📝
#داستان_کوتاه_آدینه_اى_تبلور_مهر
#شکار
سه، چهار ماهی میشود که فرهاد داماد این خانه است، اما هنوز باهاش غریبی میکنم. وقتی هم که میخواهد با من گرم بگیرد خیال میکنم یک غریبه دارد خودی میشود. پا میشوم و به بهانۀ همزدن آش و نسوختن غذای نوبرانه میروم آشپزخانه. بعد هم خودش دنبالۀ حرف را با ساناز پی میگیرد. اصلا چه معنیای دارد داماد انقدر صمیمی باشد. آدم باید حرمت نگه دارد!
نمیدانم آن سری از کجا بو برده بود، باید آنطوری مرا به حرف بکشاند. نمیدانم کدام از خدا بیخبر کلید قفل دهانم را بهش داده بود. از غروب تا خودِ شام داشتیم با هم حرف میزدیم. حتی وقتی برای پختن غذا به آشپزخانه رفتم، او و ساناز را همراه خودم کردم، مبادا رشتۀ کلامم ذبح شود. خوب فهمیده بود نقطه ضعف من داداش بیژنام است. لم داده بود روی مبل چرمی کنار پنجره. ساناز که سینی چایی را روی میز گذاشت، فرهاد رو به من کرد و گفت: « مادرجان، بلاخره داداش بیژنتون چطور فوت شدن؟» آنوقت درد دل من تازه شد.
اصلا نفهمیدم چطور سه ساعت باهاش حرف زدم؛
« داداش بیژنام رو کشتن. داداش بیژنام مظلوم کشته شد. اونوقت پشت مرده حرف ناربط میزنن که با لودگیش خودشو به کشتن داد. اون طفلک آتیشپاره بود. اما وقاحت نمیکرد. سر سفره بزرگ شده بود. خدا و پیغمبر حالیش بود. من ندیده بودم نماز بخونه، اما دیده بودم که مینشست لب حوض خونۀ خانجون، ماهی قرمزا رو درمیاورد میداد گربهها بخورن، بعدشم وضو میگرفت. نگم براتون از خونۀ خانجون. خونه داشت بالای شهر، اونم ویلایی. آقاش خدابیامرز واسه خودش بیا و کیایی داشت،عزت و شوکتی داشت. مال و منالی داشت. واسه هرکدوم از نه تا بچهاش خونه و باغ شش دانگ بهجا گذاشته بود.
همسایه بغلی خانجون یه دختر داشت. ورپریده صبحها وقتی میخواست بره مدرسه، سر کوچه که میرسید چادرشو یواشکی تا میکرد میذاشت تو کیفش. چند بار بیژن از رو دیوار پریده بود جلوش و زهر ترکش کرده بود. بعد هم که برامون تعریف میکرد از خنده تسمه پاره میکردیم. میگفت دیگه از ترس منم که شده چادر از سرش نمیفته. داداشم دغدغه داشت. نمیذاشت دختر مردم بیحیا بشه!
داداشم راه و چاه بلد بود. همهچی حالیش بود. شیطنتهاش هم از سر چابکیاش بود نه بیحیایی. با رفیقهاش خیلی دمخور بود. اما رفیقباز نبود! ساناز یادته پنج سالت اینا بود، نزدیکای عید داییت موقع نهار اومد خونۀ ما؟ قربونش برم، همه میگفتن مادر زنش خیلی میخوادش. آخه همیشه موقع نهار و شام سرمیرسید. اون سری هم بنده خدا میگفت یه ماهه خونه نرفتم. ژاله و بچهها تا منو میبینن هوس لباس عید و ماهی تازۀ ارس و برنج ناب شمال میکنن. زنش ژاله خیلی پرتوقع بود. درک نمیکرد که داداشم کار درست حسابی نداره. نمیتونه واسه سه تا بچه ولخرجی کنه. به ما چه که دختر یکی یدونۀ مامان باباش بوده و نازپرورده. میخواست عاشق داداشم نشه. وقتی میدید من سالی چهار،پنج دست لباس برای ساناز میگیرم، میگفت منم میخوام لااقل واسه عید لباس آماده تن بچههام کنم. آخه همیشه خودش واسشون لباس میدوخت. بیچاره بیژن هم از شر توقعات بیجای زنش میرفت خونۀ دوستهاش میخوابید.
داداش بیژنام شاید ظاهر نچسبی داشت ، اما آدم خوش قلبی بود. اهل عشق و حال و تفریح هم بود. واسه همین هیچ کس چشم دیدناش رو نداشت. پونزده سال واسه یک شرکت حمل و نقل کار کرد. اون دفعه که ژاله و بچهها را آورده بودم خونهمون تا حال و هواشون عوض بشه یههو دیدیم اومد. بلند بلند میخندید و میگفت؛
« یک عمر ماشین سنگین روندم، الان خودم یک ماشین سنگین خستهام. »
منظورش این بود که صاحب شرکت اخراجش کرده . فقط واسه اینکه وسط راه زیاد ماشینو نگه میداشته. خب بنده خدا میخواسته هوایی به کلهاش بخوره دیگه.
طفلک همیشه شاد و شنگول بود. اونوقت میگفتند دلقکه. یادش بخیر وقتی از سفرهاش برمیگشت برامون تعریف میکرد که اینبار چن تا حقه سوار آدمهای ناشناس کرده. آخه هر وقت میرفت یه شهر دور، به زبون ِ خود اهالی شهر نامههای عجیب و غریب مینوشت و از در خونهها میانداخت تو. مثلا برای یکی مینوشت؛« ما یک باند بزرگ سرقت هستیم که فردا شب به منزلت میایم. اگرمیخوای زنده بمونی بزن به چاک» یا «مافیا قصد داره فردا صبح وقتی میری سرکار سرتو از بیخ گلوت جدا کنه، پس به نفغته تسلیم بشی.» یا « شوهرت یه زن گرفته عین حوری، دیگه تو به کارش نمیای.» اصلا هم براش مهم نبود چه اتفاقی برای اون آدما میفته. از تجسم ترس اونا و اتفاقایی که میتونه بیفته لذت میبرد و قصههای خندهدار برامون تعریف میکرد. طوری هم نمینوشت که کار بیخ پیدا کنه. طفلک داداشم وجدان داشت!
ما یه دختر عمه داریم اسمش شیداست. تو خوشگلی شهرۀ همۀ فامیله. حالا استاد دانشگاه هم شده. یه داداش هم داره که اسمش نیماست. این پسربچه وقتی ده سالش بود از رو درخت میفته پایین و دیگه اون آدم سابق نمیشه. یه تختهاش کم شده. بیژن « گیجو» صداش میکرد. همش سربه سرش میذاشت و بهش میگفت برو از نونوا نونِ بندری بگیر بیار. اونم همۀ نونواییهای محله رو میگشت و پیدا نمیکرد. سه،چهار ساعتی بچه سرش به این کار گرم میشد. از قدیم گفتند دست شکسته وبال گردنه اما این پسر، بعضی وقتا عین عاقلترین آدمها حرف میزد. ولی هیچکس جدیش نمیگرفت.
داداشم بیژن عاشق شیدا بود. بارها خواسته بود باهاش حرف بزنه، اما اون همۀ درها رو به روش بسته بود. هرکاری براش کردیم راضی نشد زن داداشم بشه.از سر ناچاری، گفتیم اگه زن بگیره از سرش میفته. حالا کی بهتر از ژاله ، که از وقتی مُفِ دماغش آویزون بود دل به داداشم داده بود.
اما بازم هرموقع شیدا رو میدید لپهاش سرخ میشد و گونههاش گل میانداخت. دختره سی سالش شده بود ولی هنوز کسی رو در شأن خودش نمیدید که زنش بشه. یه روز خونۀ عمه بودیم، بعد از شام یه پسر خوش قیافۀ خوشتیپ اومد. تابحال ندیده بودیمش. انگاری پسر خواهرشوهر عمهام بود. رفته بود آلمان پزشکی خونده بود. خرجش کرده بودن دیگه. بعد هم اومده بود اینجا مطب باز کرده بود. از وقتی پاشو گذاشت خونۀ عمه، شیدا از خود بی خود شد. اول رفت یه آرا گیرای حسابی کرد. بعدش هم جلوی پسره نمیدونست چطور خودشو پرپر کنه. چای میاورد، میوه میبرد، آجیل میاورد، شربت میبرد. پسره هم زیاد محلش نمیذاشت. منِ خاک بر سر بو بردم ها، که بیژن بدجوری تو فکره. اما پیگیرش نشدم. نگو اون لحظه داشته نقشههایی تو سرش میچیده.
بیژن تو تقلید صدا فوقالعاده بود. یه بار زنگ زد بهم. صدای دوستم نسیم رو انقدر حرفهای درآورد که باهم تو یه رستوران قرار گذاشتیم. وقتی رسیدم دیدم بیژن پشت میز نشسته و داره گاه گاه میخنده. طفلک داداشم از هر فرصتی واسه خنده و شیطنت استفاده میکرد.
یه روز عصری بیژن زنگ میزنه به شیدا، صدای اون پسره دکتر رو انقدر حرفهای درمیاره که شیدا باورش میشه اونه. بعدش هم از زبون پسره میگه؛ « فردا شب ساعت نه، بعد از اتمام زمان کاریم بیا مطب تا باهم درمورد آیندهمون صحبت کنیم. » شیدا هم دقیقا همون موقع میره جلوی مطب پسره. میبینه چراغ یکی از اتاقا روشنه . تموم این مدت بیژن ازش فیلم میگیره. شیدا جلوی در مطب که میرسه هرچقدر در میزنه درو باز نمیکنن. اونوقت بیژن میخنده و میگه « فکر کردی همیشه خودت بقیه رو معطل میذاری؟ حالا خودت معطل بمون.» فداش بشه خواهر، صداش هنوز تو فیلما هست. بعدش هم اون فایل صوتی و فیلم رو واسه فامیل و دوستای شیدا میفرسته. دختره دیگه صداشو درنیاورد. ولی عمهام باهامون قطع رابطه کرد که آبروی دخترمو بردین.
بیژن هم پیش همه فیلمو باز میکرد و دق دلیهاشو از شیدا خالی میکرد. بلأخره عقدۀ دل داداشم وا شده بود. چند روز بعد وقتی صبح میخواست بره اطراف کوه، نیما جلوی در میاد راهشو میبنده. بچه میگه: « چرا آبجیمو ناراحت کردی؟ » بیژن هم بغلش میکنه و میگه: « ولش کن، دوست داری باهم بریم شکار پرنده؟ » اونم از خدا خواسته قبول میکنه و میرن. ژاله میگفت به بیژن سپردم اسلحه دست اون بچه ندهها، اون یه تختهاش کمه. اونم گفته بود باشه.
نگهبان کوه میگفت من صدای شلیک رو از چن فرسخی میشنوم. همیشه یه سری آدم میان و بدون مجوز، پرنده شکار میکنن. اینبار که صدای شلیک شنیدم. رفتم ببینم دوباره کی داره پرندههای زبون بسته رو قلع میکنه. دیدم یه پسر بچه نشسته رو زمین و شونههاش میلرزه. نزدیکتر که شدم دیدم یه جنازه افتاده کمی اونورتر. پسر بچه هم گریه میکرد، هم میخندید. مدام هم میگفت:«اون میخواست آبجیمو شکار کنه. من شکارش کردم. بلأخره شکارش کردم.»