📝

 

#داستان_کوتاه_تبلورمهر

(( #شکوفه_هاى_بادام_نگاهت_چه_شد؟! ))

 

 

 مَهلا گوشه‌ى حیاط با دستهایى گره‌خورده، آرام‌ نشسته بود و با چشمانِ کوچکش که خداوند طرحِ بادام رویشان ریخته، به گربه‌ى خاکسترى روى بام نگاه مى‌کرد، نگاهى که خالى از خشم نبود. 

 

صداى جیرینگ جیرینگِ باز شدنِ درِ ورودى را که شنید، تنِ نازکش را قابِ دیوار کرد. پلک از هم نمى‌زد که مبادا بابا ببیندش. مثلِ مجسمه‌اى در انزواى کودکانه اش خشکید. 

 

پاهاى خسته از بنّایىِ پدر، سلانه سلانه سویِ درِ خانه را گرفت؛ بى آنکه دخترِ کوچک گوشه‌ى حیاط را ببیند. 

 

- مهلاى بابا، کجاستى؟! 

 

هانیه با دست هاى خیس، موهاى پیچ در پیچ اش را مرتب کرد، در آینه‌ى شکسته‌ى روى کابینت خودش را برانداز کرد. 

شکوفه‌هاى بادامِ نگاهش را آب داد. گل هاى لبخند، روى لب‌هاى ماتیک خورده‌اش شکفت. 

از درِ آشپزخانه شتابان خودش را به استقبالِ راستین رساند. 

 

- راستین آقا، مهربان آمدى مَردِ من. مانده نباشى. 

- سلام جانانِ من، سرت سلامت. مهلا کجاست؟ برایش آیسکریم خریده‌ام. 

- جانت سلامت. در حیاط غَرغَرَک بازى مِى‌کند. الان است که بیاید. 

 

نگاهِ مهلا لبریز از شیطنت شد؛ از آن که توانسته بود از چنگ چشمانِ تیزبینِ بابا فرار کند. 

گِرِهِ دستانش را کمى شُل کرد. به پروانه‌ى در تکاپوى میانِ انگشتانش نگاهى انداخت؛ 

 

- پروانه جانم، من خود از تو مراقبت مِى‌کنم، نَگَران نباشى ها. پیشى خاکسترى تو را اذیت کردن نتواند. 

 

صداى باز شدنِ درِ خانه مهلا را همچون بیدی تکاند. 

گره دستانش را سفت تر کرد. 

صدای مخملین بابا شورِ ته‌نشین شده‌ى دلش را مذاب کرد. 

 

(( مهلای بابا... 

                  مرهمِ جانم کجاستى؟ 

   بابا نبیندت دِق مِى‌آورد هاااا 

                این آیسکریم از برای کیست؟ )) 

 

راستین با قدم های ورچیده نزدیک و نزدیک تر شد، 

بلند بلند می‌خواند؛ 

(( دستای مهلا، حیاتِ منه... 

                  چشمانِ مهلا امیدِ منه... 

   پاهاىِ مهلا شوقِ زندگیم... 

                   انگشتانِ او مرهمِ درده... )) 

 

مهلا چشمانش را از شرمِ شیطنتى که مى‌دانست موجب ناراحتىِ باباست، مثلِ دانه‌هاى انگور در هم فشرده بود. 

 

دستانِ گَرد بسته ى راستین، دخترک را از قابِ دیوار جدا کرد، و در سایبانِ آغوشش پناه داد. 

 

- باباجان، درون دستانت چیسته؟ 

 

راستین انگشت روى دستانِ کوچکِ مهلا گذاشت و با گوشه‌ى چشم درونِ محبسِ کوچک را دید زد... 

 

- مهلاىِ پدر... این پروانَه شاید به دهانِ گوربه خورده شود اما درون عرقِ شورِ دستانت صدبار مُرده و زَنده مِى‌شود، رهایش کن بابا. 

 

قفلِ دستانِ نازکِ مهلا با کلید اشک هایش گشوده مى‌شود. 

بابا غرقِ در بوسه اش مى‌کند و در آغوشِ پدر، هم نوا با پروانه پرواز مى‌کند. 

دخترک شوربا خورده و‌نخورده کتابِ پارسى درمیانِ آغوشِ کوچکش به خواب مى‌رود. 

 

 

هانیه لقمه هاى نان خشک و پنیرِ شور را دانه دانه در دهانِ کوچک مهلا مى‌گذارد، چیزى تا اذانِ صبح نمانده است؛ چاى شیرین را با چاشنىِ شعرِ حفظىِ کتاب نوشِ تنها دخترکِ خانه مى کند؛

 

(( نوشتم خون، نوشتم درد، دردِ صبحِ آزادی 

   نوشتم غم، نوشتم آه، آهِ خنده و شادی 

 

     نوشتم یک عروسک در کنارِ کودکِ بی جان 

    نوشتم بادبادک زیرِ سقفِ ملکِ اجدادی 

 

   نوشتم تا بگریم، تا بگریانم جهانی را 

   جهان بی خبر از دردِ ویرانی و بربادی 

 

    خداوندا! به امید رهایی می سپارم جان 

  که خون شد زیرِ چنگِ کدخدا خاکِ خدادادی

 ((

 

مهلا از شوقِ زنگِ ادبیات، جهیده جهیده به سمتِ مدرسه مى‌ رفت.... 

خیالِ هانیه که از رسیدنِ دخترکش به آغوشِ امنِ مکتب آسوده گشت، با سبدى از سبزى تازه و لوبیاى سرخ به خانه برگشت تا براىِ افطارِ روزه اولىِ خانه آشِ قورتىِ دلخواهش را بار بگذارد. 

دانه هاى نمک را که از نمکدانِ چینىِ خردلى  روانه‌ى قابلمه‌ى لعابى مى‌کرد، ناگهان با صداى انفجارى سخت به سمت پنجره دوید؛ 

حس‌اش این بود که بندِ آسمان از هم گسیخته و دارد آوارِ زمین مى شود. 

 

آشِ نیم پخته را به آغوش گرفته و شتابان به سمت مکتب خانه ى سیدالشهداى دشت‌برچى دوید. 

 

- مهلاى من کجاستى؟ مادر برایت آشِ قورتى پختن کرده... بیا مادر ... بیا با رفیقِ مکتب ات نوشِ جان کن عزیزِ جان. 

 

با دیدنِ خاکِ خون خورده ى دشت، دلش آشِ نخورده را پس زد. 

یادِ روزى افتاد که دخترکش با آرزوى آنکه روزى پزشکِ دست‌هاى زخم خورده‌ى پدرش باشد، قدم به قتلگاهِ آینده اش گذاشته بود. 

    از میان انبوه پدر و‌مادرانی که غرق در گردابِ وحشت و حیرت و حسرت بودند راستین را دید که فریاد می‌زد؛ 

 

(( مهلا.... مهلا.... 

                     مهلا کجاستى؟! 

حیاتِ بابا کجاست؟ مگر دستانِ کوچک‌ات حیاتِ من نبود؟ 

 

مهلا... مهلا... 

امید بابا کجاست؟ مگر چشمانِ بادامى‌ات امیدِ من نبود؟ 

 

مهلا... مهلا... 

شوقِ زندگى ‌ام را مِى‌خواهم. پاهاى مهلا شوقِ زندگى ‌ام بود. 

 

مهلا... مهلا... 

مرهمِ دردم را از کدامین زاویه‌ى مکتب بیایم؟ انگشتانت کو؟        )) 

 

قابلمه از دستانِ لرزانِ هانیه افتاد، 

خاکِ خون خورده، آشِ مهلا را هم نوش کرد. 

 

مهلا نمى ‌دانست که زنگِ پارسى آخرین زنگِ زندگى‌اش هست! 

 

 

 

#تبلور_مهر