🌊
صداى مَدّهاىِ طولانى،
صداى جزرهاى کوتاه، درعین حال پرطنین.
صداى تقتقِ قطرهها روى صیقلِ آب،
صداى آذرخش، صدای بوسهی ابرها را...
کنون من از کرانهى " امید " مىشنوم.
#تبلور_مهر
🌊
🌊
صداى مَدّهاىِ طولانى،
صداى جزرهاى کوتاه، درعین حال پرطنین.
صداى تقتقِ قطرهها روى صیقلِ آب،
صداى آذرخش، صدای بوسهی ابرها را...
کنون من از کرانهى " امید " مىشنوم.
#تبلور_مهر
🌊
"عروسِ خاورمیانه" است یا "عروس کُش" ؟
دو سه روزى همراهِ واژههای دنیای کوچکی به نامِ « بیروت ۷۵» شدم که جهانِ پوشالى و فریباى بیروت را در قالب توصیفات بکر ودلانگیز به عرشهی تصویر درآورده است. اما به گمانم تا انتهای گردش دایرهی فکر و ذهنم، ترکیبات کم نظیرش در مدار پُر تردّدِ مغزمدوران کنند.
ادّعایش این است که بیروت از دور زیباست. از سرگذشتِ یاسمینى مىگوید که نواختنِ زمزمهی محبت در گوش طفلان دمشق را رهامیکند و در سودای کام و شهرت و پول، غرق در منجلابِ غرائزِ تودهای مىشود که نام انسان را یدک میکشند و انسانیتش را به دست بادمىسپارند.
در آخر برای طلب مِهر نزدِ همخونِ خود مىرود، اما متلاشی میشود. خون، خون را میمکد و پروانهی وجودش از هم میپاشد.
از فرح میگوید، پسرک جوانی که در سودای نامآوری و چپانده شدن عکسهایش در قابِ بىرحمِ مجلات و مطبوعات راهىِ بیروتِ بىروحمیشود.
جایی که آدمی هرچه در جوخهی حیوانیت و شهوات بخرامد، عیشِ روزگارش فزون میشود و نانش ماسیده به روغن است.
و مصطفایى که دندههای روحِ لطیفش زیرِ چرخ دندههای فقر و بیعدالتی خُرد مىشود.
گریزِ صفاىِ شاعرى از ضمیرِ هرکدامشان نشاندهندهی آن است که جهانِ بیروت مثالى از جهانِ گرد آمده از دورنگى و بىجانی است کهجام زلال انسانیت را برنمیتابد و تکیدهاش میکند.
پیام پوشانده شده در پشت تعلیقات دلچسب این قصه را دریابید.
🏝
فاتحِ بیروتِ نگاهت بودم؛
ساحلش را نخواستهام برای عیشِ خوش در لُمحهای...
جانِ دریا را براى یک عمر مىخواهم!
#تبلور_مهر
🏝
📝
#داستان_کوتاه_تبلورمهر
#حال_آن_روز_نادر_و_صالح
Part1:
🎬 صبح روز ۲۸ خرداد- ساعت ۶:۴۸ - منزلِ نادر
چشمانش را تا حد انتهای کامل گشود،
«صدای چی بود؟ »
هراسان چشم به پنجره دوخت. شهر در آرامش کامل بود و به قول معروف پرندهای هم پر نمیزد.
« من کی خوابم برد؟ »
تنش به شدت میلرزید و نفس که میکشید انگار ماری به قطرِ گلو مانع از عبورِ اکسیژن بود.
کمکم داشت یادش میآمد که چرا حالش ناحال است.
⁃ نادر جان، سریع بیا برای صبحونه، الان باید تودفترت باشی. چرا اومدی خونه؟
پلهها را سهتا سهتا جهید تا به آشپزخانه رسید؛
⁃ دیشب حالم خوب نبود، بچه ها آوردنم خونه.
یاد دروغهای گفتهاش، که میافتاد چشمانش کوبِ گوشهای از خانه میشد و چهرهاش بهمثالِ آتش، سرخ.
⁃ پروین آداماى صالح همش تو مجازى مىگن تو با دروغ اشتباهات خودت و دوروبریاتو پوشوندى.بخاطر مردم بوده دیگه، این سرى با یه تیم قوىتر پیش مىریم و تمام تلاشمون رو مىکنیم.بخاطر مردم بوده دیگه، نه؟
⁃ بخاطر مردم بود، یا اینکه صالح رو از میدون به در کنى؟ ولی خب حالا دیگه مهم نیست. هرچی بوده گذشته. دیگه انقدر پرپر نزن بیا بشین.
هر روز صبح موقع خوردن صبحانه، مارمولک کوچک سبز رنگ حیاطشان روی پنجرهی آشپزخانه یکهو پیدایش میشد.
امروز هم چشمان نادر روی پنجره بود تا شانس روزش را با حرکت آن حدس بزند.
لیوان آبمیوه را با دو دست گرفت. تا لبه اش به دهانش برسد، میز و فرش و صندلی هم آبپرتقال نوش میکردند.
گوشهی نگاهش که با پنجره گره خورد، مارمولک را دید که رو به پایین در حرکت است؛
پروین که برای بیدار کردن بچه ها رفته بود، با صدای وحشتناکی به طرف آشپزخانه دوید.
بوی آبمیوه مشامش را پر کرد. نادر را دید که روی زمین پخش شده و صندلی برگشته رویش، یک تکه بلور شکسته هم دست راستش را خراش داده..
⁃ الو ۱۱۵.
🎬روز ٢٨ خرداد- ساعت ٠٠:١٢ بامداد-دفترِ صالح
⁃ خب دوستان، از همگىِ شما بخاطر زحمات و احساس مسئولیتتون خالصانه تشکر میکنم.
⁃ مگه کجا میخواین برین؟
⁃ دارم میرم منزل استراحت کنم، شما هم بفرمایید منزلتون با خیال آسوده.
⁃ ولی باید تا صبح اینجا باشیم، اخبار رو رصد کنیم. برنامه ریزی کنیم.
⁃ عزیزای من تا الان هم اخبار رو رصد کردیم هم برنامههای مختلف ریختیم، دیگه توکل بهخدا بکنید و آرامشتون رو حفظ کنید.
صالح برای هر قدمی که تا خانه برمیداشت ذکر استغفار میکرد.و نجوای دلش همراه با ریزش شکوفههای اشکش بود.
«خدای من، شاهد بودی که بخاطر خودت تو این راه قدم گذاشتم، ذرهای دغل و دروغ بکار نبستم و با ضمیرِ باز بخاطر صیانت از حق مردم اومدم. خودت یاریگر حرکتکنندگان در مسیر درست باش»
⁃ عزیزم، تازه من و بچهها هم داشتیم میومدیم دفترت، چرا اومدی خونه؟
⁃ واسه چی؟ منو نیم ساعت قبل نماز صبح بیدار کن آیه جان.
پس از عمری دوندگی، امشب که سر به بالین گذاشت یک نفس آرام کشید، انگار که عطر بهار را به خانه تزریق کرده اند. چشمانش را که بست انبوهی از ستارگان نقرهفام به درونِ آسمانِ چشمانش دویدند و چقدر زود نسیمِ خواب به جانش وزید.
🎬ظهر ٢٩ خرداد- ساعت ١٢:٣٦_ منزلِ نادر
⁃ آقاى دکتر شما باید تو بیمارستان بسترى مىشدید، من با این امکانات کم نگران حالتون هستم.
⁃ چرا شرایط منو درک نمیکنی؟ همین که نمیرم کافیه. تو نمیدونی اگه بیمارستان میرفتم این خبرنگارای لعنتی چیا پشت سرم زر میزدن؟!
⁃ خب خودتونو ناراحت نکنین، وضعیت آریتمیِ قلبتون نگران کننده است.
مارِ افعىِ دلهره و خشم به جانش چنبره زده بود. انگار فکرش، روحش ، حتى جسمش محبوس در تعرفههای پر شده در دست مردم بود. اگر پیروز نمیشد چقدر الماس آبرو و اعتبارش خراش میخورد، بهفکر نامآوری بود. اینکه نفرِ اولِ مجامع باشد و همه در مقابلش خم و راست شوند.
ضربانش روى ١٠٠ رفت، وقتى صداى تلفن همراهش بلند شد؛
⁃ سلام دکتر، چرا نمیاین دفتر؟
⁃ چیکارم دارین از صبح هزار دفعه زنگ زدید؟ تو خونه راحتترم.
⁃ بخش زیادی از تعرفهها خونده شده، تو منطقه ۴ و ۶ و ۱۵ رأی شما بیشتره ولی منطقه ۱ و ۳ و ۷ و ۹ شنیدم رأی صالح بیشتره.
⁃ نهاییشو بهم بگین. انقدر زنگ نزنین.
چنان رعشهای بر هیکل وارفتهاش افتاد که گویی دکمه های پیرهنش عهدهدارِ سختترین نمایش آکروباتیک شده بودند.
🎬ظهر ٢٩ خرداد- ساعت ١۱:۱۴_ منزلِ صالح
⁃ چهرهی شبنم رو موقع به دنیا اومدن یادته؟همش میگفتی این بچه رو اشتباهی آوردین پیش من.
⁃ وای نگو، نه شبیه من بود نه تو ، انگار از مریخ آورده بودنش. حالا همش تو میگفتی قیافه مهم نیست.
⁃ آره مهم نیست، ببین الان چه خانومی شده واسه خودش. ما در قبال همه بچههای این مرز و بوم مسئولیم آیه جان. یه سری برنامههای جدید تو ذهنم دارم که اگه مسیر فراهم بشه ان شاالله...
صدای گوشی تلفن مانع از کمال گرفتن واژهها در کلامش میشود.
⁃ جانم احمدجان؟
⁃ حاجی از دوستان خبر رسیده تو مناطق ۱ و ۳ و ۷ و ۹ شما جلوترین، تو منطقه ۴ و ۶ و ۱۵ دکتر نادر. از بقیه مناطق هنوز اطلاع درستی در دستمون نیست.
⁃ چرا انقدر بال بال میزنین عزیزای من. هرچی که صلاح پروردگار باشه همون رقم میخوره.
⁃ حاجی پاشین بیاین دفتر قوت قلب باشین برامون.
⁃ عزیزم من تو خونه آرامشم بیشتره، کنار خانواده حالم بهتره. تو دفتر از شدت هیجان نمیذارید یه استکان چای دنج نوش جونمون بشه که.
⁃ چشم حاجی. بازم خبر ها رو میرسونم.
⁃ نه جانم همون نتیجه نهایی رو ببینیم میفهمیم باید آستینا رو بالا بزنیم برای یه مسئولیت جدید یا اینکه تو مسئولیت سابق خدمت کنیم. اصل خدمت کردنه.
آیه چشم از صالح برنمیداشت. نگران حالش بود. دستهایش را زیر چشمی میپایید. گاه به جیبِ سمتِ چپِ پیراهنش زل میزد تا حرکتِ قلبش را زیر نظر داشته باشد. اما موجِ سلولهای صالح حالتِ جزری آرام داشتند؛ حالِ صالح همچون کودکى بود که در آغوشِ مادرى مهربان نشسته، نکند صالح در آغوش خداست؟!
***
انتخابات به دور دوم کشید؛ حالِ آن روزِ نادر و صالح تا چند روزِ دیگر ادامهدار شد.
حال و روز آن روزشان ثمرهی خوب و بد عمرشان تا آن لحظه است.
«و لینصرنّ اللَّه من ینصره انّ اللَّه لقوی عزیز»؛
اگر نصرت خدا کردید، «لینصرنّ اللَّه»، خدا شما را نصرت میکند.
🦋
او هست و من هستم، هوایی هست
شعر است و آهنگ است و نایی هست
شور است و ذوق است و صلایی هست
تا در وجودم جای پایی هست
#تبلور_مهر
🦋
🖋
#خرده_افاضه_ها
#خودکامگى
مىخواستم از "خودکامگی" بنویسم،
با تفکیکِ واژهها و واجها و واکهها، آغاز کردم.
با نواىِ درونم شروع به حلاجى کردیم؛
خود که یعنی همان خویشتن، کام هم که دهان است. پس یعنی بلعیدنِ خود؟
نه، انسانِ بالغ چطور خود را مىبلعد؟
این که نشد، خب معناى دیگرِ کام را اگر درنظر بگیریم، مىشود هوا و میل و آرزو و مقصود. پس معنىاش شاید اینطور باشد؛
خودکامگی یعنی به دنبالِ امیال و هوایِ دلِ خود بودن.
یا اینکه جز خودت، هیچ نبینی در این جهانِ پر ژرفا.
خب، کسی با چنین ویژگی، چرا باید صاحب قرن ایام باشد؟!
مولوی جان چرا میگویى:
« بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی
بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن ایامی
برآور دودها از دل بجز در خون مکن منزل
فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامی »
فردِ خودکامه، عموما داراى تهوّرِ مثال زدنى هم هست، ارادهى قابل توجهى هم دارد. در مسیرش هم خوب بلد است سنگریزهها را با لگدهاى راست و چپ، اینور و آنور بپاشد و راهِ خود را هموار کند.
براى نیل به مقصودش حاضر است همهچیز و همهکس فدا شوند.
پس صحیح مىفرمایید مولوى جان؛ یک چنین انسانِ بى پروایى، بیمحابا خود را صاحب قرنِ ایامِ رندانِ فدایىاش هم میکند و چنین فریاد برمیآورد؛
“جهان را من ببلعیدم کنون از فرطِ خودکامی.”
در ابتدا اوقاتِ این جناب، بسیار شریف مىنماید، ولى امان از نهایتِ عمر که براى آنچه از بدایتِ عمر به کف آورده چنین ناله برمىآورد؛
“ خودم را من ببلعیدم کنون از فرطِ خودکامى “
با کمى اندیشیدن در سرانجام امثال جمشید و فرعون و بهرام گور، بدین نتیجه واصل مىآیم که بله تبلورجان؛
“ انسانِ بالغ هم مىتواند خود را ببلعد.”
پس خودکامگی یعنی همان؛ بلعیدنِ خود!
#تبلور_مهر
🌾
تا هست در دستت قلم بنویس؛
از آسمان، از ابرها، از رود
از آبىِ بىانتهاىِ عشق،
از آبشارِ آفتاب اندود
#تبلور_مهر
🌾
🪑
بیهوا گفتى که تو معشوقهى من نیستى؛
رویاىِ عشق و عاشقى را خط زدى از قابِ احساسم.
لبانم بسته شد، چشمانِ کورم خسته شد، جانم زِ مِهرت رَسته شد،
جوى غمم لبریز شد از گوشهى موى مژه...
#تبلور_مهر
🪑
📝
#داستان_کوتاه_تبلورمهر
(( دارِ کیان ))
- هر سری بهت میگم خامهای بزن، آخرش تیفوسی میکنی برام.
- اگه آرایشگر منم، که میگم این خامهایه، دبّه درنیار واسم.
- دبه رو اونجا درمیارم که یه گرونم واسه این شاهکارت نمیدم. منِ احمقو باش که هر سرى بازم میام سراغ تو.
« عوضى یه ساعته نشونده جلو آینه آخرش مثه دمِ خروس درآورده. »
از ابتدا تا انتهای کوچه که برسد، گلبرگِ هر گلی که پیش رویش میرویید، از هم گسست.
خانهشان در انتهای کوچه بود، کنار آن درخت سترگ چنار.
عادت همیشگیاش بود؛ در را با لگد های از کفِ پا باز مىکرد.
وارد خانه شد، با همان گرههای ناگشودنىِ ابروهایش.
_ راضیه کجایى؟
_ هزار بار نگفتم مادرتو با اسم صدا نزن! مثلا مرد شدى. اندازهی دراکولایی.
- راضیه که نیست. تو برام یه لیوان آب خنک بیار.
- آب خنکو بخاطر غلطایی که کردی تو حبس بهت میدن. خجالت نمیکشی واسه مادر و پدرت امر و نهی میکنی؟!
- چی میگی تو؟ مگه واسم چیکار کردی؟ ببین مردم واسه بچههاشون چیکارا میکنن.
- باید چیکار میکردم؟ ۱۹ سال تر و خشکت کردم، بهترین مدرسهها گذاشتم درس خوندی، نذاشتم احساس کمبود بکنی. توچیکار کردی بجز یللی تللی؟
- تو که لیاقت نداشتی یه ماشین درست درمون برام بگیری، پرشیاتو لااقل بزن به نامم.
- تموم کن الدنگ، ارزش نداری یه گرون بیشتر خرجت کنم.
چشمانِ کیان دریای خون شد.
- اصغر بگو ببینم سوئیچ کجاست؟
- تا بلد نشدی با مادر و پدرت درست حرف بزنی یه تیکه نون خشک از این خونه هم برات حرومه.
- میدی یا؟
- هر غلطی میخوای بکن.
کیان سرش را میان دو دستش گرفته و دور خانه میچرخد.
با دستهای مشت شده به سمت پدر میدود. اشک در چشمان اصغر گروگان گرفته مىشود.
دستان گره خورده اش پنجرههای خانه را نشانه میگیرد. بارانی از تکه های بلورِ شیشهای در خانه جاری میشود.
اشک از چنگ چشمانِ اصغر آزاد میشود.
- سپردمت به همون خدایی که قسمش میدادم تو رو ازم نگیره،یه کاری نکن که از دلم بگذره کاش همون موقع که ۵ سالت بود و هر هفته تشنج میکردی ازم میگرفتت.
صدای آن روزهای پدر، سر سجاده در گوشش طنین میافکند.
آبشار خونِ انگشتانش او را به خود مىآورد.
راضیه درِ اتاق را باز مى کند.
_ چرا باز به همدیگه میپرین شما دوتا؟ یه ساعت نمیذارین سرمو رو بالشت بذارم تا آروم بگیره.
تمامِ قابِ چشمانش پُر مىشود از فرشِ آغشته به خون. هنوز جایی برای دیدنِ پنجرهی شکسته نیست.
دستپاچه مى شود، پیرهنش را پاره میکند تا چشمهی خون را ببندد.
کیان دستش را کنار می زند. راضیه گوشهی اتاق میافتد. با صدای قفل شدنِ درِ اتاقِ کیان، چشمانِ راضیه هم بسته میشود.
.
.
.
با صدای استارتِ ماشین بیدار میشود. سوزش دستانش مانع از بازکردن پنجره های اتاقش میشود.
تا خود را به حیاط برساند در بسته میشود و خودش میماند و خودش.
« دیشب بهش گفتم حق نداری دیگه به ماشین دست بزنیها. نامرد به اسمم نمیزنه هیچ، هرموقع دلش خواست بَرِش میداره میره.»
- الو اصغر. ماشینو کجا بردی؟ من قرار دارم.
تلفن قطع میشود.
- الو. چرا قطع میکنی؟ کجا پاشدی با زنت رفتی ، ماشینم با خودت بردی؟
- بیمارستان مغز و اعصابِ آذرآبادی.
- اونجا چرا؟
صدای بوقِ پایان تماس، سنگ ریزههاى وحشىِ قلبش را تکانى مىدهد.
جلوى درِ ورودىِ بیمارستان، قدم هایش تندتر مىشود.
- خانم، راضیه دهقان اینجا بستریه؟
- بله تو اتاق عمله، اضطراری بردنش.
- چِش بود؟
- حمله ى عصبى ناشى از تومور مغزى ، ظاهرا امید زیادى هم به موندنش نیست.
پدر را که مىبیند، قدم هایش کندتر میشود.
اشکهای پدر حالا هم در گروچشمانش نیست،روی پیرهنش را خیسانده است.
تمامِ کیان فقط نگاه میشود، و پرسش هایى که جانِ خستهی پدر پاسخگویشان نیست...
بیآنکه بداند، تنش میهمان صندلی پلاستیکی راهرو میشود. حرفهای خانم اعظمی در سرش میچرخد؛ « عزیزم معلومه که تو دلت نمیخواد خاطر پدر و مادرت رو آزرده کنی. پس برای غلبه کردن بر نگرانی ها و تردیدهای روزانه و همچنین کاهش افکار اضطراب آور از تکنیک توقف افکار غلط و اعمال نادرست استفاده کن، کیفیت کار اینطوره که یه کش لاستیکی رو دور مچ خودت میندازی، هر وقت خواستی جلوی یک فکر ناخواسته یا اشتباه مستمر رو بگیری، به خودت «نه» بگو و همزمان کش رو تکون بده . تا بعد از مدتی، با ضربهی کش مانع از عمل نادرست خودت بشی. »
ملامتگرانه با خودش میگفت: « انقدر برای شروع این تمرین و بستن کش امروزو فردا کردم ، که کش های خشم و عصبانیت و تندی من روی هم جمع شد و دارِ مادرم راضیه شد »
#تبلور_مهر
🖋
#خرده_افاضه
#همه_چى_دان_ها
در ابتداى این اِفاضَتِ خُرد، از همهی “همهچیدان”های ارجمند دربارهی مطالب ذکر شده در این کوتَه نوشت، چاکرانه پوزش میطلبم.
...
همهچیدان، معروف به دانندهی پاسخِِ پرسشهای مطروح و غیرِ مطروح در هر زمینه که عقلتان قَد دهد، و اطمینان دهندهی استارتِ هر کارِ درست و غلط است.
حتى مهم نیست کاری که بدان توصیه میکند صحیح است یا ناصحیح. همین که دلگرمی میدهد برای اقدام، ما سرِ ایشان سلام و صلوات سر مىدهیم.
این جناب نه از آسمان فرود آمده، و نه زادهی دریای زایندهی شمال است. بیابان را هم هنوز ندیده است.
او از بطنِ همین بتول خانومِ خودمان هجوم آورده است به این جهان تا خیرِ سرش با خوش اعتماد بنفسىای که دارد ایل و تبار را به ورطهی حیرت بکشاند و موجبات بداعتماد بنفسیِ دیگران را فراهم کند.
راستش نمیدانم از کِى و کجا انقدر کیا و بیا دار شد!
اما تا آنجا که حافظه قد میدهد، از کودکی همینطور بوده است. شما هم به یاد دارید؟ مثلا اگر حین بازىِ فوتبال، توپمان از میدان به در مىرفت،این سرکار “همهچیدان” به هرکه دستور میداد موظف بود برود و توپ را بیاورد. و از محالات بود که ایشان برای آوردن توپ قلقلی از میدان خروج یابند. هر که هم شروع به یِکّه به دو کردن با ایشان مىکرد با یک سکندری که از گوشهی پای ایشان مىخورد، سرِ جایش مىنشست.
حتی دقیق در خاطرم هست که حین بازىِ گل یا پوچ این عالیقدر همهی گل ها را مییافتند؛ متوجهِ عرایضم شدید؟ باید مىیافتند! دقیقتر بگویم؟ حتی اگر گل در آنیکی دستمان بود باید آن را به هر ترفندی که بود به اینیکی دستمان میرساندیم و یا خطوطِ باریکِ کفِ دستمان در آنى خط تولیدِ گل راه مىانداخت تا گل توسط این بزرگوار رؤیت گردد.
القصه؛ بازَندِگى هیچگاه قوارهی شخصیتِ این بزرگوار نگشت.
اصلا مدیونید فکر کنید این جناب قلچماق بازی درمیآوردند هااااا.... ابداً
فقط به هر نحوى که بود باید موجبات خوشنودى این اَبَر انسان فراهم مىشد و مبادا از آن روز که سیلانِ خَ ش مِ ایشان سرریز میشد که غرق در باران غرولند ایشان میشدیم.
حالا بپردازیم به زمانِ برومندىِ ایشان، که هروقت خواستیم دست به اقدامکى بیالاییم؛ سرو کله اش پیدا مىشد و میگفت؛
عزیزِجان! اگر این کار را بکنی فلان اتفاقِ ناگوار پدید مىآید،و دچار سندرومِ اختلالاتِ ناشناخته مىشوی. پس لطفا اینطور که من عرض میکنم دست به کار شو.
یا عزیزِ جان! اگر فلان چاشنىِ غذا زیاد شود، معدهات در روده ات نفوذ پیدا میکند و دستگاهِ کلاسیکِ گُوارِشَت الکترونیکى مىشود و زوارش از دستت در میرود!
راستش را بخواهید حتى اگر میدانستم حرفِ مُفت مىزند باز هم ناخودآگاه همچون عرایضِ ایشان عمل مىکردم، از بس که با اطمینانِ خاطر لب مىجنباند و خوشدلىِ کاذب به بار مىآورد.
حالا به فتوای ایشان اگر نتیجهی کار هم درست از آب درنیامد این یک استثناست و جهان عرصهی حادثات است!
باری، هیچ کدام از فرمایشات ایشان ریشهی علمی ندارد ها ، فقط استادِ شانتاژ درکردن هست.
خب، شما هم ما را از نظرگاهتان دربارهی این اعجوبههای در دسترسِ خود محروم نفرمایید.
#تبلور_مهر