🖋

 

#خرده_افاضه_ها

#عشقه

 

عَشَقَه، نام گیاهیست پیچنده که آنقدر دور درخت مى‌پیچد و آبش را می‌مکد تا ازپای درآوردش. یادم می‌آید که یکی می‌گفت؛ نام «عشق» هم مشتق از این کلمه است. 

گفتم خب. یعنی چه؟ یعنی انسان عاشق را به این گیاه مانند دانسته‌اند؟  

گفت: مگر غیر از این است که عاشق به تمام زندگی معشوق چنبره می‌زند؟ 

گفتم: حتی تا پای جان؟ 

گفت: تا هرجا که عقل کوتاهت قد دهد. 

گفتم: خب. پس چندان هم جای نگرانی نیست؛ عقلی که کوتاه باشد مگر تا کجا می‌خواهد قد دهد؟! 

 

در دوروبرم که دقیق‌تر شدم، گفتم نکند نام "عشق" را ساخته اند فقط برای کشیدنِ یدک؟ تا همانطور بپیچند بر هر که مى‌خواهند و سپس بر اساس غریزه و در خدمت به منافع خود به هرجا که می‌خواهند بکشانند و بعد با جسارت تمام بگویند این همان "عشق" است. 

 

عشق را از آن ارزشِ والا به "لا ارزشى" کشانده‌اند. و روی هر آبنیات‌بستنی هم که می‌خواهند نام عشق می‌گذارند و تلاشِ أمثال نظامىِ گنجوى را براى ارتقاى آن به دست بادِ غربى سپرده‌اند. 

 

فلک جز عشق محرابی ندارد 

جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد 

غلام عشق شو کاندیشه این است 

همه صاحب‌دلان را پیشه این است 

 

                           «خمسه‌ی نظامی گنجوی» 

 

خوب در خاطرم هست که وقتی ۵ ساله بودم، آن یکی دوستم که تازه ۶ سالش به پایان رسیده بود درگوشم گفت: « پسر همسایه‌مان عاشقم شده است و می‌خواهد دوچرخه‌ی فوجی‌اش را به من بدهد ». شاید این اولین مواجهه‌ی من با کلمه‌ی "عشق" بود. در همین حد  کوچک، و همینقدر کوتاه. 

آن پسر همسایه رفت و آن یکی پسر همسایه عاشقش شد و این ماجرا از بین نرفت، بلکه از پسر همسایه‌ای به پسر همسایه‌ی دیگر انتقال یافت و در نهایت وقتی تازه ۱۶ سالش شده بود، یکی از عَشَقَه‌ها به پایش پیچید و تا مغز و سرش پیش رفت و تا به دهان رسید، جواب بله شنید و راهی باغچه‌ی عشق شدند و حاصل پیوندشان دو عدد میوه‌ی رسیده شد. 

 

به همین آسانی، عشق هم شکوفه داد و هم ثمره. 

فقط نمى‌دانم چرا چندسال بعد پژمرده آمد و گفت: « دراین مدت جانم به لب رسیده است. نه کار می‌کند نه خرجی می‌دهد، نه عفت کلامی بینمان هست... » 

گفتم: مگر عاشقت نبود؟ 

گفت:« چرا هست فقط حوصله‌ی کارکردن ندارد و طفلک راه و رسم نمی‌داند. » 

همین! و چند سال بعد ندای پایان عشقشان به گوشم رسید. 

لابد از همان "عشقه" ها بوده است که تا خشکاندن ریشه‌ی معشوق پیش می‌روند. 

 

راستی مگر انسانی که تا این حد میل به بقا دارد و غرق در صفاتی‌است که او را فقط به سمت مصالح خود می‌کشاند، می‌تواند انسانی از جنس خودش را آنقدر بخواهد که دیگر خودش را نبیند؟ خودش را نبوید؟ خودش را نجوید؟ چنان قند در زلالی آب غرق شود و خوش‌ذائقه‌ای را  نثار آب کند، بی‌آنکه سخنی از خودش باشد! 

اگر آدمی با چنین ویژگی هم یافت شود شاید، نهایتا یک انسان بسی‌فداکار است، از آنهایی که خون تنشان  از چشمه‌ی ایثار نشأت گرفته است. آنهایی که در روانشناسی بعنوان تیپ شخصیتی مهرطلب و کمک‌گرا مطرح می‌شوند. 

 

اصلا از کجا معلوم که اگر وصال سهم دلبستگی لیلی و مجنون می‌شد همچنان نام عشق مُهرِ پیوندشان می‌بود؟ یا اگر دستِ فرهاد به شیرین مى‌رسید همچنان بیستون نماد عشق می‌ماند؟! 

 

من که هر کجا نشانی از عشقِ حقیقى جستم، مغلوب آمدم. منکر دوست داشتن و علاقه‌ی شدید قلبی نیستم، از آن علاقه‌ها که حس مسئولیت را در هر دو طرف بیدار می‌کند و برای ترفیع  و ارتقای اشتراکاتشان تا  توان دارند مایه می‌گذارند. 

 

اما من "عشق" را با همان اصالت و شرافتی که شایسته‌ی نامش هست تنها یکجا یافتم؛ 

آنجایى که نوری متعالی در من چنین ندا داد؛ 

 

«مَن طَلَبَنی وَجَدَنی، مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی اَحَبَّنی وَ مَن اَحَبَّنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتَهُ وَ مَن عَشَقَتَهُ قَتَلتَهُ وَ مَن قَتَلتَهُ فَعَلی دِیَتَهُ وَ مَن عَلی دِیَتَهُ فَاِنّا دِیَتُهُ.» 

 

«آن کس که مرا طلب کند می یابد، آن کس که مرا یافت می شناسد، آن کس که دوستم داشت به من عشق می ورزد، آن کس که به من عشق ورزید من نیز به او عشق می ورزم، آن کس که به او عشق ورزیدم کشته ام می شود و آن کس که کشته ام شود خون بهایش بر من واجب است و آن کس که خون بهایش بر من واجب است پس من خودم خون بهایش هستم.» 

 

 

 

#تبلور_مهر