💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

۱۱۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

در این کالبد شیشه‌ای

▫️

 

 

قطره‌ی اشکی شده ام در هوا؛

 

نه جسارت افتادن هست، در این کالبدِ شیشه ای.

 

نه توان ماندن هست، در آن چشمی که از خود چکانده است مرا.

 

#تبلور_مهر

 

 

▫️

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

فراخوان کلبه چوبی

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلورمهر 

( #فراخوان_کلبه_ى_چوبى ) 

 

سیر شده بود، از غلظت تلخىِ چاشنی‌های شورِ زندگى. 

مى خواست برود... 

فقط برود... 

هیجانِ رفتن، از نوکِ انگشتانش مى چکید، قدم هاى تند و بى پروایش تنِ نازکِ گنجشک ها را مى لرزاند و به هوا هُل مى‌داد. 

موهای دُمِ اسبى‌اش از زیر روسرویِ قواره بزرگ، تاب می‌خورد و عرقِ حاصل از دویدنِ سایه را نوش مى‌کرد. 

خسته از راهِ بى پایانى که در آن قدم نهاده بود، روى چمن نشست. 

چشمانش را به آبىِ شورانگیزِ آسمان دوخت. 

یادِ حرف‌های نیما افتاد؛ 

تهِ دلش از بى‌مهری و اندوه، خالی شد. 

یاد سرزنش‌ها و تهمت‌ها و درک‌ نکردن‌ها ته دلش را می‌فشرد. 

 

«چرا نیما همیشه نیمه‌ی خالی لیوان را می‌بیند؟» 

 

قمقمه را از کوله‌پشتی برداشت. سر کشید، یاد دلخوشیِ روزهای اول زندگی، قند در دلش آب کرد. این کوله پشتی و قمقمه، زوجِ همراهِ سایه و نیما در کوه‌نوردی های گاه و بی‌گاهشان بود. 

 

یاد روز خوب آشناییشان؛ 

 

(( توچال - هوای مه گرفته و سرد - ساعت ۱۰:۳۰ صبح 

 

• خانوم، شما نقشه همراهتون هست؟ 

• نقشه نه ولی مسیر رو حفظم. )) 

 

و از همان روز افتاد پشت سرش، و پشت سر زندگی‌اش.  

 

سایه معلم تربیت بدنیِ دبیرستان بود که حالا مادرِ آوای شیرین زبان هم شده بود. 

و نیما استاد جامعه شناسىِ دانشگاه بود. 

 

دست روی زانو گذاشت و بلند شد، زیر و بمِ این جنگل را هم خوب می‌شناخت. درست مثل همان کوه. 

اما این بار تنها بود. 

 

با خودش که حرف مى‌زد،قدم هایش ناخودآگاه تندتر می‌شد. نگاهش به کفش هایش بود که زودتر از خودش به سمت مقصدی نامعلوم در حرکت بودند؛ 

« مگه من کجای این زندگی کم گذاشتم؟ من که تمام تلاشمو کردم تا نقش همسری و مادریم رو به بهترین شکل ایفا کنم. من مستحق این حرفای نیما نیستم » 

 

با دیدنِ کلبه‌اى کوچک و چوبى جا خورد! 

« من که تمام مسیرِ این جنگل رو بهتر از رگ‌های کف دستم می‌شناختم چرا تابحال متوجه این کلبه نشده بودم؟ » 

 

آرام آرام نزدیک نگینی که در میان جنگل یافته بود شد. صدای سرفه‌های ممتد، سایه را ترساند؛ 

کلبه‌ای که در نداشت، فراخوانِ تماشا به چشم‌های او داد. 

سایه نزدیک‌تر شد، صدا زد: 

 

• سلام، کسی تو‌ کلبه است؟ 

جز صدای سرفه چیزی نشنید. 

• کمکی از دستم برمیاد؟ 

و همان صدا.... 

 

بی مهابا داخل کلبه شد. پیرمردی در آغوش یک تختِ چوبی، زانو به دست، دراز کشیده بود و سرفه می کرد. 

 

• سلام میتونید حرف بزنید؟ 

جز سرفه هایی که حالا آرام تر شده بود صدایی از پیرمرد نشنید. 

• آب بیارم براتون ؟ 

 

نگاهی به اطراف انداخت. شتابان به سمت چند قوطیِ دارو که روی یک صندلی بود دوید. 

چقدر ناامید کننده همه‌ی قوطی‌ها خالی بود. 

متوجه کوزه‌ا‌ی خمره‌ای شد، خواست کمی برایش آب بیاورد که صدای سقوطِ آزادِ قطراتی حواسش را به پشتِ سر پرت کرد. 

چشمانش رویِ قطراتِ خونی که از بینیِ مرد روی زمین می‌چکید ماند و صدای سرفه هایی که دیگر نمی‌آمد. 

قفسه‌ی سینه اش هم دیگر تکان نمی‌خورد. 

 

تابحال کسی در مقابل چشمانش نمرده بود! 

می‌خواست برود اما پیرمرد چه می‌شد؟ تلفنى قدیمی در کنار یک قابِ عکسِ کهنه توجه‌اش را جلب کرد. زیر قاب عکس کاغذی بود که شماره تلفنى در آن بود؛  

« شماره‌ی تنها پسرم، آرتای دلبندم.» 

 

به چهره‌ی آرتای داخل قاب نگریست که در آغوش پدر که دست بر شانه‌ی مادر گذاشته بود، لبخند می‌زد. 

 

شماره را گرفت؛ 

• الو... چیه بابا؟! باز چرا زنگ زدى؟ من تو بیمارستانم. مریض دارم، باید برم اتاق عمل. بعدا زنگ مى‌زنم.... بوق..... 

 

آرتا بدون شنیدن صدایی، حرف های خودش را برید و تلفن را قطع کرد. 

سایه دوباره تماس گرفت؛ 

• هان؟ 

• ببین آقا، اینجا تو این کلبه یه پیرمرد هست که فوت کرده. بنظر می‌رسه شما پسرشی، من از اینجا رد می‌شدم که متوجه شدم. 

• هان؟ مگه میشه؟ مطمئنی مرده؟الان خودمو می‌رسونم. 

 

سایه از کلبه بیرون زد، متعجب و خشمگین شد از روزگاری که پدری از تنهایی مرد.  در حالی که پسرش پزشک بود. 

آن هم با قوطىِ خالى داروهایش... 

 

با دلى که بى‌رحمیِ روزگار به تنگ آمده بود،به راه افتاد. 

 فاصله‌اش را با مرگ کم می‌دید. 

سراغ چشمه رفت، خود را درون آن دید، دستانش را پر از آب کرد و اشک های صورتش را شست. چند قطره ای نوشید و در حالی که با خودش حرف می‌زد، شتاب گرفت. 

« باید برم، به سمت زندگی، به طرف آوا، کنار نیما. 

بهشون ثابت می‌کنم که شانه‌های من جای لرزش نیست، جای تکیه دادن هست. باید به نیما ثابت کنم با اینکه من یک زن‌ام؛ اما با تمام ظرافت‌ها، مردِ روزهای سختم. 

زندگی به اندازه‌ی کافی بی‌وفا هست، ما باید کنار هم بسازیمش. 

مگه پدر چند روز مهمان آرتا بود که  قوطیِ داروهاش رو هم پر نکرده بود؟  

باید قوی‌تر باشم. کاسه‌ی إحساس نیما که  لبریز از تردید شده، پر از حس امنیت می‌کنم. 

من ثابت می کنم که در کنار تمام آرمان‌های فردی خودم، نمی‌ذارم قوطیِ مهر و آرامش و صمیمیتِ آوا و نیما خالی بمونه. »  

 

 

#تبلور_مهر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

پای در بحر حنا

🔹

 

 

شده آیا دلتان از خودتان هم بخورد؟!

منِ مفلوک بدین درد گرفتار شدم

 

دست را کفچه‌ى آن غولِ ارادت کردم

پاى در بحرِ حنا، بیشتر از پیش بدهکار شدم!

 

#تبلور_مهر

 

🔹

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

کودکی!

🖋

 

#خرده_افاضه_ها 

#کودکی

 

نمى‌دانم کودکی چگونه کوک می‌شود، که انقدر کیفور است!

و نمى‌دانم با چه واج‌هایی عجین است؛

 

اما می‌دانم که برای خنده‌ها دلیل نمی‌طلبد. در انتظار زندگانیِ بى‌نقص و بی‌گِله هم نیست.

بى‌بهانه آرام است و چقدر با نوایِ دلش رقصان.

 

کودک انگار نهان ندارد؛ هرچه هست در نماى چهره معلوم است.

با رنگ هاى جور و واجورِ اثاثِ بازى، میهمانِ خنکاىِ دلپذیرِ رویاهاست.

بالِ پروازِ او مِهرِ بى پایان و نابِ مادرى است.

و غصه‌اش تلاقیِ تیر و کمانِ ابروانِ پهن و بى‌پیله‌ی پدری است.

 

نه در پیِ معناى "کودکى" دهخدا را زیر و رو مى‌کنم و نه به‌دنبالِ چند و چونش، زیر و بمِ روانشناسى را کند و کاو؛

معناىِ کودکى را از روى لُپ‌های سرخ شده‌ی کودکی که گرمایِ سختِ تابستان را از شدت گرماىِ دوستی‌ها و بازی‌ها اصلا حس نمی‌کند، می‌توان دریافت.

 

مگر می‌شود کودک بود و معصوم نبود!

مگر آنکه بزرگترها با خِلطِ پلیدى‌های بزرگانه مخلوطش کنند.

 

کودکی را بی‌هیچ ذره‌بینی می‌توان میانِ کوچه پس کوچه‌هایِ بى‌شیله پیله‌ی شهر به وضوح یافت.

 

جنسِ گریه‌هایش هم جورِ دیگریست؛ با جنسِ بغض‌هایِ چرک‌آلود توفیر می‌کند.

از جنسِ خواستن است، نه از جنسِ درماندگى.

هر قطره‌ی اشکی که روی نرمیِ صورتش سُر مى‌خورد مِهر مى‌خواهد، آغوش می‌طلبد، توجهی خالصانه و  بی‌ریا می‌جوید.

 

کودکی، آن هم از نوعِ کم‌سایز ترینش تفاوتِ بین کیمیا و گِل را فقط در میزانِ بهره‌مندی‌اش می‌داند؛

به میزانى که بتواند با رفیقى به اشتراک بگذارد و مایه‌ی دلخوشیِ کودکانه‌شان باشد.

 

همه چیز برایش بازیست؛

حتی اگر مرگِ پدربزرگِ مهربانش باشد. چه کودکانه به بازى‌اش می‌گیرد و با خود میگوید؛ بابابزرگ زیرِ خاک قایم مى‌شود که من بروم، تا ۱۰ بشمارم و او بیاید و سوک سوک کند.

آنگاه آنقدر مشغولِ هم‌بازی‌هایش می‌شود که فراموش می‌کند تا ۱۰ بشمارد و دیگر در انتظارِ سوک سوکِ بابابزرگ هم نیست.

 

دنیای کودکی تکرار نشدنیست!

ای‌کاش همه‌ی کودکان، کودکانه کودکی کنند.

 

#تبلور_مهر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

چشمان کهربایی...

📝 

 

#داستان_کوتاه_تبلورمهر  

( #چشمان_کهربایى ) 

 

هرآنچه در چنته‌ی احساسش نهان کرده‌بود، رو کرد! 

از هنر، عشق به آفریدن و حجمِ انبوهِ رویاها. 

حالا هرآنچه از ابزارِ خلقِ صحنه داشت، رو کرد؛ 

نعلبکیِ کوچکی از آب، آبرنگ ۷۲ رنگِ اکرلیک و بومِ چوبیِ دست سازِ بابا. 

 

در دنیایى که دخترانش روى ناخن‌هاى بلندشان نقشِ سوسن و نسترن مى‌اندازند، نرگس ناخن‌های کج و معوجش را کوتاه مى‌کرد تا در میدانِ نقش آفرینى‌اش دست‌درازى نکنند. 

 

مادربزرگ رو به رویش بود، و یک گلدان آبى با طرحِ "مرغِ آمینِ" دلفریب. 

مادربزرگ،ساکت نشسته بود روى ولیچر؛ و گلدان، ساکن ایستاده بود روى میز. 

زیر پاىِ میز و پیرزن، قالیِ قرمز رنگی گسترده شده بود که شورِ پاییز در میانِ  پرندگانِ مهاجرِ تافته شده، هنرمندانه گنجانده شده بود. 

 

نورِ مخفىِ زرد رنگى به رویشان مى‌تابید و فضا را روشن‌تر از تیرگی محض کرده بود. 

دیوارِ پشتِ سرشان خالى از تَرَک نبود؛ 

اما بى هیچ آلایشى، سفید بود. 

 

- مامان جون، همونطور که نگاهت به گلدونه، یه لبخندِ ریز هم رو لبات باشه. 

 

با آنکه گل‌هایش در جاى جایِ این خانه خشکیده‌اند، اما گلِ لبخندش هنوز هم که هنوز است روی لب هایِ نخشکیده‌اش جا خوش کرده‌است. 

این چندمین بار است که تصویرِ مادربزرگ را قابِ دیوارهاىِ این خانه می‌کند. 

 

در زمانه‌ای که دختران، دست به دستِ کسانی که حتی هویت‌شان برایشان در مُحاق است خیابان هاى شهر را گَز مى‌کنند، نرگس دست مادر بزرگ را گرفته و آرام حیاطِ خانه را با او قدم مى‌زد. 

 

- مامان جون از بس موندى رو ویلچر پاهات بادکرده، هیشکی هم نباشه خودت بیا آروم یه چن قدمی تو حیاط بزن دیگه. 

 

سکوت پیرزن چه چیزی را نهفته می‌‌دارد؟!  

 

- یادته تابستونا که میومدم خونتون، حوض رو پر از آبِ گرم مى‌کردى برام؟ زیرِ آفتاب آب تنیم مى‌دادى و آبمیوه‌ى تگرى درست می‌کردی واسم؟ 

 

و همان سکوت... 

 

پیر زن خیلی وقت است که فرق میان نرگس و نیلوفر و ندا را نمی‌داند؛ اولی نوه اش هست، دومی دخترش و سومی برادر زاده‌اش. 

اما نرگس خوب فرقِ نان و نمکِ خورده شده و نشده‌ی سفره‌ها را می‌داند. 

چندان رغبتی نداشت برای شرکت در کلاسِ استادی که سوژه برایش اولویت است نه هنرمندی؛ آن هم فقط بر أساسِ معیارهایِ شخصیِ خودش. اما برای ادای حق شاگردی سروقت در کلاس حاضر می‌شد. 

 

نقشِ دل‌ها و ذهن‌هایِ هنروران جوان، برآمده و در قالب برگه‌های کاغذی، روی میزها قرار گرفت. 

 

استاد آرمان رسید؛ پس از همان ۱۰ دقیقه تأخیرِ همیشگی. 

طبق برنامه‌ی هر جلسه، چرخی میانِ تکالیف دانشجوها زد و سپس براساسِ امتیاز، نامِ دانشجوها روی تخته سیاه رتبه بندی شد. 

 

رتبه ۱. سودا ساعی: 

(نمایش دایره وارِ لباس بر تن دخترک، در حرکاتِ رقصِ باله بی‌نظیر بود) 

 

رتبه ۲. مزدک آقایی: 

(ترکیب رنگ لامبورگینیِ طلاییِ متالیک، چشم‌نواز بود.) 

 

رتبه ۳. آنیلا آژند: 

( تصویر کاخ باکینگهام با جزئیاتِ کم رنگ، اما زیبا) 

 

 

رتبه ۲۸. نرگس نیک زاد: 

(  مگر تصویر پیرزن هم کشیدن دارد؟! هرچند پردازش به جزئیات خوب بود. ) 

 

نرگس دوباره نگاهی به تصویرِ آشناىِ آن پیرزن انداخت،  

 

- استاد، چشمانِ کهرباییِ آن پیرزن که به یادِ دلدادگی‌هایِ بهارعمرش، رویِ گلدانِ یادگارىِ دلداده‌اش چنبره زده، کشیدن ندارد؟! 

 

 

#تبلور_مهر

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

رج به رج...

🎨

 

 

" رنگ به رنگ، خط به خط،

                 ، نقش به نقش، رَج به رَج "

 

تصویرِ روىِ‌ ماه در آیینه‌ى کاغذ ‌نمى‌نشست؛

با آنکه، هنر داشت در این پنجه تقلا مى‌کرد.

 

#تبلور_مهر

 

🎨

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

دیباچه‌ی پگاه...

🌿

 

 

نوایِ نابِ نوازنده اش، دیباچه‌ی پگاهم بود؛

                                          پرستو را می‌گویم.

 

چلچله‌ای که تازه از سفری دراز بازگشته است؛

و بوی عطر بهاری که رو به انجام است.

 

کجاست آبگینه‌ی تَنگى میانِ حجمِ فراگیرِ تُنگ هاى بغض‌آلود؟!

که من نهفته بدارم شمیمِ شوخِ اردیبهشت را در آن؟!

 

و شاد بماند هماره!

پر از نگاره‌ی گل‌های گرمِ از شمیمِ نوازش،

پر از شکوه، شکوه عشق و هوایى که بى تکرار است.

 

#تبلور_مهر

 

🌿

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

شمیم شوخ اردیبهشت

🌱

 

 

 

کجاست آبگینه‌ی تَنگى میانِ حجمِ فراگیرِ تُنگ‌هاى بغض‌آلود؛

که من نهفته بدارم شمیمِ شوخِ اردیبهشت را در آن؟!

 

 

#تبلور_مهر

 

🌱

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

شکوفه‌های بادام نگاهت چه شد؟

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلورمهر

(( #شکوفه_هاى_بادام_نگاهت_چه_شد؟! ))

 

 

 مَهلا گوشه‌ى حیاط با دستهایى گره‌خورده، آرام‌ نشسته بود و با چشمانِ کوچکش که خداوند طرحِ بادام رویشان ریخته، به گربه‌ى خاکسترى روى بام نگاه مى‌کرد، نگاهى که خالى از خشم نبود. 

 

صداى جیرینگ جیرینگِ باز شدنِ درِ ورودى را که شنید، تنِ نازکش را قابِ دیوار کرد. پلک از هم نمى‌زد که مبادا بابا ببیندش. مثلِ مجسمه‌اى در انزواى کودکانه اش خشکید. 

 

پاهاى خسته از بنّایىِ پدر، سلانه سلانه سویِ درِ خانه را گرفت؛ بى آنکه دخترِ کوچک گوشه‌ى حیاط را ببیند. 

 

- مهلاى بابا، کجاستى؟! 

 

هانیه با دست هاى خیس، موهاى پیچ در پیچ اش را مرتب کرد، در آینه‌ى شکسته‌ى روى کابینت خودش را برانداز کرد. 

شکوفه‌هاى بادامِ نگاهش را آب داد. گل هاى لبخند، روى لب‌هاى ماتیک خورده‌اش شکفت. 

از درِ آشپزخانه شتابان خودش را به استقبالِ راستین رساند. 

 

- راستین آقا، مهربان آمدى مَردِ من. مانده نباشى. 

- سلام جانانِ من، سرت سلامت. مهلا کجاست؟ برایش آیسکریم خریده‌ام. 

- جانت سلامت. در حیاط غَرغَرَک بازى مِى‌کند. الان است که بیاید. 

 

نگاهِ مهلا لبریز از شیطنت شد؛ از آن که توانسته بود از چنگ چشمانِ تیزبینِ بابا فرار کند. 

گِرِهِ دستانش را کمى شُل کرد. به پروانه‌ى در تکاپوى میانِ انگشتانش نگاهى انداخت؛ 

 

- پروانه جانم، من خود از تو مراقبت مِى‌کنم، نَگَران نباشى ها. پیشى خاکسترى تو را اذیت کردن نتواند. 

 

صداى باز شدنِ درِ خانه مهلا را همچون بیدی تکاند. 

گره دستانش را سفت تر کرد. 

صدای مخملین بابا شورِ ته‌نشین شده‌ى دلش را مذاب کرد. 

 

(( مهلای بابا... 

                  مرهمِ جانم کجاستى؟ 

   بابا نبیندت دِق مِى‌آورد هاااا 

                این آیسکریم از برای کیست؟ )) 

 

راستین با قدم های ورچیده نزدیک و نزدیک تر شد، 

بلند بلند می‌خواند؛ 

(( دستای مهلا، حیاتِ منه... 

                  چشمانِ مهلا امیدِ منه... 

   پاهاىِ مهلا شوقِ زندگیم... 

                   انگشتانِ او مرهمِ درده... )) 

 

مهلا چشمانش را از شرمِ شیطنتى که مى‌دانست موجب ناراحتىِ باباست، مثلِ دانه‌هاى انگور در هم فشرده بود. 

 

دستانِ گَرد بسته ى راستین، دخترک را از قابِ دیوار جدا کرد، و در سایبانِ آغوشش پناه داد. 

 

- باباجان، درون دستانت چیسته؟ 

 

راستین انگشت روى دستانِ کوچکِ مهلا گذاشت و با گوشه‌ى چشم درونِ محبسِ کوچک را دید زد... 

 

- مهلاىِ پدر... این پروانَه شاید به دهانِ گوربه خورده شود اما درون عرقِ شورِ دستانت صدبار مُرده و زَنده مِى‌شود، رهایش کن بابا. 

 

قفلِ دستانِ نازکِ مهلا با کلید اشک هایش گشوده مى‌شود. 

بابا غرقِ در بوسه اش مى‌کند و در آغوشِ پدر، هم نوا با پروانه پرواز مى‌کند. 

دخترک شوربا خورده و‌نخورده کتابِ پارسى درمیانِ آغوشِ کوچکش به خواب مى‌رود. 

 

 

هانیه لقمه هاى نان خشک و پنیرِ شور را دانه دانه در دهانِ کوچک مهلا مى‌گذارد، چیزى تا اذانِ صبح نمانده است؛ چاى شیرین را با چاشنىِ شعرِ حفظىِ کتاب نوشِ تنها دخترکِ خانه مى کند؛

 

(( نوشتم خون، نوشتم درد، دردِ صبحِ آزادی 

   نوشتم غم، نوشتم آه، آهِ خنده و شادی 

 

     نوشتم یک عروسک در کنارِ کودکِ بی جان 

    نوشتم بادبادک زیرِ سقفِ ملکِ اجدادی 

 

   نوشتم تا بگریم، تا بگریانم جهانی را 

   جهان بی خبر از دردِ ویرانی و بربادی 

 

    خداوندا! به امید رهایی می سپارم جان 

  که خون شد زیرِ چنگِ کدخدا خاکِ خدادادی

 ((

 

مهلا از شوقِ زنگِ ادبیات، جهیده جهیده به سمتِ مدرسه مى‌ رفت.... 

خیالِ هانیه که از رسیدنِ دخترکش به آغوشِ امنِ مکتب آسوده گشت، با سبدى از سبزى تازه و لوبیاى سرخ به خانه برگشت تا براىِ افطارِ روزه اولىِ خانه آشِ قورتىِ دلخواهش را بار بگذارد. 

دانه هاى نمک را که از نمکدانِ چینىِ خردلى  روانه‌ى قابلمه‌ى لعابى مى‌کرد، ناگهان با صداى انفجارى سخت به سمت پنجره دوید؛ 

حس‌اش این بود که بندِ آسمان از هم گسیخته و دارد آوارِ زمین مى شود. 

 

آشِ نیم پخته را به آغوش گرفته و شتابان به سمت مکتب خانه ى سیدالشهداى دشت‌برچى دوید. 

 

- مهلاى من کجاستى؟ مادر برایت آشِ قورتى پختن کرده... بیا مادر ... بیا با رفیقِ مکتب ات نوشِ جان کن عزیزِ جان. 

 

با دیدنِ خاکِ خون خورده ى دشت، دلش آشِ نخورده را پس زد. 

یادِ روزى افتاد که دخترکش با آرزوى آنکه روزى پزشکِ دست‌هاى زخم خورده‌ى پدرش باشد، قدم به قتلگاهِ آینده اش گذاشته بود. 

    از میان انبوه پدر و‌مادرانی که غرق در گردابِ وحشت و حیرت و حسرت بودند راستین را دید که فریاد می‌زد؛ 

 

(( مهلا.... مهلا.... 

                     مهلا کجاستى؟! 

حیاتِ بابا کجاست؟ مگر دستانِ کوچک‌ات حیاتِ من نبود؟ 

 

مهلا... مهلا... 

امید بابا کجاست؟ مگر چشمانِ بادامى‌ات امیدِ من نبود؟ 

 

مهلا... مهلا... 

شوقِ زندگى ‌ام را مِى‌خواهم. پاهاى مهلا شوقِ زندگى ‌ام بود. 

 

مهلا... مهلا... 

مرهمِ دردم را از کدامین زاویه‌ى مکتب بیایم؟ انگشتانت کو؟        )) 

 

قابلمه از دستانِ لرزانِ هانیه افتاد، 

خاکِ خون خورده، آشِ مهلا را هم نوش کرد. 

 

مهلا نمى ‌دانست که زنگِ پارسى آخرین زنگِ زندگى‌اش هست! 

 

 

 

#تبلور_مهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

موم ماه کن!

💛

 

 

تا در تَنَت تنورِ توان، داغ و در تَب است؛

 

مُهرى ز مِهر و وفا، مومِ ماه کن.

 

 

                                            #تبلور_مهر 

 

 

💛

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل