💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

۱۱۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

جهل!

🖋

 

#خرده_افاضه_ها (١)

#جهل

 

جهل، باتلاقِ عمیقى به ارتفاعِ بلندترین "انسان" است.

و حتى تپل‌ترین انسان!

مى‌بینید؟!

ابعادش را چه هوشمندانه برگزیده است؟ مى‌خواهد این موجودِ دو پا را با هر لطایف‌الحیلى که هست، به بند بکشد؛ با هر قدّ و هیکلى هم که مى‌خواهد باشد.

 

فقط کافیست که رغبتِ محیّر العقولى به حرف‌هاى صد من یه غاز و جیک‌جیک‌هاى جیغِ برخى از بزرگواران داشته باشید تا سوارِ بر کشتىِ رسوماتِ دست و پا شکننده‌تان کنند و با هزار قربان صدقه راهى‌تان کنند به همان باتلاقِ فریبایى که پیش از این عرض کردم.

و در همین حین با تمامِ احساس و عاطفه، درست هنگامى که شما سخت دست و پا مى‌زنید و تقلا مى‌کنید؛ برایتان دست تکان مى‌دهند و یک قلبِ قلمبه بین انگشتانِ مبارکشان تقدیمتان می‌کنند.

به این راحتى !!!

 

جهل را دستِ کم نگیرید. براى خودش فلسفه‌اى دارد بس سِتُرگ.

واژه‌ى پُر طَمطَراقى هم هستند این عالى جناب.

براى خودش محتوا دارد و هر روزه در فضاى حقیقت و مجاز مشغول تولید و تکثیرِ محتواست.

 

در طى قرن ها هم زاد و ولدِ خوبى داشته است؛ على برکت ا... .

 

مجالِ سخن در باب تمام فرزندانِ این بزرگوار نیست؛ اما سخن راندن در باب چند تن از این عزیزان خالى از لطف هم نیست...

 

فرزندِ ارشدِ ایشان، همان رسوماتِ خرافىِ تو در تو و شلخته‌ایست که سال هاست بیچاره‌مان کرده است.

 

از فرزندانِ دیگرى که به ایشان نسبت داده‌اند، جنابِ "شایعات" هستند.

همان دلبندى که هر روز صُبحِمان با سلامِ گرمِ ایشان کوک مى‌شود و شب هایمان با شب بخیرِ ایشان مشایعت.

 

از دیگر فرزندانشان به گمانم اختلافاتِ عمیقِ قومى و قبیله‌ایست که به سنِّ عمرِ بشر، هنرمندانه همه را سرگرمِ خویش ساخته است تا مبادا عِلمى طلب کنند و کتابى به دست بگیرند و به آلاتِ متعالى دست یازند.

 

خلاصه ذِهن شریفتان را بیش از این مکدّر نکنم، که پرگویى چندان هم پرفایده نیست.

 

علىَ اَیِّ حال از هم عصران بزرگوار خواهشمندم؛ که در اندیشه‌ى تدارکِ قلمى به ارتفاعِ بلندقدترین انسان، حتى ’کمى بلندتر از آن’ و اوراقى به پهناى تپل‌ترین انسان، حتى ’کمى بزرگ‌تر از آن’ براىِ این بشرِ زخم خورده باشند.

تا سوارِ بر این سفینه‌ى دلخواه شویم و ابعادِ فکر و اندیشه‌مان از ابعادِ آن باتلاقِ مذکور فراتر رود.

باشد که غرق نشویم.

 

#تبلور_مهر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

پرستوی بهار...

▫️

 

 

بیخیالِ تمامِ کلاغ هاى بال گسترده بر 

                                                  فرازِ بام؛

تو شادمانه‌تر از هر روز چَه‌چَهِ بزن

                                           پرستوى بهار .

 

 

▫️

 

#تبلورمهر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

ای روح تکیده!

🌅

 

 

در من، اُفُقی شوقِ تلالؤ دارد؛

       ذوقى بِتَکان بر رُخَت، اى روحِ تکیده!

 

 

 

🌅

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

سبزینه‌های هستی من...

🍂

 

سبزینه هاىِ هستىِ من زرد مى‌شود

زیرا کَز آبِ مِهرِ و وفا دور مانده است

 

ساقى بیار جامِ مِى و سفره ى فنا

دیگر رخى به ساغرِ سرخم نمانده است

 

🍂

 

 

 

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

نگار دلبر من، عروس رویایی!

📝

 

 

#داستان_کوتاه_تبلورمهر 

(( #نگار_دلبر_من_عروس_رویایی! ))

 

بال هایش دیگر نمى‌کشید؛ دیگر توانِ عقب زدنِ آن باد‌هاى تند را نداشت.

سنگین شده بودند. همچون پُتکى بر صورتِ زخم آلودش مى‌خوردند.

چشمانِ مِه گرفته اش، کم کم به کورى مى‌زد.

ته مانده‌ى توانش را به کار گرفت، اما چنان پُرفایده نبود.

ابرهای سپیدِ بهارى و مِهِ غلیظ، چنان در هم تنیده بودند که روزنه اى به رهایى نمى یافت.

خسته از بال زدن در میان بورانِ تلخ بود که یک قطره اشک، نقطه اى از یخِ نوکِ طلایى اش را ذوب کرد.

ناگهان قطره ها بیشتر و بیشتر شدند. از آنچه مى‌ترسید بر سرش آمد...

اینبار باران بود. هرطور بود باید نامه را به او مى‌رساند. نامه را زیرِ یک بالِ خیسِ خود پناه داد، و با بالِ دیگر تقلّا مى‌کرد.

جدالِ ابرها شدت گرفت، غرّشِ تندِشان بال‌هاى طفلکى را بست.

.

.

.

دیگر چیزى ندید، نشنید و بال نزد!

 

***

 

گُلشَن زودتر از همه بیدار شده بود، مستِ از عطرِ باران و خاکِ خیس خورده خود را به پنجره رساند.

بازهم طبقِ هر صبح، خدا را شکر کرد.

قطره‌ى اشکى روى گونه‌ى سرخ رنگش سُر خورد و روى گردنبندِ یادگارِ بابا نشست.

چطور مى‌توانست از این خانه و خاطراتش دل بکند؟!

خانه‌اى که مادر به تنهایى جاى بابا و خواهر و برادرِ نداشته‌اش را برایش پُر کرده بود.

خانه‌اى که نهالِ جوانىِ مادرش بخاطرِ او جزئى از در و دیوارش شده بود.

امروز آخرین روزیست که صبحگاه، چشمهایش به روى پنجره‌ى فیروزه‌اىِ اتاقِ کوچکش باز مى‌شود.

اما پُر از شور بود.

شورِ لباسِ عروس و بزک دوزک هاى خاله خانباجى و النگو هاى طلایى و رقصِ میانِ دخترکانِ در انتظارِ وصل!

اما دلش شور افتاد، از این بادِ تند و بورانِ بدهنگام.

صداى در ، گُلشن را به چنگ گرفت و از بندِ افکارش بیرون کشید.

 

 ⁃ واى مامان حتما حامده! من هنوز حاضر نشدم!

 ⁃ چیزى نیست گلم، همه وسایلت آماده‌اس. تو فقط لباساتو بپوش و برو پیشِ آقا دوماد.

 ⁃ مثلِ همیشه بهترینى مامان.

 

پیشانى عرق کرده‌ى مادر را مى‌بوسد، در را باز مى‌کند.

حامد شتابان به سمتش مى‌دود و کیف و مشمباهاى رنگارنگ را از دستش مى‌گیرد.

 

 ⁃ بدو گُلشن الانه که مهمونا سر برسن ها، مامانم تو آرایشگاه منتظره.

 

مثل مجسمه‌اى کوکى به دست آرایشگر، زینت گرفتم و راست راستکى عروس شدم!

لباسِ بلند و منجوق‌دوزى رو که به تنم کردن شبیه سارا کوچولوم شدم که هرشب تو بغلم مى‌خوابید؛ 

آره عین سارا شدم، عروسکِ دلبندم.

 

حامد که اومد دنبالم، باهم روى ابرها بودیم.

 

 ⁃ مى بینى گلشن، آسمون هم از شوق وصال ما اشکِ شوق مى‌ریزه!

 

بلاخره عروسى تموم شد. چیزى که پنج سال من و حامد در انتظارش بودیم.

حالا فامیل و اقوام ما رو راهىِ خونه‌اى مى‌کردن که دیوار هاشو حامد با عشق و محبتى که نثارش مى‌کردم ساخته بود.

 

 ⁃ بلاخره رسیدیم. بفرما گلشنِ قشنگم.اینم از خونه‌ى سبزمون!

 

جلوى در که رسیدیم، کبوترِ سپیدى که چند قطره خون روى صورتش پاشیده بود همه رو شوکه کرد.

 

زن دایى پرید جلو... 

 ⁃ گُلشن جلو نرى ها... شگون نداره. بذار داییتُ صدا کنم بیاد برداره.

 

خاله گفت:

 ⁃ اصلا شما برین بیرون اینجا رو که تمیز کردیم بیاین تو...

 

عمه صغرى بدو بدو اومد؛

 ⁃ عمه نرى خونه ها ، بذار زنِ اوس رضا رو صدا کنم بیاد، شاید سحر و جادو داشته باشه. اون بلده باطل کنه.

 

اما چرا من حسِ خوبىِ به این کبوتر داشتم. بى‌خیالِ زمزمه و حرفِ هاى صد من یه غازِ اطرافیان؛ جلو رفتم،نوازشش کردم، برداشتمش.

هنوز نبضش مى‌زد. بال هایش را که تکان دادم تکه‌ای کاغذ از زیر بالِ سمتِ راستش افتاد؛

 

تا اطرافیان هجوم نیاوردن، با عجله کاغذ رو باز کردم؛

(( نگارِ دلبرِ من، عروسِ رویایى!

گُلشنِ نازم، اینجا تو آسمونا حالِ من خیلى خوبه. 

فکر نکن من نیستما بابا. 

شاید نبودم تا سال به سال بزرگ شدنت رو جشن بگیرم، اما از اینجا مى دیدم که مامانت چقدر برات زحمت کشیده.

همیشه هستم، دُرُست کنارت . و از شادىِ تو شادم و از غصه ى تو ناراحت.

پس همیشه شاد بمون دخترکم!

عروسیت مبارک.

 

دوست دارت: بابا  ))

 

 

#تبلور_مهر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

رگ‌های پیوسته...

⚪️

 

 

با تو که حرف مى‌زنم؛ 

سَبُک مى‌شوم.

انگار که در تنم جز رگ هاى پیوسته، چیزى نیست.

رگ هایى که جُز مِهرِ تو در آن جارى نیست.

 

کور مى‌شوم؛

همچون پرنده اى که در میانِ انبوهِ ابر هاىِ سپید بال می‌زند.

جهان در تصورش به‌جز سپیدیِ ابر نیست.

و 

جهان در تصور من؛

                          به‌جز نورِ مُطلَقِ تو نیست.

 

 

 

⚪️

 

 

#تبلور_مهر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

آن سیاهی چقدر شبیه من است!

▫️

 

 

تو مى‌روى، آفتاب مى‌رود، ستاره خاموش مى‌شود...

 

تو نیستى، سایه اما هست!

آن سیاهى چقدر شبیهِ من است؛

همانقدر زیبا...

و کسى نیست؛ به تماشایش بنشیند.

 

تمامِ شانه هاى سایه درد مى شود؛

                                 از انبوهِ بى کسى.

 

 

▫️

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

تو شاهد عبور ستاره‌ها بودی...

 

 

جانِ خاکى اش به تنگ آمده بود، از سختى و تیرگىِ اطرافش...

 

در انتظار حرکتى بود، تا بپاشد، بریزد؛

و به راهى بدل شود؛ هموار .

 

تمام عمر سنگینىِ تنش آوارِ زمین بود و سَبُکىِ پاهاى کودکان براى گذر از طویلىِ او قلقلکش مى داد.

قلقلکی تلخ که ساعتى زمان می‌برد؛

و گناهِ پاهاى نازکشان، عطشِ علم بود...

 

آهاى رشته کوهِ اطلسى، که بهار دانه هاى خردل و زمرد به روى تو پاشید.

شاید در میانِ آن کوه هاى سنگىِ سخت، پَست به چشم آیى؛

اما تو استوار بمان.

عیب از چَشمانِ ماست؛

تو شاهد عبور ستاره ها بودى!

 

 

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

بال بلند و نمدین...

▫️

 

گفته بودم، چند شبى‌ست که هراسِ مرگ، از من گریخته ؟!

 

گفته بودم که دلم آغوش بر بالِ بلند و نمدینِ او گشوده؟

 

من که دیگر هولِ فرجامِ عمل هاى بدم را هم ندارم.

 

چون که دارم یاد مى گیرم پاىِ هر کاری که کردم، بى بهانه، بى طلبکارى بایستم.

 

و به پاىِ آنچه نکردم، با طنابِ دارِ سرزنش هایم با نوایى سرد و آرام نمیرم!

 

راستش را بخواهى؛ من دلم قرص است؛ 

چون؛ قاضىِ روزِ قضا " مِهرَبان " است ! 

آرى او مطلق ترین " مِهر " است !

 

 

 

#تبلور_مهر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

عسل چشم...

🍯 

 

به گَمانم عسلِ چشمِ تو گر گرم نبود‌، 

منِ بیچاره زِ سرماىِ دلت یخ زده بودم...

 

 

🍯

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل