#داستان_کوتاه_تبلورمهر
(( #اصلا_گوش_کردى_ببینى_چى_مى_گه؟))
هر صبح گنجشکک نیلىِ جلوى پنجره با صداى جیک جیک مستانه اش مى خواد صبحِ دل انگیزى رو برام رقم بزنه. ولى داره انرژى شو تلف مى کنه...
کابوس هاى هر شبم، مثل شبحِ سیاهى، روزِ تر و تازه ام رو تیره و تار مى کنه.
درگیر میدون جنگیم که یه طرفش صداى گنجشک نازنین با نواى بارون بهاریه و یه طرفش کابوس و وحشت از سیاهىِ شب.
اشعه ى تیز آفتاب که پلاکمو به زور از هم وا مى کنه، بختکِ شب هم خلاصم مى کنه.
- مامان ! این گوشىِ من کجاست؟
- یاسى جون! عزیزم ، من چقدر باید دنبال گوشیت بگردم، بدون کجا مى ذارى دیگه!
- آخه دیشب که تو اتاقم کتاب مى خوندم، بعدش چراغا رو خاموش کردید، نتونستم بیام از خونه بردارم.
- این چه بازىِ تازه ایه دختر ! دو قدم نمى تونستى تا پریز برق بیاى و چراغو روشن کنى؟
- واى چقدر گیر مى دى مامان ، پیدا کردم.
أصلا نمى دونم به کى بگم مشکلم چیه؟
اگه به گیسو بگم باهام بیاد حتما مسخره ام مى کنه.
چاره اى نیست! باید به ریحانه بگم ، حالا با اینکه یه کم اُمُّل تشریف داره ولى از هیچى که بهتره!
- الو سلام ریحان جون خوبى؟
- سلام یاسمین ، ممنونم چه عجب یادى از ما کردى؟
- هیچى مى گم بیا امروز به یاد گذشته ها باهم بریم پارک دُرنا.
- آره یه هوایى عوض مى کنیم، خب من الان کلاس دارم ولى ساعت ٤ به بعد هماهنگ مى شیم.
- باشه خانم دکتر درس خون، بپا از درسات عقب نمونى ها !
————
(( ساعت ٤ بعدازظهر- حوالى پارک دُرنا ))
- یاسمین چرا همش دارى ساعتتو نگاه مى کنى؟
- چى؟ خب ؛ آخه من عاشق این ساعت مچى ام، بندِ چرمى مِسى رنگش بهم انرژى مى ده! بهم مى گه تو جذابى !
- همیشه عاشق رنگ مِسى بودى.
- آره یه انرژى خاصى توشه، انگار مى خواد آدمو تو خودش ذوب کنه.
- حالا راستشو بگو ببینم چى شد که یادِ همکلاسى دبیرستانیت افتادى؟ خیلى وقته تو گروه هم نمیاى؟!
- آخه فازِ همه قاطى پاتى شده! حوصله چرت و پرت هاشونو ندارم. بیشتر دوس دارم رُمان بخونم.
- اینکه خیلى خوبه، منم عاشقِ کتاب خوندنم، اونم از نوعِ رمان، حالا چیا مى خونى؟
- بیشتر تو ژانرِ تخیلى... عاشقِ سوررئالیسمم ... حس مى کنم تو یه دنیاى دیگه زندگى مى کنم. انگار همه چى جون داره، در باهام حرف مى زنه، دیوار برام قصه مى خونه.
- بابا ما تو خودِ رئالیسمش موندیم... سورِشو کجاى دلمون بذاریم.
- دیوونه....! تو هم همیشه با این تیکّه هات...
- مى گم معجون هاى اینجا حرف نداره یاسى! منو بردى سال هاى گذشته . چقدر با بچه ها میومدیم اینجا . از رویاهامون، آرزوهامون باهم حرف مى زدیم.
- آره چقدر حال دلم اون روزا خوب بود.
- بعله، یه خورده هم کله ات بوى قرمه سبزى مى داد....
دوباره خونه و من و یه اتاق که روزاش برام عین بهشته و شباش جهنم.
هرکارى کردم نتونستم حرف دلمو به ریحان هم بگم.
دوباره شبحِ تاریکى داره میاد سراغم ، موهاى مشکیمو مى بپیچه دور گردنم و نواىِ مرگ برام مى خونه... چاره اى نیست ، باید بهش پیامک بدم؛
🤳 : ریحانى ، بیدارى؟ مى گم روز خوبى بود ها، راستى تو اونموقع ها از یه روانشناس کلى تعریف مى کردى مى شه شمارشو بدى؟
🤳🏻 : آره بیدارم، با مامانم خیلى صمیمیه بذار برات وقت بگیرم فردا صبح بریم.
چقدر سخت بود ولى تونستم بگم، مثلِ یه کوچه بن بست شدم که ١٠ تا بولدوزرم نمى تونه ازش یه راهى به بیرون باز کنه ، خوبه نپرسید واسه چى مى خواى! خوبه که انسانیت حالیش مى شه.
—————-
خیابونِ رازى با همه ى شلوغیاش یه حسِ تکاپو و امید بهم مى ده،همه دارن مى دُون ! اونم براى به چیز! به دست آوردن دوباره ى سلامتى، فقط یه چیز برام مجهوله، خانوماى باردارى که مى بینم... آخه با چه هدفى یه دیوونه ى دیگه رو به این دنیا اضافه مى کن!
-خب یاسى جون، اینجاست. ساختمون گلستان طبقه ى ٦
چقدر مطبِ ساده و معمولى داره، معمولى تر از اون چیزى که بهش کلمه ى (( معمولى )) اطلاق مى شه.
صندلى هاى پلاستیکىِ رنگارنگ، تابلو هاى رنگ و رو رفته از طبیعت، و یه منشىِ درب و داغون.
بلاخره بعد از نیم ساعت نشستن تو صندلى هاى خشکِ اتاقِ انتظار و پُر چونگىِ ریحانه که این خانوم دکتر اِله بِله ، خیلى دست به خیره و مراجعه کننده هاى کم بضاعت رو رایگان مى بینه و خودش مى ره دنبال بچه هاى کار و مشاوره شون مى ده و از این حرفا .... نوبتِ من رسید.
داخلِ اتاقش یه ذره بهتره، چه چهره ى ملیح و دوستداشتنى داره، روسرى مشکى و زرشکى با اون گیره اى که ازش مرغِ آمین آویزونه چقدر به سفیدىِ صورتش میاد.
-مى دونید خانم سلیمى ، من یه ترس عمیقى تو وجودم رخنه کرده، همش فکر مى کنم الان یکى از پنجره اتاقم میاد تو ، یا درِ کمد تبدیل مى شه به زامبى و منو قورت مى ده، و وحشت غیر قابل توصیفى از سیاهىِ شب دارم.
- خب عزیزم أخیرا اتفاقى که باعث تحول روحیت بشه نیفتاده؟ مثل دیدن یه فیلم ، یا سفرى که توش حوادث ناگوار رخ بده؟ یا مشکلات خانوادگى؟ و...
- نه خانم دکتر پدر و مادرم که باهم توپّن ، ترم یک دانشجوى زمین شناسى ام که چندان علاقه اى هم بهش ندارم، با مسافرتم حال نمى کنم و بیشترِ وقتم رُمان مى خونم...
- خیلى هم خوب، چه تیپ رمانایى مى خونى عزیز؟
- بیشتر رمان هاى هیجانى ، مبهم ، رازآلود، معمایى اون چیزى که بهش سوررئالیسم مى گن ، البته با ناتورال هم میونه ى خوبى دارم.
- خب عزیزم، من با خیلى از جووناى هم سن و سالِ تو که بعضا دچار این مشکل شدن صحبت کردم. براى سن و سالِ تو بدونِ هیچ مطالعه ى بنیادى و ریشه گیرى افکارت، خوندن این تیپ رمان ها اونم بطور افراطى باعث یه همچین اختلالات ذهنى مى شه که اگر ادامه پیدا کنه ممکنه شرایط جبران ناپذیرى پیش رومون باشه، من تو این مواجهه ها ازشون خواهش مى کنم که چند جلسه ، هم صحبت بشیم .
از توهم همین خواسته رو دارم بعلاوه اینکه براى یه مدت سبکِ مطالعه ات رو تغییر بدى که با مشورتِ خودت یه سرى کتابا رو براى مطالعه تو این مدت انتخاب مى کنیم،بعدش که وضعیت روحیت به شرایط سابق برگشت بعد از چند مدت با یه سرى مقدمات، دوباره اگه إصرار داشته باشى مى تونى به سبک قبلى مطالعاتت برگردى.
- ولى من با این رُمانا زندگى مى کنم. مطمئنم به این کتابا مربوط نیست. اگر تخصص ندارید لطفا نظراى سنتى ندید، از نظر شما چه کتابایى خوبن؟ حتما انتظار دارین بشینم تاریخ بیهقى بخونم، ببخشید وقتتون رو گرفتم. با اجازه!
نمى دونم با خودش چى فکر کرده، از اولشم باید خودم دنبال یه دکترِ لارجِ آدم حسابى مى گشتم، از این ریحانه که آبى واسه آدم گرم نمى شه، اَه...
- ریحانه اینو از کجا گیر آوردى؟ برگشته مى گه بدون ریشه گیرى افکارت اینجور کتابا باعث اختلالات ذهنى مى شه... خوبه رُک نگفت که دیوونه اى!
از همون اول که داخل اتاق شدم با دیدن اون چادر مشکى که تو خلوتِ خودشم چپونده سرش باید مى فهمیدم اُمُّله...
مى گه سبک مطالعاتیتو عوض کن! حتما انتظار داره روزى ١٠ صفحه نهج البلاغه و صحیفه سجادیه بخونم و تو دوره هاى حرفه اى هم گلستان سعدى و مناجات خواجه عبدالله انصارى بخونم!
اَه ... دو ساعت از وقتم تلف شد....
- یاسمین..... أصلا گوش دادى ببینى چى مى گه؟
- بله خانوم دکتر! باید خودم یه آدمِ درست حسابى پیدا کنم، خب دیگه من خسته شدم فعلا خدافظ
- خداحافظ
بدبختا تو این دنیا دلشون به چى خوشه نمى دونم!
باید تو نِت بگردم ببینم بهترین روانشناسِ این شهرِ درِپیت کیه؟
( ساعت ١٠ صبح- مطب آقاى دکتر آرمینِ آریا )
ووه... چه مطب باحالى ، صندلى هاى چرمى و استند هاى فانتزى و تابلو هاى انتزاعىِ مدرن...
أصلا از اسمش معلوم بود آدم حسابیه .
- خانم دلارام بفرمایید داخل.
چه اتاق باکلاسى داره، طراحى شده با مدرن ترین مِتُدِ دکوراسیون داخلى ، چه خوشتیپ و باکلاس، ترکیب لباسش با پاپیون سُرخابیش بى نظیره.
- سلام آقاى دکتر آریا، از آشنایى تون خوشبختم.
- سپاس خانمِ ....نام بیمار؟
- بیمار که...! یاسمینِ دلارامم.
- خب کمى از خودتون بگید.
- من دانشجوى زمین شناسى ام، شدیدا اهل مطالعه و کنجکاو... با داستان هایى که مى خونم زندگى مى کنم ، از لوسترِ اتاقم گرفته تا زیرپایى جلوى در احساس مى کنم زنده ان و باهاشون حرف مى زنم، تنها مشکلم با شبِ ازش وحشت دارم، حس مى کنم قراره سقف شکافته بشه و یه موجود هشت دست و پا بهم حمله کنه...
- راستش ظاهرا شما دچار (( آگورافوبیاى خفیف )) شُدید که یک سرى تصویرسازى هاى مهیجِ که فراتر از ظرفیت درونى شما بوده باعث این پِرابلِم شده. این مسئله مى تونه ناشى از یه سرى فیلم، حادثه، داستان و یا مسائل نادرِ هیجانى و استفاده از محرکات ذهنى باشه. نظر خودتون چیه؟ چى باعث شده؟
- نمى دونم. یعنى شمام مى گید کتابایى که مى خونم باعث شده؟
- دنیاى فرا واقعى سرشار از تناقض هاست که اگر بدون توسعه ى ظرفیت درونى و مطالعات بنیادى وارد این جریان بشید دچار (( اَپرنت موشون )) مى شید که همه ى اجسام رو در حال حرکت مى بینید. درست حدس زدم، شما علاقه مند به سوررئالیسم هستید؟
- دقیقا
- خب یه چند جلسه باید مراجعه کنید. کتب مطالعاتیتون رو متوقف مى کنید و از کتبى که من پیشنهاد مى دم مى خونید تا سیر درمانتون کامل بشه.
- اوهوم، باشه ممنون
—————-
اینم که همون حرفا رو گفت که قاطى چن تا کلمه ى قلمبه سلمبه شده بود! ولى .... با پول ویزیتِ ٥ برابرِ اون...
- الو ریحانه سلام، خوبى ؟ مى شه دوباره شماره ى خانم دکتر سلیمى رو بدى؟
- چى؟ تو که مى گفتى چرت و پرت مى گه و کلى لیچار بارش کردى؟!
- راستش مطبِ یه دکتر باحال تو برجِ آناهیتا رفتم اونم همون حرف ها رو قاطىِ چن تا اصطلاح که معنى شونو نفهمیدم بهم گفت، بعلاوه اینکه ٥ برابرِ ویزیت اون ازم پول گرفت.
- دیروز بهت چى گفتم دختر عاقل ! ( نبین کى مى گه ! ببین چى مى گه ! )
- باشه بابا فهمیدیم ؛ شما بهترى خانوم دکتر.