🌃

 

سکوت بى بدیلِ شب از راه مى رسد.

به کنج تنهایىِ دلاویزِ خود مى خزم.

سراغِ قسمتِ آشنایى از گوشى ام را مى گیرم ؛(( موسیقى)).

 

برخى از ترانه ها بدون آنکه کلامى بگویند ، جزءِ فانتزى روانت را قلقلک مى دهند و رویاهاى کودکى  به درونِ ذهنِ پُر تلاطُمَت فوران مى کنند.

 

یک جزیره ى سرسبز، در میانه ى اقیانوسى به رنگ فیروزه ى ناب، درختانى با تنه ى بنفش و برگ هاى نارنجى، و همان کلبه ى صورتى رنگ با شیروانى یاسى و ریزش بارانى از شکلات هاى رنگى....

 

آنگاه مردى با هیکلِ متناسب و موهایى که چون خرماى گرمِ تابستان مى درخشید، دسته اى از شکوفه هاى نرگسِ ریز در دست  و شاخه گل تبسمى روى لب هایش، از راه مى رسد.

 از پشت پنجره ى مشبک نگاهم مى کند و من بدون درنگ در را به رویش مى گشایم.

 

راستش را بخواهى همه چیز همچنان رویایى اند. 

 

اِلّا  تو ...

 

که آرام روبروى من،طفلِ نازکمان را به آغوش کشیده اى و به خواب رفته اى.

 

و آن  دسته گل نرگس روى میز است...

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻