جانِ خاکى اش به تنگ آمده بود، از سختى و تیرگىِ اطرافش...

 

در انتظار حرکتى بود، تا بپاشد، بریزد؛

و به راهى بدل شود؛ هموار .

 

تمام عمر سنگینىِ تنش آوارِ زمین بود و سَبُکىِ پاهاى کودکان براى گذر از طویلىِ او قلقلکش مى داد.

قلقلکی تلخ که ساعتى زمان می‌برد؛

و گناهِ پاهاى نازکشان، عطشِ علم بود...

 

آهاى رشته کوهِ اطلسى، که بهار دانه هاى خردل و زمرد به روى تو پاشید.

شاید در میانِ آن کوه هاى سنگىِ سخت، پَست به چشم آیى؛

اما تو استوار بمان.

عیب از چَشمانِ ماست؛

تو شاهد عبور ستاره ها بودى!

 

 

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻