💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

مادر که مى شوى ، تک تک سلول هایت مادر مى شوند.

مادر که مى شوى کلى پیشنهادِ کار بر سرت مى بارد. 

 

تک تک انگشتانت براى نوازش طفل نازک نارنجى ات استخدام مى شوند. 

 

چشمانت، مأمور نظارت شبانه روزى اش مى شود. 

 

تار موهاى بلندت ، تابکى مى شود تا کودکت در لذت بازى غرق شود. 

 

پاهایت برایش بازیگرى مى شود در نقش اسب تا حوصله اش وا نرود. 

 

بازوان دخترانه ات ، سنگینى کار یک سرآشپز حرفه اى را به دوش مى کشد تا جناب طفل لطف بفرمایند و لقمه اى نوش جان فرمایند. 

 

مادر که مى شوى ، تک تک سلول هایت (( مادر )) مى شوند. 

 

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر ✍🏻 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

زاویه‌نشین

آهاى مردِ قد خمیده ى زاویه نشینِ شهر...

 

پینه هاى نقش بسته روى دستانت، چه گوش نواز جامه ى طرب بر تنِ آن دَف مى کنند...

 

کلاه گلیمى هفت رنگت چرا کج افتاده روى سرت ؟

 

نسیم بى مهرى از کدامین جهتِ شهر وزیده که چند اسکناسِ ترک خورده در کُلاهت مکان گرفته اند؟

 

چه شد که از زمینى به وسعت یک جهان، مستطیلى به ابعاد دو قوطى موز نصیب تو گشت؟

 

در کدامین دفترخانه ى این شهرِ پر آشوب، با کدامین بندِ قرارداد، موز هاى داخل قوطى سهم مرد شاستى سوار شد و کلید قوطى هایش به نام تو خورد؟

 

راستى ...

در آن سرگذشتِ تلخ! خودت با خودت چند چندى؟!

 

✍🏻 #تبلور_مهر ✍🏻

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

مجسمه‌ی کوکی

من و تو ، شبیه دو تا مجسمه ى کوکى ، درونِ یک گوىِ موزیکال ، زیر بارش خرامانِ برف و نگاه گرمِ توأمان....

 

.

.

.

.

 

به عقربه هاى ساعت تمنا کنم، زمان از حرکت باز مى ایستد؟؟؟؟

 

 

 

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

حضورِ تو

حضورِ تو در * گاه نوشت * هاى من ، نظیرِ حضورِ سوژه در صورتگرىِ نقاش نیست ؛

که از تو بهانه اى بسازد براى به رُخ کشیدن هنرورى اش...

 

تو دستاویزِ پراکنده نویسى هاىِ من نیستى.

 

نمودِ تو در سخنانِ مکتوبِ من ، همانند ظهورِ مهتاب در سیاهىِ شب است، که به شامگاه هستى مى بخشد.

 

تو تنها علتِ نگارشِ منى...❣️

 

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر ✍🏻

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

فیاض عنایت

حیفِ فیّاضِ عنایت نیست؟

.

.

.

که از پرواىِ نار و شورِ فردوس  بخوانیمش؟؟

 

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

رویاى آن بعد از ظهر پاییزى

💫

 

#داستان_کوتاه__تبلورمهر (١)

 

 

 (( رویاى آن بعد از ظهر پاییزى )) 

 

part1:

 

با اینکه بعد از نهار یه نیم ساعتى چرت زده بودم، اما احساس خستگى کلافه ام کرده بود. 

 

بازم میز تحریر ، کتاب تست فیزیک ، مداد مشکى و پاک کن سفید رنگم... 

همون پاک کنى که صد ها بار تست هاى غلطم رو باهاش پاک کرده بودم، اما هیچ وقت اشتباهاتم رو به روم نیاورده بود. 

چشام روى ساعت صورتى رنگ اتاقم خشک شده بود، ٣:٣٥ 

مداد مشکى حسابى جاى خودش رو لاى انگشتام خوش کرده بود؛  

-پرسش شماره ١٠٢٤ .  یک هسته چرخنده تحت تاثیر میدان مغناطیسى به بزرگى.... 

 

(( تق تق - تق تق )) 

 

- جانم مامان؟ 

- خانوم مهندسم برات شیر قهوه آوردم خوابت بپره خوب به درسات برسى. 

 

پیشنهادى بهتر از این نمى شه، 

سریع پریدم و همشو تو دستاى گرم مامان نوش جون کردم. 

 

- ممنون مادرى ، عالى بود. 

- دختر تو چقدر هولى ! نوش جونت. 

 

 دوباره میز تحریر و مداد مشکى و کتاب تست ١٠٠٠ صفحه ایم! 

 

هواى ابرىِ اونطرف پنجره و صداى باد تند پاییزى منو به وجد میاورد و نمى ذاشت روى صندلىِ پشت میزبمونم. 

 

سریع لباسام رو پوشیدم و رفتم تا قدم به قدم دلم رو به خط خیابونا گره بزنم. 

 

- مادرى من رفتم یه کم قدم بزنم تا باد به کله ام بخوره. 

- خب بذار منم بیام نرگسم . 

- نه مامان با اجازتون مى خوام تنهایى یه هوایى به این مغز پلاسیده بدم . 

 

واى چقدر قدم زدن تو هواى خنک پاییز روح و جان آدم رو جلا مى ده. 

صداى خش خش برگاى زرد و سرخ و قهوه اى زیر پاهام بهترین ملودى بود که مى شد شنید. 

وقتى رسیدم میدون ساعت ، تازه فهمیدم یه ساعتى مى شه که از خونه زدم بیرون. 

 

چقدر دلم براى عمارت هاى قدیمى کوچه پس کوچه هاى پشت ساختمون ساعت تنگ شده بود. 

عادت من و مادرى ، توى پیاده روى هامون گز کردن کوچه پس کوچه هاى قدیمى و لذت بردن از عمارت هاى عهد قجریه. 

 

رفتم تا ادامه دلبرى حضرت پاییز رو تو اون کوچه ها تماشا کنم. 

 

نیمکت چوبى فیروزه رنگى منو به ضیافت تماشاى درخت سیبى با برگ هاى سرخ و زرد و سبز دعوت کرد ،که بهترین اجابت براى پاهاى خسته ام بود. 

 

بى تعلل نشستم و مشغول تماشاى این نقاشى زیباى خدا بودم که عمارت پشت اون درخت منو مجذوب خودش کرد. 

عمارتى قدیمى، با پنجره هاى مشبک ارسى که شیشه هاى الوان اون به رنگ مى سرخ فام و نگین زمردین بود، که با ستاره هاى چند پَر طورى پُر شده بود که چشم و دلم را به خودش خیره کرد. 

 

داشتم شعرى که بالاى اون پنجره دلربا بود مى خوندم؛ 

 

خانه ى دل ما را از کرم عمارت کن 

پیش از آن که این خانه.... 

 

که همون لحظه در پنجره باز شد،

دخترکى نو رسیده ، چادر سبز رنگ قجرى به سر، با ابروانى به هم پیوسته و برقعى به رنگ سپید و پیشانى بندى پر شده از سنگ هاى قیمتى با غمزه ى فراوان به هر دو طرف خیابان نگاه مى کرد، 

یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد، 

 

- عرض سلام بانو، جانتان سلامت باد، آقازاده ى  ارشد بلدیه آقاسى را ندیده اید که از این کوى گذر کند؟ 

- جان؟ 

پسر امین الدوله ، احتساب آقاسى ؛ عصر ها سوار بر کمیت سیاه رنگش از اینجا گذر مى کند. 

- ؟؟؟ 

 

داشتم به معنى کلمات دخترک فکر مى کردم؛ که همون لحظه پسر جوانى با هیکلى متناسب و چهره گندم گون ، روى اسبى مشکى ، در لباسى فاخر و کلاه بلند سنگ دوزى شده جلوى عمارت ایستاد . برق در تیله هاى مشکى رنگ چشمان دخترک موج زد و روبند حریرین سفید رنگ رو از چهره ى درخشانش کنار زد.  

 

- عرض ادب خدمت پیشکار قیزى، احوال بانو مساعد است ان شاالله؟ 

- عرض ارادت خدمت آقازاده ى احتساب آقاسى بزرگ، ملالى نیست جز آنچه خود دانى. 

- احوالت تلخ نباشد بانو... جمعه شب با جناب پدر خدمت اَبوى بزرگوار براى اداى حاجت مى رسیم و خدمتانه ى گرانبهایى تقدیم حضور آن جناب مى کنیم، باشد که مقبول واقع شود. 

- به این مژده گر جان فشانم رواست بزرگ زاده ى عزیز اما آنچه خاطر مرا آزرده است آن است که نکند این فراق طولانى ، باعث تلف آبرو و جانمان باشد. 

- آقا قیزى خدا گواه است که از دورى چهره ى الماس گونه ات کاهیده و افسرده شده ام، طاقت خود نیز به پایان رسیده است. 

- التفات قلبى اینجانب هم نسبت به شما زیاده  ازحد است و شب و روز بجز اشک چشم کار دیگرى ندارم. 

- آه و ناله دیگر بس است بانو. به جهت دعاگویى به محضر امامزاده سید حمزه  (ع) بنشین که حاجت دلت برآورده است. 

- حالا دیگر شما را به خدا مى سپارم بزرگوار. بهتر است رهسپار منزل شوید که خانوارِ دور عمارت گمان ناروا به ذهنشان خطور نکند. 

- به امید دیدار در اندرونى حضرت پیشکار اعظم. 

 

دخترک با دلبرى تمام رو به من کرد و گفت: براى وصال بنده وآقازاده ى احتساب آقاسى یک دست دعا به درگاه حق ببرید از شما سپاسگذارم بانو. 

و پنجره را بست.... 

 

نم خیس قطره ى باران منو از رویاى دلچسب دخترک و شاهزاده اش بیرون کرد.  

 بارون داشت شدت مى گرفت ومن فراموش کرده بودم با خودم چتر بردارم. 

 با قدم هاى تند خودم رو به خونه رسوندم در حالى که خیس قطره هاى بارون و سرشار از حس خوبِ یک رویاى پاییزى بودم. 

 

- دخترم الان سرما مى خورى، سریع برو کنار شومینه تا لباس بیارم برات. 

- واى مامان، حس و حالِ خیلى خوبى بهم تزریق کرد ، هواخورى تو این عصر پاییزى. 

راستى مامان عمارت هاى کوچه پس کوچه ى میدون ساعت تبریز با آدم حرف مى زنه …

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

تلخى

🖋

#خرده_افاضه (۲)

#تلخی

 

می‌گوید: « نوشته هایت " تلخ " است؛ 

تکه‌ای نبات چاشنی‌اش کنی، بَدَک نمی‌شود! » 

لحظه‌ای به ابرِ رَوَنده‌ی بالای سرمان در حیاطِ کوچکِ خانه خیره می‌شوم؛  

استکان چای را که به دست می‌گیرم، حبه‌ای قند ودیعه‌ی انگشتانم می‌شود. 

حال با برقِ چشمی که حکایت از چیرگی دارد، با صدایی آکنده از هیجان می‌گوید؛ 

« دیدی! تو حتی بدون قند هم نمی‌توانی متحملِ تلخیِ چای باشی » 

دستش را می‌گیرم و دورِ حیاط می‌چرخیم. 

گلبرگی از رزِ سرخ را به سمتِ شامه اش می‌گیرم؛ 

« می بینی چه خوش رایحه است؟» 

سری تکان می‌دهد و می‌گوید: 

« مگر فکر می‌کردی بد بوست؟ » 

این بار به سمت دهانش می‌برم؛ 

« ببین شیرین هم هست؟ » 

زیر بار درخواستم نمی‌رود. نخورده میگوید: 

« لازم نیست، معلوم است که تلخ است» . 

از هم‌صحبتىِ "من" با "من" ، بهانه‌ی خُرده‌اِفاضه‌‌ام جور می‌شود؛ 

 

واژه‌ی " تلخی " را که در دهخدا جستجو می‌کنی اینگونه می‌یابی؛ 

« تلخی : مرارت، چون تلخیِ بادام و تلخیِ گلاب و تلخیِ مِى » 

 

به هر سوی که بنگری "تلخی" گویِ سبقت از  "شیرینی" ربوده است؛ 

راستی اگر تلخی نبود شیرینی مگر معنا داشت؟ 

گاه واژه‌ها تلخ می‌شوند همچون تلخیِ گلبرگِ  رز، که بوی بهار زیرِ پوستش رخنه کرده است. سرشار از عطرِ ناب رفاقتی دیرین و لبریز از هوایِ بی‌مثالِ یکرنگی ناشی از صمیمیت. 

 

خاک را نچشیده می‌گویم تلخ است، اما آدمی مولودِ آن است؛ 

سرشکِ چه انسان هایی سرشته با انبوهِ این تلخی است، انسانی هایی که " شیرینی " را هدیه‌ی قلب هایی کرده‌اند که از حیثِ وجودِ امید، آرمان، مودت و دلدادگی بی‌خبر بودند. 

انسان‌هایی که بی‌ نیازِ از هرگونه ابزارِ مادی پرباز می‌کنند و شکوهِ انسانیت، بر جهانی می‌تراوند. 

 

تلخی زاینده است، درخشش می‌زاید و انگیزش؛ 

مهر می‌زاید و عشق. 

 

چه میوه هایى ثمره‌ی همین تلخیِ خاکند! 

 

تلخیِ واژه‌ها هم از همین جنس‌اند؛ 

واژه‌هایی که گاه تلخی‌شان ندای ستم‌دیدگی طفلانِ بی‌پناهیست که هنوز از راه نرسیده آماجِ گلوله‌های حرص و طمع و زیاده‌طلبیِ عده‌ای می‌شوند. 

 

گاه نماینده‌ی جان‌های زخم‌خورده‌ای هستند که شاید جسمشان زیرِ رنگین کمانِ دوا و دارو کمی تسکین بیابد، اما التیامی برای دل‌های مجروحشان از کثرتِ بی مهری، نیست. 

 

و گاه بانگِ گرسنگیِ روح‌ها و جسم‌هایی‌ست که گوشِ یک دنیا، کور می‌شود از بلندىِ آوازش... 

 

تلخیِ واژه ها از جنس حرکت و حیات است. 

 

امید آنکه نوری شوند و بر دل انسان‌ها بتابند، تا جهان از تلألؤ قلب‌ها روشن شود و زندگی مولودِ بهارانی سبز تر از سابق باشد. 

 

#تبلور_مهر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

نکند برکه بمانى تو هنوز

رودها جارى‌اند.

چشمه‌ها در فوران.

موج توفنده تپش می‌اندازد،

                      در رگِ فیروزه‌ی دریا.

 

نکند بِرکه بمانی تو هنوز.

نایِ ماهی پُرِ گِل می‌شود از حجمِ سکون.

پر تکاپو بنواز، پر تکاپو بدرخش، پر تکاپو تو بِزى.

 

 

#تبلور_مهر 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

و دوستانى که به شدت قبولم دارند

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر 

#و_دوستانى_که_به_شدت_قبولم_دارند

 

گلوی آمازون، تر بود. گلوی آمازون از رطوبت حاصل از بارانی تابستانی، تر بود. گلوی آمازون از رطوبتِ یک بارانِ تابستانیِ مولودِ تبخیر یک اقیانوس پرحجم ، تر بود. 

 

جاموئیک مات و مبهوتِ چهره‌ی بهت زده‌ی بولداف بود. 

گرمای سخت تابستان هم یارای آب‌کردنِ یخِ قاب‌شده بر چهره بولداف را نداشت. با چشمانی که هریک به اندازه‌ی گردویی درشت از هم گشوده شده بودند به آمازون می‌نگریست. 

تا بحال گوسفندی جرأت ورود به آمازون را در خود نیافته بود، اما حالا بولداف با قدم‌هایی آهسته در آن پاى نهاده بود. 

 

یکی از میمون ها که در هیکل بسیار سنگین‌تر از بقیه اما در رفتار به طور قابل توجهی سبک‌تر بود، جلو آمد و با نگاهی که از آن، بورانِ حقارت بر سر بولداف مى‌ریخت گفت؛ « هیچ گوسفندی نه تنها لیاقت حضور، بلکه لیاقت تماشای آمازونِ میمون‌ها را ندارد، هرچه زودتر به استپ برگرد!»  

و بعد با تکان‌های سریعِ دمش که در عرف میمون‌ها نشان از برتریست، به شاخه‌ی درخت خود بازگشت. 

بولداف یک قدم عقب‌تر رفت و با صدایی لرزان و غم‌زده که سرشار از دل‌نگرانی بود گفت؛ « مَ مَ مَ مَ من فقط بَ بَ بَ بَ براى پسرم ىِ ىِ ىِ یدونه مو مو مو مو موز مى‌خواستم» 

نگاهِ جاموئیک دقیق‌تر شد. 

دُم‌‌سیاه، رفیقِ نزدیکِ جاموئیک بود. آهسته کنار بولداف رفت و با صدایی زیر گفت:« لطفا هرچه سریع‌تر بروید، شاید رفتار غیر مناسبی باهاتون داشته باشن. خواهش می‌کنم. هرچه سریع‌تر! » 

بولداف ناگزیر از سرگذشتى محتوم، بسیار حرف گوش‌کن بود. ریتمِ هر قدمی که به سمت عقب برمی‌داشت، هماهنگ با قطرات اشکى بود که روى پشمِ صورتش می‌افتاد. 

 

سکوتِ فضا را صداى از این شاخه به آن شاخه شدنِ جاموئیک شکست. بلند فریاد زد؛ « بایست گوسپند! ». قدم‌های بولداف از شدت ترس تندتر شد. آن‌قدر تند که ریتمش با قطرات چشمش دیگر هماهنگ نبود. 

 

جاموئیک بلند تر فریاد زد؛ « آهای گوسپند! با تو هستم. بایست. من سهم امروز موزهایم را به تو و فرزندانت می‌دهم. » 

سرِ لرزانِ بولداف که قطرات عرق از هر طرفش سرازیر بود، رو به جاموئیک چرخید. 

یکى از میمون‌ها با صدایی بم گفت؛« چه اشتباه فاحشی در سر داری جاموئیک. هیچ گوسفندی حقِ خوردنِ موز ندارد. و فقط باید علوفه بخورد. تو حقّ عبور از قوانین را ندارى! برگرد سرجایت. » 

تاجِ روى سرِ آن میمون، حس برترى را به بولداف منتقل کرد. طوری که گمان برد او پادشاه است. 

جاموئیک نگاهى کوتاه به او کرد و چرخش لب‌های گوشتالویش اینچنین آمد؛ « اگر برنگردم چه؟ » 

صدای غرشی عمیق در گوش آمازون پیچید؛« حق حیات در آمازون را نداری، باید در استپ گوسفندان بمانی» 

جاموئیک قاه قاه خندید. موزها را از شاخه‌ی درخت خود برداشت و خرامان به سمت بولداف رفت؛ نگاهی رو به عقب کرد و گفت؛« فعلا به میهمانیِ گوسپندان می‌روم.» 

 

دلش غصه دار بود اما سرش در فراز. می‌خواست گوسپند احساسِ پیروزی داشته باشد، نه حقارت. 

در جا صدایی مهیب از دهان بولداف خارج شد که جاموئیک را به رعب انداخت. 

« مییییییهمااااااان » 

بعد نگاهی به جاموئیک کرد و طوری خندید که هر ۳۲ دندانِ زرد رنگش به نمایش درآمدند. از دیدنِ آن صحنه حالت تهوعى سراغش آمد اما با طعنه‌ی بازوی بولداف پرید؛ 

« نترس رفیق! ما با این صدا استپ رو خبر دار می‌کنیم که مهمون داریم» 

جاموئیک با حرکات خفیفِ صورت به آینده‌ی نامعلومش لبخندی زد. 

 

گوسفند پشمالوی سفیدی به استقبالشان آمد و شعری بلند خواند. 

از تماشای ستاد استقبال مسخره‌شان، خنده در روده‌های جاموئیک پیچید اما خروجی‌اش لبخندِ مناسبى از آب درآمد.  

سپاسِ و تعظیمى تقدیمشان کرد و پس از مدت‌ها در استپ قدم نهاد. وقتی با شور و غوغای عجیب گوسفندانِ استپ مواجه شد، خنده‌هایش عمیق‌‌تر گشت و گاه قهقهه‌هایی بلند می‌زد. 

با صدای قار و قورِ شکمش راهیِ یک میزِ بزرگ شد که برایش از بهترین‌ها تدارک دیده بودند. 

(یونجه‌ی اعلا، برگِ درخت سیب، شیرِ گوسفندانِ ماده، عسلِ زنبورِ ملکه، خیارِ پهن، و گوجه‌ی سرخ) 

موزهایی که خودش آورده بود هم ضمیمه‌اش کردنده بودند. 

 

حالا دیگر خنده‌های از سرِ سُخره‌ی جاموئیک را عادت می‌انگاشتند. حتی به خیال خودشان او از سر ذوق اینچنین می‌خندید. 

چند روزی به همین منوال گذشت. دیده‌بانِ آمازون تمامى این مسائل را به آن میمونِ تاج به سر که گمان مى‌رفت پادشاه‌ است گزارش می‌داد.  

تاج به سر، بیمِ آن کرد که قدرتِ جاموئیک فزون گردد و پادشاهِ استپ شود. حضورِ پادشاهى دیگر را روى زمین برنمى‌تافت. بلندگوی مریخی را که صدایش تا استپ می‌رسید به دست گرفت و گفت؛ « جاموئیک و گوسفندان، به دستورِ من، به دستورِ پادشاهِ آمازون، باید استپ را ترک کرده و به درّه‌ی پایین مهاجرت کنید.و فقط یک هفته مهلت دارید.» 

لبخندهای مصنوعِ جاموئیک که حالا به خنده‌هایی عمیق تبدیل شده بود، درجا خشکید. از گوسفندان درخواست مقداری نىِ هموار و تنه‌ی درختى صدوپنجاه ساله کرد. 

سه شب و یک صبح طول کشید تا بلندگویی مریخی، مانند آنچه برای تاج به سر ساخته بود، بسازد. همین که گِردىِ انتهای بلندگو را بی‌نقص یافت، هرچه صدا در سلول‌هایش نهفته بود در ناىِ بلندگو ریخت؛ 

« تاج به سر! لب به تهدید مى‌گشایی؟ تاج روی سرت را که ساخته است؟ مگر میمونی جز جاموئیک، صاحب همچین هنری است؟! سخت انکار می‌کنی، اما خوب یادت هست که آمازون را نخست بار من یافتم. از استپی بی‌درخت و خاکستری، شما را راهىِ آمازونى بلند و سبز کردم. مى‌دانی که من تواناترین میمون هستم اما چون تو از من فقط چند ماه بزرگتر بودی پادشاه شدی. پس لب به تهدیدم نگشا که اگر من بخواهم از استپ بروم، جنگلی زیباتر از آمازون و جهانی فراخ‌تر می‌یابم. آنوقت در حسرتِ دنیاى روشنِ من بیش از پیش مى‌سوزی. اما خیالت تخت. فعلا در نظر دارم استپ را بسازم. با توانِ بازویم، جرقه هاى ذهنِ پرتوانم، و دوستانى که به شدت قبولم دارند.» 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

هزار تو در تو!

💟

 

 

خیالِ عشق زد به سرم،روانشناسان گفتند؛

تو عاشقِ خود باش و در پىِ غیر مرو!

 

گُلى به شانه زدم،

جرعه آبی به چهره‌ی غبار زده ام.

 

دوان شدم زِ پى عشق و آینه اى یافتم که رو در رو بود.

نگاه به چشمانِ دلفریبش کردم،

چه هیز بود و سپید چشمانش.

چرا نگاهِ مرا با نگاه پاسخ مى‌داد؟

 

در آینه‌های رودر رو ، می‌دیدمش هزار تو در تو !

همان نگاه....

داشت بیشتر می‌شد...

زِ ترسِ هیزىِ چشمش زدم شکست؛ کو در کو ...

 

و خاتمه‌‌ی ماجرا چنین شد و بگذشت؛

خیالِ عشق زِ سرم، هزار موى در مو...

 

#تبلور_مهر

💟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل