💫
#داستان_کوتاه__تبلورمهر (١)
(( رویاى آن بعد از ظهر پاییزى ))
part1:
با اینکه بعد از نهار یه نیم ساعتى چرت زده بودم، اما احساس خستگى کلافه ام کرده بود.
بازم میز تحریر ، کتاب تست فیزیک ، مداد مشکى و پاک کن سفید رنگم...
همون پاک کنى که صد ها بار تست هاى غلطم رو باهاش پاک کرده بودم، اما هیچ وقت اشتباهاتم رو به روم نیاورده بود.
چشام روى ساعت صورتى رنگ اتاقم خشک شده بود، ٣:٣٥
مداد مشکى حسابى جاى خودش رو لاى انگشتام خوش کرده بود؛
-پرسش شماره ١٠٢٤ . یک هسته چرخنده تحت تاثیر میدان مغناطیسى به بزرگى....
(( تق تق - تق تق ))
- جانم مامان؟
- خانوم مهندسم برات شیر قهوه آوردم خوابت بپره خوب به درسات برسى.
پیشنهادى بهتر از این نمى شه،
سریع پریدم و همشو تو دستاى گرم مامان نوش جون کردم.
- ممنون مادرى ، عالى بود.
- دختر تو چقدر هولى ! نوش جونت.
دوباره میز تحریر و مداد مشکى و کتاب تست ١٠٠٠ صفحه ایم!
هواى ابرىِ اونطرف پنجره و صداى باد تند پاییزى منو به وجد میاورد و نمى ذاشت روى صندلىِ پشت میزبمونم.
سریع لباسام رو پوشیدم و رفتم تا قدم به قدم دلم رو به خط خیابونا گره بزنم.
- مادرى من رفتم یه کم قدم بزنم تا باد به کله ام بخوره.
- خب بذار منم بیام نرگسم .
- نه مامان با اجازتون مى خوام تنهایى یه هوایى به این مغز پلاسیده بدم .
واى چقدر قدم زدن تو هواى خنک پاییز روح و جان آدم رو جلا مى ده.
صداى خش خش برگاى زرد و سرخ و قهوه اى زیر پاهام بهترین ملودى بود که مى شد شنید.
وقتى رسیدم میدون ساعت ، تازه فهمیدم یه ساعتى مى شه که از خونه زدم بیرون.
چقدر دلم براى عمارت هاى قدیمى کوچه پس کوچه هاى پشت ساختمون ساعت تنگ شده بود.
عادت من و مادرى ، توى پیاده روى هامون گز کردن کوچه پس کوچه هاى قدیمى و لذت بردن از عمارت هاى عهد قجریه.
رفتم تا ادامه دلبرى حضرت پاییز رو تو اون کوچه ها تماشا کنم.
نیمکت چوبى فیروزه رنگى منو به ضیافت تماشاى درخت سیبى با برگ هاى سرخ و زرد و سبز دعوت کرد ،که بهترین اجابت براى پاهاى خسته ام بود.
بى تعلل نشستم و مشغول تماشاى این نقاشى زیباى خدا بودم که عمارت پشت اون درخت منو مجذوب خودش کرد.
عمارتى قدیمى، با پنجره هاى مشبک ارسى که شیشه هاى الوان اون به رنگ مى سرخ فام و نگین زمردین بود، که با ستاره هاى چند پَر طورى پُر شده بود که چشم و دلم را به خودش خیره کرد.
داشتم شعرى که بالاى اون پنجره دلربا بود مى خوندم؛
خانه ى دل ما را از کرم عمارت کن
پیش از آن که این خانه....
که همون لحظه در پنجره باز شد،
دخترکى نو رسیده ، چادر سبز رنگ قجرى به سر، با ابروانى به هم پیوسته و برقعى به رنگ سپید و پیشانى بندى پر شده از سنگ هاى قیمتى با غمزه ى فراوان به هر دو طرف خیابان نگاه مى کرد،
یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد،
- عرض سلام بانو، جانتان سلامت باد، آقازاده ى ارشد بلدیه آقاسى را ندیده اید که از این کوى گذر کند؟
- جان؟
پسر امین الدوله ، احتساب آقاسى ؛ عصر ها سوار بر کمیت سیاه رنگش از اینجا گذر مى کند.
- ؟؟؟
داشتم به معنى کلمات دخترک فکر مى کردم؛ که همون لحظه پسر جوانى با هیکلى متناسب و چهره گندم گون ، روى اسبى مشکى ، در لباسى فاخر و کلاه بلند سنگ دوزى شده جلوى عمارت ایستاد . برق در تیله هاى مشکى رنگ چشمان دخترک موج زد و روبند حریرین سفید رنگ رو از چهره ى درخشانش کنار زد.
- عرض ادب خدمت پیشکار قیزى، احوال بانو مساعد است ان شاالله؟
- عرض ارادت خدمت آقازاده ى احتساب آقاسى بزرگ، ملالى نیست جز آنچه خود دانى.
- احوالت تلخ نباشد بانو... جمعه شب با جناب پدر خدمت اَبوى بزرگوار براى اداى حاجت مى رسیم و خدمتانه ى گرانبهایى تقدیم حضور آن جناب مى کنیم، باشد که مقبول واقع شود.
- به این مژده گر جان فشانم رواست بزرگ زاده ى عزیز اما آنچه خاطر مرا آزرده است آن است که نکند این فراق طولانى ، باعث تلف آبرو و جانمان باشد.
- آقا قیزى خدا گواه است که از دورى چهره ى الماس گونه ات کاهیده و افسرده شده ام، طاقت خود نیز به پایان رسیده است.
- التفات قلبى اینجانب هم نسبت به شما زیاده ازحد است و شب و روز بجز اشک چشم کار دیگرى ندارم.
- آه و ناله دیگر بس است بانو. به جهت دعاگویى به محضر امامزاده سید حمزه (ع) بنشین که حاجت دلت برآورده است.
- حالا دیگر شما را به خدا مى سپارم بزرگوار. بهتر است رهسپار منزل شوید که خانوارِ دور عمارت گمان ناروا به ذهنشان خطور نکند.
- به امید دیدار در اندرونى حضرت پیشکار اعظم.
دخترک با دلبرى تمام رو به من کرد و گفت: براى وصال بنده وآقازاده ى احتساب آقاسى یک دست دعا به درگاه حق ببرید از شما سپاسگذارم بانو.
و پنجره را بست....
نم خیس قطره ى باران منو از رویاى دلچسب دخترک و شاهزاده اش بیرون کرد.
بارون داشت شدت مى گرفت ومن فراموش کرده بودم با خودم چتر بردارم.
با قدم هاى تند خودم رو به خونه رسوندم در حالى که خیس قطره هاى بارون و سرشار از حس خوبِ یک رویاى پاییزى بودم.
- دخترم الان سرما مى خورى، سریع برو کنار شومینه تا لباس بیارم برات.
- واى مامان، حس و حالِ خیلى خوبى بهم تزریق کرد ، هواخورى تو این عصر پاییزى.
راستى مامان عمارت هاى کوچه پس کوچه ى میدون ساعت تبریز با آدم حرف مى زنه …