📝

 

 

#داستان_کوتاه_تبلورمهر 

(( دارِ کیان ))

 

- هر سری بهت می‌گم خامه‌ای بزن، آخرش تیفوسی می‌کنی برام. 

- اگه آرایشگر منم، که می‌گم این خامه‌ایه، دبّه درنیار واسم. 

- دبه رو اونجا درمیارم که یه گرونم واسه این شاهکارت نمیدم. منِ احمقو باش که هر سرى بازم میام سراغ تو. 

 

« عوضى یه ساعته نشونده جلو آینه آخرش مثه دمِ خروس درآورده. » 

 

از ابتدا تا انتهای کوچه که برسد، گلبرگِ هر گلی که پیش رویش می‌رویید، از هم گسست. 

خانه‌شان در انتهای کوچه بود، کنار آن درخت سترگ چنار. 

عادت همیشگی‌اش بود؛ در را با لگد های از کفِ پا باز مى‌کرد. 

وارد خانه شد، با همان گره‌های ناگشودنىِ ابروهایش. 

 

_ راضیه کجایى؟ 

_ هزار بار نگفتم مادرتو با اسم صدا نزن! مثلا مرد شدى. اندازه‌ی دراکولایی. 

- راضیه که نیست. تو برام یه لیوان آب خنک بیار. 

- آب خنکو بخاطر غلطایی که کردی تو حبس بهت میدن. خجالت نمیکشی واسه مادر و پدرت امر و نهی می‌کنی؟! 

- چی می‌گی تو؟ مگه واسم چی‌کار کردی؟ ببین مردم واسه بچه‌هاشون چیکارا می‌کنن. 

- باید چیکار می‌کردم؟ ۱۹ سال تر و خشکت کردم، بهترین مدرسه‌ها گذاشتم درس خوندی، نذاشتم احساس کمبود بکنی. تو‌چیکار کردی بجز یللی تللی؟ 

- تو که لیاقت نداشتی یه ماشین درست درمون برام بگیری، پرشیاتو لااقل بزن به نامم. 

- تموم کن الدنگ، ارزش نداری یه گرون بیشتر خرجت کنم. 

 

چشمانِ کیان دریای خون شد.  

 

- اصغر بگو ببینم سوئیچ کجاست؟ 

- تا بلد نشدی با مادر و پدرت درست حرف بزنی یه تیکه نون خشک از این خونه هم برات حرومه. 

- میدی یا؟ 

- هر غلطی میخوای بکن. 

 

کیان سرش را میان دو دستش گرفته و دور خانه می‌چرخد. 

با دست‌های مشت شده به سمت پدر می‌دود. اشک در چشمان اصغر گروگان گرفته مى‌شود. 

دستان گره خورده اش پنجره‌های خانه را نشانه میگیرد. بارانی از تکه های بلورِ شیشه‌ای در خانه جاری می‌شود. 

اشک از چنگ چشمانِ اصغر آزاد می‌شود. 

 

-  سپردمت به همون خدایی که قسمش می‌دادم تو رو ازم نگیره،یه کاری نکن که از دلم بگذره کاش همون موقع که ۵ سالت بود و هر هفته تشنج می‌کردی ازم می‌گرفتت. 

 

صدای آن روزهای پدر، سر سجاده در گوشش طنین می‌افکند. 

آبشار خونِ انگشتانش او را به خود مى‌آورد. 

 

راضیه درِ اتاق را باز مى کند. 

_ چرا باز به همدیگه میپرین شما دوتا؟ یه ساعت نمیذارین سرمو رو بالشت بذارم تا آروم بگیره. 

 

تمامِ قابِ چشمانش پُر مى‌شود از فرشِ آغشته به خون. هنوز جایی برای دیدنِ پنجره‌ی شکسته نیست. 

دستپاچه مى شود، پیرهنش را پاره می‌کند تا چشمه‌ی خون را ببندد. 

کیان دستش را کنار می زند. راضیه گوشه‌ی اتاق می‌افتد. با صدای قفل شدنِ درِ اتاقِ کیان، چشمانِ راضیه هم بسته می‌شود. 

 

 

با صدای استارتِ ماشین بیدار می‌شود. سوزش دستانش مانع از بازکردن پنجره های اتاقش می‌شود. 

تا خود را به حیاط برساند در بسته می‌شود و خودش میماند و خودش. 

 

« دیشب بهش گفتم حق نداری دیگه به ماشین دست بزنی‌ها. نامرد به اسمم نمی‌زنه هیچ، هرموقع دلش خواست بَرِش میداره میره.» 

 

- الو اصغر. ماشینو کجا بردی؟ من قرار دارم. 

 

تلفن قطع می‌شود. 

 

- الو. چرا قطع می‌کنی؟ کجا پاشدی با زنت رفتی ، ماشینم با خودت بردی؟ 

- بیمارستان مغز و اعصابِ آذرآبادی. 

- اونجا چرا؟ 

 

صدای بوقِ پایان تماس، سنگ ریزه‌هاى وحشىِ قلبش را تکانى مى‌دهد. 

 

جلوى درِ ورودىِ بیمارستان، قدم هایش تندتر مى‌شود.  

 

- خانم، راضیه دهقان اینجا بستریه؟ 

- بله تو اتاق عمله، اضطراری بردنش. 

- چِش بود؟ 

- حمله ى عصبى ناشى از تومور مغزى ، ظاهرا امید زیادى هم به موندنش نیست. 

 

پدر را که مى‌بیند، قدم هایش کندتر می‌شود. 

اشک‌های پدر حالا هم در گرو‌چشمانش نیست،روی پیرهنش را خیسانده است. 

 

تمامِ کیان فقط نگاه می‌شود، و پرسش هایى که جانِ خسته‌ی پدر پاسخگویشان نیست... 

 

 بی‌آنکه بداند، تنش میهمان صندلی پلاستیکی راهرو می‌شود. حرف‌های خانم اعظمی در سرش میچرخد؛ « عزیزم معلومه که تو دلت نمیخواد خاطر پدر و مادرت رو آزرده کنی. پس برای غلبه کردن بر نگرانی ها و تردیدهای روزانه و همچنین  کاهش افکار اضطراب آور از تکنیک توقف افکار غلط و اعمال نادرست استفاده کن، کیفیت کار اینطوره که یه کش لاستیکی رو دور مچ خودت میندازی، هر وقت خواستی جلوی یک فکر ناخواسته  یا اشتباه مستمر رو‌ بگیری، به خودت «نه» بگو و همزمان کش رو تکون بده . تا بعد از مدتی، با ضربه‌ی کش مانع از عمل نادرست خودت بشی. » 

 

ملامتگرانه با خودش می‌گفت: « انقدر برای شروع این تمرین و بستن کش امروزو فردا کردم ، که کش های خشم و عصبانیت و تندی من روی هم جمع شد و دارِ مادرم راضیه شد » 

 

 

#تبلور_مهر