📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر 

#و_دوستانى_که_به_شدت_قبولم_دارند

 

گلوی آمازون، تر بود. گلوی آمازون از رطوبت حاصل از بارانی تابستانی، تر بود. گلوی آمازون از رطوبتِ یک بارانِ تابستانیِ مولودِ تبخیر یک اقیانوس پرحجم ، تر بود. 

 

جاموئیک مات و مبهوتِ چهره‌ی بهت زده‌ی بولداف بود. 

گرمای سخت تابستان هم یارای آب‌کردنِ یخِ قاب‌شده بر چهره بولداف را نداشت. با چشمانی که هریک به اندازه‌ی گردویی درشت از هم گشوده شده بودند به آمازون می‌نگریست. 

تا بحال گوسفندی جرأت ورود به آمازون را در خود نیافته بود، اما حالا بولداف با قدم‌هایی آهسته در آن پاى نهاده بود. 

 

یکی از میمون ها که در هیکل بسیار سنگین‌تر از بقیه اما در رفتار به طور قابل توجهی سبک‌تر بود، جلو آمد و با نگاهی که از آن، بورانِ حقارت بر سر بولداف مى‌ریخت گفت؛ « هیچ گوسفندی نه تنها لیاقت حضور، بلکه لیاقت تماشای آمازونِ میمون‌ها را ندارد، هرچه زودتر به استپ برگرد!»  

و بعد با تکان‌های سریعِ دمش که در عرف میمون‌ها نشان از برتریست، به شاخه‌ی درخت خود بازگشت. 

بولداف یک قدم عقب‌تر رفت و با صدایی لرزان و غم‌زده که سرشار از دل‌نگرانی بود گفت؛ « مَ مَ مَ مَ من فقط بَ بَ بَ بَ براى پسرم ىِ ىِ ىِ یدونه مو مو مو مو موز مى‌خواستم» 

نگاهِ جاموئیک دقیق‌تر شد. 

دُم‌‌سیاه، رفیقِ نزدیکِ جاموئیک بود. آهسته کنار بولداف رفت و با صدایی زیر گفت:« لطفا هرچه سریع‌تر بروید، شاید رفتار غیر مناسبی باهاتون داشته باشن. خواهش می‌کنم. هرچه سریع‌تر! » 

بولداف ناگزیر از سرگذشتى محتوم، بسیار حرف گوش‌کن بود. ریتمِ هر قدمی که به سمت عقب برمی‌داشت، هماهنگ با قطرات اشکى بود که روى پشمِ صورتش می‌افتاد. 

 

سکوتِ فضا را صداى از این شاخه به آن شاخه شدنِ جاموئیک شکست. بلند فریاد زد؛ « بایست گوسپند! ». قدم‌های بولداف از شدت ترس تندتر شد. آن‌قدر تند که ریتمش با قطرات چشمش دیگر هماهنگ نبود. 

 

جاموئیک بلند تر فریاد زد؛ « آهای گوسپند! با تو هستم. بایست. من سهم امروز موزهایم را به تو و فرزندانت می‌دهم. » 

سرِ لرزانِ بولداف که قطرات عرق از هر طرفش سرازیر بود، رو به جاموئیک چرخید. 

یکى از میمون‌ها با صدایی بم گفت؛« چه اشتباه فاحشی در سر داری جاموئیک. هیچ گوسفندی حقِ خوردنِ موز ندارد. و فقط باید علوفه بخورد. تو حقّ عبور از قوانین را ندارى! برگرد سرجایت. » 

تاجِ روى سرِ آن میمون، حس برترى را به بولداف منتقل کرد. طوری که گمان برد او پادشاه است. 

جاموئیک نگاهى کوتاه به او کرد و چرخش لب‌های گوشتالویش اینچنین آمد؛ « اگر برنگردم چه؟ » 

صدای غرشی عمیق در گوش آمازون پیچید؛« حق حیات در آمازون را نداری، باید در استپ گوسفندان بمانی» 

جاموئیک قاه قاه خندید. موزها را از شاخه‌ی درخت خود برداشت و خرامان به سمت بولداف رفت؛ نگاهی رو به عقب کرد و گفت؛« فعلا به میهمانیِ گوسپندان می‌روم.» 

 

دلش غصه دار بود اما سرش در فراز. می‌خواست گوسپند احساسِ پیروزی داشته باشد، نه حقارت. 

در جا صدایی مهیب از دهان بولداف خارج شد که جاموئیک را به رعب انداخت. 

« مییییییهمااااااان » 

بعد نگاهی به جاموئیک کرد و طوری خندید که هر ۳۲ دندانِ زرد رنگش به نمایش درآمدند. از دیدنِ آن صحنه حالت تهوعى سراغش آمد اما با طعنه‌ی بازوی بولداف پرید؛ 

« نترس رفیق! ما با این صدا استپ رو خبر دار می‌کنیم که مهمون داریم» 

جاموئیک با حرکات خفیفِ صورت به آینده‌ی نامعلومش لبخندی زد. 

 

گوسفند پشمالوی سفیدی به استقبالشان آمد و شعری بلند خواند. 

از تماشای ستاد استقبال مسخره‌شان، خنده در روده‌های جاموئیک پیچید اما خروجی‌اش لبخندِ مناسبى از آب درآمد.  

سپاسِ و تعظیمى تقدیمشان کرد و پس از مدت‌ها در استپ قدم نهاد. وقتی با شور و غوغای عجیب گوسفندانِ استپ مواجه شد، خنده‌هایش عمیق‌‌تر گشت و گاه قهقهه‌هایی بلند می‌زد. 

با صدای قار و قورِ شکمش راهیِ یک میزِ بزرگ شد که برایش از بهترین‌ها تدارک دیده بودند. 

(یونجه‌ی اعلا، برگِ درخت سیب، شیرِ گوسفندانِ ماده، عسلِ زنبورِ ملکه، خیارِ پهن، و گوجه‌ی سرخ) 

موزهایی که خودش آورده بود هم ضمیمه‌اش کردنده بودند. 

 

حالا دیگر خنده‌های از سرِ سُخره‌ی جاموئیک را عادت می‌انگاشتند. حتی به خیال خودشان او از سر ذوق اینچنین می‌خندید. 

چند روزی به همین منوال گذشت. دیده‌بانِ آمازون تمامى این مسائل را به آن میمونِ تاج به سر که گمان مى‌رفت پادشاه‌ است گزارش می‌داد.  

تاج به سر، بیمِ آن کرد که قدرتِ جاموئیک فزون گردد و پادشاهِ استپ شود. حضورِ پادشاهى دیگر را روى زمین برنمى‌تافت. بلندگوی مریخی را که صدایش تا استپ می‌رسید به دست گرفت و گفت؛ « جاموئیک و گوسفندان، به دستورِ من، به دستورِ پادشاهِ آمازون، باید استپ را ترک کرده و به درّه‌ی پایین مهاجرت کنید.و فقط یک هفته مهلت دارید.» 

لبخندهای مصنوعِ جاموئیک که حالا به خنده‌هایی عمیق تبدیل شده بود، درجا خشکید. از گوسفندان درخواست مقداری نىِ هموار و تنه‌ی درختى صدوپنجاه ساله کرد. 

سه شب و یک صبح طول کشید تا بلندگویی مریخی، مانند آنچه برای تاج به سر ساخته بود، بسازد. همین که گِردىِ انتهای بلندگو را بی‌نقص یافت، هرچه صدا در سلول‌هایش نهفته بود در ناىِ بلندگو ریخت؛ 

« تاج به سر! لب به تهدید مى‌گشایی؟ تاج روی سرت را که ساخته است؟ مگر میمونی جز جاموئیک، صاحب همچین هنری است؟! سخت انکار می‌کنی، اما خوب یادت هست که آمازون را نخست بار من یافتم. از استپی بی‌درخت و خاکستری، شما را راهىِ آمازونى بلند و سبز کردم. مى‌دانی که من تواناترین میمون هستم اما چون تو از من فقط چند ماه بزرگتر بودی پادشاه شدی. پس لب به تهدیدم نگشا که اگر من بخواهم از استپ بروم، جنگلی زیباتر از آمازون و جهانی فراخ‌تر می‌یابم. آنوقت در حسرتِ دنیاى روشنِ من بیش از پیش مى‌سوزی. اما خیالت تخت. فعلا در نظر دارم استپ را بسازم. با توانِ بازویم، جرقه هاى ذهنِ پرتوانم، و دوستانى که به شدت قبولم دارند.»