➡️
تناقضِ دنیاى آن مرد؛
در غلظتِ تفاوتِ سپیدىِ چسبِ دماغِ عملشدهاش و سیاهىِ بنزِ کلاسیکِ سوار شدهاش،
عجیب به چشم میآمد.
#تبلور_مهر
⬅️
➡️
تناقضِ دنیاى آن مرد؛
در غلظتِ تفاوتِ سپیدىِ چسبِ دماغِ عملشدهاش و سیاهىِ بنزِ کلاسیکِ سوار شدهاش،
عجیب به چشم میآمد.
#تبلور_مهر
⬅️
#حال_نوشت
دخترک روبهروی من نشسته است. گمان نمیکنم هنوز ۱۳ سالش تمام شده باشد.
از وقتی پاهایش از حرکت ایستاد و روی صندلی ساکن شد، چه بیهوا زل زده است به چشمانم، صورتِ ماسک زده ام، و چادر و مانتو و کفشم.
این تهور و بىپرواییشان را دوست دارم، اما نگرانم میکند.
بیباکیاش را از توقف چند لحظهایه منشی مطب برای گشودن در نشان داد.
وقتی درِ مطب بعد از فشردن دکمهی آیفون باز نشد، شروع کرده بود به کوبیدن در با انگشتر قلمبهاش.
من این بیهواییشان را هم دوست دارم. همین که برایش مهم نیست اینجا کجاست. یکجا بند نمیشود. مینشیند، میایستد، قدم میزند، چهرهی بیآرایش و آلایشش را در آینه برانداز میکند، میچرخد و دوباره سرجایش مینشیند.
مینشیند اما بیقرار است. انگشتانش را با ریتم خاصی به دستهی صندلی میکوبد، پاهایش آهنگ تیتراژ پت و مت را چون طبلکی میکوبد.
باز هم زل زده است در چشمانم.
هرچقدر نگاهش میکنم چشمانش را نمیدزد. بیآنگه حتی حالت خطوط چهرهاش تغییری کنند.
حال نمیدانم از این مختصهشان به وجد آیم یا بهراسم؟
#تبلور_مهر
#حال_نوشت
#عروسى_های_ویروسی
نشنیده بودم، اما با چشم خودم دیدم که عروسیها ویروسی شدهاند. آن هم نه از نوعِ دلتا، بلکه از نوع بتا و گاما...
هرچند که در فضاىِ باز و باغهای وسیع و فاصلهگذاریهای مطمئن برگزار میشوند.
راستش دلم برای آن روزهایی که موزیکهای غیرمجازش آهنگهای آسرایی و آریان بند بود، تنگ است.
این روزها در سایهی فضای مَجاز، آهنگها هم بدجور غیرمُجاز گشتهاند.
هوا بدجور اشتها کور کُن شده است.
رقصهای محلی و بیریا یادتان هست؟ حالا پشتک وارو زدنهای خرچنگ قورباغهای بدجور مُد شده، آن هم با هشتکهاى جور و واجور و لایو های بیموقع.
بهخیالم، دنبالِ بازیگرانِ هالیوود اینقدر دوربین در حالِ دویدن نیست!
از گوشه گوشهی تالار و باغ که سرِ دوربینها چرخان است. درست مثل گردن برهنهی زنانِ بسیارکنجکاو( دیگه نگفتم فضول) که از گوشهی هر در و پنجره و هر سوراخ سمبهای که بیابند ، دید میزنند.
حالا این بسشان نیست که از هر بیست نفری که روی استیج هستند، پانزده نفرشان گوشی به دست دارند و لایو و ویدئو کال میگیرند.
هوووووف! لذتها هم عجیب مجازی شدهاند.
عرصه در این مکانها، برای همچون منی که انتخابم، دیده نشدنِ چهرهی تزئین شدهام در گوشیها و ثبت نشدن در تصاویر است؛ بدجور تنگ شده است.
راستش نمیدانم آینده برای دخترک ده سالهای که دارد از خودش حین رقص لایو میگیرد چگونه خواهد بود؟ چطور از لحظاتش لذت خواهد برد؟
بوی عطر یاس را به اتهام آنکه در صفحه موبایل جا نمیشود نخواهد شنید؟!
یا اگر روزی موبایلش را در ساحلی بهاری گم کرد، دیگر انتهای دریا را نخواهد دید؟!
برای تمامی عروسها و دامادها آرزوی خوشبختی دارم. اما دیگر عروسیِ آلوده به ویروسِ خودنمایى و غیر حقیقى و نمایشى و مجازى را دوست ندارم!
ترجیح مىدهم آن دو_سه ساعت را در خانه بمانم و موسیقی بیکلام “together” از “Eric Helland” در دیوارها طنین بیندازد و چند صفحهای از بلندیهای بادگیرِ امیلی برونته را بخوانم.
#تبلور_مهر
◽️
هزاران بهانه برای نوشتن هست، و بیشمار نشانه برای ستاره شدن.
اما آسمان را که کمی ابر میگیرد، خود را گم میکنم، نشاطم ورچیده میشود و صدایم گرفته.
میهمانِ ناخواندهای از راه میرسد، با احتیاط دستم را میگیرد و به گعدهی کتابها و دفترها میپیوندیم.
قلمهای رنگارنگ به استقبالم میشتابند؛
و من از نو مینویسم.
با تنوعطلبیای شگرف....
از انواع نوشتنها مینویسم و همه نوع نوشتنی را میطلبم.
انگیزه، همواره خوشترین میهمان ناخواندهام هست.
#تبلور_مهر
◽️
#حال_نوشت
حس و حالِ نوشتنم موهوم است، مىخواهم از همه چیز بنویسم اما نمیخواهم همه چیز را هم بنویسم!
نمیدانم اثراتِ گذشتن از مرز ۲۵ سالگیست یا چه.
( لطفا دوستانی که از این مرز گذر کردهاند بیایند و بگویند که آیا عبور از این سن، زمانِ حسِ شدیدِ عبور از وابستگىها، در عین دست و پا زدن در آن است؟)
راستش وقتِ مواجهه با این حالِ غریب، در عالمِ خیال دیدم که پروانهای خوش رنگ و لعاب هستم که زیرِ تلّی از برگِ زرد و سرخ و نارنجی بال و پر میزنم. که جناب پاییز وقتى دیده بود در خوابى عمیق رفتهام ریخته بودشان.بالهایم در تقلای نوشیدن هوا بودند و با گرد و خاکى که راه انداخته بودم، کمکم سوسوی آفتاب از دریچه هایی در اشکال هندسی گوناگون به چشمم میآمد.
خب دیگر خیال بس است!
تا وقتی یادم میآید از نوجوانی مینوشتم و برای مادرم میخواندم اما با یک وسواسِ شدید، همراهِ نوعى کمالگرایىِ محض و اعتمادبنفسى کمرنگ.( کم رنگ نه مثل صورتیِ کم رنگِ دلبر، بسیار هم خاکسترى)
مادرم همیشه مشوقم بود ولى من از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان؛ نوشتههایم را قایم میکردم که کسی نخواند و هر وقت قلم میدوید دنبال انگشتانم، او را پس میزدم و میگفتم دیگر بس است، لطفا زیاد ننویس!
۵،۶ ماهی است که شاید جدیتر مینویسم، یا میشود گفت روز به روزانگشتانم دارند با قلم انس بیشترى میگیرند. شاید دارم وابستهاش میشم و این وابستگی مرا از تمام وابستگیها رها میکند، مثل یک مِهرِ دوجانبه که آمده و گریبانِ تبلورمهر را سفت چسبیده و با خودش به جهانِ دیگرى میکشاند.
این هم از الطافِ فضاى مجاز است دیگر! مرا با سایت و کانال یک شاهکار نویسندگی، یک ایدهپرداز خلاق آشنا کرد که با دلایلى موجه میگفت: «بنویسید و انتشار دهید حتی اگر کسی نخواند.»
و من نوشتم، انتشار دادم ، هم نوشتههایم خوانده شد و هم نشد. اما هرچه هست، دیگر از آن وسواس و کمالگرایی و آن کمرنگ جان چندان خبری نیست.
در اوایلِ انتشار عجیب دچارِ روحِ متناقضى شده بودم. تا مىنوشتم و انتشار میدادم با خودم میگفتم؛ این لاطائلات چیست که منتشر میکنی! اما وقتی با محبت دوستان مواجه میشدم میگفتم؛ احسنت تبلورجان، عجب نوشتهی مهذب و پیراستهای.
از شوخی گذشته، باید بگویم تحت عنایت این نوشتنها، دوستانی یافتم که شاید بتوان گفت بهترین حسها را با آنها مییابم. حسهایی از جنسِ پویایى، عدم سکون، آگاهى و تلاش.
#تبلور_مهر
مادرم مىگوید ساعت ۱ بامدادِ یک همچین روزى به دنیا آمدى، شادىِ تماشایت در من غوغایى زایدالوصف به پا کرده بود، آخر خیلى وقت بود در انتظار یک دخترک بودم که مالِ من باشد و همدمِ ثانیههایم.
میگوید که با آمدن من به آرزویش رسید، اما من شک دارم که آن روز ، همدمِ حقیقىاش بوده باشم.
آن روزِ پاییزى را خوب یادم هست، آن روزی که نوجوانی غدّ ویکدنده بودم و در مقابل اصرارش به پوشیدنِ لباسى ضخیم، بر سرش ج ی غ کشیدم. ساعاتى بعد، تلاقىِ لبهایم با دستانش نشان از پشیمانیام بود و او دست بر سرم کشید و گفت که خاطرش هیچگاه از من مکدر نمیشود.
نکند مادرم دریاست؟ که بدیهایم در آن غرق میشود، تهنشین میشود و بعد گم میشود.
امروز ۲۶ سالِ عمرِ من سپرى شد، کسى چه مىداند چند سالِ دیگر باقیست؟
در تمام این سالها، زندگانى ام از مِهر خداوند تَر بود و بارانِ الطافش همیشه جارى.
من اما، چقدر از برکت این لحظهها غافل بودم.
ساعتهایی که میتوانست با مطالعه بگذرد، دقیقههایی که میتوانست با عشق بگذرد، ثانیههایی که میتوانست با دریافتِ معرفت بگذارد، اما با رخوت و غفلت گذشت.
از این ساعتها و دقیقهها و ثانیهها شرمندهام.
ترسِ من از گذرِ عمر، ترسِ از خطهای پدیدآمده در پیشانی و تیرگیِ چهره نیست.
هراسِ گریزِ زمان از چنگ آرزوهایم هست. که مبادا براى گرفتنشان دیر شود و شِن هاىِ ساعتى عمرم تمام شوند.
سالِ پیش در چنین روزى،با بسته شدن بیست و پنجمین سالِ زندگىام غصهدار بودم.
اما امسال دست روی زانو میگذارم، میایستم و با خودم عهد میبندم که بیست و هفتمین سالِ حیاتم، آنقدر پربار باشد که با افتخار در خاطرِ خودم و دیگران جوانه بزند.
🌻
باران و خاک خیس خورده که پیوند مىخورند.
طبیعت در اوجِ تابستان، بهار مىزاید.
این هوا را باید بویید، باید نوشید، باید بوسید.
این هوا را اگر یافتی دریچهی احساست را بگشا، بگذار تا عمقِ رویاهایت نفوذ کند؛
شاید تبلورِ شعر تازهای در راه باشد.
#تبلور_مهر
🌻
▫️
گاهی چقدر زود دل آدمی متلاشی میشود، حِرص از سر و کولش بالا مىرود و خود را به مغز میرساند.
خشم از مغز فوران میکند و به دهان میرسد.
آنگاه آنچه نباید بشود، ناگاه میشود!
#تبلور_مهر
▫️
لبهی کجِ قورىِ چینى که آهسته نزدیکِ فنجان مىرود، ممکن است سطوحِ متفاوتى از طیفِ رنگ را شکل دهد.
جانِ لطیفِ یک بانو که میزبانِ یک قلبِ کوچکِ تپنده در وجودش مىشود، ممکن است میزان غلظتِ متفاوتى از حسِ مادرى را در خود نشان دهد.
من که دوست دارم در نهایتِ حسِ مادرى، چاىِ کم رنگ بنوشم.
#تبلورمهر
▫️
دارم به این فکر میکنم که تا کجا قرار است، به این دویدنهای باحاصل و بیحاصل ادامه دهیم؟ شاید تاجایی که متنِ جارىِ زندگانیمان گردد و بدان خو کنیم.
شاید روزى برسد که بگوییم ؛ امروز کمى غذا خوردم، نیم ساعتى ورزش کردم، ٨ ساعت دوندگىِ باحاصل و ٢ ساعت دوندگىِ بىحاصل کردم و ۴۵ دقیقه چرت زدم.
شاید اقتضای بالیدن است این دوهای ناماراتُن که گِردِ زندگانیمان مىزنیم.
هرچه باشد برای آن است که روزهای میانسالیمان، روی میز چوبیِ گردو ، عطر یاسِ دلخواهمان را نوش کنیم، دو فنجان قهوهی نیمهتلخ در میانِ دستانمان باشد ، کتاب دلخواهمان را کنار دفترِ گاهنوشتهایمان بگذاریم و با تماشای برقِ چشمانِ یار نفسى عمیق هدیهی جسمِ خستهمان کنیم.