📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر (٢٨)

#نارنج_ترشیده

 

 

 

شیشه‌پاک‌کن نارنجی رنگ را از دستش گرفتم، 

- خانوم حجازی، اجازه بدین بهتون کمک کنم. 

- قربونت برم، من همچین اجازه‌ای ندارم. 

- تو رو‌خدا، می‌خوام تو وقت استراحت بهتون کمک کنم. 

- بگیر برم دستمال تمیز بیارم، ولی هیشکی نبینه‌ها. 

 

دهانه‌ی اسپری را جلوی بینی گرفتم. بوی نارنج ترشیده تا انتهای ریه‌هایم نفوذ کرد. تک سرفه‌ای کردم. پله‌ها را دوتا یکی تا حیاط رفتم. افشانه را زیر مانتوگرفتم و از کشِ شلوارم آویزان کردم. در آینه‌ی محدب موتورگازی جعفر آقا خودم را برانداز کردم. خیالم که از دیده نشدنِ بطری تخت شد، مشغول قدم زدن شدم. آرام زیر لب می‌خواندم؛ « دل دنیا رو خون کردی که اینجوری تو رفتی، تموم دلخوشی‌هامو تو با رفتن گرفتی، مثه حس ...» . 

دوباره پشت سرم را پاییدم. موتورِ روشن، درِ باز، و جعفرآقایی که نبود.  

پاهای لرزانم، تعادلم را گرفته بود. سرعت سنج عدد پنجاه را نشانم می‌داد. با قلی، پسرهمسایه که موتور می‌راندیم، همیشه روی ده بود. هرشب قلی به‌خاطر برداشتن موتورِ پدرش حسابی کتک می‌خورد. 

نمی‌دانم جعفرآقا و نگهبانِ کشیک کجا رفته بودند. اصلا هیچ‌کس از رفتن من بویی نبرده بود. هنوز خیابان شریعتی بودم. یک ساعتی با این سرعت تا خانه مانده بود. کنار پیاده رو ایستادم. بطری را از زیر مانتو بیرون کشیدم. جلوی بینی گرفتم و بوییدم. گرما، بوی نارنجِ ترشیده را ترشیده‌تر کرده بود. چند پاف به دسته‌های موتور و صندلی زدم. با گوشه‌ی روسری شروع کردم به پاک کردن. روسرى دیگر پاسخگوى کثیفىِ موتور نبود. هی پاف می‌زم و با کناره‌های مانتو پاک می‌کردم. حالا دیگر رنگِ روسری و مانتوی صورتی، به کالباسی می‌زد. یک لحظه که سربلند کردم، دیدم ده-پانزده نفری خیره به من در پیاده رو ایستاده‌اند. زمزمه‌هایشان را می‌شنیدم؛ 

- مگه خانوما هم می‌تونن گواهینامه‌ی موتورسیکلت بگیرن؟ 

- این چرا اینجوری افتاده به جون موتورسیکلت؟ 

- لباساش مال کجاست؟ روسری و مانتو و شلوارِ صورتیِ تترون؟! 

- - وضعیتش طبیعی نیست. 

- زنگ بزن ۱۱۰. 

 

نگاهی به مرد مغازه‌دارِ کردم. بلند گفتم؛ 

- آقا یه لیوان آب تو مغازه‌تون پیدا می‌شه؟ 

 

جمعیت به سمت مرد مغازه‌دار سربرگرداندند. سوییچ موتور را چرخاندم. میدان را دور زدم و سمت چپ پیچیدم.

دوساعت رانندگی با موتور رمقی برایم نگذاشته بود. جلوی خانه پارک کردم. مثل همیشه بچه‌ها درِ آپارتمان را باز گذاشته بودند. در این هشت‌ماهی که نبودم همه‌جا را گرد گرفته بود. افشانه را درآوردم و به در زدم، با کناره‌ی مانتو شروع به پاک کردن لکه‌ها کردم. دیوارها باید برق می‌زدند. افشانه می‌زدم و با آستین‌ راستم پاک می‌کردم. به در خانه که رسیدم، شانه‌ام را جلو آوردم تا کلید را از کیف بردارم. اما کیفی نبود. دست به جیب‌هایم بردم. اصلا لباسم جیب نداشت. روی زیرپایی نشستم تا سیامک از سرکار بیاید. چندقطره‌ی باقی مانده از افشانه را به جاکفشی پاشیدم، و با آستینِ چپم غبارها را پاک کردم. چشمانم بسته شد.  

 

نازیلا برایم بالشت آورده بود. 

- مامانی امروزم کارات سخت بود؟ 

- آره عشقِ مامان. 

- شربت پرتقال یا آلبالو؟ 

- فقط چای نارنج. تو لیوانِ تمیز بیار. 

 

با صدای جیغ زنی از خواب پریدم. سیامک بود، اما زنِ کنارى‌اش من نبودم. من بودم، اما نازیلا نبود. دست آن زن در دستِ سیامک بود. اما دست نازیلا در دست‌های ما نبود. نفس نفس می‌زدم. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده. بغضم را فروخوردم. 

- سیامک پس نازیلا کجاست؟  

 

زن داد می‌زد؛ 

- زنگ بزن تیمارستان، زنگ بزن دیگه! من می‌ترسم. 

 

پاهای بی‌رمق‌ام را وادار به ایستادن کردم. دویدم و یقه‌ی سیامک را گرفتم.  

- نازیلای من کجاست؟ 

 

سیامک به نرده‌ها تکیه داد. دست هایش را به سرش می‌کوبید و می‌گفت؛ 

- نازیلا رو تو کشتی! همش لیوانا رو پر از وایتکس می‌کردی. یادت نیست؟ همش می‌گفتی باید برق بزنن!!! اون روز که نازیلا از کلاس زبان برمی‌گشت... لعنتی چرا نمی‌ذاری آروم بگیرم؟ چرا باز سرو کله‌ات پیدا شد؟!  

چیزی از حرف‌های سیامک نمی‌فهمیدم. سرم گیج می‌رفت. دستم را به دیوار تکیه دادم. سریع دستم را کشیدم. می‌ترسیدم جای لکه‌ی انگشتانم روی دیوار بماند. با بازوی راستم جای لکه را پاک کردم. نرفت. پله‌ها را نشسته بالا رفتم. افشانه را برداشتم. قطره‌ای نمانده بود. دهانه‌اش را بوییدم. بوی نارنج ترشیده حالم را خوب می‌کرد. تک سرفه‌ای کردم. کفش‌های زن را زیر سرم گذاشتم. خوابم می‌آمد. چشم‌هایم را بستم. صدای زنگِ تلفنِ سیامک همان بود. آرام حرف می‌زد. 

- بله اینجاست. لطفا هرچه زودتر بیاین ببرینش.