📝

 

#داستان_کوتاه_آدینه_اى_تبلور_مهر

#تلى_از_کاغذ

 

مقصر این بندبازی‌های بی‌ملاحظه‌اش خودم هستم. آخر کدام پدرصلواتی‌ای گفته بود موقع بارداری، مستند حیات وحش ببینم. بدتر آن‌که با دیدن میمون‌های جور و واجور، قند هم در دلم آب شود.  

 

چهارپایه را می‌گذارد جلوی میز. یک پایش را روی میز نگذاشته، پای دوم‌اش روی دستهٔ مبل است. و از آنجا روی شانه‌های من می‌نشیند. همهٔ این‌ها را در کسری از ثانیه انجام می‌دهد. بی اختیار فریاد می‌کشم؛« بیا پایین حامی، می‌خوای گردن مامان بشکنه؟» سرش را به سمت پایین می‌آورد، که نشان از تأیید دارد. مادرانه به دل نمی‌گیرم. کودک چهارساله که شکستگیِ گردن نمی‌فهمد.  

خم می‌شوم و کاغذهای سرخورده از زیر دستم ‌را جمع می‌کنم. همین که سرم را بالا می‌گیرم، می‌بینمش که بالای کابینت ایستاده و دست‌هایش را همچون فاتحان قله‌های بلند بالا گرفته. فریادهای شادی از فتح و پیروزی‌اش هم گوش خانه را کر کرده است. 

سراغ حانیه می‌روم؛« مامان جان میای چند دیقه حامی رو نگه داری تا من متنم رو کامل کنم و برای سردبیر بفرستم؟» انگشتان باریک‌اش را از میان موهای خرمایی‌اش بیرون می‌کشد و با صدایی کشدار می‌گوید؛« مامان خودت که می‌دونی من فردا امتحان دارم. نمی‌تونم.» بغض مادرانه‌ام را فرومیخورم و برمی‌گردم سراغ نوشته‌ی ناقص‌ام. اما اثری از کاغذها نیست.  

« حامی، مامان جان کاغذهامو ندیدی؟»  

لبخند چموشانه‌ای می‌زند و داخل سینک را نشان می‌دهد. می‌خواهم آنچه با دیده می‌بینم باور نکنم اما این یک صحنهٔ تئاتر نیست. این واقعیت یک صحنه از زندگی‌ست. تک تک کلماتی که ساعت‌ها برای‌شان وقت گذاشته بودم حالا زیر آب گرم، آب‌تنی می‌کردند. اما دیگر عاطفهٔ مادری به کارم نمی‌آمد. فکرم فرمان به کتک زدن و تنبیه‌های سخت می‌داد اما در عمل به حبس کردن دو دقیقه‌ای‌اش در اتاق رضایت دادم.  

 

زنگ ساعت نشان از رأس ساعت ۵ عصر بودن داشت. و من تا ساعت ۷ باید شام می‌پختم، خانه را مرتب می‌کردم، دست و روی حامی را می‌شستم، لباس‌هایم را مرتب می‌کردم، موهایم شانه می‌شدند و رژ لب صورتی‌ بر لب‌هایم می‌نشستند. همهٔ این‌ها را بخاطر آرامش حین ورود به خانهٔ شایان ضروری می‌دانستم. 

و خوب می‌دانستم که متن کامل مقاله‌ام را باید تا ساعت ۹ تحویل سردبیر می‌دادم تا فردا در اسرع وقت به دست چاپ برسد. 

زمان تندتر از همیشه می‌گذشت و هرطور که فکر می‌کردم یک جای برنامه‌ریزی‌ام مشکل داشت.  

 

آخرین صحنه‌ای که در خاطرم هست، دست‌های کوچک حامی بودند که به درخواست یک لیوان آب در مقابلم گشوده شده بودند. بعد نمی‌دانم چطورشد. همین که در یخچال را باز کردم، یخچال به طرفم آمد. صدای مهیبی مثل طوفان شنیدم. اصلا نفمیدم کی افتادم زمین. دست‌هایم را بی‌اختیار روی سرم گذاشتم. کاغذهای تانخورده مقابل چشمانم می‌رقصیدند. خودکار آبی جوهرش را روی آن‌ها می‌پاشید. بوی تند غذاهای ریخته اشتهایم را کور کرده بود. از تماشای آرایش غلیظ دلقک‌های پیر حالم به هم می‌خورد. از انتهای تونلی دراز صدای فریاد حامی می‌آمد. هرچه در آن تونل می‌دویدم انگار کش می‌آمد و دراز تر می‌شد. حامی داخل یک وان کوچک، میان انبوه کاغذهای سفید غرق شده بود.  

 

صدای همهمه‌ای مهیب من را از دل آن تونل بیرون کشید. شایان با چشمانی پف کرده بالای سرم ایستاده بود. طراوت چهرهٔ حانیه میان اشک‌هایی بی‌صدا گم شده بود. 

 

« پرستار، بیاین به هوش اومد.»  

 

هوش کجا بود که من از آشپزخانهٔ خانه‌ام به آنجا رسیده بودم؟ از میان آن همهمه تنها یک کلمه را تشخیص می‌دادم؛ « زلزله» 

زلزله هرچه بود حالا دیگر به بندبازی‌های حامیِ من مُهر پایان زده بود. کودک چهار ساله چه می‌دانست با نبودش کمر شکسته‌ی مادر دیگر صاف نمی‌شود.