#حال_نوشت
دخترک روبهروی من نشسته است. گمان نمیکنم هنوز ۱۳ سالش تمام شده باشد.
از وقتی پاهایش از حرکت ایستاد و روی صندلی ساکن شد، چه بیهوا زل زده است به چشمانم، صورتِ ماسک زده ام، و چادر و مانتو و کفشم.
این تهور و بىپرواییشان را دوست دارم، اما نگرانم میکند.
بیباکیاش را از توقف چند لحظهایه منشی مطب برای گشودن در نشان داد.
وقتی درِ مطب بعد از فشردن دکمهی آیفون باز نشد، شروع کرده بود به کوبیدن در با انگشتر قلمبهاش.
من این بیهواییشان را هم دوست دارم. همین که برایش مهم نیست اینجا کجاست. یکجا بند نمیشود. مینشیند، میایستد، قدم میزند، چهرهی بیآرایش و آلایشش را در آینه برانداز میکند، میچرخد و دوباره سرجایش مینشیند.
مینشیند اما بیقرار است. انگشتانش را با ریتم خاصی به دستهی صندلی میکوبد، پاهایش آهنگ تیتراژ پت و مت را چون طبلکی میکوبد.
باز هم زل زده است در چشمانم.
هرچقدر نگاهش میکنم چشمانش را نمیدزد. بیآنگه حتی حالت خطوط چهرهاش تغییری کنند.
حال نمیدانم از این مختصهشان به وجد آیم یا بهراسم؟
#تبلور_مهر