#داستانک
#نگاه_همان_نگاه_بود
نگاه، همان نگاه بود. سرشار از مِهر، سرشار از یارى، سرشار از ملاحت و سرشار از عطش.
نگاه، همان نگاه بود. از چشمی میتراوید که بارانِ امید همواره از آن جارى بود.
نگاه، همان نگاه بود. اما قطرات بارانش رو به اتمام بود و برقِ تیلههای مشکیاش اینبار طلب آب میکرد.
امواجِ آن پیکرِ لطیف، بىصدا بود. لرزههایش خفیفتر از آن بود که به چشم کسی آید. حیای طفل شش ماهه در بیان نیازش برای عقل، غریب بود.
تمامِ تابِ رباب را بىتابی فراگرفت. کفِ صحرا تابلوی نقاشیِ حیرتانگیزی شده بود که فرشتگان از عرش به تماشایش نشسته بودند.
رد پاهاى خونینِ رباب طرحِ گل بر صفحهی خاکستریِ دشت انداخته بود.
خیالِ هاجر بر گلدانِ اندیشهی رباب نشست. میانِ ریگهای وحشی به اینسو و آنسو میدوید. نگاهش در افقهای دور به دنبال کوه صفا و مروه میگشت،اما دشت خالی از ارتفاعات بلند بود.
کودک را زمین نهاد و درنهایت عجز، کنار گوش طفل زمزمه کرد؛ « پا بر زمین بکوب اسماعیلِ حسین. بکوب که زمزم از زیرِ پایت به جوش آید على جانم. زمین تشنهی بوسیدن پاى توست علیاصغر»
اما زمین هم از تابشِ تودههای خشم انسانهای پلید، بیامان خشکش زده بود.
آب و احساس توأمان از آن گریخته بودند.
دیگر حسین، جانِ تماشاى لبهای ازهم گسیختهی اصغر را نداشت. آهوى کوچکش را به دست گرفت و از گرگصفتان تقاضای جرعهای حیات کرد. هیولاى افسانهها بر جانِ اصغر چنبره زد و حرمله بر گلوى نازکش چنگ انداخت.
کجاست ضامنِ آهو که ضمانت جان این عزیز را بکند؟!
لالهىِ نحیفِ جانِش پرپر گشت و گلبرگهایش با آهِ سردِ حسین تا آسمان پر گشودند.
فرشتگان پذیرای پیکر ظریف اصغر شدند و آبِ کوثر بر آن نوشاندند.
زمزمِ زمین به کوثرِ آسمان رشک بُرد.
دل رباب لحظهای از این فراق سوخت اما خیالش از لبهای نمناکِ اصغرش آسوده گشت.
نگاهِ حسین به تیلههای مشکی بود.
نگاه، همان نگاه بود. سرشار از مِهر، سرشار از یارى، سرشار از ملاحت و سرشار از سیراب شدن.
#تبلور_مهر