کوچکتر که بودم، وقتی میشنیدم فلانی دارد «جانماز آب میکشد»، خیال میکردم جانماز را داخل آب گرم خیس کرده، چند قطرهایشوینده داخلش ریخته و دارد جانمازش را میسابد و آب میکشد.
در اتاق انتظار نشسته بودم که خانم میانسالی از مطب دندانپزشک خارج شد. نصف صورتش ورم کرده بود. دست روی گونه گذاشته بودو با عصبانیت تمام میگفت:«کارش روبلد نیست. فقط بلده جانماز آب بکشه.» با یادآوری تصورات دوران کودکیام از این ضربالمثل،خندهام گرفته بود. نوبت من شد. فراخوان من برای ساعت ده بود، اما دوازده و سیدقیقه به اتاق پزشک فراخوانده شده بودم. بیحسیهای مربوطه که انجام شد، جناب دکتر جانمازش را پهن کرد. با آرامش و تمأنینه مشغول ذکر اذکارش شد. من که خودم مقید به نمازاولوقت بودم، میدانستم که نباید حقالناس را پای مستحبات ضایع کرد، حتی اگر از مؤکدات باشد. کم مانده بود اثر بیحسی برود کهجناب دکتر بالای سرم ظاهر گشت. روی تابلوی مطباش نوشته بود:جراح حرفهای از فلان دانشگاهِ فلان کشورِ خیلی فلان... ولی به تأکیدپرسیدم که:«جناب دکتر جراحی دندان عقل نهفته شنیدم خیلى سخته. با این حال قبول میکنید؟» و ایشان پاسخ دادند:«این چه حرفیهدخترم، کار کوچیک ماست.»
تیغ به یک دست، امبر به دست دیگر و قرائت سورهی حمد بر زبان، شروع به کندن لثه و بیرون کشیدن دندان سمت راستی کرد. اما مگردندان بیرون میآمد؟ چیزی که من میدیدم جوی خونی بود که از دهانم جاری میشد و نصفی روی چادرم میریخت، و نصف دیگر داخللولهی ساکشن میرفت. و چیزی که میشنیدم صدای خرد شدن و شکستن دندان بود، بیآنکه ریشهاش تکان بخورد. جراحی دندان آنقدرطول کشید که دکتر سورهی بقره را زیرلب تمام کرد و میخواست آلعمران شروع کند. دو ساعت و نیم مثل جلادی بالای سرم میایستاد،مینشست و چهرهاش سرخ و سفید میشد. تا اینکه ریشه درآمد. و پدر من هم درآمد. با حال نزار خودم را رساندم خانه. چند هفته بعدبرای دندان سمت چپام از پزشک متبحر دیگری وقت گرفتم. در عرض ده دقیقه، با آرامش تمام دندان نهفتهی سمت چپ را جراحی کرد وتمام. حالا دو سال از آن واقعه گذشته و همچنان نصف سمت راستی دهانم بی حس است. جراح حرفهای از فلان دانشگاه، زده بود ورشتههای عصبی دهانم را ناکار کرده بود. به گمانم حالا معنی جانماز آب کشیدن را با تمام وجود فهمیده بودم...