#نمی‌‌دونم‌چی‌چی‌نوشت 

:)

 

می‌گوید طنز بنویس!

آخر منِ سرتا پا هجوِ زاید و حشوِ زایل، مگر به‌تنهایی مجسمه‌ی بی تمثال طنز فکاهی نیستم؟!آخر من با این شعرهای از کنه باطل، و از بن ساقط  را چه به طنز؟

طنز یک روح ظریف می‌خواهد که مدام قلقلکش دهی و خنده‌‌ها کند و چهره‌ها بخنداند.

حالا بیا و هی زور بزن که خروجی‌اش باب امیال باشد.

اما دختر «میرزا ممد خان قوزیده بند قراچورلو» را اگر بخواهی، شاید یک شیله شوربایی برایت دست و پا کند. راستش منِ کلاغ زده که هنوز کلاف سردرگم این کوچه‌های بی در و پیکرم را چه به این اِنقُلت‌ها؟

آخر این بنده‌ی چاکر « آ شیخ دذزذزلنرزژطنن خان ماذلبن» که جوهره‌ای ندارد در وجودش.

دیروز آن بچه‌ی سیاه سوخته‌ی یک، یک ونیم ساله را دیدی که گم شده بود؟ هرچه می‌گفتیم نام دده بابایت چیست؟ می‌گفت:« تقی تقی تقی تقی»

حالا من و آشیخ بی‌کفن از صبح کله خروس تا خود زوزه خوان گرگ کل شهر را برای هر تقی که میافتیم نشان دادیم و هیچ کدام دده‌ی این گور به گور نبود!

آخر سر، با پای خسته و کله‌ی سنگین نشستم و برای ننه سکینه ماجرا را گفتم. این ننه سکینه شیر بز خورده است و همه‌چیز حالی‌اش هست. 

گفت:« آی قیز اوشاغین الینده جیغجیغا واریدی؟»

گفتم:« آره ننه دستش جغجغه بود»

گفت: « ننه‌ن اوسّون او جیغجیغانین سسین چیخادیردى»

از آن روز من دیگر آن بلقیس سابق نشدم که نشدم!

از آن روزی که ننه گفت:« بچه به هوای جغجغه می‌گفت تِق تقِ تِق تِق ! نه تقى تقى تقى تقى»

 

#تبلور_مهر