گمان نمی‌کنم بتوان طعم ملسِ داستان‌های اصیلِ عامیانه را با گَسیِ انتقادات نامستدل از بزاق‌ها زدود. ده ساله بودم که کتاب «قصه‌های صمد بهرنگی» را می‌خواندم؛ با داستان‌هایش زندگی می‌کردم و به رویای شب‌های کودکی‌ام زینت می‌بخشید. خودم را اولدوز می‌دیدم، در داستان «اولدوز و کلاغ‌ها». آنجایی که داستان را با معرفی خودِ اولدوز چنین آغاز می‌کند؛ «بچه‌ها سلام! اسم من اولدوز است. فارسی‌اش می‌شود: ستاره. امسال ده سالم را تمام کردم. قصه‌ای که می‌خوانید قسمتی از سرگذشت من است...». آن روزها متوجهِ مفاهیمِ پنهان در پسِ حرف‌های ننه کلاغ نبودم. اما چقدر زیرکانه به دلم می‌نشست. هروقت عنکبوت می‌دیدم دلم می‌خواست برای بچه کلاغِ اولدوز شکارش کنم و او ملچ و مولوچ کنان بلمباند. و یاشار؛ پسرک بازیگوش همسایه، که هم‌دستِ اولدوز در خیال پردازی‌های کودکانه‌اش بود، هم‌پای اولدوز در داستان‌هایش پیش می‌رفت. یاشار در پس یک ماجرای طولانی، اولدوز را برای نجات بچه کلاغ از دست زن‌بابا پشتیبانی‌ می‌کرد.

آن روزها بابا برایم از مشهد یک عروسکِ گندۀ موفرفری با لپ‌های ورقلمبیده آورده بود. وقتی زیپِ ساک‌اش را باز کرد،عروسک، جهید بیرون. خیال کردم عروسکِ سخنگوی اولدوز از دل داستان‌ها گریخته و به اتاق کوچک‌ام میهمان آمده است. داستان «اولدوز و عروسک سخنگو» را می‌خواندم و دنیای بی‌مثالِ کودکی‌ام را با آن شریک می‌شدم. و بعد جهان دیگری با عروسک‌ام می‌ساختم. جهانی که منحصر به خودم بود.

«کچل کفترباز» و دل‌باختگی دختر پادشاه برای او، «پسرک لبوفروش» و غیرتمندی‌اش، قوچ‌علیِ عاشق‌پیشه در «افسانۀ محبت»، همه و همۀ این‌‌ها همچنان در گوشِ دیوارهای آذربایجان صدا می‌کنند و به خیال کودکان این دیار راه می‌یابند. اصیل‌ترین افسانۀ جای گشته در میان داستان‌های بهرنگی، «کوراوغلی و کچل حمزه» است. به بیان منتقدان، در این بازنویسی چندان توفیقِ نمایاندن نیافته است. اما افسانۀ بزرگ‌ترها را به سهولت به سمعِ کوچک‌ترها رسانده است. بهرنگی تنها در عمر بیست و نه سالۀ اندک‌اش به اندازۀ یک ایل، در تثبیت و بازنگهداری فرهنگ عامۀ یک تبار موفق بوده است. حتی اگر با دید تخصصی بتوان گفت؛ او زبان ترکی را در زبان فارسی خلط کرده است. آنچه مهم است انتقال یک فرهنگ اصیل به آیندگان است.

نماد در داستان‌های صمد بهرنگی غوغا به‌پا می‌کند بی آنکه کودک مستقیما درگیر مفاهیم پنهان در پس واژه‌ها باشد. آنچه مسلم است؛ دغدغه‌ی بهرنگی در انتقال پنداره‌هایی علیه فقر کودکان و تجلی آزادی‌ست. او فارغ از هر چارچوب فکری و ایدئولوژی سیاسی (که شاید جای بحث هم داشته باشد) زبان کودکان را به خوبی می‌دانست و روانِ مشتاقشان را با خود همراه می‌‌کرد.

کوراوغلی اسطورۀ جوانمردی برای هر زن و مرد آزادمنش است. همچون کاوه‌ی آهنگر، آرش کمانگیر و رستمِ سوار بر گُرده‌ی آذرخش که الگوی آزادگی‌ برای ملت نجیب ایران است. هر کودکِ آذری در قالبِ شعر و داستان و عاشیق‌خوانی‌، بارها نامِ کوراوغلی را به گوشِ جانش پذیرفته. و از این زیباتر چه می‌توان دید؛ که در عصر حاضر، هنرمندانِ آذری در کمال پاسداشتِ موازین، روایت‌گرِ دلاورمردی این اسطورۀ کهن در صحنۀ تئاترِ ملی هستند.

بهرنگی در مقدمه‌ی داستان چنین آغاز می‌کند؛ «داستان از وقایع زمان شاه عباس و وضع اجتماعی این دوره سرچشمه می‌گیرد. قرن 17 میلادی، دوران شکفتگی آفرینش هنری عوام، مخصوصا شعر عاشقی (عاشیق شعری) در زبان آذری است.»

شرحِ ماجرا مبسوط است و فرصتِ این جستار، محدود. اما همین قدر توضیح کوتاه، کفایه‌ی این متن است تا ذهنِ جست‌وجوگرتان دنبالۀ حادثه را از طریق داستانِ صمد بهرنگی پی گیرد؛

سرچشمۀ این قهرمانی، از ظلمِ خانِ دِه بر پدرِ "روشن"، نشأت می‌گیرد. خانِ دِه از هیچ ظلمی علیه مردمِ دِه فرو گذار نمی‌کرد. انسان‌ها را بی‌دلیل می‌کشت و اموالشان را بی‌دلیل تصاحب می‌کرد. یک روز، خان برای آن‌که نهایت میزبانی از یک میهمان عزیز خود را به جای آورده باشد، به علی کیشی(پدر روشن) که ستوربان‌ِ خبره‌اش بود دستور می‌دهد که دو رأس اسب، از بهترین‌ها برای میهمان بیاورد. علی کیشی دو اسبِ برگزیده‌اش را، که از جفت‌گیری دو اسب دریایی با دو اسب ‌تنومندِ خان پرورش داده بود خدمت ارباب خود آورد. خان در نهایت مستی، از این گزینشِ ناشیانۀ علی کیشی به خشم آمد. و دستور داد دو چشمِ خطاکارِ او را از حدقه خارج کنند.

علی کیشی درحالی که هر دو چشم‌اش کور شده بود به همراهِ پسرش روشن، و آن دو کره اسب به نام‌های «قیرآت» و«دورآت» سر به بیابان می‌گذارد. و در کوهستانِ «چَملی بِل*» به رشد و تعلیمِ پسرش و آن اسب‌ها می‌پردازد. نامِ روشن پس از این حادثه به «کوراوغلی» تغییر می‌کند. کور اوغلی به معنای "پسرِ مردِ کور" است.

از آن پس آوازۀ پهلوانی و دلاوری این جوان برومند همه‌جا می‌پیچد. و از اسب‌هایش با عنوانِ نیرومندترین اسب‌های جهان یاد می‌شود. کوراوغلی به همراه چند تن از دوستان با غیرتِ خود شروع به حمله و زدن دستبرد به اموال خان‌ها و گرفتنِ حق مظلومان می‌کند. وقتی خبرِ جوانمردیِ این جوانِ برومند و یارانش به گوشِ دخترِ خان می‌رسد، «نگار خانوم» طی یک نامه از کوراوغلی می‌خواهد که او را از عمارتِ پدرش فراری دهد تا در یاریِ ستم‌دیدگان یاورش باشد. وقتی کوراوغلی به این ماجرا جامۀ عمل می‌پوشاند، کاسۀ صبرِ خان لبریز می‌شود. و به فکرِ مبارزه با کوراوغلی می‌افتد. اما هیچ راهی برای مقابله با این پهلوانِ بی‌مثال نمی‌یابد تا اینکه به او می‌گویند؛ باید اسب افسانه‌ای‌اش یعنی قیرآت را از او بگیریم تا اینگونه تضعیف شود و در مقابلمان تسلیم. این‌کار با دغل‌بازیِ یک فرد آسمان‌جل به اسم "کچل حمزه" تحقق می‌یابد که از دل‌رحمیِ کوراوغلی سوء استفاده می‌کند و ظاهراً به او پناه می‌برد. و کوراوغلی با وجودِ مخالفت‌های همسرش نگاربانو به او پناه می‌دهد. دراین هنگام، کچل حمزه از فرصت بهره می‌گیرد و قیرآت را می‌دزدد و تقدیمِ خان می‌کند. اما بساطِ عیشِ خان پهن نشده، کوراوغلی با شهامتِ بی‌مانندش در پی اسبِ زورمند خود می‌رود و با زیرکی و توانِ بالا دوباره بر عرشۀ قیرآت می‌زند و پا بر تنۀ تمام ظالمان می‌کوبد.

جوانانِ غیورِ این میهن با تکیه بر هویت ملی خود، و استعانت از آموزه‌های دینی، در لباسِ آذری، کردی، لری، بلوچی، قشقایی، عربی، تالشی و پارسی به کهن الگوهای خود به دیدۀ اعتماد نگریستند و آزادی‌شان را بازستانیدند. و بی‌شک قدردانِ این تلاش و جهدِ اجدادیِ خود هستند.

 


 

*چملی بل: به معنای کمرکشِ مه‌آلود و نام گردنه ای است

 

”تبلورمهر”