📝
#داستان_کوتاه_تبلور_مهر (۲۶)
#توقف_در_مسیر_تسلسل
«پاشو، پاشو دیگه، پاشو تا از جا درنرفتم.»
دخترک با دست و پای خیس، از دامن مادر آویزان میشود.
«مامان گشنمه، صبحونه چی داریم؟»
زن پنجرهی اتای را محکم باز میکند، شیشهی پنجره به دیوار کوبیده میشود.
« زر زر نکن ببینم این پیزُرى چرا پا نمیشه؟!»
دستانش را پس شانههای مرد میگذارد و تکان میدهد.
«مچلمون کردیها. نمیخوای که جنازتو رو دستمون بذاری؟!»
پیر مرد چشمان ریزش را از میان چینهای عمیق پوست اطراف چشم باز میکند. لبهای خشکیدهاش مثل برهوتی، طلب آب میکنند. موهای سر و ریشِ سپید و بلندش حکایتی طولانی از عدم توجه دارند.
«پاشو دیگه عین چوب رختی افتادی اینجا.»
دخترک عروسک گندهاش را برمیدارد. داستانی در گوشش میخواند. داستان با صداى بلندِ مادر متوقف میشود؛
«سارا تا اتاقتو مرتب نکردی خبری از صبحونه نیست ها.»
باد تند آبان ماه، پنجرهی اتاق را پشت سر هم میکوبد. دخترک عروسک را روی زمین میاندازد. دوان دوان سمت آشپزخانه میرود. چارپایه را میآورد. به سختی پنجره را میبندد.
پاهای کوچکش تلو تلو خوران مىلرزند. دخترک زمین میخورد.
«اون بالا چیکار میکردی ذلیل مرده؟ بزنم لهت کنم؟ من قد تو نمیفهمم پنجره رو ببندم؟»
«آخه مامان صداش میفته رو سر بابابزرگ.»
گردن پیرمرد با صدای سیلیای که به صورت دخترک میخورد به سمت اتاق میچرخد.
« چیشد؟ شاخکهات تیز شد؟ من از این کوچیکتر بودم که سرِ ریختنِ چاى روى فرش زیر دست و پات کبودم کردى. یادت که نرفته؟!»
صدای خرخر چرخ خیاطی اشتهای سارا را کور میکند. دراز کشیده و چشم در چشم پیرمرد به حرفهای مادرش فکر میکند.
صدای زنگ تلفن را که میشنود خودش را به خواب میزند.
«سارا گوشیو جواب بده ببین کیه؟!»
«سارا با تو نیستم؟»
«سارا...»
تلفن بیسیم را از روی طاقچه برمیدارد. صدای خرخر چرخ خیاطی با صدای حرفزدناش مخل اعصاب دخترک میشود؛
«آره بابا خودشو زده به موش مردگی.»
«...»
«نه من میفهمم دیگه، اگه تنش از پیری خشک شده بود که انقدر سنگین نمیفتاد روی تخت.»
«...»
«هرچی پول داشت چپونده کف دست مهرناز، حالا من باید خرج دوا درمونش هم بدم.»
«...»
«چه پدریای؟ چه حقی؟ اونموقع که مهرناز رو با ناز و نوازش میفرستاد مدرسه، با لگد منو بیدار میکرد صبحونهی مخصوصشو آماده کنم.»
«...»
سارا با تماشای چشمان سبز پدربزرگ که گمان میکرد مثل برگهای پاییز زرد میشود، به خواب رفته بود. ضربهی محکمی کنار پهلویش احساس کرد.
«تو چرا گرفتی اینجا خوابیدی؟ اتاقتو که تمیز نکردی، بگیر اینو.»
زن لقمهی بزرگی از کره و مربای آلبالو را چپاند در دهان سارا. گلوی دخترک فشرده شد. اشک از چشمان بادامیاش سرازیر شد.
« مامان مگه نمیدونی من کره و مربا دوست ندارم؟»
«اتاقتو تمیز نکردی، انتظار داشتی خاویار برات میاوردم؟»
یکریز صدای زنگ آیفون میآید. مادر گوشی آیفون را برمیدارد،
«بیا پسرم. خسته شدی دورت بگردم.»
صدای پاهای سورن که از پلهها میآید، سارا عروسک گندهاش را برمیدارد و به اتاقش میرود.
«قربونت برم، تا تو دوش بگیری برات املت قارچ میپزم.»
«حوصلهی دوش ندارم. بیرون غذا خوردم.»
«باشه برات میوه میارم.»
«گفتم هیچی نمیخوام دیگه. صدای چرخت هم درنیار میخوام بخوابم.»
صدای نالهی پیرمرد بلند مىشود. سارا سمت اتاق میدود.
«مامان، مامان بیا دهن بابابزرگ پر از خون شده.»
مادر در آشپزخانه مشغول پختن نهار بود. زیر لب غرولند میکرد؛«مهرناز خانوم با پولهای پیشکشِ باباش، کنار شوهر جونش سوارِ کِشتی عکس سلفى مىگیره، اونوقت شوهر من واسه سیر کردن شکم این بچهها روز جمعهای هم رفته سرکار.»
سارا دوباره صدا میکند؛
« مامان بیا دیگه، الان میمیره.»
«فکر میکنی از مردنش میترسم. فقط نباید اینجا بمیره. خرج کفن و دفنش هم بیفته گردن من.»
سارا لباسهایش را کج و معوج میپوشد.
«مامان ببریمش بیمارستان.»
«بذار حاضر بشم، میبریم میندازیمش خونهی مهرناز. پول بیمارستان ندارم.»
سارا دستمال میآورد تا خون خارج شده از دهان پیرمرد را پاک کند. زن پشت میز آرایش نشسته و رژ لب قرمز رنگاش را پررنگتر میکند.
«مامان مگه داریم میریم عروسی؟ زود باش دیگه.»
زن بیتوجه به حرفهای دخترک، برس ریمل را با آرامش روی مژههایش میکشد.
«تو از پاهاش بگیر، من بالاتنهاش رو میکشم.»
«مامان سورنو صدا کن. من که نمیتونم.»
«اون طفلک تازه از باشگاه رسیده خستهاس.»
«مامان، من فقط هفت سالمه، اما سورن پونزده سالشه. خودشم پسره.»
«تو که انقدر واسه بابابزرگت بال بال میزنی، خودتم بگیر ببریمش.»
دخترک پاهای پدربزرگ را روی شانههایش میگذارد. آرام آرام سمت در میرود. با درِ باز مواجه مىشود. مثل همیشه سورن در را باز گذاشته است. نزدیک پلهها میرسد.
«مامان سورنو صدا کن دیگه نمیتونم.»
پای دخترک از لبهی پله لیز میخورد. زن پیرمرد را رها میکند و دنبال دخترک میرود. سارا دستهایش را به نرده قلاب کرده تا نیفتد. نگاه هر دو به سمت پایین میچرخد. پیرمرد مثل یک چوب خشک، تِق و تِق از پلهها پایین میافتد. سرش به لبهی تیز جاکفشی همسایه برخورد میکند. خون مثل فواره از گیجگاه مرد فوران میکند. همسایهها به صدای ضربه، یکی یکی از خانههایشان بیرون میآیند. سرِ زن گیج میخورد. نگاه سرزنشگرهمسایهها دور سرش میگردد؛
«بهناز خانوم زنگ بزنم اورژانس؟»
«آخه چرا تنهایی این بیچاره رو میبردین؟»
«سارا رو ببرین تو، دیدن این صحنه براش مخربه.»
«آقاتون خونه نیستن؟»
«پسرتون چطور؟»
«اگه توان نگهداریش رو نداشتین، چرا نذاشتین خونهی سالمندان؟»
پچ پچها مثل پتکی بر سرش فرود میآیند؛
«بعضیها لیاقت ندارن. بیچاره یه عمر واسه بچههاش زحمت کشیده. اینم اجر و مزدش.»
«این همیشه صدای داد و بیدادش تو خونمون پخشه.»
«آره بابا طفلک دخترشو انقدر کتک میزنه، صداش از در خونشون هم بیرون میآد.»
«عوضش کلی لیلی به لالای پسرش میذاره.»
.
.
.
.
.
.
***
«سارا، پاشو بیا صبحونه. تا لنگ ظهر میخوابی.»
دخترک هیچگاه در اتاقش را نمیبست. اما این بار در اتاقش بسته بود.
«زود باش بیا، کارای مراسم ختم ریخته رو سرم. حوصلهی ناز و اداهای تو یکی رو ندارم.»
مادر با عصبانیت در اتاق را باز میکند. سارا را روی تخت نمیبیند. اتاق را وارسی میکند. پنجرهی همیشه بستهی اتاق دخترک باز بود.
«سارا پنجرهی اتاقتو چرا باز کردی؟ مگه نگفتم اونجا یه باغ متروکه، هیچوقت نباید پردهی اتاقت هم کنار بزنی؟»
کاغذى روى میز مىبیند. جملاتی روی آن نوشته شده بود. با همان دستخط دست و پا شکستهی دخترک، با همان خودکار صورتی مورد علاقهاش؛
«چرا بابابزرگ خاله مهرنازم رو دوست داشت. ولی مامانمو دوست نداشت؟
چرا مامانم داداش سورنو دوست داره. ولی منو دوست نداره؟
مامان هیچوقت به سوالام جواب نمیده.
من نمیخوام وقتی مامان پیرشد از پلهها بندازمش پایین.
مىخوام با عروسک گندهام سوار ستارههات بشیم بیایم پیش خودت.
تو به سوالام جواب میدی؟»