💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

غبار

▫️▫️

▫️

 

غبارِ روىِ پنجره،

از ارتفاعِ رنگین‌کمان نمى‌کاهد.

نادیدنِ محاسنِ دوست،

از تیرگىِ جامِ احساس است.

 

 

#تبلور_مهر 

 

▫️

▫️▫️

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

“من” به‌علاوه‌ی “یت”

🖊

 

#خرده_افاضه (۱۴)

#من_به‌علاوه‌ی_یت

 

بد نیست خودت هم به آن دیوارِ جزمیتِ ساختگى‌ات بخوری! امعاء و احشاءِ افکارِ کلاسیک‌ات تکانی بخورند. قلمبه سلمبه‌های‌شان در چاه ناخودآگاه ته‌نشین شوند. افکارت که شمایل مینیمال به خودشان گرفتند؛ فرصت حضور در عرصه‌ی جهان مدرن را بیابند! 

 

روی سخنم با آدم‌های سفت و سختی‌ست که جز عقایدِ فرورفته در مُخِ شریفشان دیگر هیچ چیز را قبول ندارند.  

جز خودشان هم، بقیه را جاهل ماهل می‌پندارند. و آنقدر روى قواعدِ درست و غلط‌شان پاى فشارى مى‌کنند که یک نفر باید برایشان دست تکان دهد و داد بزند؛«گاز وِرمه». 

در سایه‌ی دنیای مجاز هم که همگی با این جمله‌‌ی پرحاشیه آشنایی دارید.  

 

هان! می‌گفتم که باید پرچمِ صلح را بالا ببری و بگویی؛ جناب محتشم بخاطر جلاى روح‌ِ پى و پاچین دررفته‌ات هم که شده قواعدت را از انحصارِ منیت‌ها رها کن. به جانِ خودم جهان هم روى خوش‌تری نشانت می‌دهد.  

قانونِ من، انتخابِ من، مصلحتِ من، همه‌اش با یک بادِ پرشتابِ پاییزى پهنِ آسفالتِ خشکِ خیابان مى‌شود.  

بد نیست پیش از سررسیدنِ آن باد، دهانِ پربادَت را خالى کنى؟ یک بار هم که شده بگذارى نسیم کوى دوست لاله‌ی گوش‌هایت را بنوازد؟ 

در راهِ مسیرِ یک‌دندگی‌هایت، دریچه‌های بسته‌ی فکرت را هم بگشا. شاید نواى نوازشگرِ یارِ دلنوازى هواى گشت و گدار در جهانِ افکارِ تو به سرش زده باشد.  

 

این همه شلم شیمبو برایت بلغور می‌کنم که مقر بیایی فازت چیست؟! آخر اینهمه حرکاتِ یوگا در انعطاف پذیرى جسمت که اثر گذار نبود، لااقل به بندهاى پوسیده‌ی اندیشه‌ات یک تابی بده. یکبار بر هم خلاف میلِ چموشت بتاز. این بار قدم در مسیرى بگذار که یک رفیقِ خیرخواه ره‌نمودت شده. شاید هوای یک مسیرِ تازه، دِماغِ احوالت را چاق‌ و چله‌تر کند.  

 

در خرده‌افاصه‌های قبل‌تر عارض گشته‌ام؛ که هرکجا بخواهم به خیالِ خودم مانع از قصورِ کلام بشوم، چنگ در گردنِ باریکِ جناب دهخدا مى‌اندازم.  

آنطور که کتابت فرموده‌اند؛ در لغت‌نامه‌ی آن مرحوم «منیت» از «من» به‌علاوه‌ی «یت» یک مصدر جعلی‌ست که برای تعریف تکبر و خودپسندی ساخته‌اند.  

حالا کاکو گیان، شما بیا در دایره‌ی این قانون قرار بگیر. اما به جای توجه مطلق به آینه، نگاهی هم به اطراف بینداز. اطرافت پر از فکر است، پر از اندیشه‌هایی که در قالب «انسان» آذین بسته شده‌اند. حالا اگر جای آن منِ دوست‌داشتنی‌ات، واژه‌ی انسان را جای‌گزین کنی، یک ترکیب پسنده‌تر میزبانِ مشىِ شخصی‌ات می‌شود. و ورودی و خروجی اندیشه‌ات به صافیِ تأمین منافعِ «انسانیت» تنظیم می‌گردد. 

حالا هر فعلى که بخواهد توسط جوارح و جوانح جنابعالى صورت پذیرد، با توجه به مصلحتِ انسان‌ها نمود می‌یابد، نه فقط خودت! 

 

«محض خاطر دل قایمیِ آن جنابان باید بگویم که ایشان در کوره‌ی روزگار، آجرِ افکارشان چنین بسته گشته است. وگرنه خودشان مرام حالى‌شان است. بسوزد پدرِ تجربه، که موجباتِ انجمادِ افکار مى‌گردد.» 

 

✍🏻#تبلور_مهر 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

“توقف” در مسیر “تسلسل”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

چشمانت را بستی؟!

🖊

 

چشمانت را بستی؟ خیال کن سازِ جهان با نظمِ جهانِ کنونی، ناساز شده است. دیگر سکوت سهم ابرها نیست. ولوله‌ای در آسمان به راه انداخته‌اند. و خورشید به داوری‌شان نشسته است.

 رنگ‌ها حصارِ اختصاص را شکسته‌اند. تنه‌ی درختان پوشیده از طلاست. و برگ‌هایش رام‌ترین گردبادند.

شکوفه که باز می‌شود بساط خنده‌اش به راه می‌شود. شاپرک از خواب می‌پرد. صدای بم‌اش را کوک می‌کند. به شکوفه تشری می‌زند. باز پیله را همچون لحافی روی سرش می‌کشد و صدای خروپف‌ِ نتراشیده‌اش در چمن‌زار می‌پیچد.

 

کلمات، ترکیب‌ها، جملات، توان خلق جهانی را دارند که منحصر به ذهن پویا و خلاق توست. دنیاى خودت. دنیایی تازه، که مى‌توانی بسازی و از دیگران دریغ نکنی. این طبعِ طربناک، خاصه‌ی روایتگری‌ست. خواه قلم چنگ در فنِّ بدیع و ظرافت‌هایش بیندازد، و جهانى مملو از واژگان بیافریند. خواه این قلم، از میان اشکال درهم تنیده‌ی بومِ نقاشى، دست به روایتگریِ بزند. 

 

هرچه‌قدر دایره‌ی خیال را گِرد کردم، تا بتوانم نظم جهان را با مطبوع‌ترین شکل آن به تصویر بکشم، در برابر این شعرِ سهراب، عاجز شدم؛

 

«پشت دریاها شهری است

که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.

 

بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می‌نگرند.

 

دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است.

 

مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند

که به یک شعله، به یک خواب لطیف.

 

خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد.

 

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.»

 

این نوشتن بود که به من تعلیمِ تفکر داد. شیوه‌ی صحیح مطالعه را آموخت. روایتگری منسجم را یاد داد. و نقشِ هویت بر دفتر زندگانی‌ام نشاند.

 

 

✍🏻#تبلور_مهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

“خود” را از مغازه‌ی “خودکشی” بخر!

"خود" را از "مغازه‌ی خودکشی" بخر!

این کتاب خوش‌دست در اولین مواجهه‌اش با انگشتان دست خواننده، چنین پرسشی به ذهن کنجکاوش متبادر می‌سازد؛ «عنوانی چنین "سنگین" در صد و چهارده صفحه چطور خودش را جای خواهد داد؟»

بله، کتاب "مغازه‌ی خودکشی" کاملا هوشمندانه طراحی شده است. و حاصل خوش‌فکری نویسنده و احاطه‌اش به ذائقه‌ی کم‌حجم مخاطب است. مخاطب امروز زمان زیادی برای رمان پرحجم برآمده از ذهن یک انسان، هرچند نویسنده، هرچند خلاق، صرف نمی‌کند. حتی اگر نویسنده از زبان منتقدان، شهیر و صاحب سبک خاص هم باشد.

موقع خرید کتاب، هدفی جز آشنایی با سبک داستانی گروتسک (طنزسیاه) نداشتم. پس تنها نکته‌ای که در مقدمه‌ی کتاب توجه‌ام را جلب کرد انتخاب نام افراد حاضر در رمان از روی اسامی انسان‌های سرشناس تاریخ جهان بود. و نکته‌ی خلاقانه‌اش در اشتراک سرنوشت این افراد با ماجرای نهفته در داستان بود که برایم الهام‌بخش شد.

داستان از توصیف فضای تنگ و تاریک مغازه‌ای ‌آغاز می‌شود که منبأ درآمد و محل زندگی خانواده‌ی «تواچ» است. آنجا همه‌چیز برای تزریق حس ناامیدی و افسردگی آماده است. و از آن بالاتر ابزار هرنوع خودکشی به سلیقه و دلخواه انسان‌ها برای مرگ آسان مهیاست. در زمانی که تاریخ آن مجهول است، این مغازه نمونه‌ی کوچکی از جهانِ غرق شده در بلایای زاییده‌ی تکنولوژی‌ست. آنچه که آشکار است، داستان نه به گذشته شباهت دارد و نه مربوط به حال است. پس شرایطی که نویسنده توصیف می‌کند بیانگر آینده‌ای‌ست که اواخر عمر منابع طبیعی زیستگاه انسان است.

در خانواده‌ای که شغل آبا و اجدادی‌شان تسهیل خودکشی برای دیگران است؛ فرزند سوم،‌ آن هم ناخواسته به این جمع اضافه می‌شود. در شرایطی که شادی و نشاط برای جامعه پدیده‌ای ناآشناست، این کودک در اوج شادابی و عظمت روحی‌ست. «آلن» نقش منجی را در این داستان ایفا می‌کند. و از همان نوزادی لبخند اصلی‌ترین بارزه‌ی چهره‌ی اوست. طبق مقدمه، نام آلن برگرفته از نام «آلن تورینگ»، دانشمند و ریاضی‌دان نابغه‌ی انگلیسی است.


قوت نویسنده در توصیف موقعیت، تصاویر را شبیه به یک فیلم در ذهن به حرکت وامی‌دارد. ارزش‌های جاخوش‌کرده در نهادِ این خانواده‌ دقیقا متضاد با واقعیتِ امروز به نمایش درآمده است که این شگردِ پیرنگ‌سازِ نویسنده در طرح داستان است. کدام سرشت لطیف دخترانه از نسبت یافتن زیبایی به چهره‌اش مى‌هراسد؟ در اوایل داستان وقتی آلن درباره‌ی خواهرش «مرلین» اینطور اظهار می‌کند؛«به نظرم مرلین خیلی هم خوشگله»؛ مرلین گوش‌هایش را می‌گیرد و جیغ‌زنان به سمت اتاقش می‌دود!

نمادها در داستان در هماهنگی کامل با پیرنگ در میان سطور جای گرفته‌اند. لباس خانوم تواچ به رنگ سرخیِ خون بر تنش نقش می‌بندد. «ونسان» پسر بزرگ خانواده، جلابه‌ای با طرح بمب، دینامیت و جرقه‌های انفجار به تن می‌کند. مرلین شمع کیک تولدش را به‌‌جای فوت با «آه» خاموش می‌کند. آن هم کیکی که به شکل تابوت سفارش شده است. و در این میان، آلن با حباب‌های رنگارنگی که از ظرف پلاستیکی کوچک در دست‌اش فوت می‌کند شور زندگانی، بر در و دیوار مغازه می‌پاشد.

تعلیق‌ بلند جای خود را به تعلیق‌های کوتاه داده است. تعلیق‌های کوتاهی که تا حوصله‌ی خواننده سرنرفته‌، خود را می‌رسانند. گاه جنسیت مشتری مغازه تا لحظاتی پنهان می‌ماند و گاه توالی حوادث از پس چند سطر متوالی نمایان می‌شوند. اما داستان در درست‌ترین جای خود، یعنی وسط کتاب وارد نقطه‌ی بحرانی‌اش می‌شود. و آلن از این‌جا آغاز به تغییر در جهان داستان می‌کند. آغازی که هنرِ“موسیقی” به طبلِ "تحول" در زندگانی‌شان مى‌کوبد. در این قسمت که توالی حوادث رو به تندی می‌رود، جملات کوتاه‌تر می‌شوند اما تعدادشان بیشتر. و درست در همین قسمت، نویسنده قدرت توصیف‌اش را به رخ خواننده می‌کشد؛ «نقاشی‌‌های سیب تورینگ دانه دانه از جای‌شان فروریختند؛ انگار زیر یک درخت سیب ایستاده باشی و کسی تنه‌ی آن را تکان بدهد.... مشتریان افسرده در حال خارج شدن از مغازه زمزمه می‌کردند: رام رام دیرام دام». و از همین جا تغییر ناملموس و تدریجی افکار شخصیت‌ها شروع می‌شود. و مغازه‌ی خودکشی تبدیل بهمغازه‌ی خودشناسی می‌شود.

اما مسئله‌ای که به طرز نامحسوس آمده تا در ذهن مخاطب اثر کند، تاکید بر همسایگی مرکزی به نام "مجتمع مذاهب از یاد رفته" است. مطلبى که بیش از همه ذهن من را وادار به تأمل کرد. اما همچنان نتوانست نتیجه‌ای به دست دهد! حتی با جستجو در عقاید نویسنده و نگاهی به کتاب دیگرِ ترجمه شده‌اش(آدم‌خواران) چیزی عایدم نشد. خوش‌بینانه خواهد بود اگر از چنین زاویه‌‌ای به این مسئله نگاه کنم، و خیال کنم مقصود نویسنده از طرح چندین باره‌ی این مسئله این هست که؛«ماحصل از یاد بردن مذاهب و تشکیک در باور به حقیقتِ رستاخیز، جز پوچی، آرمانی دیگر نخواهد داشت».

و در قسمتی از داستان می‌خوانیم:«لوکریس و میشیما از در پشتی به مکان مقدس قدیمی برگشتند که الان به مغازه‌ی خودکشی بدل شده بود». هدف نویسنده از ترسیم این فضا چه می‌تواند باشد؟ مکانی مقدس که حالا تبدیل به مغازه‌ی خودکشی شده است و در روبروی مجتمعی به نام مذاهب از یاد رفته قرار دارد! باز هم دلم می‌خواهد خوش‌دل و خوش‌بین باشم. شاید نویسنده می‌خواهد بگوید؛ اگر عقاید حاکم بر مکان‎های مقدس محترم شمرده می‌شدند و در عمل پیاده می‌گشتند شاید هرکسی در وجود خودش یک آلن داشت و دیگر نیازی به منجی‌گری او نبود!

تناقض‌ها گه‌گداری در روند خوانش متن تزاحم ایجاد می‌کرد. خانواده‌ای که رسالت خودشان را آرام کردن مردم با مرگِ آسان می‌دانند، چطور برای دیگران در این جهان نقش و رسالتی قائل نیستند و آن‌ها را به سمت مرگ سوق می‌دهند؟

و پسرکی که به پدرش می‌گوید:« بابا، چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی، یه چراغ روشن نمی‌کنی؟» چرا باید در انتهای داستان دستش را از طناب نجات بکشد و خودش را به کام مرگ بفرستد؟ آن هم با توجیه اینکه « مأموریت آلن به پایان رسیده بود.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

نمی‌دانم...

🔹

 

نمى‌دانم چه می‌خواهم بگویم؟!

کجا و از که من باید بگویم؟!

 

خودم گم گشته‌‌ام در این بیابان

در این شوریده بازارِ پریشان

 

مگر باید شبیه لاله‌ها بود؟

ز آتش گونه‌ها را سرخ بنمود؟!

 

مگر باید ز جام عشق نوشید؟

در این دشت بلاخیز آهوان دید؟!

 

مگر باید پر پروانه بوسید؟!

به عادت، عطر و بوی اوج بویید؟!

 

زمین بذر جسارت از تو خواهد

که در دام رسوم بد نیفتد

 

تو در این دامگه با خود چه داری؟!

علف بی بار و بن، یا سروِ کاری!

 

🔹

 

#تبلور_مهر 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

مردمِ این جان‌شهر

🖋

 

#خرده_افاضه (١٣)

#مردم_این_جان‌شهر

 

 

و حالا برایتان بگویم از مردم این جان‌شهر، که بدجور مرام دارند. این بدجور که می‌گویم کرور کرور حرف پشت سرش خوابیده ها! از آن بدجورهای ناجور! یعنی هرنفرشان برای خودشان دائرة‌المعارفِ مصورِ متحرکِ مرام و معرفت هستند.  

طوری‌که خدا نکند باهاشان خویشاوندی داشته باشی یا اتفاقی یک لیوان آب به دستشان داده باشی؛ تا نمک‌گیرت نکنند بی‌خیالت نمی‌شوند. باید از نمک سفره‌شان بخوری! اگر هم نخوری به خوردت می‌دهند. اصلا مگر می‌شود نخوری؟ چنین جسارتی را از کجا به جیب زده‌ای؟ آخر وقاحت تا این حد؟ 

خلاصه که باید یک نانی، نمکی، پنیرکی به خوردت دهند. بعد هم چند روز یکبار جلو چشمشان درآیی و خوش‌دستی کنی. و اگر بلدش نباشی، لااقل خوش‌لفظی کنی تا یقین حاصل کنند تو هم اندک مرامی داری. 

 

بدجور دلبسته‌ی اجتماعاتشان هستند. از همان بدجور های ناجور! دلبسته که چه عرض کنم، جزو ضوابط چشم‌ناپوشیدنیِ جامعه‌ی جان‌شهری‌هاست! یعنی اگر زبانم لال، یکی‌شان حتی درپای مرگ و بیماری هم باشد باید به جمعشان بیاید. که اگر نیاید مُهرِ بی‌وفایی به پیشانی‌اش داغ می‌کنند. و اگر به دست بیماری نمیرد با زخم زبان‌هایشان بی‌شک می‌کشندش. مسلمان نشنود، کافر نبیند. بعد هم انگار نه انگار که بخت‌برگشته را به زور به مجلس کشانده‌اند؛ نگاه سالم اندر مریضی به چشمان غمزده‌اش می‌اندازند و می‌گویند:«آخی! راضی به زحمتتون نبودیم.»

 

حالا از آن بدجورتر! وقتی یکی‌شان یک مریضی ویروسی گرفته بازهم باید به گِردشان بیاید، که اگر نیاید به تریج قبای‌شان برخواهد خورد و به باد گلایه‌اش خواهند گرفت.و اصلا مهم نیست که با آمدنش هزار نفر دیگر هم مبتلا خواهد شد.

 

یک شیر پاک‌خورده هم پیدا نمی‌شود بهشان بگوید؛« کاکو دوست داشتن اینه که سلامتی رفیقت، مهم‌تر از باهم بودنتون باشه» درست مثل آن تعریف عمومی عشق که می‌گوید؛« تو اگه خوشبختی معشوقت رو بخوای عاشق واقعی هستی نه این‌که صِرفِ بودن در کنارش رو عشق معنا کنی»

 

خلاصه! این جمعیت باصفا هر چیزی که جمعشان را برهم زند بهانه‌ای بیش نمی‌دانند! وقت دورهمی هرچه کار و درس و زندگی و مشغله هست، باید به سطل آشغالِ اى‌کاش‌ها انداخته شود. وگرنه نقض معرفت محسوب می‌شود و اینجاست که از غایت تعصب خونشان به رنگ جوهر بزم‌نامه درمی‌آید! 

 

اگر اهل نظم و برنامه‌ریزی هم باشی، جزو ناقضان قوانین به حساب می‌آیی و مشمول بند تکفیر. آنوقت در زمان دورهمی هی بر سرت می‌کوبند بلکه از این راه ناصواب بازگردی، و مخل شب‌نشینی‌شان نشوی!

 

تا وقتی جوان‌اند با خوش‌دستی‌ها و خوش‌لفظی‌ها سطل آشغال ای‌کاش‌ها را پر می‌کنند. و در زمان پیری دانه دانه از سطل بیرون می‌کشند و آه از نهاد برمی‌آورند. بعد هم لعن چهارضرب به ناف زمان می‌بندند که مجالی برای تحقق آرزوهاشان نداد. 

 

از حق نگذریم، مردم جان‌شهر بسیار دوست‌داشتنی‌اند. در کمال بخشش، از جان و دل برای عزیزانشان مایه می‌گذارند. بدجور باحال تشریف دارند. و به یقین، جان‌شهری‌اند. فقط به‌گمانم جاده‌ی اولویت‌ها را گم کرده‌اند. فرع را به اصل ترجیح داده‌اند. و از این رو مقصد برایشان نامعلوم است.

 

قدیمی‌ها گل گفته‌اند؛ «شاهنامه آخرش خوش است.»

من هم به این آخرِ خوش امیدوارم.

 

 

 

#تبلور_مهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

طهارتِ طاهره

طهارتِ طاهره

زن است، با تمام جلوه‌های زنانگی. معصومیتِ نگاه، لطافت زبان، آراستگی فکر و غنای اندیشه.

اما طهارتِ طاهره، به صافیِ آب زلالی‌ست، که ریشه‌های درخت افکارش را با آن پرورده است.

نمی‌خواهم برایتان از زندگی‌نامه‌ی یک شاعر بنویسم، همچون هدفى با یک جستجو در ویکی ادبیات هم محقق مى‌شود.

آرمانم از نگاشتن این نوشتار، شراکت با شما در حس پویایىِ خطوط پررنگ یک کتاب است.

اگر برچسبِ ناشکیبایى به من نزنید، باید بگویم که پس از خواندن مقدمه‌ی کتاب، سریع به بخش آخر آن دویدم. بی‌آنکه متوجه بخش اصلی کتاب باشم.

در انتهای کتابِ «مجموعه اشعار طاهره صفارزاده»، "نشرِ پارس کتاب" گفت‌وگوی جذابی‌ست از محمدحقوقی (شاعر و منتقد معاصر) با دکتر طاهره صفارزاده. نزدیک به چهل صفحه از کتاب، به این مصاحبه‌ی جذاب اختصاص یافته است که با خواندن سطر به سطرِ آن و دقت در پاسخ‌های این بانوی فکور، بیش از پیش به بلندای ابعاد شخصیتی‌اش پی ‌بردم.

قبل از خواندن مصاحبه، آن‌چه که من درباره‌اش می‌دانستم همین بود؛«یک شاعر زن انقلابی، مفسر قرآن و استاد دانشگاه»

اما در میان خطوط متن مصاحبه، چیزی که یافتم، فراتر از این‌ها بود. اولین چیزی که شاخکِ حواسِ من را تیز کرد، اسامی مختلفى از شاعران و نویسندگان در اقصی‌نقاطِ جهان بود که در لابلای گفتارش، از آن‌ها یاد مى‌کرد. پرواضح بود که در تجربه‌ی زیسته‌اش جایگاه عمیقى داشتند. و از آن مهم‌تر صمیمیت نهفته در کلامش با این افراد من را به دنبال یافتن سررشته‌ی این مطلب کشاند.

آنجا بود که فهمیدم در برهه‌ای از زندگی برای ادامه تحصیل به انگلستان رفته، و بعد به جمع نویسندگان بین‌المللی در دانشگاه آیووا آمریکا پیوسته است. ارتباط‌ ادبی‌اش با این جمع به قدری وسیع بوده که شماری از آن‌ها کتابشان را پس از تایید دکتر صفارزاده به دست چاپ می‌سپردند.

به نظرتان جالب نیست؟ این که دفتر شعر«چترسرخ» او بسیار مورد توجه آهنگ‌سازان در کشورهای غربی بوده است. و مجموعه‌ی اشعارش به زبان‌های مختلف -ازفرانسه، آلمانی، اسپانیولی و عربی گرفته تا چینی، ژاپنی و اردو- ترجمه شده است؟! اما من و شما چقدر با این دفتر شعر آشنا هستیم؟

سروده‌های انگلیسی‌ این مجموعه، در برخی کشورها -ازجمله بنگلادش- به‌عنوان‌ واحد درسی تدریس می‌شوند. و برخی از اشعار آن مایه‌ی انگیزش تعدادی از موسیقی‌دانان برای خلق آثارشان بوده است. از جمله "یوآخیم ف.و. اشنایدر" موسیقی‌دان آلمانی و "دیوید فدرولف" موسیقی‌دان آمریکایی.

او پس از چندی به ایران بازمی‌گردد و در دانشگاه ملی آن زمان(شهید بهشتی اکنون) مشغول تدریس می‌شود.

یک نمونه‌ از اشعار دکتر طاهره صفارزاده را باهم بخوانیم؛

وقتی که از کلیشه‌های شعر معاصر به تنگ می‌آید ‌چنین می‌سراید:

« من از مداومت پنجره

دریچه و در

میان شعر زمانم به تنگ آمده‌ام

چقدر آینه

چقدر ماهی

چقدر مصلوب

مگر فضای این‌همه تنهایی کافی نیست

که من چنان برهنه شوم

که هیچ آینه نتوان گفتن

و چنان فریاد شوم

هیچ پنجره نتواند شنیدن

مگر نشستن تک‌سرفه در فضای شبستان

چقدر طولانی‌ست

که چوپانان به هیأت گرگ درنده می‌آیند

و گله دستخوش تفرقه‌ است

و داوری را باید از روی دست هم نوشت»

تفاوت! تفاوت را در این شعر حس می‌کنید؟ تفاوتی که برخاسته از استقلال فکرى و سبکى این شاعر است.

اشعار و نوشته‌هایش، نشان از استحکام بنیان‌های فکری، بینش عمیق و جهان بینی‌ای قوی دارد که در بیان قدرتمند او بسیار مشهود است.

می‌خواهم به برخی از پاسخ‌های جالب توجه‌ ایشان در مصاحبه‌ی مذکوراشاره کنم. جالب‌ترین دیدگاه‌اش درباره‌ی آهنگ شعر است؛ اینکه او وزن را فریبنده‌ای می‌داند که کار اصلی‌اش تحمیل انحراف به شعر است.

وقتی اینچنین بیان می‌کند؛« می‌خواهید حرفی را بزنید متوجه می‌شوید کلماتی که حرف شما را می‌زنند در آهنگی که شروع کرده‌اید نمی‌گنجد. خوب دنبال کلمه می‌گردید. در این دنبال گشتن دوچیز اتفاق می‌افتد. یکی اینکه طبعا سیلانی که به هنگام خلق هست، معطل می‌ماند و منحرف می‌شود و دیگر این‌که کلماتی که در آن آهنگ می‌گنجند، مفاهیم دیگری را با خود می‌آورند.»

قطعا با خود می‌گویید این مطلب چندان هم بکر نیست، و پردازندگان شعر معاصر، پیش‌تر مشابه‌اش را گفته‌اند. اما مطلبی هست که پیش از صفارزاده، در کاروان اندیشه‌ی شاعران معاصر، جایگاهى نداشته است. و آن مفهوم پرمحتوایی به نام « طنین در معنا»ست، که جانشینی شایسته‌ برای آهنگ بیرونی شعر می‌داند.

وقتی صحبت از شعر هست، مجموعه‌ای از زیبایی‌های ادبی موردنظر است که در قالبی مشخص، گرد هم آمده‌ باشند. و برای ایفای نقشی به جهان عرضه شوند. دکتر صفارزاده وزن را مانعی برای بروز صحیح رسالت شعر می‌داند. به گمانم وزن را همچون دستگاه برش بدون انعطافی می‌بیند که دانسته‌ها را همچون خمیری در خود می‌کشد، و خروجی‌اش در شکل و قالبى یکسان عرضه می‌شود. آن‌وقت مفاهیم فدای واژگان و تعقیدات دشوار می‌شوند.

اما نگاه دیگری هم هست که مانع از کشاندن اشعار ایشان در دستگاه وزن و تقطیع افاعیل عروضی‌ست. و آن نگاه در کلام محکم و استوار ایشان، چنین جای گشته است؛«والله بزرگترین حسن وزن که اثر تخدیرکننده‌ی آن باشد، به نظر من بزرگ‌ترین عیب آن است.» از دید ایشان، وزن و آهنگ در شعر، ناخودآگاه مخاطب را چنان درگیر زیبایی‌ ظاهرى خود می‌کند که مخاطب نمی‌فهمد کی، و چطور مطلب تا عمق وجودش اثر کرد! این جذابیت، ذهن و فکر خواننده را مختل می‌کند و در جان و روان‌اش تاثیر می‌گذارد. تا جایی که نمی‌فهمد چه‌چیز به خوردش داده شده است. همچنین خود شاعر را هم از توجه به درون وامی‌دارد. طورى که برون بر درون برتری مى‌یابد.

مطلب را چنین به کمال می‌رساند که؛«من در شعر به حرکت و انرژی که خون و نبض زندگی امروزند، معتقدم. باید کلیت یافتن شعر مطرح باشد. و وقتی کلیت در یک شعر مطرح بود هر کدام از اجزای آن، «بعد معنایی» یا طنینی خواهند شد که پیوستگی آن‌ها حرکت و انرژی ایجاد می‌کند و درنتیجه بالایی خواب‌آور آهنگ، جایش را به ضربه‌های بیداری می‌دهد.»

محمدحقوقی در مقدمه‌ی این کتاب، به نقل قولی از “اگوست کنت” اشاره می‌کند که می‌گوید؛« افسوس که آدمی نمی‌تواند از پنجره به عبور خود در خیابان نظر افکند.»

با نگاه به این مضمون، خانم دکتر طاهره صفارزاده به شکلی مطلوب از پنجره‌ی عقل،شعور و احساس توانسته‌است به اشعار و افکارش نظر کند و درصدد ترفیع آن‌ها برآید.

 

تبلورمهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

جناب «مرشد» با صد و هشتاد و سه صفحه تأخیر وارد می‌شوند!

«جناب “مرشد” با صد و هشتاد و سه صفحه تأخیر وارد می‌شوند»

نام کتاب «مرشد و مارگاریتا» امروزه در قفسه‌‌ی تمام کتابفروشی‌ها به چشم می‌خورد. با آن‌که از کهنه‌ نشرهای کتب ترجمه در ایران است، اما همچنان روی میز تازه‌های نشر جاخوش کرده است.

پیش از آن‌که کتاب را در دست بگیرم، قضاوت اولیه‌ام از نام آن، وجود زنی به نام «مارگاریتا» بود که احتمالا چشم و دل مردی مقدس، با تخلصِ «مرشد» را می‌رباید.

هرچه در صفحات ابتدایی کتاب پیش ‌رفتم، نه نامی از مارگاریتا و نه نشانی از مرشد یافتم. تا این‌که در صفحه‌ی صد و هشتاد و سه‌ی کتاب، عنوان بخش سیزدهم چنین نقش بسته بود؛«قهرمان وارد می‌شود».

کلمه به کلمه، ترکیب به ترکیب، جمله به جمله، و عبارت به عبارت پیش رفتم. اما عنوان قهرمان برای مرشد از سوی بولگاکف فریبی بیش نبود. قهرمان این داستان «ولند» است. و ولند کسی نیست جز وجود ظهوریافته‌ی شیطان در مسکو.

بولگاکف دو داستان موازی را در کتاب پیش می‌برد؛ داستان اصلی مربوط به شیطان و چهار همکار اوست که در کنار برکه‌های بطرکی اولین ماموریت خود را آغاز می‌کنند. بولگاکف از شگرد آشنایی‌زدایی چنین بهره می‌برد؛ شیطان آمده است تا انسان‌های شاخصِ شهر را متوجه نقاط ضعف‌شان بکند، تا آن‌که دست از اعمال ناشایست‌شان بردارند.

و داستان فرعی، ماجرای به صلیب کشیده شدن حضرت عیسی مسیح به روایت مرشد است،که در زمان حاکمِ وقتِ اورشلیم، «پیلاطس» به وقوع می‌پیوندد.

احتمالا علاقه‌‌ی بولگاکف به روایتگری ماجرای تصلیب عیسی، به تمایل او به ادامه دادن پیشه‌ی پدری‌اش مربوط است. پدرش «آفاناسی ایوانویچ» دانشیار آکادمی علوم الهی بود. و میخائیل علاقه‌ی زیادی به پیشه‌ی وی داست. اما پدر او را مجبور به تحصیل در علوم پزشکی می‌کند.

شاید هم در راستای تدارک تمهیدات لازم برای خلق سبک رئالیسم جادویی، از این واقعیت تاریخی بهره برده است. چرا که شالوده‌ی رئالیسم جادویی بر مبنای واقعیت،افسانه و تاریخ است.

آن‌طور که به نظر می‌رسد داستان اصلی کتاب برگرفته از نمایشنامه‌ی دکتر فاوست اثر گوته است. همچنین از سایر آثار موردعلاقه‌ اش همچون رمان نفوس مرده اثر نیکلاى گوگول، نمایشنامه خدعه و عشق اثر شیلر و آثاری اینچنین بهره برده است. بولگاکف در «مرشد و مارگاریتا» به‌طور ویژه از نمایشنامه‌ی دکتر فاوست تاثیر پذیرفته، که می‌بایست پیش‌نیاز مطالعه‌ی این داستان معرفی شود. بدون آشنایی با نمایشنامه‌ی دکتر فاوست، مخاطب با خلأ عدم دریافتِ دقیق مواجه می‌شود. اگرچه آقای عباس میلانی، مترجم کتاب، با برگردانی دقیق و افزودن پانوشت‌های متعدد در انتهای صفحات، سعی موثری در رفع ابهامات و گره‌گشایی داستان داشته‌اند.

نویسنده در شروع کتاب، نقلی از نمایشنامه‌ی مزبور می‌کند، که طرح چندخطیِ داستان گوته و رمان خودش هم می‌توان به حساب آورد؛

«پس بگو کیستی؟

«جزئی از قدرتی هستم

که همواره خواهان شر است

اما همیشه عمل خیر می‌کند».

(گوته، فاوست)

راوی داستان گاه میان شخصیت‌ها حضور دارد، از افکار و احساسات شخصی آن‌ها اطلاعات دقیق دارد و نهان و نیات شخصیت‌ها را بیان می‌کند.

وگاه از فضاى داستان خارج می‌شود، چشم در چشم مخاطب می‌ایستد، او را مورد خطاب قرار می‌دهد، و مثل دوربین فیلم‌برداری آنچه را دیده و شنیده است بیان می‌کند. درست مثل گزارشگری که مشاهدات میدانى خود را به مخاطب شرح مى‌دهد.

زاویه دید از «دانای کل محدود» به «زاویه‌دید عینی» دائما در نوسان است. این خروج از فضای داستان با آن‌که از سوی بولگاکف کاملا منظم و حرفه‌ای طراحی شده است اما موجب پراکندگی حواس مخاطب گشته و او را از فضای موجود خارج می‌کند.

او در انتهای بخش اول کتاب می‌نویسد؛«خواننده! با من بیا!»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

معاد، دریچه‌ی روشن

🌱

 

«معاد، دریچه‌ی روشن»

 

طلوع‌ِ جهان، شروع فاصله‌هاست

غروبِ جهان، وقوعِ قرابت‌ها‌ست

 

چقدر دورند از هم؛ صدای درون‌ها...

یکی به شرق نظر می‌کند، یکی به غرب

 

نگاه یکی خیره بر سپیدی مهتاب،

و دیگری به نرمیِ شن‌زار...

 

ولی عجیب آن‌که؛

در انتهاى عهدِ آدمیت، 

نگاه‌ها اتفاق بر افق دارند...

 

نگاهِ من، نگاهِ تو، نگاهِ او،

که از منظرِ آفتاب، راهمان دور است؛

در انتها، به یک دریچه‌ی روشن سپید می‌مانند.

 

#تبلور_مهر 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل