💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تبلور مهر» ثبت شده است

چشمانت را بستی؟!

🖊

 

چشمانت را بستی؟ خیال کن سازِ جهان با نظمِ جهانِ کنونی، ناساز شده است. دیگر سکوت سهم ابرها نیست. ولوله‌ای در آسمان به راه انداخته‌اند. و خورشید به داوری‌شان نشسته است.

 رنگ‌ها حصارِ اختصاص را شکسته‌اند. تنه‌ی درختان پوشیده از طلاست. و برگ‌هایش رام‌ترین گردبادند.

شکوفه که باز می‌شود بساط خنده‌اش به راه می‌شود. شاپرک از خواب می‌پرد. صدای بم‌اش را کوک می‌کند. به شکوفه تشری می‌زند. باز پیله را همچون لحافی روی سرش می‌کشد و صدای خروپف‌ِ نتراشیده‌اش در چمن‌زار می‌پیچد.

 

کلمات، ترکیب‌ها، جملات، توان خلق جهانی را دارند که منحصر به ذهن پویا و خلاق توست. دنیاى خودت. دنیایی تازه، که مى‌توانی بسازی و از دیگران دریغ نکنی. این طبعِ طربناک، خاصه‌ی روایتگری‌ست. خواه قلم چنگ در فنِّ بدیع و ظرافت‌هایش بیندازد، و جهانى مملو از واژگان بیافریند. خواه این قلم، از میان اشکال درهم تنیده‌ی بومِ نقاشى، دست به روایتگریِ بزند. 

 

هرچه‌قدر دایره‌ی خیال را گِرد کردم، تا بتوانم نظم جهان را با مطبوع‌ترین شکل آن به تصویر بکشم، در برابر این شعرِ سهراب، عاجز شدم؛

 

«پشت دریاها شهری است

که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.

 

بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می‌نگرند.

 

دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است.

 

مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند

که به یک شعله، به یک خواب لطیف.

 

خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد.

 

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.»

 

این نوشتن بود که به من تعلیمِ تفکر داد. شیوه‌ی صحیح مطالعه را آموخت. روایتگری منسجم را یاد داد. و نقشِ هویت بر دفتر زندگانی‌ام نشاند.

 

 

✍🏻#تبلور_مهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

“خود” را از مغازه‌ی “خودکشی” بخر!

"خود" را از "مغازه‌ی خودکشی" بخر!

این کتاب خوش‌دست در اولین مواجهه‌اش با انگشتان دست خواننده، چنین پرسشی به ذهن کنجکاوش متبادر می‌سازد؛ «عنوانی چنین "سنگین" در صد و چهارده صفحه چطور خودش را جای خواهد داد؟»

بله، کتاب "مغازه‌ی خودکشی" کاملا هوشمندانه طراحی شده است. و حاصل خوش‌فکری نویسنده و احاطه‌اش به ذائقه‌ی کم‌حجم مخاطب است. مخاطب امروز زمان زیادی برای رمان پرحجم برآمده از ذهن یک انسان، هرچند نویسنده، هرچند خلاق، صرف نمی‌کند. حتی اگر نویسنده از زبان منتقدان، شهیر و صاحب سبک خاص هم باشد.

موقع خرید کتاب، هدفی جز آشنایی با سبک داستانی گروتسک (طنزسیاه) نداشتم. پس تنها نکته‌ای که در مقدمه‌ی کتاب توجه‌ام را جلب کرد انتخاب نام افراد حاضر در رمان از روی اسامی انسان‌های سرشناس تاریخ جهان بود. و نکته‌ی خلاقانه‌اش در اشتراک سرنوشت این افراد با ماجرای نهفته در داستان بود که برایم الهام‌بخش شد.

داستان از توصیف فضای تنگ و تاریک مغازه‌ای ‌آغاز می‌شود که منبأ درآمد و محل زندگی خانواده‌ی «تواچ» است. آنجا همه‌چیز برای تزریق حس ناامیدی و افسردگی آماده است. و از آن بالاتر ابزار هرنوع خودکشی به سلیقه و دلخواه انسان‌ها برای مرگ آسان مهیاست. در زمانی که تاریخ آن مجهول است، این مغازه نمونه‌ی کوچکی از جهانِ غرق شده در بلایای زاییده‌ی تکنولوژی‌ست. آنچه که آشکار است، داستان نه به گذشته شباهت دارد و نه مربوط به حال است. پس شرایطی که نویسنده توصیف می‌کند بیانگر آینده‌ای‌ست که اواخر عمر منابع طبیعی زیستگاه انسان است.

در خانواده‌ای که شغل آبا و اجدادی‌شان تسهیل خودکشی برای دیگران است؛ فرزند سوم،‌ آن هم ناخواسته به این جمع اضافه می‌شود. در شرایطی که شادی و نشاط برای جامعه پدیده‌ای ناآشناست، این کودک در اوج شادابی و عظمت روحی‌ست. «آلن» نقش منجی را در این داستان ایفا می‌کند. و از همان نوزادی لبخند اصلی‌ترین بارزه‌ی چهره‌ی اوست. طبق مقدمه، نام آلن برگرفته از نام «آلن تورینگ»، دانشمند و ریاضی‌دان نابغه‌ی انگلیسی است.


قوت نویسنده در توصیف موقعیت، تصاویر را شبیه به یک فیلم در ذهن به حرکت وامی‌دارد. ارزش‌های جاخوش‌کرده در نهادِ این خانواده‌ دقیقا متضاد با واقعیتِ امروز به نمایش درآمده است که این شگردِ پیرنگ‌سازِ نویسنده در طرح داستان است. کدام سرشت لطیف دخترانه از نسبت یافتن زیبایی به چهره‌اش مى‌هراسد؟ در اوایل داستان وقتی آلن درباره‌ی خواهرش «مرلین» اینطور اظهار می‌کند؛«به نظرم مرلین خیلی هم خوشگله»؛ مرلین گوش‌هایش را می‌گیرد و جیغ‌زنان به سمت اتاقش می‌دود!

نمادها در داستان در هماهنگی کامل با پیرنگ در میان سطور جای گرفته‌اند. لباس خانوم تواچ به رنگ سرخیِ خون بر تنش نقش می‌بندد. «ونسان» پسر بزرگ خانواده، جلابه‌ای با طرح بمب، دینامیت و جرقه‌های انفجار به تن می‌کند. مرلین شمع کیک تولدش را به‌‌جای فوت با «آه» خاموش می‌کند. آن هم کیکی که به شکل تابوت سفارش شده است. و در این میان، آلن با حباب‌های رنگارنگی که از ظرف پلاستیکی کوچک در دست‌اش فوت می‌کند شور زندگانی، بر در و دیوار مغازه می‌پاشد.

تعلیق‌ بلند جای خود را به تعلیق‌های کوتاه داده است. تعلیق‌های کوتاهی که تا حوصله‌ی خواننده سرنرفته‌، خود را می‌رسانند. گاه جنسیت مشتری مغازه تا لحظاتی پنهان می‌ماند و گاه توالی حوادث از پس چند سطر متوالی نمایان می‌شوند. اما داستان در درست‌ترین جای خود، یعنی وسط کتاب وارد نقطه‌ی بحرانی‌اش می‌شود. و آلن از این‌جا آغاز به تغییر در جهان داستان می‌کند. آغازی که هنرِ“موسیقی” به طبلِ "تحول" در زندگانی‌شان مى‌کوبد. در این قسمت که توالی حوادث رو به تندی می‌رود، جملات کوتاه‌تر می‌شوند اما تعدادشان بیشتر. و درست در همین قسمت، نویسنده قدرت توصیف‌اش را به رخ خواننده می‌کشد؛ «نقاشی‌‌های سیب تورینگ دانه دانه از جای‌شان فروریختند؛ انگار زیر یک درخت سیب ایستاده باشی و کسی تنه‌ی آن را تکان بدهد.... مشتریان افسرده در حال خارج شدن از مغازه زمزمه می‌کردند: رام رام دیرام دام». و از همین جا تغییر ناملموس و تدریجی افکار شخصیت‌ها شروع می‌شود. و مغازه‌ی خودکشی تبدیل بهمغازه‌ی خودشناسی می‌شود.

اما مسئله‌ای که به طرز نامحسوس آمده تا در ذهن مخاطب اثر کند، تاکید بر همسایگی مرکزی به نام "مجتمع مذاهب از یاد رفته" است. مطلبى که بیش از همه ذهن من را وادار به تأمل کرد. اما همچنان نتوانست نتیجه‌ای به دست دهد! حتی با جستجو در عقاید نویسنده و نگاهی به کتاب دیگرِ ترجمه شده‌اش(آدم‌خواران) چیزی عایدم نشد. خوش‌بینانه خواهد بود اگر از چنین زاویه‌‌ای به این مسئله نگاه کنم، و خیال کنم مقصود نویسنده از طرح چندین باره‌ی این مسئله این هست که؛«ماحصل از یاد بردن مذاهب و تشکیک در باور به حقیقتِ رستاخیز، جز پوچی، آرمانی دیگر نخواهد داشت».

و در قسمتی از داستان می‌خوانیم:«لوکریس و میشیما از در پشتی به مکان مقدس قدیمی برگشتند که الان به مغازه‌ی خودکشی بدل شده بود». هدف نویسنده از ترسیم این فضا چه می‌تواند باشد؟ مکانی مقدس که حالا تبدیل به مغازه‌ی خودکشی شده است و در روبروی مجتمعی به نام مذاهب از یاد رفته قرار دارد! باز هم دلم می‌خواهد خوش‌دل و خوش‌بین باشم. شاید نویسنده می‌خواهد بگوید؛ اگر عقاید حاکم بر مکان‎های مقدس محترم شمرده می‌شدند و در عمل پیاده می‌گشتند شاید هرکسی در وجود خودش یک آلن داشت و دیگر نیازی به منجی‌گری او نبود!

تناقض‌ها گه‌گداری در روند خوانش متن تزاحم ایجاد می‌کرد. خانواده‌ای که رسالت خودشان را آرام کردن مردم با مرگِ آسان می‌دانند، چطور برای دیگران در این جهان نقش و رسالتی قائل نیستند و آن‌ها را به سمت مرگ سوق می‌دهند؟

و پسرکی که به پدرش می‌گوید:« بابا، چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی، یه چراغ روشن نمی‌کنی؟» چرا باید در انتهای داستان دستش را از طناب نجات بکشد و خودش را به کام مرگ بفرستد؟ آن هم با توجیه اینکه « مأموریت آلن به پایان رسیده بود.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

نمی‌دانم...

🔹

 

نمى‌دانم چه می‌خواهم بگویم؟!

کجا و از که من باید بگویم؟!

 

خودم گم گشته‌‌ام در این بیابان

در این شوریده بازارِ پریشان

 

مگر باید شبیه لاله‌ها بود؟

ز آتش گونه‌ها را سرخ بنمود؟!

 

مگر باید ز جام عشق نوشید؟

در این دشت بلاخیز آهوان دید؟!

 

مگر باید پر پروانه بوسید؟!

به عادت، عطر و بوی اوج بویید؟!

 

زمین بذر جسارت از تو خواهد

که در دام رسوم بد نیفتد

 

تو در این دامگه با خود چه داری؟!

علف بی بار و بن، یا سروِ کاری!

 

🔹

 

#تبلور_مهر 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

مردمِ این جان‌شهر

🖋

 

#خرده_افاضه (١٣)

#مردم_این_جان‌شهر

 

 

و حالا برایتان بگویم از مردم این جان‌شهر، که بدجور مرام دارند. این بدجور که می‌گویم کرور کرور حرف پشت سرش خوابیده ها! از آن بدجورهای ناجور! یعنی هرنفرشان برای خودشان دائرة‌المعارفِ مصورِ متحرکِ مرام و معرفت هستند.  

طوری‌که خدا نکند باهاشان خویشاوندی داشته باشی یا اتفاقی یک لیوان آب به دستشان داده باشی؛ تا نمک‌گیرت نکنند بی‌خیالت نمی‌شوند. باید از نمک سفره‌شان بخوری! اگر هم نخوری به خوردت می‌دهند. اصلا مگر می‌شود نخوری؟ چنین جسارتی را از کجا به جیب زده‌ای؟ آخر وقاحت تا این حد؟ 

خلاصه که باید یک نانی، نمکی، پنیرکی به خوردت دهند. بعد هم چند روز یکبار جلو چشمشان درآیی و خوش‌دستی کنی. و اگر بلدش نباشی، لااقل خوش‌لفظی کنی تا یقین حاصل کنند تو هم اندک مرامی داری. 

 

بدجور دلبسته‌ی اجتماعاتشان هستند. از همان بدجور های ناجور! دلبسته که چه عرض کنم، جزو ضوابط چشم‌ناپوشیدنیِ جامعه‌ی جان‌شهری‌هاست! یعنی اگر زبانم لال، یکی‌شان حتی درپای مرگ و بیماری هم باشد باید به جمعشان بیاید. که اگر نیاید مُهرِ بی‌وفایی به پیشانی‌اش داغ می‌کنند. و اگر به دست بیماری نمیرد با زخم زبان‌هایشان بی‌شک می‌کشندش. مسلمان نشنود، کافر نبیند. بعد هم انگار نه انگار که بخت‌برگشته را به زور به مجلس کشانده‌اند؛ نگاه سالم اندر مریضی به چشمان غمزده‌اش می‌اندازند و می‌گویند:«آخی! راضی به زحمتتون نبودیم.»

 

حالا از آن بدجورتر! وقتی یکی‌شان یک مریضی ویروسی گرفته بازهم باید به گِردشان بیاید، که اگر نیاید به تریج قبای‌شان برخواهد خورد و به باد گلایه‌اش خواهند گرفت.و اصلا مهم نیست که با آمدنش هزار نفر دیگر هم مبتلا خواهد شد.

 

یک شیر پاک‌خورده هم پیدا نمی‌شود بهشان بگوید؛« کاکو دوست داشتن اینه که سلامتی رفیقت، مهم‌تر از باهم بودنتون باشه» درست مثل آن تعریف عمومی عشق که می‌گوید؛« تو اگه خوشبختی معشوقت رو بخوای عاشق واقعی هستی نه این‌که صِرفِ بودن در کنارش رو عشق معنا کنی»

 

خلاصه! این جمعیت باصفا هر چیزی که جمعشان را برهم زند بهانه‌ای بیش نمی‌دانند! وقت دورهمی هرچه کار و درس و زندگی و مشغله هست، باید به سطل آشغالِ اى‌کاش‌ها انداخته شود. وگرنه نقض معرفت محسوب می‌شود و اینجاست که از غایت تعصب خونشان به رنگ جوهر بزم‌نامه درمی‌آید! 

 

اگر اهل نظم و برنامه‌ریزی هم باشی، جزو ناقضان قوانین به حساب می‌آیی و مشمول بند تکفیر. آنوقت در زمان دورهمی هی بر سرت می‌کوبند بلکه از این راه ناصواب بازگردی، و مخل شب‌نشینی‌شان نشوی!

 

تا وقتی جوان‌اند با خوش‌دستی‌ها و خوش‌لفظی‌ها سطل آشغال ای‌کاش‌ها را پر می‌کنند. و در زمان پیری دانه دانه از سطل بیرون می‌کشند و آه از نهاد برمی‌آورند. بعد هم لعن چهارضرب به ناف زمان می‌بندند که مجالی برای تحقق آرزوهاشان نداد. 

 

از حق نگذریم، مردم جان‌شهر بسیار دوست‌داشتنی‌اند. در کمال بخشش، از جان و دل برای عزیزانشان مایه می‌گذارند. بدجور باحال تشریف دارند. و به یقین، جان‌شهری‌اند. فقط به‌گمانم جاده‌ی اولویت‌ها را گم کرده‌اند. فرع را به اصل ترجیح داده‌اند. و از این رو مقصد برایشان نامعلوم است.

 

قدیمی‌ها گل گفته‌اند؛ «شاهنامه آخرش خوش است.»

من هم به این آخرِ خوش امیدوارم.

 

 

 

#تبلور_مهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

جناب «مرشد» با صد و هشتاد و سه صفحه تأخیر وارد می‌شوند!

«جناب “مرشد” با صد و هشتاد و سه صفحه تأخیر وارد می‌شوند»

نام کتاب «مرشد و مارگاریتا» امروزه در قفسه‌‌ی تمام کتابفروشی‌ها به چشم می‌خورد. با آن‌که از کهنه‌ نشرهای کتب ترجمه در ایران است، اما همچنان روی میز تازه‌های نشر جاخوش کرده است.

پیش از آن‌که کتاب را در دست بگیرم، قضاوت اولیه‌ام از نام آن، وجود زنی به نام «مارگاریتا» بود که احتمالا چشم و دل مردی مقدس، با تخلصِ «مرشد» را می‌رباید.

هرچه در صفحات ابتدایی کتاب پیش ‌رفتم، نه نامی از مارگاریتا و نه نشانی از مرشد یافتم. تا این‌که در صفحه‌ی صد و هشتاد و سه‌ی کتاب، عنوان بخش سیزدهم چنین نقش بسته بود؛«قهرمان وارد می‌شود».

کلمه به کلمه، ترکیب به ترکیب، جمله به جمله، و عبارت به عبارت پیش رفتم. اما عنوان قهرمان برای مرشد از سوی بولگاکف فریبی بیش نبود. قهرمان این داستان «ولند» است. و ولند کسی نیست جز وجود ظهوریافته‌ی شیطان در مسکو.

بولگاکف دو داستان موازی را در کتاب پیش می‌برد؛ داستان اصلی مربوط به شیطان و چهار همکار اوست که در کنار برکه‌های بطرکی اولین ماموریت خود را آغاز می‌کنند. بولگاکف از شگرد آشنایی‌زدایی چنین بهره می‌برد؛ شیطان آمده است تا انسان‌های شاخصِ شهر را متوجه نقاط ضعف‌شان بکند، تا آن‌که دست از اعمال ناشایست‌شان بردارند.

و داستان فرعی، ماجرای به صلیب کشیده شدن حضرت عیسی مسیح به روایت مرشد است،که در زمان حاکمِ وقتِ اورشلیم، «پیلاطس» به وقوع می‌پیوندد.

احتمالا علاقه‌‌ی بولگاکف به روایتگری ماجرای تصلیب عیسی، به تمایل او به ادامه دادن پیشه‌ی پدری‌اش مربوط است. پدرش «آفاناسی ایوانویچ» دانشیار آکادمی علوم الهی بود. و میخائیل علاقه‌ی زیادی به پیشه‌ی وی داست. اما پدر او را مجبور به تحصیل در علوم پزشکی می‌کند.

شاید هم در راستای تدارک تمهیدات لازم برای خلق سبک رئالیسم جادویی، از این واقعیت تاریخی بهره برده است. چرا که شالوده‌ی رئالیسم جادویی بر مبنای واقعیت،افسانه و تاریخ است.

آن‌طور که به نظر می‌رسد داستان اصلی کتاب برگرفته از نمایشنامه‌ی دکتر فاوست اثر گوته است. همچنین از سایر آثار موردعلاقه‌ اش همچون رمان نفوس مرده اثر نیکلاى گوگول، نمایشنامه خدعه و عشق اثر شیلر و آثاری اینچنین بهره برده است. بولگاکف در «مرشد و مارگاریتا» به‌طور ویژه از نمایشنامه‌ی دکتر فاوست تاثیر پذیرفته، که می‌بایست پیش‌نیاز مطالعه‌ی این داستان معرفی شود. بدون آشنایی با نمایشنامه‌ی دکتر فاوست، مخاطب با خلأ عدم دریافتِ دقیق مواجه می‌شود. اگرچه آقای عباس میلانی، مترجم کتاب، با برگردانی دقیق و افزودن پانوشت‌های متعدد در انتهای صفحات، سعی موثری در رفع ابهامات و گره‌گشایی داستان داشته‌اند.

نویسنده در شروع کتاب، نقلی از نمایشنامه‌ی مزبور می‌کند، که طرح چندخطیِ داستان گوته و رمان خودش هم می‌توان به حساب آورد؛

«پس بگو کیستی؟

«جزئی از قدرتی هستم

که همواره خواهان شر است

اما همیشه عمل خیر می‌کند».

(گوته، فاوست)

راوی داستان گاه میان شخصیت‌ها حضور دارد، از افکار و احساسات شخصی آن‌ها اطلاعات دقیق دارد و نهان و نیات شخصیت‌ها را بیان می‌کند.

وگاه از فضاى داستان خارج می‌شود، چشم در چشم مخاطب می‌ایستد، او را مورد خطاب قرار می‌دهد، و مثل دوربین فیلم‌برداری آنچه را دیده و شنیده است بیان می‌کند. درست مثل گزارشگری که مشاهدات میدانى خود را به مخاطب شرح مى‌دهد.

زاویه دید از «دانای کل محدود» به «زاویه‌دید عینی» دائما در نوسان است. این خروج از فضای داستان با آن‌که از سوی بولگاکف کاملا منظم و حرفه‌ای طراحی شده است اما موجب پراکندگی حواس مخاطب گشته و او را از فضای موجود خارج می‌کند.

او در انتهای بخش اول کتاب می‌نویسد؛«خواننده! با من بیا!»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

معاد، دریچه‌ی روشن

🌱

 

«معاد، دریچه‌ی روشن»

 

طلوع‌ِ جهان، شروع فاصله‌هاست

غروبِ جهان، وقوعِ قرابت‌ها‌ست

 

چقدر دورند از هم؛ صدای درون‌ها...

یکی به شرق نظر می‌کند، یکی به غرب

 

نگاه یکی خیره بر سپیدی مهتاب،

و دیگری به نرمیِ شن‌زار...

 

ولی عجیب آن‌که؛

در انتهاى عهدِ آدمیت، 

نگاه‌ها اتفاق بر افق دارند...

 

نگاهِ من، نگاهِ تو، نگاهِ او،

که از منظرِ آفتاب، راهمان دور است؛

در انتها، به یک دریچه‌ی روشن سپید می‌مانند.

 

#تبلور_مهر 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

اسطوره‌ای به نام کوراوغلی

گمان نمی‌کنم بتوان طعم ملسِ داستان‌های اصیلِ عامیانه را با گَسیِ انتقادات نامستدل از بزاق‌ها زدود. ده ساله بودم که کتاب «قصه‌های صمد بهرنگی» را می‌خواندم؛ با داستان‌هایش زندگی می‌کردم و به رویای شب‌های کودکی‌ام زینت می‌بخشید. خودم را اولدوز می‌دیدم، در داستان «اولدوز و کلاغ‌ها». آنجایی که داستان را با معرفی خودِ اولدوز چنین آغاز می‌کند؛ «بچه‌ها سلام! اسم من اولدوز است. فارسی‌اش می‌شود: ستاره. امسال ده سالم را تمام کردم. قصه‌ای که می‌خوانید قسمتی از سرگذشت من است...». آن روزها متوجهِ مفاهیمِ پنهان در پسِ حرف‌های ننه کلاغ نبودم. اما چقدر زیرکانه به دلم می‌نشست. هروقت عنکبوت می‌دیدم دلم می‌خواست برای بچه کلاغِ اولدوز شکارش کنم و او ملچ و مولوچ کنان بلمباند. و یاشار؛ پسرک بازیگوش همسایه، که هم‌دستِ اولدوز در خیال پردازی‌های کودکانه‌اش بود، هم‌پای اولدوز در داستان‌هایش پیش می‌رفت. یاشار در پس یک ماجرای طولانی، اولدوز را برای نجات بچه کلاغ از دست زن‌بابا پشتیبانی‌ می‌کرد.

آن روزها بابا برایم از مشهد یک عروسکِ گندۀ موفرفری با لپ‌های ورقلمبیده آورده بود. وقتی زیپِ ساک‌اش را باز کرد،عروسک، جهید بیرون. خیال کردم عروسکِ سخنگوی اولدوز از دل داستان‌ها گریخته و به اتاق کوچک‌ام میهمان آمده است. داستان «اولدوز و عروسک سخنگو» را می‌خواندم و دنیای بی‌مثالِ کودکی‌ام را با آن شریک می‌شدم. و بعد جهان دیگری با عروسک‌ام می‌ساختم. جهانی که منحصر به خودم بود.

«کچل کفترباز» و دل‌باختگی دختر پادشاه برای او، «پسرک لبوفروش» و غیرتمندی‌اش، قوچ‌علیِ عاشق‌پیشه در «افسانۀ محبت»، همه و همۀ این‌‌ها همچنان در گوشِ دیوارهای آذربایجان صدا می‌کنند و به خیال کودکان این دیار راه می‌یابند. اصیل‌ترین افسانۀ جای گشته در میان داستان‌های بهرنگی، «کوراوغلی و کچل حمزه» است. به بیان منتقدان، در این بازنویسی چندان توفیقِ نمایاندن نیافته است. اما افسانۀ بزرگ‌ترها را به سهولت به سمعِ کوچک‌ترها رسانده است. بهرنگی تنها در عمر بیست و نه سالۀ اندک‌اش به اندازۀ یک ایل، در تثبیت و بازنگهداری فرهنگ عامۀ یک تبار موفق بوده است. حتی اگر با دید تخصصی بتوان گفت؛ او زبان ترکی را در زبان فارسی خلط کرده است. آنچه مهم است انتقال یک فرهنگ اصیل به آیندگان است.

نماد در داستان‌های صمد بهرنگی غوغا به‌پا می‌کند بی آنکه کودک مستقیما درگیر مفاهیم پنهان در پس واژه‌ها باشد. آنچه مسلم است؛ دغدغه‌ی بهرنگی در انتقال پنداره‌هایی علیه فقر کودکان و تجلی آزادی‌ست. او فارغ از هر چارچوب فکری و ایدئولوژی سیاسی (که شاید جای بحث هم داشته باشد) زبان کودکان را به خوبی می‌دانست و روانِ مشتاقشان را با خود همراه می‌‌کرد.

کوراوغلی اسطورۀ جوانمردی برای هر زن و مرد آزادمنش است. همچون کاوه‌ی آهنگر، آرش کمانگیر و رستمِ سوار بر گُرده‌ی آذرخش که الگوی آزادگی‌ برای ملت نجیب ایران است. هر کودکِ آذری در قالبِ شعر و داستان و عاشیق‌خوانی‌، بارها نامِ کوراوغلی را به گوشِ جانش پذیرفته. و از این زیباتر چه می‌توان دید؛ که در عصر حاضر، هنرمندانِ آذری در کمال پاسداشتِ موازین، روایت‌گرِ دلاورمردی این اسطورۀ کهن در صحنۀ تئاترِ ملی هستند.

بهرنگی در مقدمه‌ی داستان چنین آغاز می‌کند؛ «داستان از وقایع زمان شاه عباس و وضع اجتماعی این دوره سرچشمه می‌گیرد. قرن 17 میلادی، دوران شکفتگی آفرینش هنری عوام، مخصوصا شعر عاشقی (عاشیق شعری) در زبان آذری است.»

شرحِ ماجرا مبسوط است و فرصتِ این جستار، محدود. اما همین قدر توضیح کوتاه، کفایه‌ی این متن است تا ذهنِ جست‌وجوگرتان دنبالۀ حادثه را از طریق داستانِ صمد بهرنگی پی گیرد؛

سرچشمۀ این قهرمانی، از ظلمِ خانِ دِه بر پدرِ "روشن"، نشأت می‌گیرد. خانِ دِه از هیچ ظلمی علیه مردمِ دِه فرو گذار نمی‌کرد. انسان‌ها را بی‌دلیل می‌کشت و اموالشان را بی‌دلیل تصاحب می‌کرد. یک روز، خان برای آن‌که نهایت میزبانی از یک میهمان عزیز خود را به جای آورده باشد، به علی کیشی(پدر روشن) که ستوربان‌ِ خبره‌اش بود دستور می‌دهد که دو رأس اسب، از بهترین‌ها برای میهمان بیاورد. علی کیشی دو اسبِ برگزیده‌اش را، که از جفت‌گیری دو اسب دریایی با دو اسب ‌تنومندِ خان پرورش داده بود خدمت ارباب خود آورد. خان در نهایت مستی، از این گزینشِ ناشیانۀ علی کیشی به خشم آمد. و دستور داد دو چشمِ خطاکارِ او را از حدقه خارج کنند.

علی کیشی درحالی که هر دو چشم‌اش کور شده بود به همراهِ پسرش روشن، و آن دو کره اسب به نام‌های «قیرآت» و«دورآت» سر به بیابان می‌گذارد. و در کوهستانِ «چَملی بِل*» به رشد و تعلیمِ پسرش و آن اسب‌ها می‌پردازد. نامِ روشن پس از این حادثه به «کوراوغلی» تغییر می‌کند. کور اوغلی به معنای "پسرِ مردِ کور" است.

از آن پس آوازۀ پهلوانی و دلاوری این جوان برومند همه‌جا می‌پیچد. و از اسب‌هایش با عنوانِ نیرومندترین اسب‌های جهان یاد می‌شود. کوراوغلی به همراه چند تن از دوستان با غیرتِ خود شروع به حمله و زدن دستبرد به اموال خان‌ها و گرفتنِ حق مظلومان می‌کند. وقتی خبرِ جوانمردیِ این جوانِ برومند و یارانش به گوشِ دخترِ خان می‌رسد، «نگار خانوم» طی یک نامه از کوراوغلی می‌خواهد که او را از عمارتِ پدرش فراری دهد تا در یاریِ ستم‌دیدگان یاورش باشد. وقتی کوراوغلی به این ماجرا جامۀ عمل می‌پوشاند، کاسۀ صبرِ خان لبریز می‌شود. و به فکرِ مبارزه با کوراوغلی می‌افتد. اما هیچ راهی برای مقابله با این پهلوانِ بی‌مثال نمی‌یابد تا اینکه به او می‌گویند؛ باید اسب افسانه‌ای‌اش یعنی قیرآت را از او بگیریم تا اینگونه تضعیف شود و در مقابلمان تسلیم. این‌کار با دغل‌بازیِ یک فرد آسمان‌جل به اسم "کچل حمزه" تحقق می‌یابد که از دل‌رحمیِ کوراوغلی سوء استفاده می‌کند و ظاهراً به او پناه می‌برد. و کوراوغلی با وجودِ مخالفت‌های همسرش نگاربانو به او پناه می‌دهد. دراین هنگام، کچل حمزه از فرصت بهره می‌گیرد و قیرآت را می‌دزدد و تقدیمِ خان می‌کند. اما بساطِ عیشِ خان پهن نشده، کوراوغلی با شهامتِ بی‌مانندش در پی اسبِ زورمند خود می‌رود و با زیرکی و توانِ بالا دوباره بر عرشۀ قیرآت می‌زند و پا بر تنۀ تمام ظالمان می‌کوبد.

جوانانِ غیورِ این میهن با تکیه بر هویت ملی خود، و استعانت از آموزه‌های دینی، در لباسِ آذری، کردی، لری، بلوچی، قشقایی، عربی، تالشی و پارسی به کهن الگوهای خود به دیدۀ اعتماد نگریستند و آزادی‌شان را بازستانیدند. و بی‌شک قدردانِ این تلاش و جهدِ اجدادیِ خود هستند.

 


 

*چملی بل: به معنای کمرکشِ مه‌آلود و نام گردنه ای است

 

”تبلورمهر”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

شکار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

افتاد

مشغول شستن ظرف‌ها بودم که صدایم کرد؛

«عزیزم یادمه یه بار درمورد سعید تشکری باهام حرف می‌زدی.»

«آره، اتفاقا کتاب مفتون و فیروزه‌اش رو می‌خواستم بگیرم.»

« می‌گفتی تو‌ کانال منتقدان هستن؟»

« کانال که نه، یکی از بهترین منتقدای سایت نقد داستانن دیگه.»

« متاسفانه فوت کردند.»

آمادگی شنیدن هر پیامی را داشتم الا این کلام. خیال کردم می‌خواهد بگوید کتاب جدیدش به چاپ رسیده و اگر بخواهی برایت تهیه کنم. یا اینکه فلان داستانش در فلان جشنواره رتبهٔ نخست را دریافت کرده. یا قرار است به شهر ما بیاید و کارگاه تخصصی نویسندگی برگزار خواهد کرد. یا از درخشش جدیدش در جشنوارهٔ فیلم فجر برایم بگوید.

یا و یا و یا، و هزاران یای دیگر الا این...

 

اولین بار بعد از نقد دومین داستانم در سایت «نقد داستان»، با نام ایشان آشنا شدم. آنجایی که نام منتقد روی صفحهٔ نمایشگر به اسم ایشان مزین شده بود.

وقتی آنقدر مشفقانه، سلسله‌ مراتب توفیق و عدم کامیابی داستانم را به تصویر حروف کشانده بودند، از اینهمه آگاهی که بی‌دریغ نصیبم شده بود بسیار مسرور بودم. و بی‌شک شادمانی‌ام با دیدن سوابق درخشان ایشان در حوزهٔ داستان‌نویسی و هنر ارزشمند ایشان تکمیل شد؛

«سعید تشکری نویسنده، کارگردان و رمان‌نویس ایرانی متولد ۱۳۴۲ است. او در سال 1357 به دانشکده هنرهای زیبا راه یافت و در رشته ادبیات نمایشی فارغ‌التحصیل شد. سعید تشکری در سال 1378 به عضویت کانون ملی منتقدان تئاتر و در سال 1380 به عضویت کانون جهانی تئاتر ITCA درآمد و از سال 1363 تاکنون هم زمان با خلق آثار هنری به تدریس در حوزه ادبیات نمایشی و داستان نویسی پرداخت. حضور پررنگ او در مطبوعات با چاپ مقالاتی پرمخاطب در حوزه ی ادبیات و هنر گره خورده است. کارنامه هنری او از حیث چند بُعدی بودن با ساخت فیلم، نگارش سریال های تلویزیونی از جمله زمانه، محله سپیدار و نگارش نمایشنامه‌های رادیویی در اداره کل نمایش رادیو اثبات شده است. او در سال 1392 با جدا شدن از عرصه تئاتر، به فضای داستان نویسی ورود کرد و با خلق آثار برجسته‌ای چون مفتون و فیروزه، رمان مفقوده انقلاب اسلامی را به نگارش در آورد. تا کنون بیش از ۴۰ کتاب از سعید تشکری منتشر شده‌است.»

 

او‌چقدر متواضعانه، یک “دست به قلمِ” تازه‌کار را «نویسندهٔ گرامی و ارجمند» خطاب می‌کرد. چقدر برای تثبیت عناصر داستان در ذهن نویسندهٔ تازه‌کار تلاش می‌کرد و همچون استادی خیرخواه مسیر آینده را برایمان ترسیم می‌کرد. او تصور ناقص نگارنده را برایش در قوالب گوناگون طرح می‌کرد و بسط می‌داد. و صد اندوه و حسرت، که قطار عمرش سریع به ایستگاه آخر رسید و از نکات ارزنده و نصایح ناصحانه‌اش محروم ماندیم.

 

بعد از آن نقدِ روش‌مند و سرشار از عطوفت، همیشه بعد از ثبت داستانم در سایت، لحظه‌شماری می‌کردم تا نام ایشان به‌عنوان منتقد برای داستان ثبت شود. که توفیق نقد دو داستان توسط ایشان، گردن‌آویزِ گران‌بهای نویسندگی‌ام شد.

البته ناگفته نماند که همهٔ منتقدانِ این سایت بى هیچ دریغ و مضایقه‌ای برای نویسندگان تازه‌کار وقت می‌گذارند. اما قابل انکار نیست که صمیمیت نهفته در کلام استاد سعید تشکری رشکِ نقد را در وجود هر نگارنده‌ بیدار می‌کند. 

باور اینکه دیگر تماشای نام این بزرگوار، به عنوان منتقد در سایت، تبدیل به یک آرزوی محال شده است، حال دلم را نابسامان می‌کند. 

غم نبودنش، بس وسیع است...

 

« افتاد

آنسان که برگ

– آن اتفاق زرد-

می افتد

 

افتاد

آنسان که مرگ

– آن اتفاق سرد-

 می افتد

 

اما

او سبز بود وگرم که

افتاد…»

 

 «دکتر قیصر امین پور »

 

 

#تبلور_مهر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

الیزابت متعهد می‌شود؟

الیزابت گیلبرت در کتاب‌‌اش با عنوان «متعهد» از یک مسئلهٔ کاملا شخصی شروع می‌کند. از اینکه مُهرِ طلاقِ سخت او از صفحهٔ زندگانی‌اش پاک نشده، درگیر یک رابطهٔ عاطفی به نام «عشق» می‌شود. عشقی که ازدواج را نقطهٔ پایانِ شروع طوفانی خودش می‌نمامد.

اما طی یک اتفاق ناگزیر، الیزابت به آغوش واژهٔ ناگریزِ ازدواج بازمی‌گردد. و همچون دخترکی خردسال در پی چند و چونِ فلسفهٔ این ابتدائی‌ترین قرارداد اجتماعی، از شهرى به شهر دیگر، قبیله‌ای به قبیلهٔ دیگر و از تاریخی به تاریخ دیگر، بی‌هوا سرک می‌کشد.

درگیری دوبارهٔ این زن بی‌پروا با مقولهٔ ازدواج از عشق دو جانبهٔ او به «فیلیپه» سرچشمه مى‌گیرد. عشقی که خودش با حکایتی قدیمی چنین به کرسىِ توصیف تکیه مى‌زند؛« اگر یک ماهی و پرنده واقعا عاشق هم شوند کجا زندگی می‌کنند؟!»

دقیقا نقطهٔ بحران ماجرا اینجاست. اینکه الیزابت آمریکایی تبار است، و فیلیپه ملیتی استرالیایی دارد و متولد برزیل است. پس برای اینکه ماهی و پرنده بتوانند در کنار هم باشند، باید مجوز دوزیستی دریافت کنند. و این فیلِ جواز، هوا نمى‌شود، جز با ناسوسِ ازدواج!

الیزابت در مسیر کشف تجربیات میدانى خود و تماشای گوناگونیِ انگیزه‌ها برای شروع یک وصلت دچار یک حیرت ناملموس می‌شود. ازدواج‌ها گاه برای مناسبات اقتصادی تدارک دیده می‌شدند، گاه برای کسب رضایت فرهنگی، گاه برای زنده ماندن نام قبیله‌ای و گاه.... برای بسیار دلیل نامعقول دیگر.

او جایگاه عشق را بسیار نامرئی می‌یابد. و در این میان با خود می‌گوید؛

«من همیشه یاد گرفته‌ام که دنبال کردن شادی و خوشبختی، حق طبیعی ( حق ملی) مادرزادی من است. نه هر نوع خوشبختی، بلکه خوشبختی محض و عمیق، حتی خوشبختی آسمانی. و چه چیزی غیر از عشق می‌تواند یک نفر را به خوشبختی آسمانی برساند؟»

الیزابت هنوز سرگشته از آن طلاق سخت، گاه خودش را مقصر این مسئله می‌داند. خیال می‌کند همهٔ بار عاطفی‌‌اش را می‌خواسته بر سر همسرش سوار کند و سرجوخهٔ اختلافاتشان از آنجایی آب خورده بود که همه‌چیز را فقط از او می‌خواسته و بس.

او در این بین اظهار می‌دارد؛« مشکل این است که نمی‌توانیم همزمان همه‌چیز را انتخاب کنیم».

و در پی سامان دادن به این حجم مواج تفکراتش با خود زمزمه می‌کند؛« شاید انتظاراتم از ازدواج بیش از حد بوده است. شاید در حال بارگیری بیش از حد انتظارات در قایق قدیمی و شکنندهٔ زناشویی بودم».

الیزابت هنوز تمی‌تواند با عواطف‌اش کنار بیاید. هنوز نتوانسته است با موچینی ذره بینی به شکافتن ذرات نابود کنندهٔ رابطهٔ قبلی‌اش بپردازد. و از این روست که هراس از ورود دوباره‌اش به وصلتی تازه باعث می‌شود ماجرای ماجراجویی جدیدش، کشف ابعاد تازه‌ای از مقولهٔ ازدواج باشد.

الیزابت در این مسیر آنقدر با فروانی انگیزه‌ها روبه رو می‌شود که نهال تردیداش، به درختی تنومند با شاخه‌هایی پیچ در پیچ تبدیل می‌شود که تفکیکشان از هم پروژه‌ای تازه نفس می‌طلبد و محققی خستگی ناپذیر.

اما محقق میانسال ما، ملول از دوره‌گردی‌های بی‌حاصل روی صندلی چوبی خیال خود می‌نشیند و می‌گوید؛« اگر ازدواج نوعی ابزار تحقق سعادت نهایی نیست، پس چیست؟»

او سپس از زاویه‌ای نامشخص به رابطهٔ خودش با فیلیپه می‌نگرد. و سپس ابراز می‌دارد؛« نقطهٔ اشتراک ما در کجاست؟ اصولا من چه احتیاجی به این مرد دارم؟ فقط به این دلیل به او احتیاج دارم که می‌پرستمش. زیرا بودن با او برایم خوشحالی و آرامش همراه دارد».

او خودش را به حدی نیازمند یک رابطهٔ آمیخته با صلح می‌یابد، و آنقدر از تنش‌های احتمالی گریزان است که بیان می‌کند حتی از انداختن بار سنگین مسئولیت کامل کردن همدیگر روی دوش دیگری، جداً باید پرهیز کنند.

الیزابت اظهار مى‌دارد که؛ ما باید با نقص‌های خودمان آشنا شویم و بفهمیم که اینها مال خودمان هستند و فقط خودمان را مسئول جبران کاستی‌هایمان بدانیم.

الیزا در ازدواج نوبنیادش سعی در رعایت تمامی جوانب احتیاط دارد و آن را یکی از سختگیرانه‌ترین قراردادهای اجتماعی و اقتصادی می‌نامد.

از لابلای مرورگر اینترنت، کاغذهای کتاب و تودهٔ گوناگون مردم به دنبال رازهای خوشبختی خودش و فیلیپه می‌گردد و با فرضیه‌هایی نسبی به خوشبختی‌شان اطمینان پیدا می‌کند. اما این را هم می‌پذیرد که تفاوت‌های فردی‌شان گاه بسیار مهم هستند، و گاه نه چندان اساسی. اما هرچه هستند جزء لاینفک زندگانی‌شان محسوب می‌شوند. و چنین نتیجه می‌گیرد؛« و بخشش تنها پادزهر واقعی است که عشق به ما می‌دهد».

***
مسئلهٔ غیرمنتطره‌ای که در این کتاب است، پرداخت الیزابت گیلبرت به هویت مستقل زنان در جامعهٔ امروزی ایران است؛

«در جامعهٔ مذهبی ایران امروز زنان جوان ازدواج و بچه‌دار شدن در سنین بالاتر را انتخاب می‌کنند و تعداد دخترانی که به تحصیل و کسب درآمد فکر می‌کنند رو به افزایش است». و این تغییرات فرهنگی را از زبان منتقدان محافظه‌کار، یک موضوع خطرناک برای بقای خانواده مطرح می‌کند. در این که ایران به این سمت و سو حرکت می‌کند ، شکی نیست. اما بیان یک نویسندهٔ آمریکایی آن هم در خلال روایت‌هایی که از جایگاه زنان در ازدواج تمدن‌های غریب دارد، جای بحث است.

***

چیزی که او به طور واضح و مشخصی در عموم جوامع، مشترک یافت، نابرابری مزیت‌های ازدواج بود. چیزی که به قول خود الیزابت لازم نیست جامعه‌شناسان چیزی از این مسئله بگویند، زیرا خودش از کودکی شاهد این پدیده بوده است.

یکی از این نابرابری‌ها که الیزابت مطرح می‌کند، موانع پیشرفت یک زن در ازدواج بخاطر مدیریت زندگی خانوادگی و از همه مهم‌تر فرزندآوری‌ست. او زیرکانه عقیدهٔ خودش را پشت پردهٔ محافظه کاری به مخاطب القا می‌کند. او به دنیای ازدواج و فرزندآوری از دریچهٔ نگاه خودش می‌نگرد.

الیزا شاید در دنیای نویسندگی نسبتا موفق جلوه کند اما به بیان خودش همسر چندان موفقی نبوده است. او حتی طعم مادری را نچشیده.

اما هرآینه بسیارند زنان موفقی که از همهٔ ظرفیت‌های درونی یک زن نیرومند بهره برده‌اند و همهٔ جوانب زنانگی‌شان درخشان است. پندار من این است که وجود زن مملو از حس آفرینش است. چه این آفرینش در کارگاه تنِ او باشد و حاصل‌اش یک انسان. و چه این صنع در کارگاه نقاشیِ او باشد و حاصل‌اش یک هنر.

قدرت تکوین در تک تک سلول‌های یک زن جاری است و این ودیعهٔ الهی به هیچ رو قابل انکار نیست. زن وجودش سراسر نیاز مادریست، مگر می‌شود خورشید شعله‌هایش را از ما دریغ کند؟!

اما بحثِ مسلّم، هویت و زنانگی زن است که با پذیرش نقش مادری، نمودار پررنگ‌تری مى‌یابد.

بدون پذیرش مادری چطور؟ زن هرکجا باشد، و در هر فضایی قرار یابد، آفتاب است. همهٔ کودکان جهان از شور بی‌پایان او حظّ مى‌برند و شکوفا می‌شوند.

الیزابت با آن‌که تلاش می‌کند مادری را سدّى مانع معرفى کند. اما درونش میل شدیدی به ازدواج و ثمرات آن دارد. طوری که در بخش‌های انتهایی کتاب‌اش می‌گوید؛ «ببخشید اگر برای یک نتیجه‌گیری راحت درمورد ازدواج در پایان کتابم حریصانه به هرچیز کم‌ارزشی متوسل می‌شوم».

 

 

”تبلور مهر”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل