💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

انسان‌های کارنابلد دست از پا درازتر

🖋

 

#خرده_افاضه_ها

#انسان_های_کارنابلد_دست_از_پا_درازتر

 

 

گاه با انسان هایی مواجه می‌شویم که در کارِ خود کاسه‌ی لبریزِ قصورند، حالا هرچه قدر هم می‌آیی و در مقابلشان ارزش‌ها را یادآوری می‌کنی و سلسله مراسمِ مطالبه راه می‌اندازی فایده که ندارد هیچ! با کمال تبختر سر بالا می‌گیرند و بادی به غبغب می‌اندازند و در نهایتِ اهمال می‌گویند؛ همه‌چیز تقصیر شماست! پرداختِ ناصحیحِ شما به وظایفتان، همچین نتیجه‌ای به بار آورده است.

 

اینجاست که باید یک آهِ جان‌گداز از نهاد برآورد، سر به جَیبِ مراقبت فرونهاد، لحظاتى با خداى خود معاملت نمود، با طبیعت جدال کرد، سپس دست بر زانو نهاد و بلند شد. و به‌تنهایی برای اعتلاء نهاد مربوطه تلاش کرد.

 

از این انسان‌ها کم نیستند ها، مژدگانی بدهید که بسیار هم زیادند. 

به ما همیشه گفته اند که درگوشی صحبت کردن خوب نیست؛ اما بیایید من درگوشی به شما بگویم؛ راستش را بخواهید من اوایل فریبِ صحبت‌های این بزرگواران را می‌خوردم، یک لیوان آب هم رویش! و خودم را مقصر اوضاعِ پیش آمده مى‌دانستم و وجدانم شعله‌ور می‌شد. اما حالا فهمیده‌ام که دارند مغلطه‌ی افلاطونی و سفسطه‌ی ارسطویی می‌کنند! این را گفتم که شما فریبشان را نخورید! یا لااقل اگر خورید از رویش آب نخورید، بلکه نوشابه‌ی مشکی‌ پپسی جعبه‌ای بخورید تا بشورد و ببرد! و اثری از خود باقی نگذارد.

حالا که رازی بدین عظمت با شما در میان گذاردم؛ بروید در همان جیب که پیش از این عرض کردم فرو روید، انسان های کارنابلد دست از پا درازتر را شناسایی کنید، در ذهنتان مذاکرات مصالحت‌آمیزی به راه بیندازید(یاد بگیرید مذاکرات داخلی حتی اگر ذهنی باشند هم باید مصالحت آمیز باشند). با ایشان سخن بگویید و در نهایت، یک نتیجه‌‌ی شایسته و به‌حق بگیرید و در هر حیطه که با این عزیزان مواجهید، اقدامات صحیح، به دور از افراط و تفریط و در مسیر اهداف والای نهاد مربوطه انجام دهید. بی‌آنکه توجهی به تهدیدهای آبکی و ترعیب‌های ناشیانه‌ی ایشان داشته باشید.

 

#تبلور_مهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

جستاری در داستان «باران» از سامرست موآم

#جستار_مهر (١)

 

جستاری در «داستان باران» از «سامرست موآم»

 

یک شروعِ آرام. یک آغازِ امیدوار کننده. دیباچه‌ای که به ساکنانِ امواجِ پرتلاطمِ دریا، نوید سکون در خشکى مى‌دهد. 

سامرست موآم این‌گونه شروع می‌کند داستانی را که نامش «باران» است؛ 

«تقریبا وقت خواب بود و انتظار می رفت فردا صبح مسافران پس از بیدار شدن خشکی را در برابرشان ببینند.» 

 

وصفِ آرامِ موقعیت، و تکیه بر عرشه‌ی آن کشتیِ پهناور گرماى لذتِ خواندنِ ادامه‌ی ماجرا را بر دل مخاطب می‌نشاند، اما نمی‌توان از دخالتِ سرمای زمختِ جنگ جهانى اول چشم‌پوشی کرد؛ 

«او پس از دو سال عمری که در جبهه سر کرده و بعد از برداشتن زخمی که درمانش خیلی بیش از آن چه بایست طولانی شده بود، خوشحال بود که حد اقل دوازده ماه آینده زندگانیش را درآپیا به سر خواهد برد.» 

آنچه او را وادار به این اشاره می‌کند، حضور خودِ موآم در جبهه‌های نبرد و چشیدنِ طعم جراحت بوده است، جراحتى که نه تنها جسم، بلکه روحِ او را ازهم گسیخته است. 

 

ویژگىِ شخصیت‌ها در این داستان زمانی بیان می‌شوند که دکتر مک‌فیل با آنان مواجه می‌شود. این حرکتِ نویسنده احساسِ اشتراکِ عقیده‌اش با دکتر مک فیل را به ذهن القا می‌کند. و اینکه در میانِ تیپ‌های گوناگونِ شخصیتى‌ای که ساخته ، تیپِ دکتر را شخصیت معقول و موجّهِ داستان قرار داده است و ماجرا معطوف و ویژگى‌های مطلوب اوست. 

 

در میانِ کلمات و جملات و پاراگراف‌های متن آنچه بیش از همه نمود دارد، شخصیت‌محوریِ داستان است. کنش و واکنش‌هایشان علت وقوعِ معلول‌هاست. اینجاست که باید گفت پلات در این داستان چرایى و چگونگىِ اعمال شخصیت‌هاست.  

 

اشاره به ویژگی‌های فیزیکیِ سوژه‌ها، ویژگى‌های سنی، ویژگی‌های جنسیتی، ویژگی‌های شغلی و تحصیلی و طبقاتی ، ویژگی‌های ملیتی و اعتقادات مذهبی و سیاسی در عینِ کوتاهىِ داستان، به تکامل بیان شده است. 

آنجا که دکتر مک‌فیل کلاهش را برمی‌دارد، سرخی موهای کم‌پشتش و چشمانِ آبىِ غرق شده در کویرِ کک و مک‌های پوست صورتش را می‌توان دید. و ذهنِ خرده‌گیری که پشت صورتی باریک پنهان شده است. 

تناقض در شخصیت خانم دیودسن میان شخصیت مذهبىِ او و زینت‌آلاتِ شب‌نشینی هایی که همیشه در آنها غایب است جلوه می‌کند. تیزی و چابکىِ حرکاتش، و سرعت و هوشیارىِ هوشمندانه‌اش، قدِّ کوتاه و جثه‌ی ریزش را از تصوراتِ ذهنى به کنجى غریب مى‌راند. 

همانطور که ویژگی‌های شخصیتی خانم مک‌فیل در داستان کم رنگ است، حضورِ این بانوىِ احساساتى و کوته‌بین در وقایع هم چندان پررنگ نیست. 

و اما آقای دیویدسن، میسیونری که با همان سکوت و رعایت حداکثرىِ آداب، جنجالى در داستان به پا مى‌کند و این امر در اواخر داستان به اوجِ خود مى‌رسد. همانند استخوان هاى  برجسته‌ى گونه‌اش که پس از گودىِ عمیقِ صورتش رخ نشان مى‌داد. 

« دکتر دوباره بارانیش را پوشید و به طبقه پائین رفت. در مقابل در ورودی آقای هورن با متصدی کشتی‌ئی که چهار نفر مسافرمان با آن آمده بودند به اتفاق‌یک مسافر قسمت درجه دوی کشتی که دکتر چند باری در کشتی دیده بود، ایستاده و سرگرم گفتگو بود.» 

این اولین دیدارِ زنده‌ی دکترمک‌فیل و خانم تامپسن است. زنی که در میانِ توده‌هایِ زمختِ چربى، همچنان زیبا مى‌نمود. ساق‌های فربه و سپیدِ آن زنِ حدودا ٢٧ ساله زیرِ آن کلاهِ بزرگ سپیدش او را در نظر همچون یک قارچِ سمّى و وحشى اما زیبا مجسم مى‌کند. و همانقدر مسموم‌کننده و زیرک. همان‌ اندازه اشتهاآور و کشنده. 

 

آنچه نباید سریع از آن‌ها عبور کرد، مفاهیمِ موردنظر نویسنده در خلالِ دیالوگ‌هاست. آنجا که جدالِ مذهبِ جدا افتاده از اصالت، و عقلانیتِ گریزان از عبودیت به زیبایى در صحنه‌ی گفتگوی انسان‌ها به نمایش در می‌آید.

« خانم دیویدسن اظهار نظر کرد :  

- چه لباس شرم آوری! آقای دیویدسن معتقد است که باید قانون پوشیدن آن را منع کند. چطور می توان مردمی را که فقط باریکه ای از کتان قرمز رنگ به دور کمر بسته اند، پابند اخلاقیات دانست؟ 

- دکتر مک فیل عرق صورتش را خشک کرد و در پاسخ گفت : در چنین آب و هوائی لابد برایشان پوشش مناسبی است.» 

 

این گفتگو درباره‌ی پوشش لاوالاوا از آغازین نقاطِ اختلافى است که در ذهن جزئى‌نگر و دقیقِ دکتر مک‌فیل نقش می‌بندد.  

در قسمتی از این گفتگوها آقای دیویدسن، درمورد میسیونرهای محلی اظهار می‌دارد؛« وقتی کار را دست میسیونرهای محلی می سپاری، گرچه به نظر اشخاص قابل اعتمادی به نظر می آیند، ولی با گذشت زمان متوجه رخنه ای در کارشان خواهی شد.» 

 

بنظر می‌رسد این مرد دچار یک رفتارِ استعمارى شده، که ظاهرِ دینى و موجه به خود گرفته است. از هدفِ اصلى یک داعىِ عضو گروه‌های مذهبی فاصله گرفته و در پیِ ترویجِ عقایدِ خود به بدترین نحو ممکن که روش سلطه‌گری و تسلط است بهره می‌گیرد. 

نمونه‌ای از افکارِ افراطى‌اش را در این بیان گنجانده؛ دیویدسن:«انتظارم این است که کار من شسته رفته وتمیز باشد. باید فوری و فوری دست به کار شوم. زیرا معتقدم درختی را که خشکیده باید از ریشه در آورد و در آتش انداخت.» 

 

او در این کار آنقدر غرقِ در نقشِ هدایتگرى خود گشته است که مى‌خواهد به هر نحوی دیگران را در مسیر صحیح قرار دهد، حتی با سخت‌ترین مجازات و توبیخ. غافل از آنکه وظیفه‌اش تبلیغ و ارشاد و شناساندن است. 

 

ترکیباتِ توصیفىِ موآم در عینِ سادگى بسیار عمیق است. و اطلاعاتِ جامع و مفید از محیط و موقعیت مورد نظر در دسترس مخاطب مى‌گذارد. بارانِ سرکشِ پاگو پاگو را چنین بر سرِ خواننده‌ی داستان می‌کوبد؛ 

« گوئی نیروی وحشی طبیعت کین توزانه فرو ریختن سیلابی را جایگزین ریزش قطرات کرده بود، سیلابه ای که بی امان از آسمان فرو می ریخت و فرو ریختن آن بر سقف خانه که از ورقه آهن شیار داری ساخته شده بود صدای کر کننده و جنون آوری را ایجاد می کرد.» 

 

آنچه موآم تلاش می‌کند که بعنوان پیام این داستان بیان کند سیطره‌ی افراطی مسیونرها بر روابط اجتماعی و مناسبات سیاسی و فرهنگی در عصرِ خویش است که در گفتگوی دکتر مک‌فیل  و فرماندارِ خلیج نمایان است. فرماندار، استیصالِ خود را چنین بیان مى‌دارد؛ 

« دکتر مک فیل، خوشحال می شدم اگر می توانستم با قبول پیشنهادتان شما را راضی نگاه دارم ولی دستور صادر شده قابل تغییر نیست.» 

 

سرچشمه‌ی افکاری که موجب نوشتن داستان «باران» و امثال این داستان‌ها توسط «سامرست موآم» شده است، زندگانی او در خانواده‌ی خشک مذهب عمویش هنری موآم، بعد از وفاتِ پدر و مادرش در دورانِ کودکىِ وى مى‌باشد. 

 

وقتی موآم در خلال داستان از زبان مک‌فیل می‌گوید؛« بنیان‌گذار مذهبی‌شان که انقدر کناره‌جو و سخت‌گیر نبود» می‌خواهد تمایزِ دینِ شاخص از رفتارِ مسیونرهایى همچون آقاى دیویدسن را بنمایاند. که در انتهاى این مسیرِ نادرست، وقتى گمانِ آن مى‌کرد که خانم تامپسن را از چنگِ شیطان رهانیده است؛ خود در آغوشِ همان شیطان به کام مرگ رفت. 

 #تبلور_مهر

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

نوشته‌ی دست ناخورده...

🍂

 

عشق...

همان نوشته‌ی دست ناخورده‌ی گَرد و خاک‌ خورده‌ی بادآورده؛

که با چشمک‌های تابه تای چشمانت، 

تا می‌خورد و در قُلَّکِ قلبم جا خوش می‌کند.

 

#تبلور_مهر 

🍂

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

نگاه همان نگاه بود

#داستانک

#نگاه_همان_نگاه_بود

 

 

نگاه، همان نگاه بود. سرشار از مِهر، سرشار از یارى، سرشار از ملاحت و سرشار از عطش.

نگاه، همان نگاه بود. از  چشمی می‌تراوید که بارانِ امید همواره از آن جارى بود.

نگاه، همان نگاه بود. اما قطرات بارانش رو به اتمام بود و برقِ تیله‌های مشکی‌اش اینبار طلب آب می‌کرد.

 

امواجِ آن پیکرِ لطیف، بى‌صدا بود. لرزه‌هایش خفیف‌تر از آن بود که به چشم کسی آید. حیای طفل شش ماهه در بیان نیازش برای عقل، غریب بود.

 

تمامِ تابِ رباب را بى‌تابی فراگرفت. کفِ صحرا تابلوی نقاشیِ حیرت‌انگیزی شده بود که فرشتگان از عرش به تماشایش نشسته بودند.

‌رد پاهاى خونینِ رباب طرحِ گل بر صفحه‌ی خاکستریِ دشت انداخته بود.

 

خیالِ هاجر بر گلدانِ اندیشه‌ی رباب نشست. میانِ ریگ‌های وحشی به این‌سو و آن‌سو می‌دوید. نگاهش در افق‌های دور به دنبال کوه صفا و مروه می‌گشت،اما دشت خالی از ارتفاعات بلند بود. 

کودک را زمین نهاد و درنهایت عجز، کنار گوش طفل زمزمه کرد؛ « پا بر زمین بکوب اسماعیلِ حسین. بکوب که زمزم از زیرِ پایت به جوش آید على جانم. زمین تشنه‌ی بوسیدن پاى توست علی‌اصغر»

 

اما زمین هم از تابشِ توده‌های خشم انسان‌های پلید، بی‌امان خشکش زده بود. 

آب و احساس توأمان از آن گریخته بودند.

 

دیگر حسین، جانِ  تماشاى لب‌های ازهم گسیخته‌ی اصغر را نداشت. آهوى کوچکش را به دست گرفت و از گرگ‌صفتان تقاضای جرعه‌ای حیات کرد. هیولاى افسانه‌ها بر جانِ اصغر چنبره زد و حرمله بر گلوى نازکش چنگ انداخت. 

کجاست ضامنِ آهو که ضمانت جان این عزیز را بکند؟!

 

لاله‌ىِ نحیفِ جانِش پرپر گشت و گلبرگ‌هایش با آهِ سردِ حسین تا آسمان پر گشودند. 

فرشتگان پذیرای پیکر ظریف اصغر شدند و آبِ کوثر بر آن نوشاندند.

زمزمِ زمین به کوثرِ آسمان رشک بُرد.

دل رباب لحظه‌ای از این فراق سوخت اما خیالش از لب‌های نمناکِ اصغرش آسوده گشت.

 

نگاهِ حسین به تیله‌های مشکی بود. 

نگاه، همان نگاه بود. سرشار از مِهر، سرشار از یارى، سرشار از ملاحت و سرشار از سیراب شدن.

 

#تبلور_مهر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

هویت‌ات را سفت بچسب!

 

🖋

 

#هویت‌_ات_را_سفت_بچسب

 

می‌گویند تاجش هزار شاخ است.

پادشاهیست که فرت و فرت می‌کُشد آدم‌ها را.

کرونا جان را می‌گویم.( از شما چه پنهان که می‌ترسم بد خطابش کنم و بیاید خفتم کند! )

جانمان را از هزارفرسخی‌ها نشان رفته. و هر روز از اقصی نقاط این جهانِ درنده فرزندانش بتا و دلتا و لاندا و .... را مى‌فرستد که ما را بنشاند در خانه‌هامان. و ارزش‌هایمان را نم نمک فراموش کنیم.

 

البته این جناب، جسممان را نشانه رفته است.

امان از یک سری عالی جنابانِ دیگر که چند سالی‌ست تند و تیز تر حمله‌ور شده‌اند به جوارح و جوانبِ هویت‌مان. آن هم عجیب همه جانبه؛ که فردیت و اجتماع و ملیت و نژاد و فرهنگ و اعتقاد را سرانگشتی روی هوا می‌برند.

 

حالا ما هم که آمده‌ایم یک‌سری مقاومت و دیودهای محافظتی در سیستم هویتی‌مان نصب کنیم، شگفتانه مورد هجمه‌ قرار گرفته‌ایم.

آن هم نه از اصل کاری.

از همان انسان‌های ربات گونه‌ای که جامعه‌ی به اصطلاح جهانی، هرچه آپشن و ویروس خواسته است رویشان ریخته و بدجور درگیر ماجرا شده‌اند.

 

می‌گویند الا و بلا باید شما هم درگیر این ماجراها شوید! 

حالا بیا و بگو باباجان! ما برای هویت‌مان بیش از این تاج‌دارهایتان ارزش‌ قائلیم. آمده‌ایم روی آن هزارجور سپر بلا نصب کرده‌ایم که در امان باشد! اما مگر گوششان بدهکار است.

 

حالا اگر روزی هم صلاح دانستیم گوشه‌ای از این سپرهای حفاظتیمان را بنا به مصالح همان هویت‌مان کنار بگذاریم؛ از آسمان بر سرمان نازل می‌شوند که: «هان! پس چه شد؟! شما همان انسان چفت و بست کرده نیستید؟! »

و هزاران اِل و بِل می‌آورند که مثلا بگویند بسیار زِبِل تشریف دارند.

 

بابا جان! ما آنقدر بر سر هویت‌هایمان غیرت داریم که کلیدِ گنجینه‌اش را جز در دست یک‌سری الزاماتمان نمی‌دهیم!

و روی سر  الزاماتمان هم به اندازه‌ی هویتمان قسم می‌خوریم.

 

یک روز، یک دوست عزیز، یک هدیه‌ی گرانقدر ارزانى‌ام داشت که حیفم می‌آید گوشه‌ای از آن را تقدیمتان نکنم؛

 

« پرسیدم از هویت؛

گفت هویت، دفاعی از خویشتن است

هویت، دختر تولد است

اما در نهایت ساخته‌ی صاحبش است؛

نه میراثی از گذشتگان!

من خود، یک چندگانه‌ام

در درونم، یک بیرونیِ نو شونده است

پس وطنت را بر دوش بکش هرجا که می‌روی»

 

“محمود درویش”

 

 

#تبلور_مهر 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل