💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهدیه پوراسمعیل» ثبت شده است

تحت‌الکساء

می‌گفت پدر آمده‌ بود خانه‌شان. سلام و علیک که می‌کنند، می‌بیند پدر تکیده و بی‌حال است. 

عبای یمانی را برای پدر می‌آورد. به تماشای قطب عالم می‌نشیند. چهره‌ی پدر را، با عبای یمانی درخشان‌تر از ماه شب چهارده می‌یابد.

حسن می‌آید، و بعد حسین. درجواب سلام‌شان، آن‌ها را نور دیده‌‌اش می‌خواند و میوه‌ی دل‌.

حسنین عطر جدشان رسول خدا را خوب می‌شناسند. با گرفتن رخصتی، همراه آن بزرگ  می‌شوند. پدربزرگ دلش برای نوه‌ها می‌رودحسن را «صاحب حوض» خود می‌خواند و حسین را شافع امت‌اش.

علی می‌رسد. سلام بهترین یار و یاورش در عبادت خدا را، پاسخی گرم می‌دهد. عطر مولایش را که می‌شنود، شتاب می‌گیرد. رسم ادب راهمیشه به جای می‌آورد. حتی در منزل خودش، برای نشستن کنار رسول خدا و پسرانش اذن می‌خواهد. پیامبر هم او را برادر و وصى وخلیفه و پرچمدار خود خطاب می‌کند.

فاطمه می‌شتابد. می‌شتابد زیر عبایی که دخترانگی‌اش، مادرانگی‌اش و همسرانگی‌اش بهترین رنگ و بوی عالم را به خود می‌گیرد. 

 

جمع‌شان که جمع می‌شود، پدر دست به دعا می‌برد:«خدایا این‌ها خاندان من‌اند و خواص و نزدیکانم. گوشت و خون‌مان یکی‌ست. باشادی‌شان شادم و با اندوه‌شان اندوهگین. هر که با ایشان بجنگد دشمن من است و هرکه دوست ایشان باشد، با من درصلح است. پسبفرست درودهاى خودت را و برکت‌ها و مهر و آمرزش و خوشنودی‌ات را بر من و ایشان. و پاک و منزه قرارشان ده».

پس خدا رو به ملائکه‌ی آسمان‌ها و زمین می‌گوید؛ «به عزت و جلالم قسم، نیافریدم بنای آسمان و گستره‌ی زمین را، فلک و دریا و کشتیروان بر آن را، مگر بخاطر این پنج تن که زیر کسا گرد هم‌اند.»

وقتی جبرئیل می‌پرسد:«این‌ها چه کسانی‌اند؟»، خدا برای معرفی‌شان از فاطمه می‌گوید؛ «فاطمه و پدرش. فاطمه و همسرش، فاطمه وبچه‌هایش.»

 

به گمانم با این پاسخ، جبرئیل دلیل خلقت عالم را یافته باشد. اما مگر اهالی مدینه این داستان را نشنیده بودند؟ چه شد که بر خانه‌ی اینبانو جسارت شد؟ مگر نمی‌دیدند داغ رحلت پدرش هنوز تازه است؟ جلوی همسر و کودکانش دستان ظریف و چهره‌ی بی‌همتایش راسوزاندند. 

مگر نمی‌دانستند فاطمه تاب ماندن بین در و‌دیوار ندارد. چقدر از فاطمه ترسیده بودند که با آتش و شمشیر و تازیانه به سوی او هجومبردند؟ مگر قدرت فاطمه در سینه و بازوی او بود که میخ آهنین جواب آن باشد؟ قدرت فاطمه در ایمان او بود، در ولایت‌مداری‌اش، دراعتقاد استوار و بیان شیوایش. قدرت فاطمه در پرورش حسن بود و حسین. آن حسینی که عالم همه دیوانه‌ی اوست. به گمان خودشان،شاید توانسته باشند حریف جسم نازک ایشان شوند. اما حریف نام و نشان و آبروی ایشان چطور؟ نام فاطمه، هنوز هم که هنوز است،اعتبار هر دو جهان است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

ابرهاى طوسى

برگشت خانه. زیر چشمانش کبود بود.

  • چى شد؟ ساعت هشته. الان باید مدرسه باشى.
  • سرویس نیومد.

کبودى تا لب‌هایش رسید. شروع به سرفه کرد. اسپری «سالبوترکس» را سوار دم‌یار کردم. پاف اول را زدم، اما پاف دوم نیامد. کابینت راباز کردم. تاریخ انقصای آن‌یکی گذشته بود. سرفه‌های ممتد امانش را بریده بود. بغلش کردم و گذاشتم روی مبل.

  • شایان مامان بهتری؟

نفس نفس می‌زد. شماره تلفن راننده سرویس را گرفتم.

  • خانم صبوری به‌خاطر آلودگی هوا، ادارات تعطیله. واسه همین پیش‌دبستانی شایان‌اینا هم امروز تعطیل شده. خبر نداشتین؟

خبر که داشتم. اما ناقص بود. از آلودگی خبر داشتم، از تعطیلی نه. شایان بی‌حال شده بود. سریع حاضر شدم. بغلش کردم و راهیداروخانه شدم. همه‌جا خاکستری بود. انگاری که به شهر رنگ خاک پاشیده باشند. سرفه‌های شایان آهنگ مخصوص‌ این‌روزهایمان شدهاست. آهنگی که از آن یأس می‌بارد و غمبار است. از خانوم عینکی پشت ویترین سراغ اسپری را می‌گیرم. می‌گوید تمام شده است. داروخانه‌ی بعدی چند خیابان آن‌طرف‌تر است. آن‌ها هم گفتند چند ماهی می‌شود اسپری سالبوترکس برایشان نیامده. سراغداروخانه‌های بعدی می‌روم. درخت‌های شهر همه سرشان پایین است. انگاری جان ندارند. چه‌قدر شبیه شایان من‌‌اند. نکند آن‌ها هماسپری لازم شده‌اند. دیگر جانی برای تولید هوای تازه ندارند. هیچ‌کدام از داروخانه‌ها اسپری تنفسی شایان را نداشتند. راهی بیمارستانکودکان شدم. یادش بخیر. ابرهای نقاشی دوران کودکی ما سفید بودند. اما شایان ابرهایش را طوسی می‌کشد. تخت‌های بیمارستان پراز کودکانی است که سرفه می‌کنند. آهنگ زندگی‌هایمان مشترک شده است. خانم پرستار سرپایی برای شایان اسپری می‌زند. دکتراسپری دیگری معرفی می‌کند که در بازار موجود است. شایان رو به خانم دکتر می‌پرسد:

  • خانم دکتر تا کی قراره تو کوله‌پشتی مدرسه‌ام اسپری بذارم؟

پزشک سرش را به نشانه‌ی «نمی‌دانم» تکان می‌دهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

احتمالا امیرعلى

تصاویرشان را یکی یکی می‌دیدم. دخترک بور با چشمان درشت مشکی، نوزاد پسری با پاپیون آبی، لرزش پسر بچه‌ای بی‌پناه. امیرعلیروی پاهایم تکان می‌خورد. چشمانش خواب رفته بود. خدا را شکر کردم که هنوز تماشای چشمانش حق من است. نگاه خیلی از مادران درغزه، دیگر تصویر کودکانشان را ندارند. دوباره نگاهش کردم. با خودم گفتم؛ 

«وقتی مادر میشی، چقدر دلت کوچیک میشه.»

چشمانش را باز کرد.

«چرا مامانی؟ پیشی میاد دل مامان‌ها رو می‌خوره؟»

خنده‌ام گرفت؛

«مگه تو خواب نبودی شیطونک؟»

پتو را روی پاهایش کشیدم.

«پس هاپو دل مامانا رو می‌خوره؟»

دلم برای بلبل‌زبانی‌هایش غنج رفت. بغلش کردم و گفتم:

«حالا که رو پاهام نخوابیدی برو سرجات بخواب، صبح قراره بریم مزار عمو قاسم. پنج ساعت راهه.»

لب‌هایش را در هم فشرد.

«ولی من فقط دوست دارم روی پاهای تو بخوابم. همه جا به جز بغل تو سرده مامان.»

اخم کردم. 

«تا ده می‌شمرم باید سرجات خوابیده باشی‌ها.»

نقاشی حاج‌قاسم، هدیه‌ی روز مادر امسالم بود. کاغذ را نشانم داد و گفت:

«مامانی الان عمو قاسم تو مزار سردش نیست؟»

می‌دانستم هنوز کودک پنج ساله قدرت تفکر انتزاعی ندارد. نمی‌توانستم از عروج روح برایش بگویم. باید حواسش را پرت می‌کردم. لیوانشیر را مقابلش گرفتم.

«یوزپلنگ کوچولو‌ یادش رفته قبل خواب شیر بخوره تا بزرگ بشه.»

لیوان را سرکشید و گفت:

«مامان تو هم شیر بخور تا دل کوچولوت بزرگ بشه.»

 

هر سال سالگرد حاج قاسم می‌رفتیم گلزار شهدای کرمان. چهارمین سال شهادتش، هنوز داغ دل مردم تازه بود. جمعیت زیادی آمدهبودند. امیرعلی سرود «سلام فرمانده» را از حفظ می‌خواند. وقتی به این قسمت می‌رسید بلندتر می‌گفت؛

«قول می‌دم، مثل حاج قاسم یه جان فدا باشم»

 

لیوان چای را از دست دختر جوان گرفتم. روی جدول نشستم. امیر علی گفت:«مامان تو اون موکب دارن شیر می‌دن»

بعد هم دوید تا توی صف بایستد.

داد زدم:«امیرعلی برگردی همینجاها، گم نشی یه وقت.»

یکدفعه صدای بمب بلند شد. درست مقابل چشم من. درست همانجا. درست کنار صف شیر. چشم‌هایم سیاهی رفتند. خیال کردم خوابمی‌بینم. گمان کردم از تماشای زیاد تصاویر غزه اینطور شده‌ام. یک دفعه پاهایم سوختند. لیوان چای از دستم افتاده بود. دویدم تاامیرعلی را پیدا کنم. اما صدای یک بمب دیگر مرا پرت کرد. دیگر هیچ نفهمیدم. چشمانم را باز کردم. لامپ مهتابی سقف بیمارستانچشم‌هایم را سوزاند. خیال کردم تازه زایمان کرده‌ام و الان نوزاد را توی آغوشم می‌گذارند. اما بوی خون مشاعرم را در هم ریخت. بلندشدم. سوزنِ سِرُم را از دستم درآوردم. یادم آمد که نوزادی در کار نیست. پسرم پنج ساله‌است. تصاویر دیدار آخر مقابل چشمانم آمدند. داد زدم: «امیرعلی من کجاست؟ امیرعلی افضلی. پسرم الان سردش می‌شه. مگه الان شب نیست؟ عادت داره بغلم بخوابه. قبل از خواببهش شیر دادین بخوره؟ » 

همه‌جای بیمارستان پر از آدم‌های زخمی بود. پاهایم را با احتیاط می‌گذاشتم زمین. در اتاق بسته را باز کردم. یک تکه پارچه روی زمینبود. رویش نوشته بود:«احتمالا امیرعلی افضلی»

پارچه را کنار زدم. خال روی پایش بود اما اثری از چهره...» 

پاهایم سست شدند. می‌دانستم تحمل این درد، خارج از توان من است. به پرستار مقابلم گفتم:«می‌شه برام شیر بیارین تا دلم بزرگبشه؟»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

عطر زعتر

چانه‌های خمیر را گرد کرد. یکی یکی کنار هم گذاشت. چانه‌ی آخر را که گرفت، رو به حبیب کرد.
- حبیب کاش «زعتر» داشتیم.
- ما کنجد هم نداریم، تو زعتر می‌خوای؟
- روغن زیتونش هم کم شد.
- عوضش گَرد و غباری که می‌پاشه روش خوشمزه‌اش می‌کنه.
چشمان نجلا سرخ شد. سرخی‌ای که حکایت از آتش درون داشت. لحظه‌ای نبود که یاد غاده نیفتد. غاده همیشه نان «مناقیش» توی کیفش داشت. مادرش که نان محلی‌ می‌پخت، به اصرار غاده پر از زعتر می‌کرد. آخرین باری که باهم از آن نان‌ها خورده بودند قبل از آتش‌بس بود. 
غاده تکه‌ای نان در دهان خودش گذاشت. چشم چشم می‌کرد تا خانم معلم نبیند. یک تکه نان در دستش گرفت، آرام زیر نیمکت برد و در دست نجلا گذاشت. نان روی زبانشان خیس می‌خورد، بدون آنکه دهانشان جُم بخورد. خانم معلم مشغول نوشتن فرمول مثلثات و مشتقات آن روی تخته بود. غاده نگاهی به لپ‌های قلمبه‌ی نجلا انداخت. خنده‌اش گرفت. نجلا هم با صدای او شروع به خندیدن کرد. خانم معلم با گچ روی تخته سیاه کوبید. بدون آن‌که سربرگرداند گفت: «باز به چی می‌خندید؟ شما نوجوونا به شکاف روی دیوار هم می‌خندید.»
عصر همان روز بود. از عصر همان روز دیگر غاده نخندید. خودش و تمام خانواده‌اش زیر بمباران اسرائیل به شهادت رسیدند.
نجلا اما با خاطره‌ی آن روز می‌خندید. اشک گوشه‌ی چشمش کمین کرده بود، اما لب‌هایش همچنان می‌خندید. 
چانه‌ی آخر خمیر را روی سینی چوبی گذاشت. عطر زعتری که نبود، مشامش را پر کرد. وردنه را برداشت. خمیر را باز کرد. همچنان لبخند می‌زد. حالا نه فقط به شکاف روی دیوار، که به دیوارهای ریخته‌ی مدرسه هم می‌خندید. به غزه‌ای که خالی از دیوار شده بود می‌خندید. به موشک‌هایی که بالای سرش می‌دید، به رقابتشان برای کشتن کودکان می‌خندید. می‌دانست جهان به خنده‌ی از ته دل او محتاج است. چشمانش را بست. دسته‌گلی را تجسم کرد که در آغوش گرفته است و به مزار غاده می‌رود. بوسه‌ی نرم دخترکی را روی گونه‌اش حس کرد. او را بغل گرفت و از دوستی‌اش با خاله غاده برایش گفت. چشمانش را باز کرد. به دوربین مقابلش لبخند زد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

«یادگار سه راهی شهادت»

انگار پاهایم مال خودم نبودند. کشیده می‌شدند. به مقصدی که هنوز نمی‌دانستم‌کجاست. گرمای آفتاب اسفندماه، تند نبود. اما چشمانممی‌سوخت. اولین قطره‌ی اشک که از چشمانم چکید، پاهایم ایستادند. مثل اینکه فرمان نشستن صادر شده باشد. دوستانم را در کنارتانک جا گذاشته بودم. زهرا می‌گفت:«بچه‌ها بیاین بشینیم توش و عکس بگیریم». هر کسی یک گوشه‌ی تانک نشسته بود. یک‌هو گفتم:«مننیومدم واسه عکس گرفتن.» و راهی شدم. رسیدم به آنجایی که پاهایم قفل شدند. زانوهایم را بغل گرفتم. این همه راه برای چه آمده بودم؟برای تماشا؟ برای اردوی دانشجویی؟ برای خنده‌های شبانه در خوابگاه؟ اشک امانم را بریده بود. اما برای چه؟ دل داده بودم. اما به چهکسی؟ یا چه کسانی؟ 

نگاهی به پشت سر انداختم. روی تابلویی نوشته بود:«سه راهی شهادت». 

خاطرات بابا مثل یک فیلم از خاطرم گذشت. بابا از آنجا برایم گفته بود. اصلی‌ترین خاطره‌اش از همانجا بود. آنجایی که «لا اله الا الله» گویان از زمین بلندش کرده بودند. خیال کرده بودند شهید شده است. اما روی برانکاردی که به سمت سردخانه‌ی بیمارستان صحراییچنانه می‌رفت، پرستاری متوجه نفس کشیدنش شده بود. 

خون بابا لای این خاک‌ها هنوز مانده بود. شنیده بودم «خون، خون را می‌کِشد.» اما حالا باور کرده بودم. خاک طلائیه، به رنگ خون است. خون هزاران شهیدی که هنوز تعداد زیادی از آن‌ها مفقودند. صدای زنگ گوشی بلند شد. بابا بود.صدایش می‌لرزید وقتیمی‌گفت:«کجایی؟». گفتم:«اینجا نوشته سه راهی شهادت. نشستم سوره‌ی یاسین می‌خونم.» گفت:«سربلندم کردی دخترم. بعد از نمازظهر کنار سجاده خوابم گرفت. حمید اومد تو خوابم. مدام تشکر می‌کرد و می‌گفت:«دخترت اومده به دیدنمون. برامون شربت و شیرینیآورده. چقدر هم چادر بهش میاد.» 

حالا می‌فهمیدم چرا قدم‌هایم در اختیار خودم نبودند. من دعوت شده بودم. از آن‌روز چادر همراه همیشگی من شد. اسمش راگذاشتم:«یادگار سه‌راهی شهادت»، «یادگار شهید حمید باکری».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

جانمازِ آب‌کشیده!

 

 

کوچک‌تر که بودم، وقتی می‌شنیدم فلانی دارد «جانماز آب می‌کشد»، خیال می‌کردم جانماز را داخل آب گرم خیس کرده، چند قطره‌ایشوینده داخلش ریخته و دارد جانمازش را می‌سابد و آب می‌کشد.

در اتاق انتظار نشسته بودم که خانم میانسالی از مطب دندان‌پزشک خارج شد. نصف صورتش ورم کرده بود. دست روی گونه گذاشته بودو با عصبانیت تمام می‌گفت:«کارش رو‌بلد نیست. فقط بلده جانماز آب بکشه.» با یادآوری تصورات دوران کودکی‌ام از این ضرب‌المثل،خنده‌ام گرفته بود. نوبت من شد. فراخوان من برای ساعت ده بود، اما دوازده و سی‌دقیقه به اتاق پزشک فراخوانده شده بودم. بی‌حسیهای مربوطه که انجام شد، جناب دکتر جانمازش را پهن کرد. با آرامش و تمأنینه مشغول ذکر اذکارش شد. من که خودم مقید به نمازاول‌وقت بودم، می‌دانستم که نباید حق‌الناس را پای مستحبات ضایع کرد، حتی اگر از مؤکدات باشد. کم مانده بود اثر بی‌حسی برود کهجناب دکتر بالای سرم ظاهر گشت. روی تابلوی مطب‌اش نوشته بود:جراح حرفه‌ای از فلان دانشگاهِ فلان کشورِ خیلی فلان... ولی به تأکیدپرسیدم که:«جناب دکتر جراحی دندان عقل نهفته شنیدم خیلى سخته. با این حال قبول می‌کنید؟» و ایشان پاسخ دادند:«این چه حرفیهدخترم، کار کوچیک ماست.»

تیغ به یک دست، امبر به دست دیگر و قرائت سوره‌ی حمد بر زبان، شروع به کندن لثه و بیرون کشیدن دندان سمت راستی کرد. اما مگردندان بیرون می‌آمد؟ چیزی که من می‌دیدم جوی خونی بود که از دهانم جاری می‌شد و نصفی روی چادرم می‌ریخت، و نصف دیگر داخللوله‌ی ساکشن می‌رفت. و چیزی که می‌شنیدم صدای خرد شدن و شکستن دندان بود، بی‌آنکه ریشه‌اش تکان بخورد. جراحی دندان آنقدرطول کشید که دکتر سوره‌ی بقره را زیرلب تمام کرد و می‌خواست آل‌عمران شروع کند. دو ساعت و نیم مثل جلادی بالای سرم می‌ایستاد،می‌نشست و چهره‌اش سرخ و سفید می‌شد. تا اینکه ریشه درآمد. و پدر من هم درآمد. با حال نزار خودم را رساندم خانه. چند هفته بعدبرای دندان سمت چپ‌ام از پزشک متبحر دیگری وقت گرفتم. در عرض ده دقیقه، با آرامش تمام دندان نهفته‌ی سمت چپ را جراحی کرد وتمام. حالا دو سال از آن واقعه گذشته و همچنان نصف سمت راستی دهانم بی حس است. جراح حرفه‌ای از فلان دانشگاه، زده بود ورشته‌های عصبی دهانم را ناکار کرده بود. به گمانم حالا معنی جانماز آب کشیدن را با تمام وجود فهمیده بودم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

«فریال اگر یادش نیست، خاطر مادرش قطعا مانده است»

اواسط سال تحصیلی بود. هنوز اول ابتدایی بودیم. کوچولوهای نیم قدِّ هفت ساله‌ای که دل کوچکشان به هوای بزرگ شدن قوت گرفته بود. با هر سختی‌ای، چند ساعت دل از وابستگی به خانه و پدر و مادر کنده بودیم و با اشتیاقِ مستقل شدن وارد مدرسه شده بودیم.

آن روزها توانایى کتاب خواندن برایمان اوج استقلال بود. همین که بلد بودیم خودمان لباس بپوشیم، غذا بخوریم، کتاب بخوانیم و بازی طراحی کنیم، حس مثبت توانمندی برایمان داشت.

آن عصر دلگیر اول زمستان را به خاطر دارم. شیفت بعدازظهر بودیم و زمان درس به آخر رسیده بود. فریال انگشت تپل‌اش را بالا برد و گفت:« خانم اجازه! می‌تونم کارت دعوت تولدم رو پخش کنم؟»

از خیال جشن تولد و جمع صمیمی دوستانه، قند در دلمان آب شد. آن‌موقع‌ها عینک می‌زدم. قد بلندی هم نسبت به هم‌کلاسی‌ها داشتم. برای همین در ردیف جلو، گوشه‌ی سمت راست کلاس می‌نشستم. فریال از گوشه‌ی سمت چپ و ردیف انتهایی شروع به پخش کارت‌ها کرد.

به من که رسید، دستش خالی بود. حتی نگاهم نکرد. چیزی هم نگفت. زنگ آخر زده شد. خوب بلد بودم بغض‌ام را قورت دهم. بند های کوله‌پشتی را دور شانه‌ها انداختم، چادر سیاهم را برگرداندم، کش را دور گردن‌ام تنظیم کردم و با دو دست پارچه‌ی گل‌گلی‌اش را بالا دادم و روی سرم جا گرفت. به پریا گفتم:«بیا بریم، امروز مامان من اومده دنبالمون.»

صدای ناراحت پریا گفت:«می‌دونی چرا فریال به تو کارت دعوت نداد؟»

سرم را به راست و چپ تکان دادم.

«چون اون‌سری مامانش که تو رو تو حیاط دید بهش گفت نبینم با اون دختر چادری حرف بزنی‌ها. فریال به مامانش گفت چرا؟ دختر مهربونیه، تازه قرآن خوندن هم بلده. مامانش هم اخم کرد و گفت: همین دیگه. بخاطر این که چادر سرش کرده. بگو چشم!»

بدون اینکه چیزی بگویم، دستش را گرفتم و تا در مدرسه دویدیم.

مامان بارها به من گفته بود:« دختر گلم چادر سر کردن هنوز برات خیلی زوده. تازه دوسال دیگه سن تکلیفت می‌شه. حجابت هم که با لباسای مدرسه کامله. اصلا نیازی نیست چادر سر کنی.»

اما من عاشق این پارچه‌ی سیاه گل گلی‌ای بودم که به چهره‌ی معصومم حس نجابت و پاکی بیشتر می‌داد و مدام می‌گفتم:« می‌دونم مامان. ولی من چادر رو خیلی دوست دارم. می‌خوام وقتی چادر سر می‌کنم مثل تو عین فرشته‌ها بشم.»

قلب کوچکم ترک خورده بود اما از آن به بعد گره انگشتانم دور چادرم، محکم‌تر شد. با فریال مثل همیشه مهربان بودم. با اینکه نیامد، اما اولین کارت جشن تولدم را هم به او دادم.

مادر فریال هربار که من را می‌دید، انگار که بخواهد با نگاهش چادر از سر من بکشد ، چشمانش مملو از شعارهای تند بود، انگار که بخواهد دخترک هفت ساله‌ای را برای جدال لفظی فرابخواند. اما وقتی با لبخند من مواجه می‌شد نگاهش را می‌گرفت، رشته‌ای از موهایش را روی پیشانی می‌ریخت، و تندتر دست دخترش را می‌گرفت و می‌رفت.

به خیالم اگر الان هم مادرفریال را ببینم، به او لبخند می‌زنم. الان که دیگر بیست و هفت ساله‌ام. الان هم به دختران و زنانی که روسری‌هایشان با موهایشان قهر است، همچنان لبخند می‌زنم. چقدر دوست داشتم آن‌ها هم مثل من حس آرامش، مصونیت، شادابی، آزادی در عین آزادگی و مادرانگی امن‌تری را با “حجاب” تجربه می‌کردند، اما نمی‌خواهم با نگاه تلخم دل آن‌ها ترک بردارد. نمی‌خواهم با اخم من، چهره‌ی شفاف چادر سیاهم کدر شود. لبخند می‌زنم تا بگویم من مطمئن‌تر از همیشه به انتخابم ایمان دارم. لبخند می‌زنم تا حس مشترک زنانگی‌مان به داد هم برسد. ما باهم حرف می‌زنیم، درس می‌خوانیم و کار می‌کنیم. من همواره لبخند می‌زنم تا فریاد زندگی همچنان در گوش این شهر بپیچد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

نارنجِ ترشیده

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر (٢٨)

#نارنج_ترشیده

 

 

 

شیشه‌پاک‌کن نارنجی رنگ را از دستش گرفتم، 

- خانوم حجازی، اجازه بدین بهتون کمک کنم. 

- قربونت برم، من همچین اجازه‌ای ندارم. 

- تو رو‌خدا، می‌خوام تو وقت استراحت بهتون کمک کنم. 

- بگیر برم دستمال تمیز بیارم، ولی هیشکی نبینه‌ها. 

 

دهانه‌ی اسپری را جلوی بینی گرفتم. بوی نارنج ترشیده تا انتهای ریه‌هایم نفوذ کرد. تک سرفه‌ای کردم. پله‌ها را دوتا یکی تا حیاط رفتم. افشانه را زیر مانتوگرفتم و از کشِ شلوارم آویزان کردم. در آینه‌ی محدب موتورگازی جعفر آقا خودم را برانداز کردم. خیالم که از دیده نشدنِ بطری تخت شد، مشغول قدم زدن شدم. آرام زیر لب می‌خواندم؛ « دل دنیا رو خون کردی که اینجوری تو رفتی، تموم دلخوشی‌هامو تو با رفتن گرفتی، مثه حس ...» . 

دوباره پشت سرم را پاییدم. موتورِ روشن، درِ باز، و جعفرآقایی که نبود.  

پاهای لرزانم، تعادلم را گرفته بود. سرعت سنج عدد پنجاه را نشانم می‌داد. با قلی، پسرهمسایه که موتور می‌راندیم، همیشه روی ده بود. هرشب قلی به‌خاطر برداشتن موتورِ پدرش حسابی کتک می‌خورد. 

نمی‌دانم جعفرآقا و نگهبانِ کشیک کجا رفته بودند. اصلا هیچ‌کس از رفتن من بویی نبرده بود. هنوز خیابان شریعتی بودم. یک ساعتی با این سرعت تا خانه مانده بود. کنار پیاده رو ایستادم. بطری را از زیر مانتو بیرون کشیدم. جلوی بینی گرفتم و بوییدم. گرما، بوی نارنجِ ترشیده را ترشیده‌تر کرده بود. چند پاف به دسته‌های موتور و صندلی زدم. با گوشه‌ی روسری شروع کردم به پاک کردن. روسرى دیگر پاسخگوى کثیفىِ موتور نبود. هی پاف می‌زم و با کناره‌های مانتو پاک می‌کردم. حالا دیگر رنگِ روسری و مانتوی صورتی، به کالباسی می‌زد. یک لحظه که سربلند کردم، دیدم ده-پانزده نفری خیره به من در پیاده رو ایستاده‌اند. زمزمه‌هایشان را می‌شنیدم؛ 

- مگه خانوما هم می‌تونن گواهینامه‌ی موتورسیکلت بگیرن؟ 

- این چرا اینجوری افتاده به جون موتورسیکلت؟ 

- لباساش مال کجاست؟ روسری و مانتو و شلوارِ صورتیِ تترون؟! 

- - وضعیتش طبیعی نیست. 

- زنگ بزن ۱۱۰. 

 

نگاهی به مرد مغازه‌دارِ کردم. بلند گفتم؛ 

- آقا یه لیوان آب تو مغازه‌تون پیدا می‌شه؟ 

 

جمعیت به سمت مرد مغازه‌دار سربرگرداندند. سوییچ موتور را چرخاندم. میدان را دور زدم و سمت چپ پیچیدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

سپید یا سیاه؟

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر (۲۷)

#سپید_یا_سیاه‌؟

 

چراغ قرمز صدوبیست ثانیه‌ای مقابلش قد علم کرده بود و مانع از ادامه‌ی مسیر می‌شد. مردِ میانسال دست‌های قفل شده‌اش را به روکش چرمی فرمان تکیه داد. چانه‌ی بی‌مویش روی دست‌هایش در انتظار تک رقمی شدن ثانیه‌شمار بودند. چراغ راهنمای سمت چپ را روشن کرد، پا روی پدال گاز گذاشت و فرمان را چرخاند. پراید سبز رنگی جلوی ماشین درآمد. مرد مستأصل پا روی ترمز گذاشت.  

- مرتیکه‌ی ناحسابی! از ورود ممنوع چرا می‌پیچی؟ 

- ببخش حاجی. تب پسرم رو چهله، دارم می‌برم درمانگاه. 

ماشین را خاموش می‌کند. 

- هرچی! از راهش برو دیگه. این غیرانسان‌بازی‌ درآوردنا چیه عادت کردین؟! 

- حاجی، جونِ عزیزت رد شو بریم. 

- وایستا پلیس بیاد تا بهت بگم کت تن کیه. 

- آقا اصلا کت تن شما، دست و پای پسرم داره می‌لرزه. بذار بریم. 

ازدحام بوق‌هایی که به سمتشان روانه می‌شود اعصاب مرد را تحریک می‌کند. 

کت کرمی رنگ‌اش را درمی‌آورد و به آویز مخملی می‌آویزد. 

- تو با این کارِت تن و بدن من و این  خانوم رو تو ماشین لرزوندی. کم مونده بود بکوبم بهت. 

- آقا، دکتر، سرور، جونِ همین خانمت برو جلوتر ما رد بشیم.  

سرش را به سمت همسرش می‌چرخاند. زمان زیادی است که نگاه، عهده‌دارِ تبادل کلامی بینشان است. 

- این دهاتی‌ها همیشه مایه‌ی دردسرن. تا ادب‌ش نکنم تکون نمی‌خورم. 

پراید سبز رنگ، دنده‌ی عقب را می‌گیرد و از مهلکه می‌گریزد. 

- شیطونه می‌گه دنبالش کنم! ولی چه فایده؟ نمی‌تونم که کارمو ول کنم بیام تک تک اینا رو آدم کنم. دیدى؟ قورخید در رفت. اینا یه مشت آدم بی‌فرهنگن که هنوز آداب شهرنشینی رو یاد نگرفته لولیدن تو پایین شهر. 

کنار پیاده‌‌رو پارک می‌کند. نسخه را از داشبورد برمی‌دارد و سمت داروخانه می‌رود. حوریه صدای رادیو را بالا می‌برد. محمد اصفهانی با نوایی دلنشین می‌خواند؛«منو دریا، منو بارون، منو آسمون صدا کن، منو از همین ترانه، واسه نو شدن صدا کن. منو بی‌واژه صدا کن....» 

 

سال‌ها بود که زن با خاطرات دوران کودکی‌اش می‌زیست. وقت‌هایی که پدرش مادر را مهربانو صدا می‌زد. صبح‌ها با صدای آرام گرامافون از خواب بیدار می‌شدند. و با آغوش گرم پدر به استقبال روز می‌رفت. همیشه عطر گل‌های سوسن و نرگس و بنفشه در دالان خانه می‌پیچید.  

صدای کوبیده شدن در ، مشاعرش را به ماشین بازمى‌گرداند.  

 

- داروهاى تو مثل سوزن تو انبار کاهه دیگه. باید از اون‌ور شهر بکوبیم بیایم اینورشهر تا پیدا کنیم. 

 

بوی دود و جگر نیم‌سوخته و آب جوب حال ناکوک‌اش را بدتر می‌کند. پنجره را می‌بندد و سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌دهد.  

- من نمی‌دونم اینا کنار جوب چطور جیگر می‌خورن. اسب و قاطرشونو فروختن، از یک گُله جا چاپیدن اومدن شهر به خیال خودشون. 

 بطری آب را جلوی دریچه‌ی کولر می‌گیرد تا کمی خنک شود. 

- دیگه نمی‌تونم اینجا پیاده شم واست آب بگیرما. اشاره مِشاره نده که آب سرد دلت می‌خواد. 

 

همیشه خودش برای خودش مسئله می‌تراشید. خودش هم برای خودش پاسخ می‌داد! 

حوریه پاکت داروها را از صندلی پشتی برمى‌دارد و شروع می‌کند به خوردن تک‌تک‌شان. 

- می‌ذاشتی می‌رسیدیم یه جای درست‌حسابی، غذا می‌خوردیم بعد دیگه. 

 

آشپزخانه طرف دیگر حیاط بود، همیشه صبحانه نخورده، بوی نهار توی حیاط می‌پیچید. از وقتی چشم باز کرده بود، آقا احسان و سکینه خانوم را دیده بود. بابا می‌گفت مدت‌ها دنبال یک زوج معتمد می‌گشت تا باغبانی باغچه‌ها و تمیزی عمارت و پخت و پز را به آن‌ها بسپارد. تا بلاخره آن‌‌دو را از روستایی نزدیک پیدا کرده بود. تداعی لپ‌های سرخ سکینه‌خانوم با همان لحن همیشگی، خنده بر لب‌های حوریه می‌نشاند؛«حوریّه خانِم تکدانه، دردانه‌ی این خانه».  

 

- پشت‌سرهم نخور، وسطشون فاصله بده. نقل و نبات که نیست. 

 

پدر برای تجارت و خرید و فروش فرش به کشورهای دور و نزدیک سفر می‌کرد. آن روزها مادر برایشان قصه‌‌ی سفرهای پیشین پدر و ماجراهای عجیب و غریب را تعریف می‌کرد. نمی‌گذاشت دوری پدر، باعث کمرنگ شدن حضورش در ذهنشان شود. هر شب حوریه و حسام و حنانه را در آغوش می‌گرفت و برایشان از پدر می‌گفت. 

 

- تا اینا فرهنگ شهرنشینی رو یاد بگیرن، اینجا  تبدیل به روستا می‌شه. 

 

حوریه چیزی از حرف‌های مرد نمی‌فهمید. روستا برای او برابر بود با گونه‌های گل‌انداخته‌ی سکینه خانوم، که با لبخند‌های شیرینش شکوفا می‌شد. تعریف روستا را در امانتداری آقا احسان می‌دید، که وقتی پدر نبود مراقب مال و أموال و جانِ ناموسش بود. هرچه مرد از سیاهىِ روستا میگفت، سپیدىِ روح آن دو در ذهن حوریه بیشتر به چشم مى‌آمد.   

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

“من” به‌علاوه‌ی “یت”

🖊

 

#خرده_افاضه (۱۴)

#من_به‌علاوه‌ی_یت

 

بد نیست خودت هم به آن دیوارِ جزمیتِ ساختگى‌ات بخوری! امعاء و احشاءِ افکارِ کلاسیک‌ات تکانی بخورند. قلمبه سلمبه‌های‌شان در چاه ناخودآگاه ته‌نشین شوند. افکارت که شمایل مینیمال به خودشان گرفتند؛ فرصت حضور در عرصه‌ی جهان مدرن را بیابند! 

 

روی سخنم با آدم‌های سفت و سختی‌ست که جز عقایدِ فرورفته در مُخِ شریفشان دیگر هیچ چیز را قبول ندارند.  

جز خودشان هم، بقیه را جاهل ماهل می‌پندارند. و آنقدر روى قواعدِ درست و غلط‌شان پاى فشارى مى‌کنند که یک نفر باید برایشان دست تکان دهد و داد بزند؛«گاز وِرمه». 

در سایه‌ی دنیای مجاز هم که همگی با این جمله‌‌ی پرحاشیه آشنایی دارید.  

 

هان! می‌گفتم که باید پرچمِ صلح را بالا ببری و بگویی؛ جناب محتشم بخاطر جلاى روح‌ِ پى و پاچین دررفته‌ات هم که شده قواعدت را از انحصارِ منیت‌ها رها کن. به جانِ خودم جهان هم روى خوش‌تری نشانت می‌دهد.  

قانونِ من، انتخابِ من، مصلحتِ من، همه‌اش با یک بادِ پرشتابِ پاییزى پهنِ آسفالتِ خشکِ خیابان مى‌شود.  

بد نیست پیش از سررسیدنِ آن باد، دهانِ پربادَت را خالى کنى؟ یک بار هم که شده بگذارى نسیم کوى دوست لاله‌ی گوش‌هایت را بنوازد؟ 

در راهِ مسیرِ یک‌دندگی‌هایت، دریچه‌های بسته‌ی فکرت را هم بگشا. شاید نواى نوازشگرِ یارِ دلنوازى هواى گشت و گدار در جهانِ افکارِ تو به سرش زده باشد.  

 

این همه شلم شیمبو برایت بلغور می‌کنم که مقر بیایی فازت چیست؟! آخر اینهمه حرکاتِ یوگا در انعطاف پذیرى جسمت که اثر گذار نبود، لااقل به بندهاى پوسیده‌ی اندیشه‌ات یک تابی بده. یکبار بر هم خلاف میلِ چموشت بتاز. این بار قدم در مسیرى بگذار که یک رفیقِ خیرخواه ره‌نمودت شده. شاید هوای یک مسیرِ تازه، دِماغِ احوالت را چاق‌ و چله‌تر کند.  

 

در خرده‌افاصه‌های قبل‌تر عارض گشته‌ام؛ که هرکجا بخواهم به خیالِ خودم مانع از قصورِ کلام بشوم، چنگ در گردنِ باریکِ جناب دهخدا مى‌اندازم.  

آنطور که کتابت فرموده‌اند؛ در لغت‌نامه‌ی آن مرحوم «منیت» از «من» به‌علاوه‌ی «یت» یک مصدر جعلی‌ست که برای تعریف تکبر و خودپسندی ساخته‌اند.  

حالا کاکو گیان، شما بیا در دایره‌ی این قانون قرار بگیر. اما به جای توجه مطلق به آینه، نگاهی هم به اطراف بینداز. اطرافت پر از فکر است، پر از اندیشه‌هایی که در قالب «انسان» آذین بسته شده‌اند. حالا اگر جای آن منِ دوست‌داشتنی‌ات، واژه‌ی انسان را جای‌گزین کنی، یک ترکیب پسنده‌تر میزبانِ مشىِ شخصی‌ات می‌شود. و ورودی و خروجی اندیشه‌ات به صافیِ تأمین منافعِ «انسانیت» تنظیم می‌گردد. 

حالا هر فعلى که بخواهد توسط جوارح و جوانح جنابعالى صورت پذیرد، با توجه به مصلحتِ انسان‌ها نمود می‌یابد، نه فقط خودت! 

 

«محض خاطر دل قایمیِ آن جنابان باید بگویم که ایشان در کوره‌ی روزگار، آجرِ افکارشان چنین بسته گشته است. وگرنه خودشان مرام حالى‌شان است. بسوزد پدرِ تجربه، که موجباتِ انجمادِ افکار مى‌گردد.» 

 

✍🏻#تبلور_مهر 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل