#جستار_مهر (١)

 

جستاری در «داستان باران» از «سامرست موآم»

 

یک شروعِ آرام. یک آغازِ امیدوار کننده. دیباچه‌ای که به ساکنانِ امواجِ پرتلاطمِ دریا، نوید سکون در خشکى مى‌دهد. 

سامرست موآم این‌گونه شروع می‌کند داستانی را که نامش «باران» است؛ 

«تقریبا وقت خواب بود و انتظار می رفت فردا صبح مسافران پس از بیدار شدن خشکی را در برابرشان ببینند.» 

 

وصفِ آرامِ موقعیت، و تکیه بر عرشه‌ی آن کشتیِ پهناور گرماى لذتِ خواندنِ ادامه‌ی ماجرا را بر دل مخاطب می‌نشاند، اما نمی‌توان از دخالتِ سرمای زمختِ جنگ جهانى اول چشم‌پوشی کرد؛ 

«او پس از دو سال عمری که در جبهه سر کرده و بعد از برداشتن زخمی که درمانش خیلی بیش از آن چه بایست طولانی شده بود، خوشحال بود که حد اقل دوازده ماه آینده زندگانیش را درآپیا به سر خواهد برد.» 

آنچه او را وادار به این اشاره می‌کند، حضور خودِ موآم در جبهه‌های نبرد و چشیدنِ طعم جراحت بوده است، جراحتى که نه تنها جسم، بلکه روحِ او را ازهم گسیخته است. 

 

ویژگىِ شخصیت‌ها در این داستان زمانی بیان می‌شوند که دکتر مک‌فیل با آنان مواجه می‌شود. این حرکتِ نویسنده احساسِ اشتراکِ عقیده‌اش با دکتر مک فیل را به ذهن القا می‌کند. و اینکه در میانِ تیپ‌های گوناگونِ شخصیتى‌ای که ساخته ، تیپِ دکتر را شخصیت معقول و موجّهِ داستان قرار داده است و ماجرا معطوف و ویژگى‌های مطلوب اوست. 

 

در میانِ کلمات و جملات و پاراگراف‌های متن آنچه بیش از همه نمود دارد، شخصیت‌محوریِ داستان است. کنش و واکنش‌هایشان علت وقوعِ معلول‌هاست. اینجاست که باید گفت پلات در این داستان چرایى و چگونگىِ اعمال شخصیت‌هاست.  

 

اشاره به ویژگی‌های فیزیکیِ سوژه‌ها، ویژگى‌های سنی، ویژگی‌های جنسیتی، ویژگی‌های شغلی و تحصیلی و طبقاتی ، ویژگی‌های ملیتی و اعتقادات مذهبی و سیاسی در عینِ کوتاهىِ داستان، به تکامل بیان شده است. 

آنجا که دکتر مک‌فیل کلاهش را برمی‌دارد، سرخی موهای کم‌پشتش و چشمانِ آبىِ غرق شده در کویرِ کک و مک‌های پوست صورتش را می‌توان دید. و ذهنِ خرده‌گیری که پشت صورتی باریک پنهان شده است. 

تناقض در شخصیت خانم دیودسن میان شخصیت مذهبىِ او و زینت‌آلاتِ شب‌نشینی هایی که همیشه در آنها غایب است جلوه می‌کند. تیزی و چابکىِ حرکاتش، و سرعت و هوشیارىِ هوشمندانه‌اش، قدِّ کوتاه و جثه‌ی ریزش را از تصوراتِ ذهنى به کنجى غریب مى‌راند. 

همانطور که ویژگی‌های شخصیتی خانم مک‌فیل در داستان کم رنگ است، حضورِ این بانوىِ احساساتى و کوته‌بین در وقایع هم چندان پررنگ نیست. 

و اما آقای دیویدسن، میسیونری که با همان سکوت و رعایت حداکثرىِ آداب، جنجالى در داستان به پا مى‌کند و این امر در اواخر داستان به اوجِ خود مى‌رسد. همانند استخوان هاى  برجسته‌ى گونه‌اش که پس از گودىِ عمیقِ صورتش رخ نشان مى‌داد. 

« دکتر دوباره بارانیش را پوشید و به طبقه پائین رفت. در مقابل در ورودی آقای هورن با متصدی کشتی‌ئی که چهار نفر مسافرمان با آن آمده بودند به اتفاق‌یک مسافر قسمت درجه دوی کشتی که دکتر چند باری در کشتی دیده بود، ایستاده و سرگرم گفتگو بود.» 

این اولین دیدارِ زنده‌ی دکترمک‌فیل و خانم تامپسن است. زنی که در میانِ توده‌هایِ زمختِ چربى، همچنان زیبا مى‌نمود. ساق‌های فربه و سپیدِ آن زنِ حدودا ٢٧ ساله زیرِ آن کلاهِ بزرگ سپیدش او را در نظر همچون یک قارچِ سمّى و وحشى اما زیبا مجسم مى‌کند. و همانقدر مسموم‌کننده و زیرک. همان‌ اندازه اشتهاآور و کشنده. 

 

آنچه نباید سریع از آن‌ها عبور کرد، مفاهیمِ موردنظر نویسنده در خلالِ دیالوگ‌هاست. آنجا که جدالِ مذهبِ جدا افتاده از اصالت، و عقلانیتِ گریزان از عبودیت به زیبایى در صحنه‌ی گفتگوی انسان‌ها به نمایش در می‌آید.

« خانم دیویدسن اظهار نظر کرد :  

- چه لباس شرم آوری! آقای دیویدسن معتقد است که باید قانون پوشیدن آن را منع کند. چطور می توان مردمی را که فقط باریکه ای از کتان قرمز رنگ به دور کمر بسته اند، پابند اخلاقیات دانست؟ 

- دکتر مک فیل عرق صورتش را خشک کرد و در پاسخ گفت : در چنین آب و هوائی لابد برایشان پوشش مناسبی است.» 

 

این گفتگو درباره‌ی پوشش لاوالاوا از آغازین نقاطِ اختلافى است که در ذهن جزئى‌نگر و دقیقِ دکتر مک‌فیل نقش می‌بندد.  

در قسمتی از این گفتگوها آقای دیویدسن، درمورد میسیونرهای محلی اظهار می‌دارد؛« وقتی کار را دست میسیونرهای محلی می سپاری، گرچه به نظر اشخاص قابل اعتمادی به نظر می آیند، ولی با گذشت زمان متوجه رخنه ای در کارشان خواهی شد.» 

 

بنظر می‌رسد این مرد دچار یک رفتارِ استعمارى شده، که ظاهرِ دینى و موجه به خود گرفته است. از هدفِ اصلى یک داعىِ عضو گروه‌های مذهبی فاصله گرفته و در پیِ ترویجِ عقایدِ خود به بدترین نحو ممکن که روش سلطه‌گری و تسلط است بهره می‌گیرد. 

نمونه‌ای از افکارِ افراطى‌اش را در این بیان گنجانده؛ دیویدسن:«انتظارم این است که کار من شسته رفته وتمیز باشد. باید فوری و فوری دست به کار شوم. زیرا معتقدم درختی را که خشکیده باید از ریشه در آورد و در آتش انداخت.» 

 

او در این کار آنقدر غرقِ در نقشِ هدایتگرى خود گشته است که مى‌خواهد به هر نحوی دیگران را در مسیر صحیح قرار دهد، حتی با سخت‌ترین مجازات و توبیخ. غافل از آنکه وظیفه‌اش تبلیغ و ارشاد و شناساندن است. 

 

ترکیباتِ توصیفىِ موآم در عینِ سادگى بسیار عمیق است. و اطلاعاتِ جامع و مفید از محیط و موقعیت مورد نظر در دسترس مخاطب مى‌گذارد. بارانِ سرکشِ پاگو پاگو را چنین بر سرِ خواننده‌ی داستان می‌کوبد؛ 

« گوئی نیروی وحشی طبیعت کین توزانه فرو ریختن سیلابی را جایگزین ریزش قطرات کرده بود، سیلابه ای که بی امان از آسمان فرو می ریخت و فرو ریختن آن بر سقف خانه که از ورقه آهن شیار داری ساخته شده بود صدای کر کننده و جنون آوری را ایجاد می کرد.» 

 

آنچه موآم تلاش می‌کند که بعنوان پیام این داستان بیان کند سیطره‌ی افراطی مسیونرها بر روابط اجتماعی و مناسبات سیاسی و فرهنگی در عصرِ خویش است که در گفتگوی دکتر مک‌فیل  و فرماندارِ خلیج نمایان است. فرماندار، استیصالِ خود را چنین بیان مى‌دارد؛ 

« دکتر مک فیل، خوشحال می شدم اگر می توانستم با قبول پیشنهادتان شما را راضی نگاه دارم ولی دستور صادر شده قابل تغییر نیست.» 

 

سرچشمه‌ی افکاری که موجب نوشتن داستان «باران» و امثال این داستان‌ها توسط «سامرست موآم» شده است، زندگانی او در خانواده‌ی خشک مذهب عمویش هنری موآم، بعد از وفاتِ پدر و مادرش در دورانِ کودکىِ وى مى‌باشد. 

 

وقتی موآم در خلال داستان از زبان مک‌فیل می‌گوید؛« بنیان‌گذار مذهبی‌شان که انقدر کناره‌جو و سخت‌گیر نبود» می‌خواهد تمایزِ دینِ شاخص از رفتارِ مسیونرهایى همچون آقاى دیویدسن را بنمایاند. که در انتهاى این مسیرِ نادرست، وقتى گمانِ آن مى‌کرد که خانم تامپسن را از چنگِ شیطان رهانیده است؛ خود در آغوشِ همان شیطان به کام مرگ رفت. 

 #تبلور_مهر