📝
#داستان_کوتاه_تبلور_مهر
#ارتفاع_زندگى
از پشت سرفههای طولانی، صدای گرفتهاش را به گوش هر بچهای که سرراهش بود، میرساند.
سالشمار عمرش را اگر بپرسی میگوید فرصتی برای شمارش سالهای زندگانیام نیست، همین که زنده بمانم و زنده نگهدارم کافیست.
سال شمار و روز شمار و دقیقه شمارِعمر بماند برای آنهایی که ارتفاع زندگانیشان بلند است. این پایین ها هیچ خبرى از این بازىها نیست.
هوای مهگرفتهی آن صبحِ اردیبهشت بهانهای برای رهایى اشک از چشمهایش شده بود؛ بیآنکه واهمهای از دیده شدنشان داشته باشد.
نام مهدکودک “نیکان” را که دید، چشمانش را خشکاند. لرزشی پشت گلو انداخت. صدا را با فشار آب گلو صاف کرد.
- بادکنک... بادکنک... دختر خوشگلا... پسر بلاها... بادکنک دارم.
صدایش مثل سایر کاسبها بلند نبود. همیشه پشت صدای نازکش، خجالتی کهنه از کودکیِ تلخش به یادگار داشت.
انگار تمام دنیا دست به دست هم، زیر پایش را خالی کرده بودند. این حس آشنا را هنگام لیز خوردن پایش روی لیزی پوست موز و رها شدنش روی زمین بیش از پیش دریافت!
- آآآآخ... کمر وامونده خورد شد. موز خوریش واسه بقیهاس. زمینخوریش واس ما.
- داداش دستتو بده من بلند شو.
- دستت گِلى میشه آقا. تیریپت قاطی میشه. خودم پا میشم.
- چه سفت گرفتی این بادکنکها رو... یکیشم از دستت در نرفت.
با صدای ترقّ و توروقِّ استخوانهای تفتیدهاش ایستاد و دستی به پشتِ لباس خاکستریاش کشید.
- در رفتن هر کدوم از اینا در رفتن دلخوشی بچههامه مهندس!
- باشه . خدا برکت بده.
- خدا که خرده برکتی میده. حالا یهدونهشو واسه اون خرگوش کوچولوی شاستی سوارت بخر دلش شاد شه.
- مرسی . اون انقدر دلخوشی داره که با اینا پلکش هم تکون نمیخوره.
آه سردی لبهای اصغر را به انجماد کشاند. تشری به روی اشک دویده در گونهاش زد و به راهش ادامه داد.
از مهدکودکی به مهدکودکی و از پارکی به پارک دیگر. کار هرروزش بود.
ساعت ۶ عصر بود که گزیدگی عضلات پا را آیتِ خستگی یافت و روی نیمکتِ سنگیِ پارکِ ”جالیز” خودش را با آغوشی لبریز از حسرتهای همیشگی پهن کرد.
خب از ۷۳ تا ، ۱۷ تاش مونده که اگه خدا همون خرده برکتش رونشونم بده تا شب تمومه.
چرت نابهنگامی جلوی پردهی چشمانش نشست!
- تو خماری! نمیفهمی چی میگی پسرِ اصغرکُنَک. مگه با ١٠٠ تومن الان چی میدن خنگول.
- خفه شو، اسم خونوادمو بیاری نیاوردیا. ردش کن بیاد
رویای اصغر، رویای پدری بود که تازه طفلش را با تبریکی تهی در آغوشش نهادهاند و جیغِ نوزاد نارسیده، گوشش را مىآزارد اما چشمانش، مشتاق تماشایش است.
چرت نابهنگام، با شنیدن صدای رسیدهی همان نوزاد از چشمان اصغر بیرون جهید.
دانیال تمام قد در مقابل چشمانش نقش بست. لحظهای در تردید میان رویا و حقیقت ماند.
- ١٠٠ تومنم واست زیادیه. ردش کن بیاد وگرنه پتهات پیش اِبرام رو آبه ها.
- بچه داری منو تهدید میکنی؟!
دست مرد کاسکتیای که بازوانش اثری از ورزیدگی نداشت روی گردن باریک دانیال نشست. اصغر یقین کرد که رویا نیست و در ثانیهای به حضورش در واقعیت پی برد.
چنان ببری که طعمهاش را به دست روباهی دیده باشد سوی مرد کاسکتی دوید تا دانیال را، (همان نوزاد نارسی که حالا حسابی رسیده بود) از چنگش بدرد. دانیال همچون میوهی رسیده ای شده بود که کرم کوچکی درون شیرینیاش جولان میداد.
مرد کاسکتی با صدای رفیقِ سوار بر موتورش ناگهان غیب شد.
- سیا بدو... اصغرکنک اینجاست!
اصغری که از سفت گرفتن نخها، مدام دستانش تاول میبست این بار اصلا ندانست که ترکاندن آن ۱۷ تای مانده سهم کدام درخت و دکل و چوب و تختهای شد.
- دانیال تو با اینا چیکار داشتی؟ با سیا سوخته چه صنمی داری پسر؟ چی ازش میخواستی؟ سیا سوخته که بجز اون زهرماریها چیزی نداره؟ از کِى تو رَم گرفتار این زهرماریها کردن... اصغر بمیره که
همین درد واسه مردنش کافیه!
چهرهی درماندهی اصغر، آماج نگاه سرشار ازشرمساری و فروماندگى و ابهام و خماریِ دانیال شده بود.
اصغر نمیدانست سیاهیای که روی سرش سایه انداخته، تقصیر کم سوییه ماهِ آخرِ ماه است یا شومی ناداری.
پاهای مانده اش، روح خسته اش را به خانه رساند.
نرمیِ لبهای خشکیدهای را روی چشمان بستهاش حس کرد!
- بابا، دانیال همهچی رو بهم گفت. گفت که کار بدی کرده. گفت با دیدن کار بدش بادکنک هات پرید . بابا بادکنکها چن تا بودن؟!
نامش ستاره بود، اما همچون خورشید بر جان پدر مهر میتاباند.
- تنها امید بابا بیا بغلم تا آروم شم ...
دستهای کوچک ۱۱ سالهاش نوازشگر جان آزردهی اصغر بود.
ساعت ۳ بعدازظهر فردای آن شنبهی تلخ، اصغر به زور پلک هایش را میبست تا خورشید به بیداری اجباریاش آنها را نگشاید. ۱۷ سال بود که در چشمان دانیال آرزوهایش را میدید اما حالا چه؟ نه تنها چشمان دانیال برایش فروغی نداشت که از تمام جهان چشم پوشیده بود.
صدای در را که شنید قفل چشمانش را محکمتر کرد.
- سلام بابایی خونهای؟
صدای نازک ستاره را که شنید میخواست برخیزد اما ترس از ترکیدن بغض انباشتهاش مانع شد.
ستاره دست مشت کردهی پدر را گشود، پاکتی را درونش گذاشت و در اتاق را بست و رفت.
اصغر همچون طفلی که در انتظار گشودن هدیهای کادوشده باشد، برخاست.
داخل پاکت چند عدد بادکنک باد رفته بود و یک کاغذ؛
« بابایىاصغر ، امروز جشن روز معلم بود. بعد از جشن ، از خانوم معلممون اجازه گرفتم بادشون رو خالی کنم بیارم برات، تا ببری بفروشیشون تا دیگه از دست دانیال هم ناراحت نباشی که بادکنکهاتو به باد داد.ببخشید! فقط ۱۷ تا بادکنک مونده بود.»