📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر (۲۷)

#سپید_یا_سیاه‌؟

 

چراغ قرمز صدوبیست ثانیه‌ای مقابلش قد علم کرده بود و مانع از ادامه‌ی مسیر می‌شد. مردِ میانسال دست‌های قفل شده‌اش را به روکش چرمی فرمان تکیه داد. چانه‌ی بی‌مویش روی دست‌هایش در انتظار تک رقمی شدن ثانیه‌شمار بودند. چراغ راهنمای سمت چپ را روشن کرد، پا روی پدال گاز گذاشت و فرمان را چرخاند. پراید سبز رنگی جلوی ماشین درآمد. مرد مستأصل پا روی ترمز گذاشت.  

- مرتیکه‌ی ناحسابی! از ورود ممنوع چرا می‌پیچی؟ 

- ببخش حاجی. تب پسرم رو چهله، دارم می‌برم درمانگاه. 

ماشین را خاموش می‌کند. 

- هرچی! از راهش برو دیگه. این غیرانسان‌بازی‌ درآوردنا چیه عادت کردین؟! 

- حاجی، جونِ عزیزت رد شو بریم. 

- وایستا پلیس بیاد تا بهت بگم کت تن کیه. 

- آقا اصلا کت تن شما، دست و پای پسرم داره می‌لرزه. بذار بریم. 

ازدحام بوق‌هایی که به سمتشان روانه می‌شود اعصاب مرد را تحریک می‌کند. 

کت کرمی رنگ‌اش را درمی‌آورد و به آویز مخملی می‌آویزد. 

- تو با این کارِت تن و بدن من و این  خانوم رو تو ماشین لرزوندی. کم مونده بود بکوبم بهت. 

- آقا، دکتر، سرور، جونِ همین خانمت برو جلوتر ما رد بشیم.  

سرش را به سمت همسرش می‌چرخاند. زمان زیادی است که نگاه، عهده‌دارِ تبادل کلامی بینشان است. 

- این دهاتی‌ها همیشه مایه‌ی دردسرن. تا ادب‌ش نکنم تکون نمی‌خورم. 

پراید سبز رنگ، دنده‌ی عقب را می‌گیرد و از مهلکه می‌گریزد. 

- شیطونه می‌گه دنبالش کنم! ولی چه فایده؟ نمی‌تونم که کارمو ول کنم بیام تک تک اینا رو آدم کنم. دیدى؟ قورخید در رفت. اینا یه مشت آدم بی‌فرهنگن که هنوز آداب شهرنشینی رو یاد نگرفته لولیدن تو پایین شهر. 

کنار پیاده‌‌رو پارک می‌کند. نسخه را از داشبورد برمی‌دارد و سمت داروخانه می‌رود. حوریه صدای رادیو را بالا می‌برد. محمد اصفهانی با نوایی دلنشین می‌خواند؛«منو دریا، منو بارون، منو آسمون صدا کن، منو از همین ترانه، واسه نو شدن صدا کن. منو بی‌واژه صدا کن....» 

 

سال‌ها بود که زن با خاطرات دوران کودکی‌اش می‌زیست. وقت‌هایی که پدرش مادر را مهربانو صدا می‌زد. صبح‌ها با صدای آرام گرامافون از خواب بیدار می‌شدند. و با آغوش گرم پدر به استقبال روز می‌رفت. همیشه عطر گل‌های سوسن و نرگس و بنفشه در دالان خانه می‌پیچید.  

صدای کوبیده شدن در ، مشاعرش را به ماشین بازمى‌گرداند.  

 

- داروهاى تو مثل سوزن تو انبار کاهه دیگه. باید از اون‌ور شهر بکوبیم بیایم اینورشهر تا پیدا کنیم. 

 

بوی دود و جگر نیم‌سوخته و آب جوب حال ناکوک‌اش را بدتر می‌کند. پنجره را می‌بندد و سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌دهد.  

- من نمی‌دونم اینا کنار جوب چطور جیگر می‌خورن. اسب و قاطرشونو فروختن، از یک گُله جا چاپیدن اومدن شهر به خیال خودشون. 

 بطری آب را جلوی دریچه‌ی کولر می‌گیرد تا کمی خنک شود. 

- دیگه نمی‌تونم اینجا پیاده شم واست آب بگیرما. اشاره مِشاره نده که آب سرد دلت می‌خواد. 

 

همیشه خودش برای خودش مسئله می‌تراشید. خودش هم برای خودش پاسخ می‌داد! 

حوریه پاکت داروها را از صندلی پشتی برمى‌دارد و شروع می‌کند به خوردن تک‌تک‌شان. 

- می‌ذاشتی می‌رسیدیم یه جای درست‌حسابی، غذا می‌خوردیم بعد دیگه. 

 

آشپزخانه طرف دیگر حیاط بود، همیشه صبحانه نخورده، بوی نهار توی حیاط می‌پیچید. از وقتی چشم باز کرده بود، آقا احسان و سکینه خانوم را دیده بود. بابا می‌گفت مدت‌ها دنبال یک زوج معتمد می‌گشت تا باغبانی باغچه‌ها و تمیزی عمارت و پخت و پز را به آن‌ها بسپارد. تا بلاخره آن‌‌دو را از روستایی نزدیک پیدا کرده بود. تداعی لپ‌های سرخ سکینه‌خانوم با همان لحن همیشگی، خنده بر لب‌های حوریه می‌نشاند؛«حوریّه خانِم تکدانه، دردانه‌ی این خانه».  

 

- پشت‌سرهم نخور، وسطشون فاصله بده. نقل و نبات که نیست. 

 

پدر برای تجارت و خرید و فروش فرش به کشورهای دور و نزدیک سفر می‌کرد. آن روزها مادر برایشان قصه‌‌ی سفرهای پیشین پدر و ماجراهای عجیب و غریب را تعریف می‌کرد. نمی‌گذاشت دوری پدر، باعث کمرنگ شدن حضورش در ذهنشان شود. هر شب حوریه و حسام و حنانه را در آغوش می‌گرفت و برایشان از پدر می‌گفت. 

 

- تا اینا فرهنگ شهرنشینی رو یاد بگیرن، اینجا  تبدیل به روستا می‌شه. 

 

حوریه چیزی از حرف‌های مرد نمی‌فهمید. روستا برای او برابر بود با گونه‌های گل‌انداخته‌ی سکینه خانوم، که با لبخند‌های شیرینش شکوفا می‌شد. تعریف روستا را در امانتداری آقا احسان می‌دید، که وقتی پدر نبود مراقب مال و أموال و جانِ ناموسش بود. هرچه مرد از سیاهىِ روستا میگفت، سپیدىِ روح آن دو در ذهن حوریه بیشتر به چشم مى‌آمد.