📝
#داستان_کوتاه_تبلورمهر
#حال_آن_روز_نادر_و_صالح
Part1:
🎬 صبح روز ۲۸ خرداد- ساعت ۶:۴۸ - منزلِ نادر
چشمانش را تا حد انتهای کامل گشود،
«صدای چی بود؟ »
هراسان چشم به پنجره دوخت. شهر در آرامش کامل بود و به قول معروف پرندهای هم پر نمیزد.
« من کی خوابم برد؟ »
تنش به شدت میلرزید و نفس که میکشید انگار ماری به قطرِ گلو مانع از عبورِ اکسیژن بود.
کمکم داشت یادش میآمد که چرا حالش ناحال است.
⁃ نادر جان، سریع بیا برای صبحونه، الان باید تودفترت باشی. چرا اومدی خونه؟
پلهها را سهتا سهتا جهید تا به آشپزخانه رسید؛
⁃ دیشب حالم خوب نبود، بچه ها آوردنم خونه.
یاد دروغهای گفتهاش، که میافتاد چشمانش کوبِ گوشهای از خانه میشد و چهرهاش بهمثالِ آتش، سرخ.
⁃ پروین آداماى صالح همش تو مجازى مىگن تو با دروغ اشتباهات خودت و دوروبریاتو پوشوندى.بخاطر مردم بوده دیگه، این سرى با یه تیم قوىتر پیش مىریم و تمام تلاشمون رو مىکنیم.بخاطر مردم بوده دیگه، نه؟
⁃ بخاطر مردم بود، یا اینکه صالح رو از میدون به در کنى؟ ولی خب حالا دیگه مهم نیست. هرچی بوده گذشته. دیگه انقدر پرپر نزن بیا بشین.
هر روز صبح موقع خوردن صبحانه، مارمولک کوچک سبز رنگ حیاطشان روی پنجرهی آشپزخانه یکهو پیدایش میشد.
امروز هم چشمان نادر روی پنجره بود تا شانس روزش را با حرکت آن حدس بزند.
لیوان آبمیوه را با دو دست گرفت. تا لبه اش به دهانش برسد، میز و فرش و صندلی هم آبپرتقال نوش میکردند.
گوشهی نگاهش که با پنجره گره خورد، مارمولک را دید که رو به پایین در حرکت است؛
پروین که برای بیدار کردن بچه ها رفته بود، با صدای وحشتناکی به طرف آشپزخانه دوید.
بوی آبمیوه مشامش را پر کرد. نادر را دید که روی زمین پخش شده و صندلی برگشته رویش، یک تکه بلور شکسته هم دست راستش را خراش داده..
⁃ الو ۱۱۵.
🎬روز ٢٨ خرداد- ساعت ٠٠:١٢ بامداد-دفترِ صالح
⁃ خب دوستان، از همگىِ شما بخاطر زحمات و احساس مسئولیتتون خالصانه تشکر میکنم.
⁃ مگه کجا میخواین برین؟
⁃ دارم میرم منزل استراحت کنم، شما هم بفرمایید منزلتون با خیال آسوده.
⁃ ولی باید تا صبح اینجا باشیم، اخبار رو رصد کنیم. برنامه ریزی کنیم.
⁃ عزیزای من تا الان هم اخبار رو رصد کردیم هم برنامههای مختلف ریختیم، دیگه توکل بهخدا بکنید و آرامشتون رو حفظ کنید.
صالح برای هر قدمی که تا خانه برمیداشت ذکر استغفار میکرد.و نجوای دلش همراه با ریزش شکوفههای اشکش بود.
«خدای من، شاهد بودی که بخاطر خودت تو این راه قدم گذاشتم، ذرهای دغل و دروغ بکار نبستم و با ضمیرِ باز بخاطر صیانت از حق مردم اومدم. خودت یاریگر حرکتکنندگان در مسیر درست باش»
⁃ عزیزم، تازه من و بچهها هم داشتیم میومدیم دفترت، چرا اومدی خونه؟
⁃ واسه چی؟ منو نیم ساعت قبل نماز صبح بیدار کن آیه جان.
پس از عمری دوندگی، امشب که سر به بالین گذاشت یک نفس آرام کشید، انگار که عطر بهار را به خانه تزریق کرده اند. چشمانش را که بست انبوهی از ستارگان نقرهفام به درونِ آسمانِ چشمانش دویدند و چقدر زود نسیمِ خواب به جانش وزید.
🎬ظهر ٢٩ خرداد- ساعت ١٢:٣٦_ منزلِ نادر
⁃ آقاى دکتر شما باید تو بیمارستان بسترى مىشدید، من با این امکانات کم نگران حالتون هستم.
⁃ چرا شرایط منو درک نمیکنی؟ همین که نمیرم کافیه. تو نمیدونی اگه بیمارستان میرفتم این خبرنگارای لعنتی چیا پشت سرم زر میزدن؟!
⁃ خب خودتونو ناراحت نکنین، وضعیت آریتمیِ قلبتون نگران کننده است.
مارِ افعىِ دلهره و خشم به جانش چنبره زده بود. انگار فکرش، روحش ، حتى جسمش محبوس در تعرفههای پر شده در دست مردم بود. اگر پیروز نمیشد چقدر الماس آبرو و اعتبارش خراش میخورد، بهفکر نامآوری بود. اینکه نفرِ اولِ مجامع باشد و همه در مقابلش خم و راست شوند.
ضربانش روى ١٠٠ رفت، وقتى صداى تلفن همراهش بلند شد؛
⁃ سلام دکتر، چرا نمیاین دفتر؟
⁃ چیکارم دارین از صبح هزار دفعه زنگ زدید؟ تو خونه راحتترم.
⁃ بخش زیادی از تعرفهها خونده شده، تو منطقه ۴ و ۶ و ۱۵ رأی شما بیشتره ولی منطقه ۱ و ۳ و ۷ و ۹ شنیدم رأی صالح بیشتره.
⁃ نهاییشو بهم بگین. انقدر زنگ نزنین.
چنان رعشهای بر هیکل وارفتهاش افتاد که گویی دکمه های پیرهنش عهدهدارِ سختترین نمایش آکروباتیک شده بودند.
🎬ظهر ٢٩ خرداد- ساعت ١۱:۱۴_ منزلِ صالح
⁃ چهرهی شبنم رو موقع به دنیا اومدن یادته؟همش میگفتی این بچه رو اشتباهی آوردین پیش من.
⁃ وای نگو، نه شبیه من بود نه تو ، انگار از مریخ آورده بودنش. حالا همش تو میگفتی قیافه مهم نیست.
⁃ آره مهم نیست، ببین الان چه خانومی شده واسه خودش. ما در قبال همه بچههای این مرز و بوم مسئولیم آیه جان. یه سری برنامههای جدید تو ذهنم دارم که اگه مسیر فراهم بشه ان شاالله...
صدای گوشی تلفن مانع از کمال گرفتن واژهها در کلامش میشود.
⁃ جانم احمدجان؟
⁃ حاجی از دوستان خبر رسیده تو مناطق ۱ و ۳ و ۷ و ۹ شما جلوترین، تو منطقه ۴ و ۶ و ۱۵ دکتر نادر. از بقیه مناطق هنوز اطلاع درستی در دستمون نیست.
⁃ چرا انقدر بال بال میزنین عزیزای من. هرچی که صلاح پروردگار باشه همون رقم میخوره.
⁃ حاجی پاشین بیاین دفتر قوت قلب باشین برامون.
⁃ عزیزم من تو خونه آرامشم بیشتره، کنار خانواده حالم بهتره. تو دفتر از شدت هیجان نمیذارید یه استکان چای دنج نوش جونمون بشه که.
⁃ چشم حاجی. بازم خبر ها رو میرسونم.
⁃ نه جانم همون نتیجه نهایی رو ببینیم میفهمیم باید آستینا رو بالا بزنیم برای یه مسئولیت جدید یا اینکه تو مسئولیت سابق خدمت کنیم. اصل خدمت کردنه.
آیه چشم از صالح برنمیداشت. نگران حالش بود. دستهایش را زیر چشمی میپایید. گاه به جیبِ سمتِ چپِ پیراهنش زل میزد تا حرکتِ قلبش را زیر نظر داشته باشد. اما موجِ سلولهای صالح حالتِ جزری آرام داشتند؛ حالِ صالح همچون کودکى بود که در آغوشِ مادرى مهربان نشسته، نکند صالح در آغوش خداست؟!
***
انتخابات به دور دوم کشید؛ حالِ آن روزِ نادر و صالح تا چند روزِ دیگر ادامهدار شد.
حال و روز آن روزشان ثمرهی خوب و بد عمرشان تا آن لحظه است.
«و لینصرنّ اللَّه من ینصره انّ اللَّه لقوی عزیز»؛
اگر نصرت خدا کردید، «لینصرنّ اللَّه»، خدا شما را نصرت میکند.