‌چی نوشت!

#نمی‌‌دونم‌چی‌چی‌نوشت 

:)

 

می‌گوید طنز بنویس!

آخر منِ سرتا پا هجوِ زاید و حشوِ زایل، مگر به‌تنهایی مجسمه‌ی بی تمثال طنز فکاهی نیستم؟!آخر من با این شعرهای از کنه باطل، و از بن ساقط  را چه به طنز؟

طنز یک روح ظریف می‌خواهد که مدام قلقلکش دهی و خنده‌‌ها کند و چهره‌ها بخنداند.

حالا بیا و هی زور بزن که خروجی‌اش باب امیال باشد.

اما دختر «میرزا ممد خان قوزیده بند قراچورلو» را اگر بخواهی، شاید یک شیله شوربایی برایت دست و پا کند. راستش منِ کلاغ زده که هنوز کلاف سردرگم این کوچه‌های بی در و پیکرم را چه به این اِنقُلت‌ها؟

آخر این بنده‌ی چاکر « آ شیخ دذزذزلنرزژطنن خان ماذلبن» که جوهره‌ای ندارد در وجودش.

دیروز آن بچه‌ی سیاه سوخته‌ی یک، یک ونیم ساله را دیدی که گم شده بود؟ هرچه می‌گفتیم نام دده بابایت چیست؟ می‌گفت:« تقی تقی تقی تقی»

حالا من و آشیخ بی‌کفن از صبح کله خروس تا خود زوزه خوان گرگ کل شهر را برای هر تقی که میافتیم نشان دادیم و هیچ کدام دده‌ی این گور به گور نبود!

آخر سر، با پای خسته و کله‌ی سنگین نشستم و برای ننه سکینه ماجرا را گفتم. این ننه سکینه شیر بز خورده است و همه‌چیز حالی‌اش هست. 

گفت:« آی قیز اوشاغین الینده جیغجیغا واریدی؟»

گفتم:« آره ننه دستش جغجغه بود»

گفت: « ننه‌ن اوسّون او جیغجیغانین سسین چیخادیردى»

از آن روز من دیگر آن بلقیس سابق نشدم که نشدم!

از آن روزی که ننه گفت:« بچه به هوای جغجغه می‌گفت تِق تقِ تِق تِق ! نه تقى تقى تقى تقى»

 

#تبلور_مهر 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

انگیزه

🖋

 

#خرده‌_افاضه

#انگیزه

 

 

من هروقت بخواهم تا کُنه یک مطلب بیاندیشم، ابتدا چنگ مى‌اندازم گردن آن استاد از همه‌چی باخبر،آن صاحب امثال و حکم، آن گردآورنده‌ی چرند و پرند، آن مصحّحِ دواوین، آن علّامه‌ی مشرق زمین، جناب دهخدای محتشم.

آخر هر چه در چنته دارد روی می‌کند و می‌گوید؛ تبلور! بیش از یک بار سراغ یک واژه نیا... نگذار خیال کنیم خرده‌افاضه نویسمان خرده ذهن هست. آن خرده حافظه را در سرکه نخوابان، کمی هم از حفره‌هایش کار بکش.

بلأخره به هزار خواهش و تمنا در چشمان نافذ استاد می‌نگرم و می‌گویم؛ حالا اینبار مرحمت بفرمایید و معنای دهخداییِ «انگیزه» را تقریر کنید. باری تمام تلاشم را به کار می‌گیریم که فراموش نکنم.

علامه یک ابرویش را بالا می‌اندازد. چینِ پیشانى‌اش روی ابروی دیگر جاخوش می‌کند. گچی به دست می‌گیرد و با دستخطی شکسته روی دیوار می‌نویسد؛ « تبلور! تو دقیقا شش ماه و چهارده روز و هشت ساعت و سی و شش ثانیه قبل معنای این واژه را از من طلب کرده بودی، اما دوباره می‌گویم برایت. "سبب و باعث چیزها" را انگیزه می‌گویند.»

 

آن ریقِ رحمت را سرکشیده، براى سه تا کلمه و یک حرف عطف و یک علامت جمع چقدر بورمان کرد!

 

یار باقى، صحبت باقى، برویم سر اصل مطلب.

این سبب و باعث چیزها، چه چیزها را که سبب و باعث نمى‌شود. بزرگ‌ترینش همین آغوش بی‌قرارِ زن است که تا با حجمِ ظریف و لطیفِ تنِ یک نوزاد پر نشود آرام و قرار ندارد. عجب انگیزه‌ایست حس بی‌مثال مادری! حاضر هستی نه ماه هرچه ویار و سنگینی و دردعضلات و سختی‌ست به جان بخری برای داشتن یک قوقولی مقولی که نق و نوقش را به هوا مى‌اندازد. و تو باز هم با شیره‌ی جانت آرامش می‌کنی.

یا دخترجوانی را می‌بینی که بالای داربست طبقه‌ی هفتم بنایی نیمه‌کاره ایستاده و نقشه‌ی ساختمان را ریز به ریز تشریح می‌کند. برای آن‌که دل به دنیای مهندسی با معادلات پیچ در پیچ‌اش داده است.

گاه مردی پیش‌بند به گردنش می‌آویزد و دستکشی به دست می‌کند و پیتزای فسنجون بار می‌گذارد. چون عاشق آشپزی و ترفند امتزاج طعم‌ها و ادویه‌هاست.

این سبب و باعث چیزها، از دورن سنگِ سخت، گُلى نازک و نرم پدید مى‌آورد. و از میان توده‌های نرمِ خاک، تنه‌ی تنومند درخت را به طبیعت عرضه می‌دارد.

این «انگیزه» است که جریان امید را در شریانِ زندگى جارى مى‌سازد و انسان را از زمین مشترکی که در آن است، گاه به اوجِ زمان مى‌رساند، گاه به کهکشان دیگر فرامی‌خواند، گاه به ابعادی فراتر از آن می‌کشاند و گاه روح آن‌قدر تعالی می‌شود و در این مسیر به عوالمی می‌رسد که در مخیّله‌ی علم هم نمی‌گنجد.

این انگیزه هرچه هست آن‌قدر تنوع در سرنوشت آدمیان می‌زاید که همچون اثر انگشت سبابه‌شان منحصر به فرد می‌شود.

انگیزه را باید از درون جست. آنگاه که درگیر طیف‌های گسترده‌ی روزمرگی‌ها هستی، درست آنجا که منشورِ دلت رنگین‌کمانی می‌شود، نقطه‌ی عطف زندگانیِ تو همان‌جاست. باید آن را بگیرى، ضبط کنى، تکرار کنى و آن‌قدر اهتمام داشته باشی که خودت هم در آن رنگین‌کمان رنگ بگیری و رخشان بتابی. چونان‌که رشکِ آفتاب را برآورى.

 

چشمانت را ببند و به جرعه‌نوشیِ ابیاتِ «مولانا» چنین بنشین؛

 

« به درون توست مصری که تویی شکرستانش

    چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری

    شده‌ای غلام صورت به مثال بت پرستان

    تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری »

 

 

#تبلور_مهر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

رقابت یا حقارت؟

🖋

#خرده‌_افاضه (۱۰) 
#رقابت 
 
امروز در آخرین صفحه‌ی دفتر یادداشت چرمی‌ام، جمله‌ای از مرحوم نادر ابراهیمی خواندم. قبل از آنکه چند و چون آن‌چه خوانده‌ام، خدمتتان عارض شوم باید این نکته را معروض بدارم که لطفا قلبتان نریزد! چرمِ دفتر یادداشتم مصنوعى‌ست و ما از آن تیپی‌ها نیستیم! 
 
باری، جمله این بود: « احساس رقابت، احساس حقارت است.» 
این جمله عجیب راست می‌گوید. 
حالا بیا و این شیره‌ای که ۲۶ سال بر سرت مالیده‌اند بشور. مگر می‌رود؟ قبلا به‌حضورتان رساندم که ما از آن تیپی‌ها نیستیم؛ پس نتیجتاً عسل بر سرمان نسوده‌اند. یحتمل آب و شکری بوده است. وچند قطره آبلیمو محض نبستن شکرک. 
 
یک عمر در گوشمان خواندند؛ « رقابت همیشه باعث پیشرفت شما می‌شود، حتی اگر رقیب پیروز شود». امروز خدمت میرزا گوگل خانِ اعظم رسیدم و سؤال کردم که این جمله‌ی یک عمر به خوردِ ما رفته، از کیست؟ 
میرزا یک تکانى به جوارح شریفش داد و پاسخ چنین بر صفحه‌ی نمایش نشست؛ « این جمله متعلق به ( کارلوس اسلیم هلو) ، غولِ تجارت و ابرسرمایه‌گذار مکزیکی است.» 
با یک تشکر آبکی از میرزا خان از محضر صفحه‌ی دیجیتالی مرخص گشتم و خدمت دفتر دستک کاغذی‌ام بازگشتم و گفتم: یوهوووو! آخر وقتی این حرف‌ها را بلغور می‌کردید نمی‌دانستید اینجا ایران است نه مکزیک! 
حالا صحبت از برتری ایران یا مکزیک نیست ها.... جوش الکی ممنوع! اصلا جانم فدای ایرانِ سترگ. 
خیالتان هم تخت که آب مکزیک با همسایه‌ی شمالی‌اش(ایالات متحده‌ی آمریکا) توی یک جوب نمی‌رود. 
 
آخر یکی نیست بگوید تبلورجان! چرا انقدر حاشیه می‌روی؟ برو سر اصل مطلب. 
بله، می‌فرمودم... یعنی عرض می‌کردم که شاید آنجا این حرف‌ها چاره‌ساز بوده باشد اما در ایران نه.... 
متاسفانه در اینجا اگر کسی بخواهد با دیگری رقابت کند، شدیدا می‌رود توی فازِ آن فرد! یعنی به‌جای آن‌که خود را به افق برساند، مى‌خواهد خود را به او برساند. 
 و آنگاه که شستش خبر دار می‌شود که به او نمی‌رسد، یا سرعت پیشرفتِ رقیب بیش از اوست، با یک دستِ چدنىِ پنهان در دستکشِ مخملى مى‌گیردش و آرام از پله‌های ترقی می‌کشاندش پایین. 
آنگاه که او را نشاند در کنار خودش یک آخیشِ عمیق از نهاد بر مى‌آورد که حالا درست شد! او هم که دیگر بالا نیست  بخواهم خودم را اینقدر به زحمت بیندازم و پله‌ها را سه‌تا سه‌تا بدوم. 
آن‌گاه روابطشان با ریتم کندی کسل کننده می‌شود و اینبار می‌روند سراغ یک فرد دیگر که آستینِ آن مفلوک را هم بچسبند و از بالا بیندازندش پایین، درست کنار خودشان. 
 
بله استاد عزیز، چقدر محتشم فرموده‌اید؛ 
 
« احساس رقابت، احساس حقارت است. 
بگذار که هزار تیر انداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. 
من از آنکه دو انگشت بر او باشد انگشت بر‌می‌دارم. 
رقیب، یک آزمایشگر حقیر بیشتر نیست. 
بگذار آنچه از دست رفتنی است از دست برود. 
تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید. 
من این را بارها تکرار کردم.» 
 
 
 
حالا نوع دیگرى از رقابت هم هست که در آن‌سوی‌اش  جز آینه چیزی نیست! 
«رقابت با خود». و این عین رستگاری‌ست. 
اینجاست که انسان بدون هیچ‌گونه دل‌چرکیدگی سوار بر قطار آمال و آرزوها که نه! سوار بر پاهای مستحکم و استوار خودش به سمت اهداف بلندی که در سر دارد می‌رود. گاه تند، گاه ملایم‌تر و گاه کُند.  
مهم آن است که مدام می‌رود که از دیروزِ خود فراتر رفته باشد. دیگر برایش انتهایی نیست! انتهاى تلاشش هم رسیدن به یک فرد و یک منتها نیست...  
و تا جایی که اتصال به بی‌نهایت دارد درحرکت است. 
مؤلفه‌ی پیروزی‌‌اش هم دستِ آینه است. آینه‌هایی که نهانش را به تصویر می‌کشند. 
آنگاه در تریبون شخصی‌اش برای دریافت جوائز بلورین قدم می‌گذارد که گام‌هایش در مسیر اوج گرفتن باشند، بی‌آنکه برای حرف‌های صد من یک غاز اطرافیان تره‌ای خورد کند! 
 
مشخصه‌ی دیگر هم آن‌که یک‌وقت در این مسیر، نباید هوا برش دارد که خیال کند برای خودش کسی شده است و حالا دیگران پشیزی نمی‌ارزند. 
 
شاید  آوردن این شعر « اقبال لاهوری» در این ختام، درست و بجا باشد؛ 
 
« دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش 
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش 
یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری 
راضی به همین چند قلم مال خودت باش 
دنبال کسی باش که دنبال تو باشد 
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش 
پرواز قشنگ است ولی بی غم ومنّت 
منّت نکش از غیر و پر و بال خودت باش 
صدسال اگر زنده بمانی گذرانی 
پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش ...» 
 


#تبلور_مهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

ارزش گذاری عمر

🖋

 

#خرده_افاضه_ها

#ارزش_گذارى_عمر 

 

بلأخره هرچیزی باید مؤلفه‌ای برای ارزش‌گذاری داشته باشد. 

هر وقت حرف از « ارزش‌گذاری » می‌شود، اذهان عمومی ناگزیر متوجه ارزش‌گذارىِ بورس و سهام و بازار و شرکت‌ها می‌شود. اما هرچه درباره « ارزش‌گذاری عمر » جستجو کردم جز ارزش‌گذاریِ قراردادهاى بیمه‌ی عُمر، از چنگِ جناب “گوگل” عایدم نشد، که نشد. 

تا وقتی چنین در بند گرداب بی‌فرجام مسائل اقتصادی هستیم، چه باید گفت! 

 

این “عمر”،”حیات”، “زندگانی”، “زاد”، “سن” ، مگر فلسفه‌‌ی بودنش، فلسفه‌ی ارج نهادن بر آن نیست؟ 

اصلا روابط آدمی دچار معجزه‌ای لایعقل می‌شود با این ترفند شگرف. وقتی برای ثانیه‌ای از این ساعتِ کوکیِ عمر هم دلت می‌تپد و جزوِ غنایم زندگانی به حساب می‌آوری او هم برایت عزیزتر می‌شود و خودش را فراخ‌تر در اختیارت می‌گذارد. 

 

اصلا وقتی دیگران بدانند که تو برای این لحظه از روز، زمان برای خوردن آب معین کرده‌ای، و مصمم روی کارهایت هستی، دیگر نمی‌گویند؛ « آب دستته بذار زمین و بیا ». بلکه اگر جرأتِ جسارتى هم یافته باشند، می‌گویند: 

« شرمنده که مصدع زمان شریفِ جرعه‌نوشی‌تان شدم. اگر زحمتی نباشد و برنامه‌هایتان دچار اختلال نشود، چند ثانیه‌ای از عمر عالیقدرتان را در اختیار ما نیز بگذارید » 

 

نخندید! 

بلکه باور کنید همینطور می‌شود. و اگر شما از زمانِ ارجمند خودتان برایشان خرج کنید، بهای رابطه‌تان بالا می‌رود. آن وقت حتى از زمانى که در اختیارشان قرار مى‌دهید نهایت استفاده و بهره‌وری را به کار می‌گیرند تا حس از دست رفتن ثانیه‌هایتان را نداشته باشید و از بودن در کنارشان خاطره‌ی مساعدی حاصل کنید. تا بازهم ساعاتی از عمر گرانقدرتان را به ایشان اختصاص دهید. 

 

اینکه همیشه در دسترس باشید و دائما در خدمت‌گذاری حاضر، محال است بگویند که فلانی فردی بسیار سخاوتمند است و همیشه در مهربانی حاضر. حالا اگر بگویند هم صرفا مقابل رویتان هست.در قفایتان چنین نیست. 

بلکه اگر بسیار هم در حقتان لطف و عنایتی روا دارند می‌گویند همیشه بیخ گوش آدم است تا اگر خیری رساند چندبرابرش را بستاند! 

باور نمى کنید؟ امتحان کنید. 

 

براى هر لحظه از زندگیتان برنامه‌ای دقیق مدون کنید. کار، تحصیل، رسیدگی به خانواده، مطالعه، عبادت، نوشتن، ورزش، تفریح و برنامه‌های شخصی‌تان را چنان در ۲۴ ساعت روز بگنجانید که جایی برای بحث‌های بیهوده و وقت‌گذرانی‌های بی‌هدف و بدون بازده نماند. 

 

أصلا هم در این کار از حد اعتدال خارج نشوید ها، منظورِ نویسنده، خودکشی به سبک ژاپنی‌ها نیست که برای خوردنِ غذا هم وجدان کاری‌شان مجالی ندهد. 

 

بلکه از تک‌تک لحظه‌هایتان لذت کافی را ببرید و اطرافیانتان را هم از این لذت‌ها محروم نسازید. اما قدر ثانیه‌هایتان را هم برای خود و هم برای دیگران مشخص کنید و با این کار جلوی توقعات بی‌جایی هم که شاید گریبان‌گیر اوقاتتان باشد بگیرید. 

 

بی‌دلیل نیست که «شهریار» می گوید: 

 

در آن مکان که جوانى دمى و عمر شبى است 

به خیره مى طلبی عمر جاودانى را 

 

ز گنج وقت نوایى ببر که شبرو دهر 

به رایگان برد این گنج رایگانى را 

 

 

گاهی پیش می‌آید که به محض دچار شدن در یک رابطه‌ی عاطفی، هوش و حواس از سرمان کوچ می‌کند. حتی با کمال رضایت از حد بی‌پایان سخاوتمندی‌مان در صرف کردن زمان برای طرف مقابل، قید هرچیز جز این نوبرانه‌ی تازه رسیده را می‌زنیم. 

 آن وقت زندگی و درس و خواب و خوراک و آینده‌ برایمان،  گذران وقت با این موجود تازه یافته‌مان می‌شود. توقعات این عالی‌جناب هم که بالا رفت، مگر می‌شود حتی اگر روزی سنگی مبارک از آسمان بر سر عقل ناهوشیارمان نازل شد و خواستیم به خودمان بیایم، بیاییم؟ 

حالا که دیگران را عادت به صرف تمامِ وقتمان داده‌ایم، باید قطره قطره زمانمان را از ایشان طلب کنیم که قطعا بدون پرداخت یکسری بهاها هم نخواهد بود. 

باری منزلت ثانیه‌ها را چنان منزلت شخصیتی کاریزماتیک که شما را ذوب در خودش می‌کند ، حفظ کنید و بیشترین بها را صرف عمر گرانقدرتان کنید. 

 

به قول سهرابِ سپهردرنوردیده که مى‌گوید؛ 

 

زندگی مجذور آینه است 

زندگی گل به توان ابدیت 

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما 

زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست... 

زندگی تر شدن پی در پی 

زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است 

رخت ها را بکنیم 

آب در یک قدمی است 

 

توصیه‌ی این خرده‌افاضه، خواندن کامل این شعر لطیف هست. شعری که حالِ خوش را میهمان که نه، میزبان قلب‌تان می‌کند و این احوال نیک را براى تمام جهان به ارمغان می‌آورد. 

اصلِ ارزشگذارىِ عمر، اصلِ کشفِ بهترین حسِ اکنون است.  

 

پى‌نوشت (۱): حالا نیایید بگویید سهراب کجا سپهر رادر نوریده. بلکه تمامی اهالی ذوق و ادب، سپهر را در عوالم رویا در نوردیده‌اند.

 

پی‌نوشت (۲): همین الان کاغذ و قلمی به دست بگیرید و مؤلفه‌های ارزش‌گذاریِ عمرتان را مشخص کنید و به دیگران هم بنمایانید!

 

 

#تبلور_مهر 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

عشقه

🖋

 

#خرده_افاضه_ها

#عشقه

 

عَشَقَه، نام گیاهیست پیچنده که آنقدر دور درخت مى‌پیچد و آبش را می‌مکد تا ازپای درآوردش. یادم می‌آید که یکی می‌گفت؛ نام «عشق» هم مشتق از این کلمه است. 

گفتم خب. یعنی چه؟ یعنی انسان عاشق را به این گیاه مانند دانسته‌اند؟  

گفت: مگر غیر از این است که عاشق به تمام زندگی معشوق چنبره می‌زند؟ 

گفتم: حتی تا پای جان؟ 

گفت: تا هرجا که عقل کوتاهت قد دهد. 

گفتم: خب. پس چندان هم جای نگرانی نیست؛ عقلی که کوتاه باشد مگر تا کجا می‌خواهد قد دهد؟! 

 

در دوروبرم که دقیق‌تر شدم، گفتم نکند نام "عشق" را ساخته اند فقط برای کشیدنِ یدک؟ تا همانطور بپیچند بر هر که مى‌خواهند و سپس بر اساس غریزه و در خدمت به منافع خود به هرجا که می‌خواهند بکشانند و بعد با جسارت تمام بگویند این همان "عشق" است. 

 

عشق را از آن ارزشِ والا به "لا ارزشى" کشانده‌اند. و روی هر آبنیات‌بستنی هم که می‌خواهند نام عشق می‌گذارند و تلاشِ أمثال نظامىِ گنجوى را براى ارتقاى آن به دست بادِ غربى سپرده‌اند. 

 

فلک جز عشق محرابی ندارد 

جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد 

غلام عشق شو کاندیشه این است 

همه صاحب‌دلان را پیشه این است 

 

                           «خمسه‌ی نظامی گنجوی» 

 

خوب در خاطرم هست که وقتی ۵ ساله بودم، آن یکی دوستم که تازه ۶ سالش به پایان رسیده بود درگوشم گفت: « پسر همسایه‌مان عاشقم شده است و می‌خواهد دوچرخه‌ی فوجی‌اش را به من بدهد ». شاید این اولین مواجهه‌ی من با کلمه‌ی "عشق" بود. در همین حد  کوچک، و همینقدر کوتاه. 

آن پسر همسایه رفت و آن یکی پسر همسایه عاشقش شد و این ماجرا از بین نرفت، بلکه از پسر همسایه‌ای به پسر همسایه‌ی دیگر انتقال یافت و در نهایت وقتی تازه ۱۶ سالش شده بود، یکی از عَشَقَه‌ها به پایش پیچید و تا مغز و سرش پیش رفت و تا به دهان رسید، جواب بله شنید و راهی باغچه‌ی عشق شدند و حاصل پیوندشان دو عدد میوه‌ی رسیده شد. 

 

به همین آسانی، عشق هم شکوفه داد و هم ثمره. 

فقط نمى‌دانم چرا چندسال بعد پژمرده آمد و گفت: « دراین مدت جانم به لب رسیده است. نه کار می‌کند نه خرجی می‌دهد، نه عفت کلامی بینمان هست... » 

گفتم: مگر عاشقت نبود؟ 

گفت:« چرا هست فقط حوصله‌ی کارکردن ندارد و طفلک راه و رسم نمی‌داند. » 

همین! و چند سال بعد ندای پایان عشقشان به گوشم رسید. 

لابد از همان "عشقه" ها بوده است که تا خشکاندن ریشه‌ی معشوق پیش می‌روند. 

 

راستی مگر انسانی که تا این حد میل به بقا دارد و غرق در صفاتی‌است که او را فقط به سمت مصالح خود می‌کشاند، می‌تواند انسانی از جنس خودش را آنقدر بخواهد که دیگر خودش را نبیند؟ خودش را نبوید؟ خودش را نجوید؟ چنان قند در زلالی آب غرق شود و خوش‌ذائقه‌ای را  نثار آب کند، بی‌آنکه سخنی از خودش باشد! 

اگر آدمی با چنین ویژگی هم یافت شود شاید، نهایتا یک انسان بسی‌فداکار است، از آنهایی که خون تنشان  از چشمه‌ی ایثار نشأت گرفته است. آنهایی که در روانشناسی بعنوان تیپ شخصیتی مهرطلب و کمک‌گرا مطرح می‌شوند. 

 

اصلا از کجا معلوم که اگر وصال سهم دلبستگی لیلی و مجنون می‌شد همچنان نام عشق مُهرِ پیوندشان می‌بود؟ یا اگر دستِ فرهاد به شیرین مى‌رسید همچنان بیستون نماد عشق می‌ماند؟! 

 

من که هر کجا نشانی از عشقِ حقیقى جستم، مغلوب آمدم. منکر دوست داشتن و علاقه‌ی شدید قلبی نیستم، از آن علاقه‌ها که حس مسئولیت را در هر دو طرف بیدار می‌کند و برای ترفیع  و ارتقای اشتراکاتشان تا  توان دارند مایه می‌گذارند. 

 

اما من "عشق" را با همان اصالت و شرافتی که شایسته‌ی نامش هست تنها یکجا یافتم؛ 

آنجایى که نوری متعالی در من چنین ندا داد؛ 

 

«مَن طَلَبَنی وَجَدَنی، مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی اَحَبَّنی وَ مَن اَحَبَّنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتَهُ وَ مَن عَشَقَتَهُ قَتَلتَهُ وَ مَن قَتَلتَهُ فَعَلی دِیَتَهُ وَ مَن عَلی دِیَتَهُ فَاِنّا دِیَتُهُ.» 

 

«آن کس که مرا طلب کند می یابد، آن کس که مرا یافت می شناسد، آن کس که دوستم داشت به من عشق می ورزد، آن کس که به من عشق ورزید من نیز به او عشق می ورزم، آن کس که به او عشق ورزیدم کشته ام می شود و آن کس که کشته ام شود خون بهایش بر من واجب است و آن کس که خون بهایش بر من واجب است پس من خودم خون بهایش هستم.» 

 

 

 

#تبلور_مهر 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

خودکامگی

🖋

 

#خرده_افاضه_ها 

#خودکامگى

 

مى‌خواستم از "خودکامگی‌" بنویسم، 

با تفکیکِ واژه‌ها و واج‌ها و واکه‌ها، آغاز کردم.

با نواىِ درونم شروع به حلاجى کردیم؛

خود که یعنی همان خویشتن، کام هم که دهان است. پس یعنی بلعیدنِ خود؟

نه، انسانِ بالغ چطور خود را مى‌بلعد؟ 

 

این که نشد، خب معناى دیگرِ کام را اگر درنظر بگیریم، مى‌شود هوا و میل و آرزو و مقصود. پس معنى‌اش شاید اینطور باشد؛

خودکامگی یعنی به دنبالِ امیال و هوایِ دلِ خود بودن.

یا اینکه جز خودت، هیچ نبینی در این جهانِ پر ژرفا.

 

خب، کسی با چنین ویژگی، چرا باید صاحب قرن ایام باشد؟!

مولوی جان چرا می‌گویى:

 

« بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی

    بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن ایامی

    برآور دودها از دل بجز در خون مکن منزل

    فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامی  »

 

فردِ خودکامه، عموما داراى تهوّرِ مثال زدنى هم هست، اراده‌ى قابل توجهى هم دارد. در مسیرش هم خوب بلد است سنگریزه‌ها را با لگدهاى راست و چپ، اینور و آنور بپاشد و راهِ خود را هموار کند.

براى نیل به مقصودش حاضر است همه‌چیز و همه‌کس فدا شوند. 

 

پس صحیح مى‌فرمایید مولوى جان؛ یک چنین انسانِ  بى پروایى، بی‌محابا خود را صاحب قرنِ ایامِ رندانِ فدایى‌اش هم می‌کند و چنین فریاد برمی‌آورد؛

“جهان را من ببلعیدم کنون از فرطِ خودکامی.”

 

در ابتدا اوقاتِ این جناب، بسیار شریف مى‌نماید، ولى امان از نهایتِ عمر که براى آنچه از بدایتِ عمر به کف آورده چنین ناله برمى‌آورد؛

“ خودم را من ببلعیدم کنون از فرطِ خودکامى “

 

با کمى اندیشیدن در سرانجام امثال جمشید و فرعون و بهرام گور، بدین نتیجه واصل مى‌آیم که بله تبلورجان؛

“ انسانِ بالغ هم مى‌تواند خود را ببلعد.”

 

پس خودکامگی یعنی همان؛ بلعیدنِ خود!

 

 

#تبلور_مهر

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل