انگار پاهایم مال خودم نبودند. کشیده می‌شدند. به مقصدی که هنوز نمی‌دانستم‌کجاست. گرمای آفتاب اسفندماه، تند نبود. اما چشمانممی‌سوخت. اولین قطره‌ی اشک که از چشمانم چکید، پاهایم ایستادند. مثل اینکه فرمان نشستن صادر شده باشد. دوستانم را در کنارتانک جا گذاشته بودم. زهرا می‌گفت:«بچه‌ها بیاین بشینیم توش و عکس بگیریم». هر کسی یک گوشه‌ی تانک نشسته بود. یک‌هو گفتم:«مننیومدم واسه عکس گرفتن.» و راهی شدم. رسیدم به آنجایی که پاهایم قفل شدند. زانوهایم را بغل گرفتم. این همه راه برای چه آمده بودم؟برای تماشا؟ برای اردوی دانشجویی؟ برای خنده‌های شبانه در خوابگاه؟ اشک امانم را بریده بود. اما برای چه؟ دل داده بودم. اما به چهکسی؟ یا چه کسانی؟ 

نگاهی به پشت سر انداختم. روی تابلویی نوشته بود:«سه راهی شهادت». 

خاطرات بابا مثل یک فیلم از خاطرم گذشت. بابا از آنجا برایم گفته بود. اصلی‌ترین خاطره‌اش از همانجا بود. آنجایی که «لا اله الا الله» گویان از زمین بلندش کرده بودند. خیال کرده بودند شهید شده است. اما روی برانکاردی که به سمت سردخانه‌ی بیمارستان صحراییچنانه می‌رفت، پرستاری متوجه نفس کشیدنش شده بود. 

خون بابا لای این خاک‌ها هنوز مانده بود. شنیده بودم «خون، خون را می‌کِشد.» اما حالا باور کرده بودم. خاک طلائیه، به رنگ خون است. خون هزاران شهیدی که هنوز تعداد زیادی از آن‌ها مفقودند. صدای زنگ گوشی بلند شد. بابا بود.صدایش می‌لرزید وقتیمی‌گفت:«کجایی؟». گفتم:«اینجا نوشته سه راهی شهادت. نشستم سوره‌ی یاسین می‌خونم.» گفت:«سربلندم کردی دخترم. بعد از نمازظهر کنار سجاده خوابم گرفت. حمید اومد تو خوابم. مدام تشکر می‌کرد و می‌گفت:«دخترت اومده به دیدنمون. برامون شربت و شیرینیآورده. چقدر هم چادر بهش میاد.» 

حالا می‌فهمیدم چرا قدم‌هایم در اختیار خودم نبودند. من دعوت شده بودم. از آن‌روز چادر همراه همیشگی من شد. اسمش راگذاشتم:«یادگار سه‌راهی شهادت»، «یادگار شهید حمید باکری».