📝
#داستان_کوتاه_تبلورمهر
(( #نگار_دلبر_من_عروس_رویایی! ))
بال هایش دیگر نمىکشید؛ دیگر توانِ عقب زدنِ آن بادهاى تند را نداشت.
سنگین شده بودند. همچون پُتکى بر صورتِ زخم آلودش مىخوردند.
چشمانِ مِه گرفته اش، کم کم به کورى مىزد.
ته ماندهى توانش را به کار گرفت، اما چنان پُرفایده نبود.
ابرهای سپیدِ بهارى و مِهِ غلیظ، چنان در هم تنیده بودند که روزنه اى به رهایى نمى یافت.
خسته از بال زدن در میان بورانِ تلخ بود که یک قطره اشک، نقطه اى از یخِ نوکِ طلایى اش را ذوب کرد.
ناگهان قطره ها بیشتر و بیشتر شدند. از آنچه مىترسید بر سرش آمد...
اینبار باران بود. هرطور بود باید نامه را به او مىرساند. نامه را زیرِ یک بالِ خیسِ خود پناه داد، و با بالِ دیگر تقلّا مىکرد.
جدالِ ابرها شدت گرفت، غرّشِ تندِشان بالهاى طفلکى را بست.
.
.
.
دیگر چیزى ندید، نشنید و بال نزد!
***
گُلشَن زودتر از همه بیدار شده بود، مستِ از عطرِ باران و خاکِ خیس خورده خود را به پنجره رساند.
بازهم طبقِ هر صبح، خدا را شکر کرد.
قطرهى اشکى روى گونهى سرخ رنگش سُر خورد و روى گردنبندِ یادگارِ بابا نشست.
چطور مىتوانست از این خانه و خاطراتش دل بکند؟!
خانهاى که مادر به تنهایى جاى بابا و خواهر و برادرِ نداشتهاش را برایش پُر کرده بود.
خانهاى که نهالِ جوانىِ مادرش بخاطرِ او جزئى از در و دیوارش شده بود.
امروز آخرین روزیست که صبحگاه، چشمهایش به روى پنجرهى فیروزهاىِ اتاقِ کوچکش باز مىشود.
اما پُر از شور بود.
شورِ لباسِ عروس و بزک دوزک هاى خاله خانباجى و النگو هاى طلایى و رقصِ میانِ دخترکانِ در انتظارِ وصل!
اما دلش شور افتاد، از این بادِ تند و بورانِ بدهنگام.
صداى در ، گُلشن را به چنگ گرفت و از بندِ افکارش بیرون کشید.
⁃ واى مامان حتما حامده! من هنوز حاضر نشدم!
⁃ چیزى نیست گلم، همه وسایلت آمادهاس. تو فقط لباساتو بپوش و برو پیشِ آقا دوماد.
⁃ مثلِ همیشه بهترینى مامان.
پیشانى عرق کردهى مادر را مىبوسد، در را باز مىکند.
حامد شتابان به سمتش مىدود و کیف و مشمباهاى رنگارنگ را از دستش مىگیرد.
⁃ بدو گُلشن الانه که مهمونا سر برسن ها، مامانم تو آرایشگاه منتظره.
مثل مجسمهاى کوکى به دست آرایشگر، زینت گرفتم و راست راستکى عروس شدم!
لباسِ بلند و منجوقدوزى رو که به تنم کردن شبیه سارا کوچولوم شدم که هرشب تو بغلم مىخوابید؛
آره عین سارا شدم، عروسکِ دلبندم.
حامد که اومد دنبالم، باهم روى ابرها بودیم.
⁃ مى بینى گلشن، آسمون هم از شوق وصال ما اشکِ شوق مىریزه!
بلاخره عروسى تموم شد. چیزى که پنج سال من و حامد در انتظارش بودیم.
حالا فامیل و اقوام ما رو راهىِ خونهاى مىکردن که دیوار هاشو حامد با عشق و محبتى که نثارش مىکردم ساخته بود.
⁃ بلاخره رسیدیم. بفرما گلشنِ قشنگم.اینم از خونهى سبزمون!
جلوى در که رسیدیم، کبوترِ سپیدى که چند قطره خون روى صورتش پاشیده بود همه رو شوکه کرد.
زن دایى پرید جلو...
⁃ گُلشن جلو نرى ها... شگون نداره. بذار داییتُ صدا کنم بیاد برداره.
خاله گفت:
⁃ اصلا شما برین بیرون اینجا رو که تمیز کردیم بیاین تو...
عمه صغرى بدو بدو اومد؛
⁃ عمه نرى خونه ها ، بذار زنِ اوس رضا رو صدا کنم بیاد، شاید سحر و جادو داشته باشه. اون بلده باطل کنه.
اما چرا من حسِ خوبىِ به این کبوتر داشتم. بىخیالِ زمزمه و حرفِ هاى صد من یه غازِ اطرافیان؛ جلو رفتم،نوازشش کردم، برداشتمش.
هنوز نبضش مىزد. بال هایش را که تکان دادم تکهای کاغذ از زیر بالِ سمتِ راستش افتاد؛
تا اطرافیان هجوم نیاوردن، با عجله کاغذ رو باز کردم؛
(( نگارِ دلبرِ من، عروسِ رویایى!
گُلشنِ نازم، اینجا تو آسمونا حالِ من خیلى خوبه.
فکر نکن من نیستما بابا.
شاید نبودم تا سال به سال بزرگ شدنت رو جشن بگیرم، اما از اینجا مى دیدم که مامانت چقدر برات زحمت کشیده.
همیشه هستم، دُرُست کنارت . و از شادىِ تو شادم و از غصه ى تو ناراحت.
پس همیشه شاد بمون دخترکم!
عروسیت مبارک.
دوست دارت: بابا ))
#تبلور_مهر