الیزابت گیلبرت در کتاب‌‌اش با عنوان «متعهد» از یک مسئلهٔ کاملا شخصی شروع می‌کند. از اینکه مُهرِ طلاقِ سخت او از صفحهٔ زندگانی‌اش پاک نشده، درگیر یک رابطهٔ عاطفی به نام «عشق» می‌شود. عشقی که ازدواج را نقطهٔ پایانِ شروع طوفانی خودش می‌نمامد.

اما طی یک اتفاق ناگزیر، الیزابت به آغوش واژهٔ ناگریزِ ازدواج بازمی‌گردد. و همچون دخترکی خردسال در پی چند و چونِ فلسفهٔ این ابتدائی‌ترین قرارداد اجتماعی، از شهرى به شهر دیگر، قبیله‌ای به قبیلهٔ دیگر و از تاریخی به تاریخ دیگر، بی‌هوا سرک می‌کشد.

درگیری دوبارهٔ این زن بی‌پروا با مقولهٔ ازدواج از عشق دو جانبهٔ او به «فیلیپه» سرچشمه مى‌گیرد. عشقی که خودش با حکایتی قدیمی چنین به کرسىِ توصیف تکیه مى‌زند؛« اگر یک ماهی و پرنده واقعا عاشق هم شوند کجا زندگی می‌کنند؟!»

دقیقا نقطهٔ بحران ماجرا اینجاست. اینکه الیزابت آمریکایی تبار است، و فیلیپه ملیتی استرالیایی دارد و متولد برزیل است. پس برای اینکه ماهی و پرنده بتوانند در کنار هم باشند، باید مجوز دوزیستی دریافت کنند. و این فیلِ جواز، هوا نمى‌شود، جز با ناسوسِ ازدواج!

الیزابت در مسیر کشف تجربیات میدانى خود و تماشای گوناگونیِ انگیزه‌ها برای شروع یک وصلت دچار یک حیرت ناملموس می‌شود. ازدواج‌ها گاه برای مناسبات اقتصادی تدارک دیده می‌شدند، گاه برای کسب رضایت فرهنگی، گاه برای زنده ماندن نام قبیله‌ای و گاه.... برای بسیار دلیل نامعقول دیگر.

او جایگاه عشق را بسیار نامرئی می‌یابد. و در این میان با خود می‌گوید؛

«من همیشه یاد گرفته‌ام که دنبال کردن شادی و خوشبختی، حق طبیعی ( حق ملی) مادرزادی من است. نه هر نوع خوشبختی، بلکه خوشبختی محض و عمیق، حتی خوشبختی آسمانی. و چه چیزی غیر از عشق می‌تواند یک نفر را به خوشبختی آسمانی برساند؟»

الیزابت هنوز سرگشته از آن طلاق سخت، گاه خودش را مقصر این مسئله می‌داند. خیال می‌کند همهٔ بار عاطفی‌‌اش را می‌خواسته بر سر همسرش سوار کند و سرجوخهٔ اختلافاتشان از آنجایی آب خورده بود که همه‌چیز را فقط از او می‌خواسته و بس.

او در این بین اظهار می‌دارد؛« مشکل این است که نمی‌توانیم همزمان همه‌چیز را انتخاب کنیم».

و در پی سامان دادن به این حجم مواج تفکراتش با خود زمزمه می‌کند؛« شاید انتظاراتم از ازدواج بیش از حد بوده است. شاید در حال بارگیری بیش از حد انتظارات در قایق قدیمی و شکنندهٔ زناشویی بودم».

الیزابت هنوز تمی‌تواند با عواطف‌اش کنار بیاید. هنوز نتوانسته است با موچینی ذره بینی به شکافتن ذرات نابود کنندهٔ رابطهٔ قبلی‌اش بپردازد. و از این روست که هراس از ورود دوباره‌اش به وصلتی تازه باعث می‌شود ماجرای ماجراجویی جدیدش، کشف ابعاد تازه‌ای از مقولهٔ ازدواج باشد.

الیزابت در این مسیر آنقدر با فروانی انگیزه‌ها روبه رو می‌شود که نهال تردیداش، به درختی تنومند با شاخه‌هایی پیچ در پیچ تبدیل می‌شود که تفکیکشان از هم پروژه‌ای تازه نفس می‌طلبد و محققی خستگی ناپذیر.

اما محقق میانسال ما، ملول از دوره‌گردی‌های بی‌حاصل روی صندلی چوبی خیال خود می‌نشیند و می‌گوید؛« اگر ازدواج نوعی ابزار تحقق سعادت نهایی نیست، پس چیست؟»

او سپس از زاویه‌ای نامشخص به رابطهٔ خودش با فیلیپه می‌نگرد. و سپس ابراز می‌دارد؛« نقطهٔ اشتراک ما در کجاست؟ اصولا من چه احتیاجی به این مرد دارم؟ فقط به این دلیل به او احتیاج دارم که می‌پرستمش. زیرا بودن با او برایم خوشحالی و آرامش همراه دارد».

او خودش را به حدی نیازمند یک رابطهٔ آمیخته با صلح می‌یابد، و آنقدر از تنش‌های احتمالی گریزان است که بیان می‌کند حتی از انداختن بار سنگین مسئولیت کامل کردن همدیگر روی دوش دیگری، جداً باید پرهیز کنند.

الیزابت اظهار مى‌دارد که؛ ما باید با نقص‌های خودمان آشنا شویم و بفهمیم که اینها مال خودمان هستند و فقط خودمان را مسئول جبران کاستی‌هایمان بدانیم.

الیزا در ازدواج نوبنیادش سعی در رعایت تمامی جوانب احتیاط دارد و آن را یکی از سختگیرانه‌ترین قراردادهای اجتماعی و اقتصادی می‌نامد.

از لابلای مرورگر اینترنت، کاغذهای کتاب و تودهٔ گوناگون مردم به دنبال رازهای خوشبختی خودش و فیلیپه می‌گردد و با فرضیه‌هایی نسبی به خوشبختی‌شان اطمینان پیدا می‌کند. اما این را هم می‌پذیرد که تفاوت‌های فردی‌شان گاه بسیار مهم هستند، و گاه نه چندان اساسی. اما هرچه هستند جزء لاینفک زندگانی‌شان محسوب می‌شوند. و چنین نتیجه می‌گیرد؛« و بخشش تنها پادزهر واقعی است که عشق به ما می‌دهد».

***
مسئلهٔ غیرمنتطره‌ای که در این کتاب است، پرداخت الیزابت گیلبرت به هویت مستقل زنان در جامعهٔ امروزی ایران است؛

«در جامعهٔ مذهبی ایران امروز زنان جوان ازدواج و بچه‌دار شدن در سنین بالاتر را انتخاب می‌کنند و تعداد دخترانی که به تحصیل و کسب درآمد فکر می‌کنند رو به افزایش است». و این تغییرات فرهنگی را از زبان منتقدان محافظه‌کار، یک موضوع خطرناک برای بقای خانواده مطرح می‌کند. در این که ایران به این سمت و سو حرکت می‌کند ، شکی نیست. اما بیان یک نویسندهٔ آمریکایی آن هم در خلال روایت‌هایی که از جایگاه زنان در ازدواج تمدن‌های غریب دارد، جای بحث است.

***

چیزی که او به طور واضح و مشخصی در عموم جوامع، مشترک یافت، نابرابری مزیت‌های ازدواج بود. چیزی که به قول خود الیزابت لازم نیست جامعه‌شناسان چیزی از این مسئله بگویند، زیرا خودش از کودکی شاهد این پدیده بوده است.

یکی از این نابرابری‌ها که الیزابت مطرح می‌کند، موانع پیشرفت یک زن در ازدواج بخاطر مدیریت زندگی خانوادگی و از همه مهم‌تر فرزندآوری‌ست. او زیرکانه عقیدهٔ خودش را پشت پردهٔ محافظه کاری به مخاطب القا می‌کند. او به دنیای ازدواج و فرزندآوری از دریچهٔ نگاه خودش می‌نگرد.

الیزا شاید در دنیای نویسندگی نسبتا موفق جلوه کند اما به بیان خودش همسر چندان موفقی نبوده است. او حتی طعم مادری را نچشیده.

اما هرآینه بسیارند زنان موفقی که از همهٔ ظرفیت‌های درونی یک زن نیرومند بهره برده‌اند و همهٔ جوانب زنانگی‌شان درخشان است. پندار من این است که وجود زن مملو از حس آفرینش است. چه این آفرینش در کارگاه تنِ او باشد و حاصل‌اش یک انسان. و چه این صنع در کارگاه نقاشیِ او باشد و حاصل‌اش یک هنر.

قدرت تکوین در تک تک سلول‌های یک زن جاری است و این ودیعهٔ الهی به هیچ رو قابل انکار نیست. زن وجودش سراسر نیاز مادریست، مگر می‌شود خورشید شعله‌هایش را از ما دریغ کند؟!

اما بحثِ مسلّم، هویت و زنانگی زن است که با پذیرش نقش مادری، نمودار پررنگ‌تری مى‌یابد.

بدون پذیرش مادری چطور؟ زن هرکجا باشد، و در هر فضایی قرار یابد، آفتاب است. همهٔ کودکان جهان از شور بی‌پایان او حظّ مى‌برند و شکوفا می‌شوند.

الیزابت با آن‌که تلاش می‌کند مادری را سدّى مانع معرفى کند. اما درونش میل شدیدی به ازدواج و ثمرات آن دارد. طوری که در بخش‌های انتهایی کتاب‌اش می‌گوید؛ «ببخشید اگر برای یک نتیجه‌گیری راحت درمورد ازدواج در پایان کتابم حریصانه به هرچیز کم‌ارزشی متوسل می‌شوم».

 

 

”تبلور مهر”