💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تبلور مهر» ثبت شده است

خنده

🖋

 

#خرده_افاضه 

#خنده 

 

هان، راست می‌گوید. باید شاد بود. اصلا تمام این‌هایی که از تلوزیون با ما حرف می‌زنند، راست می‌گویند. اصلا باید همه‌اش خندید. باید دردهای پینه بسته را هم با پمادِ “خنده” تسکین داد. 

 

یادش بخیر! بچه که بودیم با دخترِ بی‌بی حکیمه همه‌اش می‌خندیدیم. قهقهه‌هامان گربهٔ دم پنجره را هم به ذوق می‌آورد. آن‌قدر بلاگرفته جست و خیز می‌کرد و بالا و پایین می‌پرید که کمرش قِرِ اضافى برمى‌داشت. بعد هم که می‌خواست بپرد و گنجشککِ  زردِ عمو عباس را بگیرد و بلمباند، کمرش پیچ مى‌خورد و میو میو کنان سرجای اولش برمی‌گشت. آن‌وقت روده‌های‌مان از دیدن اداهای این ووروجک دوباره بُر مى‌شدند از خنده، و امان از خنده‌های بی‌موقع. 

 

بعد هم بی‌بی حکیمه می‌آمد سر وقتمان و داد و هوار راه می‌انداخت که؛«ورپریده‌ها چه خبرتان است؟! دختر باید سنگین و‌ رنگین باشد. نه سَبُک و هِرتى». آخر کسی نبود بگوید بی‌بی جان‌! بچهٔ چهار ساله که هنوز حالى‌اش نشده که جهان متشکل از دو‌جنس انسانِ "مرد" و"زن" است. و از قضا این دو کودک دست و رو نشسته هم دختر از آب درآمده‌اند و باید سنگین باشند. 

ما هم دنبال ترازوى قانتارِ آقا بابا بودیم که با آن ‌گوسپندانش را وزن می‌کرد. می خواستیم ببینیم خیر سرمان چقدر سنگین شده‌ایم؟! 

 

حالا این را هم که به زور در حلقِ  مغزمان جا می‌دادیم، دیگر عقل کوچکمان قادر به هضم این جمله‌اش نبود؛« انقدر می‌خندید که دست آخر آسمان قهرش می‌گیرد و بلا در گریبانتان می‌افتد». آخر چرا؟ چرا عمه جان؟ چرا آسمان باید از خندهٔ سرخوشانهٔ دختر بچه‌ای قهرش بگیرد؟  

البته ناگفته نماند که ما هم زبل‌تر از این حرف‌ها بودیم. تا می‌دیدیم عرصه‌مان را تنگ کرده می‌گفتیم؛« بی‌بی ما دلمان چای هل می‌خواهد». بعد با این بهانه او را به دنبال سماورِ شکم‌ خالی‌اش روانه می‌کردیم و الان نخند، کی بخند؟! 

 

حالا این جناب مشاورِ خوش‌لباس که در قاب تلوزیون لم داده است به مبل چرمیِ خردلى رنگ، مى‌گوید؛« افسردگی گریبان نوجوانان را گرفته و باید تا آنجا که می‌توانیم محرک‌های هرمون سروتونین را در این دسته از افراد فعال کنیم. باید خنده‌های مصنوعی القا کنیم تا سمِّ مهلک اندوه را از ذهن‌شان بزداییم.» .

هان، راست می‌گویى کاکو... ولی این خوش‌ خیالی‌ات از آنجا آب می‌خورد که تو به گمانم از آن بی‌بی حکیمه‌ها و این خاله لعیاها نداشته‌اى.  

 

آخر من و محیا هر وقت می‌خواستیم کمی دلمان خوش باشد و مثلا بخندیم، این خاله لعیا مثل رعد و برق از راه می‌رسید، صدای نتراشیده‌اش را صاف می‌کرد و می‌گفت؛« مگر نگفتم انقدر نخندید! عزرائیل جانتان را می‌گیرد ها». من باز هم نمی‌فهمیدم چرا عزرائیل باید بیاید و بخاطر یک خنده، جان دو دختر نوجوان را بگیرد؟! حالا کسی هم نبود بگوید؛ خاله جان! تو خودت عزرائیلی دیگر... طوری مثل اَجَلِ معلّق یکهو سرمان ظاهر می‌شوی که خون از رگ‌هایمان می‌پرد!

 

 

#تبلور_مهر 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

تلی از کاغذ

📝

 

#داستان_کوتاه_آدینه_اى_تبلور_مهر

#تلى_از_کاغذ

 

مقصر این بندبازی‌های بی‌ملاحظه‌اش خودم هستم. آخر کدام پدرصلواتی‌ای گفته بود موقع بارداری، مستند حیات وحش ببینم. بدتر آن‌که با دیدن میمون‌های جور و واجور، قند هم در دلم آب شود.  

 

چهارپایه را می‌گذارد جلوی میز. یک پایش را روی میز نگذاشته، پای دوم‌اش روی دستهٔ مبل است. و از آنجا روی شانه‌های من می‌نشیند. همهٔ این‌ها را در کسری از ثانیه انجام می‌دهد. بی اختیار فریاد می‌کشم؛« بیا پایین حامی، می‌خوای گردن مامان بشکنه؟» سرش را به سمت پایین می‌آورد، که نشان از تأیید دارد. مادرانه به دل نمی‌گیرم. کودک چهارساله که شکستگیِ گردن نمی‌فهمد.  

خم می‌شوم و کاغذهای سرخورده از زیر دستم ‌را جمع می‌کنم. همین که سرم را بالا می‌گیرم، می‌بینمش که بالای کابینت ایستاده و دست‌هایش را همچون فاتحان قله‌های بلند بالا گرفته. فریادهای شادی از فتح و پیروزی‌اش هم گوش خانه را کر کرده است. 

سراغ حانیه می‌روم؛« مامان جان میای چند دیقه حامی رو نگه داری تا من متنم رو کامل کنم و برای سردبیر بفرستم؟» انگشتان باریک‌اش را از میان موهای خرمایی‌اش بیرون می‌کشد و با صدایی کشدار می‌گوید؛« مامان خودت که می‌دونی من فردا امتحان دارم. نمی‌تونم.» بغض مادرانه‌ام را فرومیخورم و برمی‌گردم سراغ نوشته‌ی ناقص‌ام. اما اثری از کاغذها نیست.  

« حامی، مامان جان کاغذهامو ندیدی؟»  

لبخند چموشانه‌ای می‌زند و داخل سینک را نشان می‌دهد. می‌خواهم آنچه با دیده می‌بینم باور نکنم اما این یک صحنهٔ تئاتر نیست. این واقعیت یک صحنه از زندگی‌ست. تک تک کلماتی که ساعت‌ها برای‌شان وقت گذاشته بودم حالا زیر آب گرم، آب‌تنی می‌کردند. اما دیگر عاطفهٔ مادری به کارم نمی‌آمد. فکرم فرمان به کتک زدن و تنبیه‌های سخت می‌داد اما در عمل به حبس کردن دو دقیقه‌ای‌اش در اتاق رضایت دادم.  

 

زنگ ساعت نشان از رأس ساعت ۵ عصر بودن داشت. و من تا ساعت ۷ باید شام می‌پختم، خانه را مرتب می‌کردم، دست و روی حامی را می‌شستم، لباس‌هایم را مرتب می‌کردم، موهایم شانه می‌شدند و رژ لب صورتی‌ بر لب‌هایم می‌نشستند. همهٔ این‌ها را بخاطر آرامش حین ورود به خانهٔ شایان ضروری می‌دانستم. 

و خوب می‌دانستم که متن کامل مقاله‌ام را باید تا ساعت ۹ تحویل سردبیر می‌دادم تا فردا در اسرع وقت به دست چاپ برسد. 

زمان تندتر از همیشه می‌گذشت و هرطور که فکر می‌کردم یک جای برنامه‌ریزی‌ام مشکل داشت.  

 

آخرین صحنه‌ای که در خاطرم هست، دست‌های کوچک حامی بودند که به درخواست یک لیوان آب در مقابلم گشوده شده بودند. بعد نمی‌دانم چطورشد. همین که در یخچال را باز کردم، یخچال به طرفم آمد. صدای مهیبی مثل طوفان شنیدم. اصلا نفمیدم کی افتادم زمین. دست‌هایم را بی‌اختیار روی سرم گذاشتم. کاغذهای تانخورده مقابل چشمانم می‌رقصیدند. خودکار آبی جوهرش را روی آن‌ها می‌پاشید. بوی تند غذاهای ریخته اشتهایم را کور کرده بود. از تماشای آرایش غلیظ دلقک‌های پیر حالم به هم می‌خورد. از انتهای تونلی دراز صدای فریاد حامی می‌آمد. هرچه در آن تونل می‌دویدم انگار کش می‌آمد و دراز تر می‌شد. حامی داخل یک وان کوچک، میان انبوه کاغذهای سفید غرق شده بود.  

 

صدای همهمه‌ای مهیب من را از دل آن تونل بیرون کشید. شایان با چشمانی پف کرده بالای سرم ایستاده بود. طراوت چهرهٔ حانیه میان اشک‌هایی بی‌صدا گم شده بود. 

 

« پرستار، بیاین به هوش اومد.»  

 

هوش کجا بود که من از آشپزخانهٔ خانه‌ام به آنجا رسیده بودم؟ از میان آن همهمه تنها یک کلمه را تشخیص می‌دادم؛ « زلزله» 

زلزله هرچه بود حالا دیگر به بندبازی‌های حامیِ من مُهر پایان زده بود. کودک چهار ساله چه می‌دانست با نبودش کمر شکسته‌ی مادر دیگر صاف نمی‌شود.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

هوای آشیانه

هوای آشیانه زد به سرم

هوای آشیانه‌ی دور...

هوای آشیانه‌ی گم‌گشته در سواحل نور

 

هوای شمع جدامانده از نوای شب‌پره ای؛

که در سیاهیِ شب

به شوقِ تلاقىِ دل‌ها می‌کند عبور

 

هوای نم‌زده‌ای

که با اشارتِ صبح مى‌رسد به حضور

و آن سپیدیِ مهتاب

که از میانِ خرمنِ نِى، می‌کند ظهور...

 

هوای آشیانه زد به سرم،

هوای آشیانه‌ی دور....

 

#تبلور_مهر

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

آتشى در عمارت

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر 

#آتشى_در_عمارت

 

هیچ وقت نفهمیدم چشاى خانجون چه رنگیه. 

شباى چله اگه بارون میومد چشاش خاکستری مى‌شد. تابستونا که قد راست می‌کرد برام از روی درخت حیاط، سیب بچینه چشاش انگار کهربایی می‌شد. 

اما لحظه‌ی سال تحویل که کاسه‌ی فیروزه رو می‌گرفت دستش تا روی سبزه آب بپاشه، چشاش درست لاجوردی می‌شد. 

 

عصرای پنج شنبه با خانجون می‌نشستیم دور حوض آبیِ حیاط خونشون. یه تیکه از  لواشکای رنگارنگی که درست کرده بود، می‌ذاشتیم روی زبونمون تا خیس بخوره.  

بعد زنبیلش رو‌پر از خوردنی می‌کرد و دور میفتادیم تو روستا و‌ به هر حیون زبون بسته که می‌رسیدیم، بسته به مذاقش، سبزه و‌دونه و پوست مرغ می‌داد. 

اما به خرِ سیاهِ مش رحیم که می‌رسید، می‌گفت:« دختر نزدیکش نشی ‌هاااا، اون خره شیطون رفته تو‌جلدش. هرکى نزدیکش بشه براش پشتک میندازه.» 

منم همیشه مثل طفل شیر پاک خورده ازش دور مى‌شدم و به حرف خانجون گوش می‌دادم. 

ولی اونسری دلمو زدم به دریا و گفتم: «خانجووووون.... شیطون می‌ره تو جلد خرا ؟» 

چادر گلگلی‌اش رو گرفت تو دندونش و انگار که بخواد یه مگس مزاحم رو از جلو چشش کنار بزنه، بهم تنه زد و گفت:« تو کاری به این کارات نباشه.» 

اما من دست بردار نبودم. « من دیگه بزرگ شدم، باید بهم بگی وگرنه....». ابروهای پهنش که از وقتی آقا بزرگ فوت کرده بود دست هیچ آرایشگری بهش نخورده بود، رفت تو هم و با صدای گرفته‌ای گفت: « حالا دیگه توی ووروجک منو تهدید می‌کنی؟» گفتم: « حالا دیگه خودت می‌دونی. اگه نگی به کلِ دِه مى‌گم شبا کلاه شاپوی آقابزرگ رو بغل می‌کنی و می‌خوابی.» 

یه کم جلوتر رفتیم. جلوی دیوارِ باغِ گلابىِ آقا بزرگ، چند تا تنه‌ی درخت بریده بود. خانجون چادرش رو جمع کرد و نشست رو یکیشون. منم نشستم کنارش و زل زدم تو‌چشاش. بازم معمای سخت تشخیص رنگ چشاش... . گفتم: « بگو دیگه خانجون جونجونم» 

 

یه ورپریده‌ی کشدار زیر لب گفت و ادامه داد: 

« ننه‌ام خدا بیامرز برامون تعریف می‌کرد که: 

 از خیلی سال‌ها پیش، خاندان بزرگ دهِ بالا با خاندان دهِ پایین اختلافِ آبا و اجدادى داشتند. تابحال دعوا و جدالی انقدر طولانى بین دو خاندان دیده نشده بود.همه‌چی از یه رقابت ساده و حسادت شروع شده بود و روزبه روز اوضاع بدتر می‌شد. 

ننه‌ام می‌گفت بدتر از همه این بود که خونه‌ی این دو تا خاندان درست تو مرز ده بالا و ده پایین بود. یعنی باهم همسایه بودند. آخه سرسبز ترین جای اون منطقه همونجا بود. نوکرای عمارت ده بالا می‌تونستند از ایوان بزرگی که به عمارت ده پایین مشرف بود ، همه‌ی تغییرات رو ببینند. از اونجا برای خان خبر می‌بردند که عمارتِ ده پایینى‌ها هر روز باشکوه‌تر و‌مجلل تر از قبل می‌شه. و این، آتش حسادت و کینه‌‌ی خان ده بالا رو شدیدتر می‌کرد. مش قنبر، عموی بزرگ خان ده بالا با اینکه از خانواده‌ی صاحب نام روستا بود، پیرمرد پررو و بی‌فرهنگ و بی‌هنری بود و نفرت شدیدی نسبت به ده پایین داشت. اما علاقه‌ی دیوانه‌واری به اسب، و اسب‌سواری داشت. با اون سن زیاد ، دائما مسابقات اسب سواری شرکت می‌کرد و به شکار گنجشک و آهو می‌رفت. 

پسر خان ده پایین هنوز هجده سالش نشده بود. اما هیکل و اندام متناسبش چشم و دل همه رو با خودش می‌برد. وقتی بهروز به دنیا اومد، مادرش سر زا رفت. اون خودش رو تنهاتر از همه می‌دید. برای همین، می‌خواست به هر قیمتی خودش رو به همه ثابت کنه و به هیشکی احتیاجی نداشته باشه. همیشه عصبی و تند مزاج بود. پدرش به یه مرض لاعلاج مبتلا شد و تو وضع بدی مرد. بهروز زخم دیده تر و تنهاتر از همیشه شده بود. اما از اینکه بعد از پدر، جانشینش می‌شد احساس غرور و ارزشمندی می‌کرد. این جوون با زور و‌بازوش، برای اهالی ده بالا مثه یه بت شده بود که چشم دیدنش رو نداشتند. بهروز هر روز می‌رفت شکار و به هیچ موجود زنده‌ای رحم نمی‌کرد. 

همون اوایل مردن باباش بود که نصف شبی طویله‌های عمارت ده بالا آتیش گرفت. همه‌ی همسایه‌ها خیال کردند که کار بهروز بوده. اما همین موقع بهروز تو خواب عمیقی بود. تو عالم خواب یه دسته‌ ریش سفید رو می‌دید که هرکدوم یه بلندگو به  دستشون گرفته بودند و عواقب ظلم و جنایت رو تو گوشش فریاد می‌زدند. بهروز می‌خواست از دست اونا به بالای کوه فرار کنه که تو دامنه‌ی کوه جد و آباد خشن و زورگوش رو می‌بینه. یه هو چشم بهروز به اسب غول پیکری میفته که رنگ عجیب و غریبی داشته. رو سینه‌ی اسب هم نشون عمارت ده بالا مهر شده بود. یه‌هو یکی از اجدادش، شمشیر رو می‌زنه تو سر اون سوار و میندازدش پایین . بهروز یه حال عجیبی می‌شه. هم تنش از ترس می‌لرزه و هم از شادی مرگ اون آدم قهقهه می‌کنه. بعد از دیدن اون صحنه، برق نگاهی شیطانی تو چشماش می‌شینه. می‌خواست خودش رو به اجدادش برسونه و تحسینشون کنه.

هیاهوی اطراف عمارت هر لحظه شدیدتر می‌شد اما نمی‌تونست بهروز رو از خواب عمیقی که تو آن فرو رفته بود، بیدار کنه.  

بهروز تلاش می‌کرد به اجدادش برسه که متوجه می‌شه اون اسب غول پیکر به سرعت داره سمتش میاد. اسب داشت نزدیک و نزدیک تر می‌شد در حالی که نگاهش سرشار از اندوه و خشم بود. نگاهش شباهت عجیبی به نگاه یه انسان نیرومند داشت. لب‌هاش از هم باز شده بود و دندون‌هاش رو با خشم به هم می‌سایید. 

لرزه افتاد به تن بهروز و با وحشت پا به فرار گذاشت. از شدت هیجان یه هو از خواب بیدار شد. نور غلیظ قرمز رنگی چشم‌هاش را سوزوند. به سمت پنجره دوید. چیزی جز اون نور سرخ و دود سیاه دیده نمی‌شد. سریع خودش رو به حیاط خونه رسوند. تو اون لحظه دید که دو‌تا از نگهبانای اسب‌هاش تلاش می‌کنند تا جلوی اسب عظیم الجثه‌ای رو که می‌خواست وارد عمارت بشه، بگیرند. رنگ اسب عجیب بود و آتیش از اون زبانه می‌زد. بهروز خوابش رو به یاد آورد و احساس کرد این اسب همونیه  که تو خواب دیده. 

 

با نگرانی پرسید:« این اسب رو از کجا پیدا کردید؟ مال کیه؟». یکی از نگهبان‌ها جواب داد:« آقا، گمان می‌کنم مال خودتون هست. هیچ کس مالکیت اش رو به عهده نمی‌گیره.وقتی اومد اینجا دهنش پر از کف بود و از بدنش دود بلند می‌شد. اولش گفتیم شاید از اسب‌های مش قنبر باشه که طویله‌اش آتیش گرفته. بردیمش اونجا، اما همه‌ی خدمه‌هاشون گفتن این اسب رو‌نمی‌شناسن.» 

لحظه‌ای چشمان بهروز با نگاه درخشان اسب گره خورد و طمع در جانش دوید. بی اختیار گفت:« این اسب فوق‌العاده است. من این اسب سرکش رو رام می‌کنم. فقط سوارکار ماهری مثل من، می‌تونه این شیطان چموش رو تو چنگش بگیره.» نگهبان‌ها با تعجب نگاهی به هم انداختند و گفتند؛« ولی این کار شدنی نیست آقا.» چند لحظه بعد، یکی از اهالی ده اومد داخل و‌گفت:« مش قنبر رفته بود دنبال اسبش تو طویله. اسبش رو پیدا نکرد و انقدر اونجا موند که سوخت و مرد.» بهروز فریاد زد:« وحشتناکه... وحشتانکه....»  

روزها می‌گذشت و بهروز رفته رفته به جوانی عیاش و فاسد تبدیل می‌شد. همه ازش ناامید شده بودند. رفتارش روزبه روز خشن تر می‌شد. با هیچ‌کس حرف نمی‌زد و دوستی نمی‌کرد. صبح‌ها با یه جیره‌ی مختصر، سوار اون اسب سرکش می‌شد و از ده دور می‌شد. شب‌ها برمی‌گشت و با اسب داخل آخور مخصوصش می‌شد و به حیوون رسیدگی می‌کرد. با این حال اونایی که دلشون براش می‌سوخت این رفتارهاش رو توجیه می‌کردند و می‌گفتند بخاطر اینه که پدر و مادر بالا سرش نیست.  

اما وابستگی بهروز به اون اسب روز به روز بیشتر می‌شد. تو سرما و‌گرما، تو برف و بارون، همه‌ی زمانش رو با اون اسب می‌گذروند و فقط موقع خواب به اتاقش برمی‌گشت. تو این زمان هم هیچ‌کس جرأت نزدیک شدن به اون اسب رو نداشت. 

همه چیز بعد ازاون شب، عوض شد. اون شبی که بهروز بعد از یه خواب طولانی، شتابان سوار  اسبش شد و از بین باغ‌های اجدادی‌اش گذشت و رفت. همه‌ی اهالی اون عمارت بزرگ، از رفتار پرتنش و هراسان بهروز نگران و مضطرب شدند. حوالی ظهر بود که اون عمارت باشکوه تو آتیش سوخت. آتیش آنقدر سریع شعله می‌کشید که  تمام عمارت رو یک جا گرفت. اصلا معلوم نشد که این آتیش از کجا افتاد تو جون عمارت. هیچ کاری هم  خاموش کردنش فایده نداشت. اهالی بدون اینکه بتونن کاری بکنند، بهت زده و‌ناراحت به عمارت خیره شده بودند که یه لحظه بهروز رو سوار بر اسب دیدند که از لابلای درختان تو در تو می‌اومد. اسب انقدر تند می‌اومد که همه بهت زده بهش خیره شده بودند. اسب نزدیک‌تر شد و همه نگرانی و اضطراب رو توی چهره‌ی بهروز دیدند. هرچقدر بهروز تلاش می‌کرد تا اسب آروم بشه، اسب بیشتر جست و خیز می‌کرد.  بهروز تمام تلاشش رو برای نجات خودش می‌کرد.صدای جیغ و دادش همه‌جا تو روستا پیچیده بود. تو یه چشم به هم زدنی، اسب با سوارش داخل عمارت شد، از پله‌هایی که آتیش ازش بلند می‌شد و در حال فروریختن بود بالا رفت. درون اون دود غلیظ ناپدید شد. جمعیت تو حیرت و سکوت مانده بودند که یه حاله‌ی سیاه ، تموم ساختمون رو می‌گیره و ابری از دود، تو شکل یه اسب غول‌پیکر بالا می‌ره و‌ تو ابرها ناپدید می‌شه. 

ننه‌ام می‌گفت، شیطون افتاده بود تو‌جون اسبه... بهروز هم که یه عمر سوار شیطون بوده و آخرش باهاش می‌ره تو دل آتیش. 

ننه‌ام می‌گفت اگه کینه و حسادت تو دل آدم باشه، شیطون میفته تو جون خودش و مال و اموالش...» 

 

راستش اون روز که خانجون این ماجرا رو برام تعریف کرد، شبش تا صبح خوابم نبرد. خیال می‌کردم قراره شیطون بیاد و بره تو جلدم. آخه وقتی نمره‌ی ریاضی گلنار بیست شده بود، بهش حسادت کرده بودم. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

رنگ نهان

.

.

.

 

 

به خیالم همه جا عطر تو در بر دارد

و تویی آبیِ ابر،

و تویى سبزىِ برگ،

و تویى سرخىِ سیب...

و تویى رنگِ نهان در پس بى رنگىِ آب.

 

#تبلور_مهر

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل