💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

۱۰ مطلب با موضوع «جستارِ مهر» ثبت شده است

“خود” را از مغازه‌ی “خودکشی” بخر!

"خود" را از "مغازه‌ی خودکشی" بخر!

این کتاب خوش‌دست در اولین مواجهه‌اش با انگشتان دست خواننده، چنین پرسشی به ذهن کنجکاوش متبادر می‌سازد؛ «عنوانی چنین "سنگین" در صد و چهارده صفحه چطور خودش را جای خواهد داد؟»

بله، کتاب "مغازه‌ی خودکشی" کاملا هوشمندانه طراحی شده است. و حاصل خوش‌فکری نویسنده و احاطه‌اش به ذائقه‌ی کم‌حجم مخاطب است. مخاطب امروز زمان زیادی برای رمان پرحجم برآمده از ذهن یک انسان، هرچند نویسنده، هرچند خلاق، صرف نمی‌کند. حتی اگر نویسنده از زبان منتقدان، شهیر و صاحب سبک خاص هم باشد.

موقع خرید کتاب، هدفی جز آشنایی با سبک داستانی گروتسک (طنزسیاه) نداشتم. پس تنها نکته‌ای که در مقدمه‌ی کتاب توجه‌ام را جلب کرد انتخاب نام افراد حاضر در رمان از روی اسامی انسان‌های سرشناس تاریخ جهان بود. و نکته‌ی خلاقانه‌اش در اشتراک سرنوشت این افراد با ماجرای نهفته در داستان بود که برایم الهام‌بخش شد.

داستان از توصیف فضای تنگ و تاریک مغازه‌ای ‌آغاز می‌شود که منبأ درآمد و محل زندگی خانواده‌ی «تواچ» است. آنجا همه‌چیز برای تزریق حس ناامیدی و افسردگی آماده است. و از آن بالاتر ابزار هرنوع خودکشی به سلیقه و دلخواه انسان‌ها برای مرگ آسان مهیاست. در زمانی که تاریخ آن مجهول است، این مغازه نمونه‌ی کوچکی از جهانِ غرق شده در بلایای زاییده‌ی تکنولوژی‌ست. آنچه که آشکار است، داستان نه به گذشته شباهت دارد و نه مربوط به حال است. پس شرایطی که نویسنده توصیف می‌کند بیانگر آینده‌ای‌ست که اواخر عمر منابع طبیعی زیستگاه انسان است.

در خانواده‌ای که شغل آبا و اجدادی‌شان تسهیل خودکشی برای دیگران است؛ فرزند سوم،‌ آن هم ناخواسته به این جمع اضافه می‌شود. در شرایطی که شادی و نشاط برای جامعه پدیده‌ای ناآشناست، این کودک در اوج شادابی و عظمت روحی‌ست. «آلن» نقش منجی را در این داستان ایفا می‌کند. و از همان نوزادی لبخند اصلی‌ترین بارزه‌ی چهره‌ی اوست. طبق مقدمه، نام آلن برگرفته از نام «آلن تورینگ»، دانشمند و ریاضی‌دان نابغه‌ی انگلیسی است.


قوت نویسنده در توصیف موقعیت، تصاویر را شبیه به یک فیلم در ذهن به حرکت وامی‌دارد. ارزش‌های جاخوش‌کرده در نهادِ این خانواده‌ دقیقا متضاد با واقعیتِ امروز به نمایش درآمده است که این شگردِ پیرنگ‌سازِ نویسنده در طرح داستان است. کدام سرشت لطیف دخترانه از نسبت یافتن زیبایی به چهره‌اش مى‌هراسد؟ در اوایل داستان وقتی آلن درباره‌ی خواهرش «مرلین» اینطور اظهار می‌کند؛«به نظرم مرلین خیلی هم خوشگله»؛ مرلین گوش‌هایش را می‌گیرد و جیغ‌زنان به سمت اتاقش می‌دود!

نمادها در داستان در هماهنگی کامل با پیرنگ در میان سطور جای گرفته‌اند. لباس خانوم تواچ به رنگ سرخیِ خون بر تنش نقش می‌بندد. «ونسان» پسر بزرگ خانواده، جلابه‌ای با طرح بمب، دینامیت و جرقه‌های انفجار به تن می‌کند. مرلین شمع کیک تولدش را به‌‌جای فوت با «آه» خاموش می‌کند. آن هم کیکی که به شکل تابوت سفارش شده است. و در این میان، آلن با حباب‌های رنگارنگی که از ظرف پلاستیکی کوچک در دست‌اش فوت می‌کند شور زندگانی، بر در و دیوار مغازه می‌پاشد.

تعلیق‌ بلند جای خود را به تعلیق‌های کوتاه داده است. تعلیق‌های کوتاهی که تا حوصله‌ی خواننده سرنرفته‌، خود را می‌رسانند. گاه جنسیت مشتری مغازه تا لحظاتی پنهان می‌ماند و گاه توالی حوادث از پس چند سطر متوالی نمایان می‌شوند. اما داستان در درست‌ترین جای خود، یعنی وسط کتاب وارد نقطه‌ی بحرانی‌اش می‌شود. و آلن از این‌جا آغاز به تغییر در جهان داستان می‌کند. آغازی که هنرِ“موسیقی” به طبلِ "تحول" در زندگانی‌شان مى‌کوبد. در این قسمت که توالی حوادث رو به تندی می‌رود، جملات کوتاه‌تر می‌شوند اما تعدادشان بیشتر. و درست در همین قسمت، نویسنده قدرت توصیف‌اش را به رخ خواننده می‌کشد؛ «نقاشی‌‌های سیب تورینگ دانه دانه از جای‌شان فروریختند؛ انگار زیر یک درخت سیب ایستاده باشی و کسی تنه‌ی آن را تکان بدهد.... مشتریان افسرده در حال خارج شدن از مغازه زمزمه می‌کردند: رام رام دیرام دام». و از همین جا تغییر ناملموس و تدریجی افکار شخصیت‌ها شروع می‌شود. و مغازه‌ی خودکشی تبدیل بهمغازه‌ی خودشناسی می‌شود.

اما مسئله‌ای که به طرز نامحسوس آمده تا در ذهن مخاطب اثر کند، تاکید بر همسایگی مرکزی به نام "مجتمع مذاهب از یاد رفته" است. مطلبى که بیش از همه ذهن من را وادار به تأمل کرد. اما همچنان نتوانست نتیجه‌ای به دست دهد! حتی با جستجو در عقاید نویسنده و نگاهی به کتاب دیگرِ ترجمه شده‌اش(آدم‌خواران) چیزی عایدم نشد. خوش‌بینانه خواهد بود اگر از چنین زاویه‌‌ای به این مسئله نگاه کنم، و خیال کنم مقصود نویسنده از طرح چندین باره‌ی این مسئله این هست که؛«ماحصل از یاد بردن مذاهب و تشکیک در باور به حقیقتِ رستاخیز، جز پوچی، آرمانی دیگر نخواهد داشت».

و در قسمتی از داستان می‌خوانیم:«لوکریس و میشیما از در پشتی به مکان مقدس قدیمی برگشتند که الان به مغازه‌ی خودکشی بدل شده بود». هدف نویسنده از ترسیم این فضا چه می‌تواند باشد؟ مکانی مقدس که حالا تبدیل به مغازه‌ی خودکشی شده است و در روبروی مجتمعی به نام مذاهب از یاد رفته قرار دارد! باز هم دلم می‌خواهد خوش‌دل و خوش‌بین باشم. شاید نویسنده می‌خواهد بگوید؛ اگر عقاید حاکم بر مکان‎های مقدس محترم شمرده می‌شدند و در عمل پیاده می‌گشتند شاید هرکسی در وجود خودش یک آلن داشت و دیگر نیازی به منجی‌گری او نبود!

تناقض‌ها گه‌گداری در روند خوانش متن تزاحم ایجاد می‌کرد. خانواده‌ای که رسالت خودشان را آرام کردن مردم با مرگِ آسان می‌دانند، چطور برای دیگران در این جهان نقش و رسالتی قائل نیستند و آن‌ها را به سمت مرگ سوق می‌دهند؟

و پسرکی که به پدرش می‌گوید:« بابا، چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی، یه چراغ روشن نمی‌کنی؟» چرا باید در انتهای داستان دستش را از طناب نجات بکشد و خودش را به کام مرگ بفرستد؟ آن هم با توجیه اینکه « مأموریت آلن به پایان رسیده بود.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

طهارتِ طاهره

طهارتِ طاهره

زن است، با تمام جلوه‌های زنانگی. معصومیتِ نگاه، لطافت زبان، آراستگی فکر و غنای اندیشه.

اما طهارتِ طاهره، به صافیِ آب زلالی‌ست، که ریشه‌های درخت افکارش را با آن پرورده است.

نمی‌خواهم برایتان از زندگی‌نامه‌ی یک شاعر بنویسم، همچون هدفى با یک جستجو در ویکی ادبیات هم محقق مى‌شود.

آرمانم از نگاشتن این نوشتار، شراکت با شما در حس پویایىِ خطوط پررنگ یک کتاب است.

اگر برچسبِ ناشکیبایى به من نزنید، باید بگویم که پس از خواندن مقدمه‌ی کتاب، سریع به بخش آخر آن دویدم. بی‌آنکه متوجه بخش اصلی کتاب باشم.

در انتهای کتابِ «مجموعه اشعار طاهره صفارزاده»، "نشرِ پارس کتاب" گفت‌وگوی جذابی‌ست از محمدحقوقی (شاعر و منتقد معاصر) با دکتر طاهره صفارزاده. نزدیک به چهل صفحه از کتاب، به این مصاحبه‌ی جذاب اختصاص یافته است که با خواندن سطر به سطرِ آن و دقت در پاسخ‌های این بانوی فکور، بیش از پیش به بلندای ابعاد شخصیتی‌اش پی ‌بردم.

قبل از خواندن مصاحبه، آن‌چه که من درباره‌اش می‌دانستم همین بود؛«یک شاعر زن انقلابی، مفسر قرآن و استاد دانشگاه»

اما در میان خطوط متن مصاحبه، چیزی که یافتم، فراتر از این‌ها بود. اولین چیزی که شاخکِ حواسِ من را تیز کرد، اسامی مختلفى از شاعران و نویسندگان در اقصی‌نقاطِ جهان بود که در لابلای گفتارش، از آن‌ها یاد مى‌کرد. پرواضح بود که در تجربه‌ی زیسته‌اش جایگاه عمیقى داشتند. و از آن مهم‌تر صمیمیت نهفته در کلامش با این افراد من را به دنبال یافتن سررشته‌ی این مطلب کشاند.

آنجا بود که فهمیدم در برهه‌ای از زندگی برای ادامه تحصیل به انگلستان رفته، و بعد به جمع نویسندگان بین‌المللی در دانشگاه آیووا آمریکا پیوسته است. ارتباط‌ ادبی‌اش با این جمع به قدری وسیع بوده که شماری از آن‌ها کتابشان را پس از تایید دکتر صفارزاده به دست چاپ می‌سپردند.

به نظرتان جالب نیست؟ این که دفتر شعر«چترسرخ» او بسیار مورد توجه آهنگ‌سازان در کشورهای غربی بوده است. و مجموعه‌ی اشعارش به زبان‌های مختلف -ازفرانسه، آلمانی، اسپانیولی و عربی گرفته تا چینی، ژاپنی و اردو- ترجمه شده است؟! اما من و شما چقدر با این دفتر شعر آشنا هستیم؟

سروده‌های انگلیسی‌ این مجموعه، در برخی کشورها -ازجمله بنگلادش- به‌عنوان‌ واحد درسی تدریس می‌شوند. و برخی از اشعار آن مایه‌ی انگیزش تعدادی از موسیقی‌دانان برای خلق آثارشان بوده است. از جمله "یوآخیم ف.و. اشنایدر" موسیقی‌دان آلمانی و "دیوید فدرولف" موسیقی‌دان آمریکایی.

او پس از چندی به ایران بازمی‌گردد و در دانشگاه ملی آن زمان(شهید بهشتی اکنون) مشغول تدریس می‌شود.

یک نمونه‌ از اشعار دکتر طاهره صفارزاده را باهم بخوانیم؛

وقتی که از کلیشه‌های شعر معاصر به تنگ می‌آید ‌چنین می‌سراید:

« من از مداومت پنجره

دریچه و در

میان شعر زمانم به تنگ آمده‌ام

چقدر آینه

چقدر ماهی

چقدر مصلوب

مگر فضای این‌همه تنهایی کافی نیست

که من چنان برهنه شوم

که هیچ آینه نتوان گفتن

و چنان فریاد شوم

هیچ پنجره نتواند شنیدن

مگر نشستن تک‌سرفه در فضای شبستان

چقدر طولانی‌ست

که چوپانان به هیأت گرگ درنده می‌آیند

و گله دستخوش تفرقه‌ است

و داوری را باید از روی دست هم نوشت»

تفاوت! تفاوت را در این شعر حس می‌کنید؟ تفاوتی که برخاسته از استقلال فکرى و سبکى این شاعر است.

اشعار و نوشته‌هایش، نشان از استحکام بنیان‌های فکری، بینش عمیق و جهان بینی‌ای قوی دارد که در بیان قدرتمند او بسیار مشهود است.

می‌خواهم به برخی از پاسخ‌های جالب توجه‌ ایشان در مصاحبه‌ی مذکوراشاره کنم. جالب‌ترین دیدگاه‌اش درباره‌ی آهنگ شعر است؛ اینکه او وزن را فریبنده‌ای می‌داند که کار اصلی‌اش تحمیل انحراف به شعر است.

وقتی اینچنین بیان می‌کند؛« می‌خواهید حرفی را بزنید متوجه می‌شوید کلماتی که حرف شما را می‌زنند در آهنگی که شروع کرده‌اید نمی‌گنجد. خوب دنبال کلمه می‌گردید. در این دنبال گشتن دوچیز اتفاق می‌افتد. یکی اینکه طبعا سیلانی که به هنگام خلق هست، معطل می‌ماند و منحرف می‌شود و دیگر این‌که کلماتی که در آن آهنگ می‌گنجند، مفاهیم دیگری را با خود می‌آورند.»

قطعا با خود می‌گویید این مطلب چندان هم بکر نیست، و پردازندگان شعر معاصر، پیش‌تر مشابه‌اش را گفته‌اند. اما مطلبی هست که پیش از صفارزاده، در کاروان اندیشه‌ی شاعران معاصر، جایگاهى نداشته است. و آن مفهوم پرمحتوایی به نام « طنین در معنا»ست، که جانشینی شایسته‌ برای آهنگ بیرونی شعر می‌داند.

وقتی صحبت از شعر هست، مجموعه‌ای از زیبایی‌های ادبی موردنظر است که در قالبی مشخص، گرد هم آمده‌ باشند. و برای ایفای نقشی به جهان عرضه شوند. دکتر صفارزاده وزن را مانعی برای بروز صحیح رسالت شعر می‌داند. به گمانم وزن را همچون دستگاه برش بدون انعطافی می‌بیند که دانسته‌ها را همچون خمیری در خود می‌کشد، و خروجی‌اش در شکل و قالبى یکسان عرضه می‌شود. آن‌وقت مفاهیم فدای واژگان و تعقیدات دشوار می‌شوند.

اما نگاه دیگری هم هست که مانع از کشاندن اشعار ایشان در دستگاه وزن و تقطیع افاعیل عروضی‌ست. و آن نگاه در کلام محکم و استوار ایشان، چنین جای گشته است؛«والله بزرگترین حسن وزن که اثر تخدیرکننده‌ی آن باشد، به نظر من بزرگ‌ترین عیب آن است.» از دید ایشان، وزن و آهنگ در شعر، ناخودآگاه مخاطب را چنان درگیر زیبایی‌ ظاهرى خود می‌کند که مخاطب نمی‌فهمد کی، و چطور مطلب تا عمق وجودش اثر کرد! این جذابیت، ذهن و فکر خواننده را مختل می‌کند و در جان و روان‌اش تاثیر می‌گذارد. تا جایی که نمی‌فهمد چه‌چیز به خوردش داده شده است. همچنین خود شاعر را هم از توجه به درون وامی‌دارد. طورى که برون بر درون برتری مى‌یابد.

مطلب را چنین به کمال می‌رساند که؛«من در شعر به حرکت و انرژی که خون و نبض زندگی امروزند، معتقدم. باید کلیت یافتن شعر مطرح باشد. و وقتی کلیت در یک شعر مطرح بود هر کدام از اجزای آن، «بعد معنایی» یا طنینی خواهند شد که پیوستگی آن‌ها حرکت و انرژی ایجاد می‌کند و درنتیجه بالایی خواب‌آور آهنگ، جایش را به ضربه‌های بیداری می‌دهد.»

محمدحقوقی در مقدمه‌ی این کتاب، به نقل قولی از “اگوست کنت” اشاره می‌کند که می‌گوید؛« افسوس که آدمی نمی‌تواند از پنجره به عبور خود در خیابان نظر افکند.»

با نگاه به این مضمون، خانم دکتر طاهره صفارزاده به شکلی مطلوب از پنجره‌ی عقل،شعور و احساس توانسته‌است به اشعار و افکارش نظر کند و درصدد ترفیع آن‌ها برآید.

 

تبلورمهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

جناب «مرشد» با صد و هشتاد و سه صفحه تأخیر وارد می‌شوند!

«جناب “مرشد” با صد و هشتاد و سه صفحه تأخیر وارد می‌شوند»

نام کتاب «مرشد و مارگاریتا» امروزه در قفسه‌‌ی تمام کتابفروشی‌ها به چشم می‌خورد. با آن‌که از کهنه‌ نشرهای کتب ترجمه در ایران است، اما همچنان روی میز تازه‌های نشر جاخوش کرده است.

پیش از آن‌که کتاب را در دست بگیرم، قضاوت اولیه‌ام از نام آن، وجود زنی به نام «مارگاریتا» بود که احتمالا چشم و دل مردی مقدس، با تخلصِ «مرشد» را می‌رباید.

هرچه در صفحات ابتدایی کتاب پیش ‌رفتم، نه نامی از مارگاریتا و نه نشانی از مرشد یافتم. تا این‌که در صفحه‌ی صد و هشتاد و سه‌ی کتاب، عنوان بخش سیزدهم چنین نقش بسته بود؛«قهرمان وارد می‌شود».

کلمه به کلمه، ترکیب به ترکیب، جمله به جمله، و عبارت به عبارت پیش رفتم. اما عنوان قهرمان برای مرشد از سوی بولگاکف فریبی بیش نبود. قهرمان این داستان «ولند» است. و ولند کسی نیست جز وجود ظهوریافته‌ی شیطان در مسکو.

بولگاکف دو داستان موازی را در کتاب پیش می‌برد؛ داستان اصلی مربوط به شیطان و چهار همکار اوست که در کنار برکه‌های بطرکی اولین ماموریت خود را آغاز می‌کنند. بولگاکف از شگرد آشنایی‌زدایی چنین بهره می‌برد؛ شیطان آمده است تا انسان‌های شاخصِ شهر را متوجه نقاط ضعف‌شان بکند، تا آن‌که دست از اعمال ناشایست‌شان بردارند.

و داستان فرعی، ماجرای به صلیب کشیده شدن حضرت عیسی مسیح به روایت مرشد است،که در زمان حاکمِ وقتِ اورشلیم، «پیلاطس» به وقوع می‌پیوندد.

احتمالا علاقه‌‌ی بولگاکف به روایتگری ماجرای تصلیب عیسی، به تمایل او به ادامه دادن پیشه‌ی پدری‌اش مربوط است. پدرش «آفاناسی ایوانویچ» دانشیار آکادمی علوم الهی بود. و میخائیل علاقه‌ی زیادی به پیشه‌ی وی داست. اما پدر او را مجبور به تحصیل در علوم پزشکی می‌کند.

شاید هم در راستای تدارک تمهیدات لازم برای خلق سبک رئالیسم جادویی، از این واقعیت تاریخی بهره برده است. چرا که شالوده‌ی رئالیسم جادویی بر مبنای واقعیت،افسانه و تاریخ است.

آن‌طور که به نظر می‌رسد داستان اصلی کتاب برگرفته از نمایشنامه‌ی دکتر فاوست اثر گوته است. همچنین از سایر آثار موردعلاقه‌ اش همچون رمان نفوس مرده اثر نیکلاى گوگول، نمایشنامه خدعه و عشق اثر شیلر و آثاری اینچنین بهره برده است. بولگاکف در «مرشد و مارگاریتا» به‌طور ویژه از نمایشنامه‌ی دکتر فاوست تاثیر پذیرفته، که می‌بایست پیش‌نیاز مطالعه‌ی این داستان معرفی شود. بدون آشنایی با نمایشنامه‌ی دکتر فاوست، مخاطب با خلأ عدم دریافتِ دقیق مواجه می‌شود. اگرچه آقای عباس میلانی، مترجم کتاب، با برگردانی دقیق و افزودن پانوشت‌های متعدد در انتهای صفحات، سعی موثری در رفع ابهامات و گره‌گشایی داستان داشته‌اند.

نویسنده در شروع کتاب، نقلی از نمایشنامه‌ی مزبور می‌کند، که طرح چندخطیِ داستان گوته و رمان خودش هم می‌توان به حساب آورد؛

«پس بگو کیستی؟

«جزئی از قدرتی هستم

که همواره خواهان شر است

اما همیشه عمل خیر می‌کند».

(گوته، فاوست)

راوی داستان گاه میان شخصیت‌ها حضور دارد، از افکار و احساسات شخصی آن‌ها اطلاعات دقیق دارد و نهان و نیات شخصیت‌ها را بیان می‌کند.

وگاه از فضاى داستان خارج می‌شود، چشم در چشم مخاطب می‌ایستد، او را مورد خطاب قرار می‌دهد، و مثل دوربین فیلم‌برداری آنچه را دیده و شنیده است بیان می‌کند. درست مثل گزارشگری که مشاهدات میدانى خود را به مخاطب شرح مى‌دهد.

زاویه دید از «دانای کل محدود» به «زاویه‌دید عینی» دائما در نوسان است. این خروج از فضای داستان با آن‌که از سوی بولگاکف کاملا منظم و حرفه‌ای طراحی شده است اما موجب پراکندگی حواس مخاطب گشته و او را از فضای موجود خارج می‌کند.

او در انتهای بخش اول کتاب می‌نویسد؛«خواننده! با من بیا!»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

اسطوره‌ای به نام کوراوغلی

گمان نمی‌کنم بتوان طعم ملسِ داستان‌های اصیلِ عامیانه را با گَسیِ انتقادات نامستدل از بزاق‌ها زدود. ده ساله بودم که کتاب «قصه‌های صمد بهرنگی» را می‌خواندم؛ با داستان‌هایش زندگی می‌کردم و به رویای شب‌های کودکی‌ام زینت می‌بخشید. خودم را اولدوز می‌دیدم، در داستان «اولدوز و کلاغ‌ها». آنجایی که داستان را با معرفی خودِ اولدوز چنین آغاز می‌کند؛ «بچه‌ها سلام! اسم من اولدوز است. فارسی‌اش می‌شود: ستاره. امسال ده سالم را تمام کردم. قصه‌ای که می‌خوانید قسمتی از سرگذشت من است...». آن روزها متوجهِ مفاهیمِ پنهان در پسِ حرف‌های ننه کلاغ نبودم. اما چقدر زیرکانه به دلم می‌نشست. هروقت عنکبوت می‌دیدم دلم می‌خواست برای بچه کلاغِ اولدوز شکارش کنم و او ملچ و مولوچ کنان بلمباند. و یاشار؛ پسرک بازیگوش همسایه، که هم‌دستِ اولدوز در خیال پردازی‌های کودکانه‌اش بود، هم‌پای اولدوز در داستان‌هایش پیش می‌رفت. یاشار در پس یک ماجرای طولانی، اولدوز را برای نجات بچه کلاغ از دست زن‌بابا پشتیبانی‌ می‌کرد.

آن روزها بابا برایم از مشهد یک عروسکِ گندۀ موفرفری با لپ‌های ورقلمبیده آورده بود. وقتی زیپِ ساک‌اش را باز کرد،عروسک، جهید بیرون. خیال کردم عروسکِ سخنگوی اولدوز از دل داستان‌ها گریخته و به اتاق کوچک‌ام میهمان آمده است. داستان «اولدوز و عروسک سخنگو» را می‌خواندم و دنیای بی‌مثالِ کودکی‌ام را با آن شریک می‌شدم. و بعد جهان دیگری با عروسک‌ام می‌ساختم. جهانی که منحصر به خودم بود.

«کچل کفترباز» و دل‌باختگی دختر پادشاه برای او، «پسرک لبوفروش» و غیرتمندی‌اش، قوچ‌علیِ عاشق‌پیشه در «افسانۀ محبت»، همه و همۀ این‌‌ها همچنان در گوشِ دیوارهای آذربایجان صدا می‌کنند و به خیال کودکان این دیار راه می‌یابند. اصیل‌ترین افسانۀ جای گشته در میان داستان‌های بهرنگی، «کوراوغلی و کچل حمزه» است. به بیان منتقدان، در این بازنویسی چندان توفیقِ نمایاندن نیافته است. اما افسانۀ بزرگ‌ترها را به سهولت به سمعِ کوچک‌ترها رسانده است. بهرنگی تنها در عمر بیست و نه سالۀ اندک‌اش به اندازۀ یک ایل، در تثبیت و بازنگهداری فرهنگ عامۀ یک تبار موفق بوده است. حتی اگر با دید تخصصی بتوان گفت؛ او زبان ترکی را در زبان فارسی خلط کرده است. آنچه مهم است انتقال یک فرهنگ اصیل به آیندگان است.

نماد در داستان‌های صمد بهرنگی غوغا به‌پا می‌کند بی آنکه کودک مستقیما درگیر مفاهیم پنهان در پس واژه‌ها باشد. آنچه مسلم است؛ دغدغه‌ی بهرنگی در انتقال پنداره‌هایی علیه فقر کودکان و تجلی آزادی‌ست. او فارغ از هر چارچوب فکری و ایدئولوژی سیاسی (که شاید جای بحث هم داشته باشد) زبان کودکان را به خوبی می‌دانست و روانِ مشتاقشان را با خود همراه می‌‌کرد.

کوراوغلی اسطورۀ جوانمردی برای هر زن و مرد آزادمنش است. همچون کاوه‌ی آهنگر، آرش کمانگیر و رستمِ سوار بر گُرده‌ی آذرخش که الگوی آزادگی‌ برای ملت نجیب ایران است. هر کودکِ آذری در قالبِ شعر و داستان و عاشیق‌خوانی‌، بارها نامِ کوراوغلی را به گوشِ جانش پذیرفته. و از این زیباتر چه می‌توان دید؛ که در عصر حاضر، هنرمندانِ آذری در کمال پاسداشتِ موازین، روایت‌گرِ دلاورمردی این اسطورۀ کهن در صحنۀ تئاترِ ملی هستند.

بهرنگی در مقدمه‌ی داستان چنین آغاز می‌کند؛ «داستان از وقایع زمان شاه عباس و وضع اجتماعی این دوره سرچشمه می‌گیرد. قرن 17 میلادی، دوران شکفتگی آفرینش هنری عوام، مخصوصا شعر عاشقی (عاشیق شعری) در زبان آذری است.»

شرحِ ماجرا مبسوط است و فرصتِ این جستار، محدود. اما همین قدر توضیح کوتاه، کفایه‌ی این متن است تا ذهنِ جست‌وجوگرتان دنبالۀ حادثه را از طریق داستانِ صمد بهرنگی پی گیرد؛

سرچشمۀ این قهرمانی، از ظلمِ خانِ دِه بر پدرِ "روشن"، نشأت می‌گیرد. خانِ دِه از هیچ ظلمی علیه مردمِ دِه فرو گذار نمی‌کرد. انسان‌ها را بی‌دلیل می‌کشت و اموالشان را بی‌دلیل تصاحب می‌کرد. یک روز، خان برای آن‌که نهایت میزبانی از یک میهمان عزیز خود را به جای آورده باشد، به علی کیشی(پدر روشن) که ستوربان‌ِ خبره‌اش بود دستور می‌دهد که دو رأس اسب، از بهترین‌ها برای میهمان بیاورد. علی کیشی دو اسبِ برگزیده‌اش را، که از جفت‌گیری دو اسب دریایی با دو اسب ‌تنومندِ خان پرورش داده بود خدمت ارباب خود آورد. خان در نهایت مستی، از این گزینشِ ناشیانۀ علی کیشی به خشم آمد. و دستور داد دو چشمِ خطاکارِ او را از حدقه خارج کنند.

علی کیشی درحالی که هر دو چشم‌اش کور شده بود به همراهِ پسرش روشن، و آن دو کره اسب به نام‌های «قیرآت» و«دورآت» سر به بیابان می‌گذارد. و در کوهستانِ «چَملی بِل*» به رشد و تعلیمِ پسرش و آن اسب‌ها می‌پردازد. نامِ روشن پس از این حادثه به «کوراوغلی» تغییر می‌کند. کور اوغلی به معنای "پسرِ مردِ کور" است.

از آن پس آوازۀ پهلوانی و دلاوری این جوان برومند همه‌جا می‌پیچد. و از اسب‌هایش با عنوانِ نیرومندترین اسب‌های جهان یاد می‌شود. کوراوغلی به همراه چند تن از دوستان با غیرتِ خود شروع به حمله و زدن دستبرد به اموال خان‌ها و گرفتنِ حق مظلومان می‌کند. وقتی خبرِ جوانمردیِ این جوانِ برومند و یارانش به گوشِ دخترِ خان می‌رسد، «نگار خانوم» طی یک نامه از کوراوغلی می‌خواهد که او را از عمارتِ پدرش فراری دهد تا در یاریِ ستم‌دیدگان یاورش باشد. وقتی کوراوغلی به این ماجرا جامۀ عمل می‌پوشاند، کاسۀ صبرِ خان لبریز می‌شود. و به فکرِ مبارزه با کوراوغلی می‌افتد. اما هیچ راهی برای مقابله با این پهلوانِ بی‌مثال نمی‌یابد تا اینکه به او می‌گویند؛ باید اسب افسانه‌ای‌اش یعنی قیرآت را از او بگیریم تا اینگونه تضعیف شود و در مقابلمان تسلیم. این‌کار با دغل‌بازیِ یک فرد آسمان‌جل به اسم "کچل حمزه" تحقق می‌یابد که از دل‌رحمیِ کوراوغلی سوء استفاده می‌کند و ظاهراً به او پناه می‌برد. و کوراوغلی با وجودِ مخالفت‌های همسرش نگاربانو به او پناه می‌دهد. دراین هنگام، کچل حمزه از فرصت بهره می‌گیرد و قیرآت را می‌دزدد و تقدیمِ خان می‌کند. اما بساطِ عیشِ خان پهن نشده، کوراوغلی با شهامتِ بی‌مانندش در پی اسبِ زورمند خود می‌رود و با زیرکی و توانِ بالا دوباره بر عرشۀ قیرآت می‌زند و پا بر تنۀ تمام ظالمان می‌کوبد.

جوانانِ غیورِ این میهن با تکیه بر هویت ملی خود، و استعانت از آموزه‌های دینی، در لباسِ آذری، کردی، لری، بلوچی، قشقایی، عربی، تالشی و پارسی به کهن الگوهای خود به دیدۀ اعتماد نگریستند و آزادی‌شان را بازستانیدند. و بی‌شک قدردانِ این تلاش و جهدِ اجدادیِ خود هستند.

 


 

*چملی بل: به معنای کمرکشِ مه‌آلود و نام گردنه ای است

 

”تبلورمهر”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

الیزابت متعهد می‌شود؟

الیزابت گیلبرت در کتاب‌‌اش با عنوان «متعهد» از یک مسئلهٔ کاملا شخصی شروع می‌کند. از اینکه مُهرِ طلاقِ سخت او از صفحهٔ زندگانی‌اش پاک نشده، درگیر یک رابطهٔ عاطفی به نام «عشق» می‌شود. عشقی که ازدواج را نقطهٔ پایانِ شروع طوفانی خودش می‌نمامد.

اما طی یک اتفاق ناگزیر، الیزابت به آغوش واژهٔ ناگریزِ ازدواج بازمی‌گردد. و همچون دخترکی خردسال در پی چند و چونِ فلسفهٔ این ابتدائی‌ترین قرارداد اجتماعی، از شهرى به شهر دیگر، قبیله‌ای به قبیلهٔ دیگر و از تاریخی به تاریخ دیگر، بی‌هوا سرک می‌کشد.

درگیری دوبارهٔ این زن بی‌پروا با مقولهٔ ازدواج از عشق دو جانبهٔ او به «فیلیپه» سرچشمه مى‌گیرد. عشقی که خودش با حکایتی قدیمی چنین به کرسىِ توصیف تکیه مى‌زند؛« اگر یک ماهی و پرنده واقعا عاشق هم شوند کجا زندگی می‌کنند؟!»

دقیقا نقطهٔ بحران ماجرا اینجاست. اینکه الیزابت آمریکایی تبار است، و فیلیپه ملیتی استرالیایی دارد و متولد برزیل است. پس برای اینکه ماهی و پرنده بتوانند در کنار هم باشند، باید مجوز دوزیستی دریافت کنند. و این فیلِ جواز، هوا نمى‌شود، جز با ناسوسِ ازدواج!

الیزابت در مسیر کشف تجربیات میدانى خود و تماشای گوناگونیِ انگیزه‌ها برای شروع یک وصلت دچار یک حیرت ناملموس می‌شود. ازدواج‌ها گاه برای مناسبات اقتصادی تدارک دیده می‌شدند، گاه برای کسب رضایت فرهنگی، گاه برای زنده ماندن نام قبیله‌ای و گاه.... برای بسیار دلیل نامعقول دیگر.

او جایگاه عشق را بسیار نامرئی می‌یابد. و در این میان با خود می‌گوید؛

«من همیشه یاد گرفته‌ام که دنبال کردن شادی و خوشبختی، حق طبیعی ( حق ملی) مادرزادی من است. نه هر نوع خوشبختی، بلکه خوشبختی محض و عمیق، حتی خوشبختی آسمانی. و چه چیزی غیر از عشق می‌تواند یک نفر را به خوشبختی آسمانی برساند؟»

الیزابت هنوز سرگشته از آن طلاق سخت، گاه خودش را مقصر این مسئله می‌داند. خیال می‌کند همهٔ بار عاطفی‌‌اش را می‌خواسته بر سر همسرش سوار کند و سرجوخهٔ اختلافاتشان از آنجایی آب خورده بود که همه‌چیز را فقط از او می‌خواسته و بس.

او در این بین اظهار می‌دارد؛« مشکل این است که نمی‌توانیم همزمان همه‌چیز را انتخاب کنیم».

و در پی سامان دادن به این حجم مواج تفکراتش با خود زمزمه می‌کند؛« شاید انتظاراتم از ازدواج بیش از حد بوده است. شاید در حال بارگیری بیش از حد انتظارات در قایق قدیمی و شکنندهٔ زناشویی بودم».

الیزابت هنوز تمی‌تواند با عواطف‌اش کنار بیاید. هنوز نتوانسته است با موچینی ذره بینی به شکافتن ذرات نابود کنندهٔ رابطهٔ قبلی‌اش بپردازد. و از این روست که هراس از ورود دوباره‌اش به وصلتی تازه باعث می‌شود ماجرای ماجراجویی جدیدش، کشف ابعاد تازه‌ای از مقولهٔ ازدواج باشد.

الیزابت در این مسیر آنقدر با فروانی انگیزه‌ها روبه رو می‌شود که نهال تردیداش، به درختی تنومند با شاخه‌هایی پیچ در پیچ تبدیل می‌شود که تفکیکشان از هم پروژه‌ای تازه نفس می‌طلبد و محققی خستگی ناپذیر.

اما محقق میانسال ما، ملول از دوره‌گردی‌های بی‌حاصل روی صندلی چوبی خیال خود می‌نشیند و می‌گوید؛« اگر ازدواج نوعی ابزار تحقق سعادت نهایی نیست، پس چیست؟»

او سپس از زاویه‌ای نامشخص به رابطهٔ خودش با فیلیپه می‌نگرد. و سپس ابراز می‌دارد؛« نقطهٔ اشتراک ما در کجاست؟ اصولا من چه احتیاجی به این مرد دارم؟ فقط به این دلیل به او احتیاج دارم که می‌پرستمش. زیرا بودن با او برایم خوشحالی و آرامش همراه دارد».

او خودش را به حدی نیازمند یک رابطهٔ آمیخته با صلح می‌یابد، و آنقدر از تنش‌های احتمالی گریزان است که بیان می‌کند حتی از انداختن بار سنگین مسئولیت کامل کردن همدیگر روی دوش دیگری، جداً باید پرهیز کنند.

الیزابت اظهار مى‌دارد که؛ ما باید با نقص‌های خودمان آشنا شویم و بفهمیم که اینها مال خودمان هستند و فقط خودمان را مسئول جبران کاستی‌هایمان بدانیم.

الیزا در ازدواج نوبنیادش سعی در رعایت تمامی جوانب احتیاط دارد و آن را یکی از سختگیرانه‌ترین قراردادهای اجتماعی و اقتصادی می‌نامد.

از لابلای مرورگر اینترنت، کاغذهای کتاب و تودهٔ گوناگون مردم به دنبال رازهای خوشبختی خودش و فیلیپه می‌گردد و با فرضیه‌هایی نسبی به خوشبختی‌شان اطمینان پیدا می‌کند. اما این را هم می‌پذیرد که تفاوت‌های فردی‌شان گاه بسیار مهم هستند، و گاه نه چندان اساسی. اما هرچه هستند جزء لاینفک زندگانی‌شان محسوب می‌شوند. و چنین نتیجه می‌گیرد؛« و بخشش تنها پادزهر واقعی است که عشق به ما می‌دهد».

***
مسئلهٔ غیرمنتطره‌ای که در این کتاب است، پرداخت الیزابت گیلبرت به هویت مستقل زنان در جامعهٔ امروزی ایران است؛

«در جامعهٔ مذهبی ایران امروز زنان جوان ازدواج و بچه‌دار شدن در سنین بالاتر را انتخاب می‌کنند و تعداد دخترانی که به تحصیل و کسب درآمد فکر می‌کنند رو به افزایش است». و این تغییرات فرهنگی را از زبان منتقدان محافظه‌کار، یک موضوع خطرناک برای بقای خانواده مطرح می‌کند. در این که ایران به این سمت و سو حرکت می‌کند ، شکی نیست. اما بیان یک نویسندهٔ آمریکایی آن هم در خلال روایت‌هایی که از جایگاه زنان در ازدواج تمدن‌های غریب دارد، جای بحث است.

***

چیزی که او به طور واضح و مشخصی در عموم جوامع، مشترک یافت، نابرابری مزیت‌های ازدواج بود. چیزی که به قول خود الیزابت لازم نیست جامعه‌شناسان چیزی از این مسئله بگویند، زیرا خودش از کودکی شاهد این پدیده بوده است.

یکی از این نابرابری‌ها که الیزابت مطرح می‌کند، موانع پیشرفت یک زن در ازدواج بخاطر مدیریت زندگی خانوادگی و از همه مهم‌تر فرزندآوری‌ست. او زیرکانه عقیدهٔ خودش را پشت پردهٔ محافظه کاری به مخاطب القا می‌کند. او به دنیای ازدواج و فرزندآوری از دریچهٔ نگاه خودش می‌نگرد.

الیزا شاید در دنیای نویسندگی نسبتا موفق جلوه کند اما به بیان خودش همسر چندان موفقی نبوده است. او حتی طعم مادری را نچشیده.

اما هرآینه بسیارند زنان موفقی که از همهٔ ظرفیت‌های درونی یک زن نیرومند بهره برده‌اند و همهٔ جوانب زنانگی‌شان درخشان است. پندار من این است که وجود زن مملو از حس آفرینش است. چه این آفرینش در کارگاه تنِ او باشد و حاصل‌اش یک انسان. و چه این صنع در کارگاه نقاشیِ او باشد و حاصل‌اش یک هنر.

قدرت تکوین در تک تک سلول‌های یک زن جاری است و این ودیعهٔ الهی به هیچ رو قابل انکار نیست. زن وجودش سراسر نیاز مادریست، مگر می‌شود خورشید شعله‌هایش را از ما دریغ کند؟!

اما بحثِ مسلّم، هویت و زنانگی زن است که با پذیرش نقش مادری، نمودار پررنگ‌تری مى‌یابد.

بدون پذیرش مادری چطور؟ زن هرکجا باشد، و در هر فضایی قرار یابد، آفتاب است. همهٔ کودکان جهان از شور بی‌پایان او حظّ مى‌برند و شکوفا می‌شوند.

الیزابت با آن‌که تلاش می‌کند مادری را سدّى مانع معرفى کند. اما درونش میل شدیدی به ازدواج و ثمرات آن دارد. طوری که در بخش‌های انتهایی کتاب‌اش می‌گوید؛ «ببخشید اگر برای یک نتیجه‌گیری راحت درمورد ازدواج در پایان کتابم حریصانه به هرچیز کم‌ارزشی متوسل می‌شوم».

 

 

”تبلور مهر”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

از افسانه‌ی فروید تا رویای یونگ

خواستگاه تئوری‌ها کجاست؟

واژگان در روزمره‌ی ما چقدر دخیل‌اند؟ و عبارات تخصصی تا چه حد توانسته‌اند در دایره‌ی کلام ما راه یابند؟ گاهی پیش می‌آید که بعد از خاکروبی افکار مزاحم با خود گفته‌ایم:« چرا ناخودآگاه اینا به ذهنم میان؟ ».

«ضمیر ناخودآگاه»، « نهادینه بودن»، «تاثیرپذیری»، « مقاومت» و عباراتی از این دست در دایره‌ی لغاتمان جا خوش کرده‌اند و روز به روز بر تعدادشان می‌افزایند. انگار که بخواهند لشکری نیرومند در ذهنمان بیافرینند.

تک تک این عبارات دارای بار معنایی تخصصی در علم روانشناسی هستند. قطعا نام «زیگموند فروید»، یکی از بنیان‌گذاران اصلی نظریه‌های روانشناسی بارها به گوشتان خورده است. فروید، یونگ، بلوم و نظریه پردازانی از این دست، خالق سنگ بنای مفاهیم و روش‌شناسی‌های پیچیده‌اند. اما جالب است بدانید که افکارشان از ساده‌ترین و در دسترس‌ترین منابع شکل گرفته است!

« روانکاوی» عنوانی است که بنیان‌گذار این نظریه، زیگموند فروید، برای نامیدن روش ابداعی خود در درمان اختلال‌های روان تنی به کار برد. جالب است بدانیم که اصل مرکزی این نظریه را مفهوم بنیادین « عقدۀ ادیپ» شکل داده است. فروید برای بیان اصول و مفروضات نظریه‌اش از دوران کودکی انسان با عنوان مرحله‌ی اصلی رشد روانی یاد می‌کند. و در سه مرحله‌ی اساسی، به تبیین این مسئله می‌پردازد. و بنا به نظر فروید اگر کودک هر مرحله از رشد روانی خود را به طور کامل طی کند، در بزرگسالی شخصیتی متوازن و به لحاظ روانی سالم خواهد داشت. نخستین مرحلۀ رشد روانی کودک را از زمان تولد تا یک و نیم سالگی معرفی می‌کند و از آن با عنوان رشد « مرحله‌ی دهانی » یاد می‌کند زیرا در این سن دهان کودک واسطۀ تعامل او با جهان است. دومین مرحلۀ رشد روانی کودک را یک سال‌ونیمگی تا سه‌سالگی شکل می‌دهد که عنوان « تثبیت پیزی » را برایش برگزیده است. در این مرحله کودک می‌بایست با راهنمایی والدین اجابت مزاج به‌موقع را یاد بگیرد و این کار برای او حکم برداشتن نخستین گام‌ها در مسیر مهار کردن بی‌هنجاری است.

و اما مرحلۀ سوم رشد که موضوع اصلی مورد بحث ماست، از سه سالگی تا حدوداً شش سالگی را شامل می‌شود و اصطلاحا به آن « مرحلۀ قضیبی» می‌گویند. که در نظریۀ روانکاوی فروید «عقدۀ ادیپ» نامیده می‌شود. جالب اینجاست که شالودۀ فکری این فرضیه از نمایشنامۀ معروف « اُدیپ شهریار» نوشتۀ « سوفوکل»، نمایشنامه‌نویس یونان باستان، برگرفته شده است. و تجربیات فردی خودش را هم در این انگاره بی‌تأثیر نمی‌داند. در این افسانه شخصیت اصلی داستان، پادشاهی را می‌کشد و با ملکه وصلت می‌کند. غافل از آن‌که پادشاه و ملکه والدین واقعی او هستند. مطابق با نظریۀ روانکاوی، پسر بچه در این دوران دچار احساساتی « دوسوگرا » نسبت پدر خویش است. (دختر بچه نیز نسبت به مادر خود دچار چنین احساسی است). او از سویی پدر خود را رقیب می‌داند و لذا نسبت به او ناخودآگاه احساس حسادت و تنفر می‌کند و از سوی دیگر باید الگوی مردبودگی را هم از او اتخاذ کند. پسر بچه نهایتاً از راه همانندسازی با پدر این دوره را طی می‌کند.

بسیار جالب توجه است که مفاهیم بنیادین روانکاوی بر اساسِ و با ارجاع به ادبیات شکل گرفته‌اند. فروید آشنایی عمیقی با شاهکارهای ادبی جهان داشت و در آثارش بارها به نمایشنامه‌های شکسپیر، رمان‌های داستایفسکی، اشعار گوته و آثار سایر ادبای برجسته استناد می‌کرد. در واقع ادبیات الهام بخش نظریه‌های فروید دربارۀ ساختار شخصیت‌ انسان بود و او برای سنجش یا اثبات دیدگاه‌هایش غالبا از شخصیت‌های آثار ادبی مثال می‌آورد.

فروید اعتقاد داشت بسیاری از یافته‌های او دربارۀ روان انسان ، پیش‌تر در رفتار شخصیت‌های آثار ادبی به نمایش گذاشته شده‌اند و از این‌رو باید ادبیات را به منزلۀ مجموعه‌ای از شواهد و قرائنی که بر نظریۀ روانکاوی صحّه می‌گذارند به دقت خواند و تحلیل کرد.

فروید نویسندگان آثار ادبی را «متحدان ارزشمندِ» خود می‌نامد و تا آنجا پیش می‌رود که خود را در برابر آنان فردی عامی می‌نامد و می‌گوید؛« دانش آن‌ها از ذهن آدمی بسیار بیشتر از ما مردم عامی است، زیرا آنان از منابعی بهره می‌برند که علم هنوز راهی به آنها نیافته است».

و اما رویای یونگ...

یونگ در باور به وجود ضمیر نا خودآگاه با استادش، فروید هم‌عقیده بود. فروید این دیدگاه را منحصر در فرد می‌دانست. حال آنکه یونگ از راه بررسی منابع فرهنگی به این نتیجه رسید که برخی جنبه‌های این ضمیر ناخودآگاه بین همۀ ابناء بشر مشترک است.

ایدۀ ضمیر ناخودآگاه جمعی از وقوع یک رویا در عالم خواب برای یونگ شکل گرفت. یونگ در خودزندگینامه‌اش اینگونه باز می‌گوید؛ که در سال 1909 میلادی، زمانی که یونگ و فروید باهم برای سخنرانی در دانشگاه کلارک به آمریکا سفر کرده بودند، این رویا در ذهنش شکل می‌گیرد. در رویای مورد اشاره، یونگ خود را در طبقۀ فوقانی خانه‌ای قدیمی و دو طبقه می‌بیند.روی دیوارهای این خانه نقاشی‌های هنرمندانه‌ای به دیوار آویخته شده بود. به طبقۀ پایین می‌رود تا آنجا را هم ببیند. اسباب و اثاثیۀ طبقه پایین قدیمی‌تر بودند و او حدس می‌زد که متعلق به قرن پانزده و شانزده باشند. او به منظور تماشای بخش‌های مختلف این خانه به دری بزرگ از جنس سنگ برمی‌خورد که با گشودنش متوجه را‌ه‌پله‌ای باریک می‌شود که به زیرزمین می‌رسید. روی بلوک‌های سنگی کف آنجا متوجه حلقه‌ای می‌شود. وقتی دست در حلقه می‌کند و آن را بالا می‌کشد راه‌پلۀ باریک دیگری به اعماق ساختمان منتهی می‌شود. با پایین رفتن از این راه‌پله وارد دخمه‌ای غارمانند می‌شود که در دل تخته سنگی کنده شده است. آن‌جا مقداری استخوان و دو جمجمۀ متلاشی شدۀ انسان، همچنین تکه‌های ظروف سفالی شکسته شده‌ای را می‌بیند که پیداست بقایای دوره‌ای ابتدایی از تمدن بشر هستند و سپس از خواب بیدار می‌شود.

از نظر یونگ آن خانه، ایماژی از روان چندلایۀ انسان بود. او طبقۀ فوقانی و همکف خانه را بازنمایی لایه‌هایی از ضمیر آگاه شخصی، زیر زمین را ضمیر ناخودآگاه و دخمۀ غارمانند را ضمیر ناخودآگاه جمعی محسوب می‌کرد و استخوان‌ها و جمجمه‌های به جامانده در آن مکان را نمادی از اجداد انسان می‌دانست که میراث روانی مشترک همۀ ابناء بشر را به وجود آوردند.

با نگاهی به پسینۀ نظریه‌ها، خلق کردن تئوری، همیشه نیازمند نبوغ ذاتی نیست. فقط کافیست به موازات تقویت بنیه‌های فکری، کمی در اطراف خود دقیق‌تر باشیم.

پ.ن : این جستار در پی اثبات یا رد اندیشه‌های نظریه‌پردازان فوق نیست. و با هدف تقویت نگرورزى نگاشته شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

نوای محبوس در «نا»

نوای محبوس در « نا »

 

تا پیش از خواندن کتاب «نا» ، تنها مطلبی که با شنیدن نام "محمدباقرصدر" در خاطرم نقش می‌بست این بود؛ که ایشان پسر عمویامام موسی صدر هستند. و‌ اینکه می‌دانستم، کتاب اقتصادنا و فلسفتنا متعلق به ایشان است. بی‌آنکه برای خواندنشان کنجکاو شدهباشم.

 

مقدمه‌ی کتاب « نا » که در مقابل چشمانم جای گرفت،  از حجم انبوه ارادت و‌محبتِ “ خانم مریم برادران “ به ایشان، لحظه‌ای جاخوردم.

 

همینطور که سطر ها و صفحه ها را از پی هم می‌گذراندم، حین خواندن داستان زندگى‌شان چیزی که بیش از همه مرا غرق در شگفتیمی‌کرد، متعمّق و اندیشمند بودنِ این انسان در اوجِ فقر و تنگدستى‌ بود.تا جایی که حتی چند عدد میوه‌ای را هم که برای میهمانانشانمی‌خریدند، پس از رفتنشان، باقی‌اش را دوباره به میوه‌فروش بازمی‌گرداندند. زیرا به اندک بهاى باقى میوه‌ها هم احتیاج داشتند.

 

راستش همه جا شنیده بودم که فقر با فساد عجین است؛ اما این مرد کیست که در اوج ناداری، تا این حد غنی از فکر و غرق در بحر علمهست!

چطور می‌شود که در ۱۶ سالگی استادش شیخ محمدرضا آل یاسین در نهایت شگفتی می‌گوید:« تقلید بر تو‌ حرام است » و به عقیده‌یاین مرجع عالیقدر، او با سنِّ کم به حد اجتهاد رسیده بود!

 

بار ها و بار ها با اقتدا به مولایش علی(علیه‌السلام) برای اجرای احکام الهی در جامعه قد علم کرده بود و پس از اقامه‌ی جنبشعدالت‌خواهانه، وقتی نگاهی به پشت سرش دوخته بود تا مردمی را که از او‌ جامعه‌ای اسلامی مطالبه کرده و اعلام آمادگی می‌کردند راببیند، ناگاه دیده بود که مردم کوفه و نجف این‌بار هم پشت او را خالی کردند و تنهایش گذاشتند. و افسوس که سیاهی لشکری بیشنبودند.

 

جامعیت شخصیتش چنان بود که در عین تلاش‌های علمی و سیاسی و اجتماعی همه جانبه‌اش، خوش‌کردار ترین در خانه و خانواده همبود.

عنوان‌ِ دلچسبِ “حوریتی” را که در خطاب به همسرش بر زبان جاری می‌کرد، تصویرِ مِهرِ لازوالِ على (ع) و فاطمه (س) بى گمان، درذهن نقش مى‌گرفت.

 

جانِ جوانش، در مطالعه و تحقیق و نوشتن حقایق و تفکر و تعمق به میانسالی مى‌رسد. و آرمانِ گسترشِ عدالت به قیمتِ جانش تماممی‌شود.

 

مردم چنان تنهایش می‌گذارند که مأمورینِ حکومتىِ صدامِ ملعون خانه‌اش را محاصره کرده و چند هفته‌ای‌ آب و گاز و برق منزلشان راقطع می‌کنند. دل آدمی آنجا به تنگ می‌آید که طفلان خردسالش در گرسنگی و تشنگی با کامی خشک و تلخ، آن روزها را می‌گذرانند.  

 

در نهایت به مأمورینى که براى مذاکره و مصالحه به دنبالش مى‌آیند و خواهانِ نسیان در عقایدش می‌شوند این‌چنین می‌گوید:

« برویم، من آماده اجرای حکم هستم.»

وهمانوقت ابوعلی می‌گوید: 

« حیف کسی مثل شما که زیر خاک برود! »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

جستاری در داستان بیگانه از آلبرکامو

🔎

 

#جستار_مهر 

 

جستاری در داستان «بیگانه» از «آلبر کامو» 

 

 

در نگاه اول از خودم می‌پرسم این انسان است یا گیاهی زرد؟! 

گیاهی که زردی بر تنش سیطره کرده اما به همین حالش قانع است و همچنان راست قامت ایستاده است. 

از آفتاب لذت می‌برد، از قطرات آب هم همینطور... 

اما می‌گوید آفتاب ماندنی نیست. تمام آب‌های جهان با مرگ من تبخیر می‌شوند. 

 

نام داستان “بیگانه” است. و محتوایش با روح جاودانی‌طلبِ آدمی بیگانه است. 

 

«آلبر کامو» نویسنده‌ی معروف فرانسوی این رمان معروفش را با مرگ مادر شخصیت اصلی داستان، «مورسو» آغاز می‌کند و با مرگِ خودِ او به پایان مى‌برد. 

مرگی که پایان تمامِ لذت‌هاست. مرگی که با آن، طعم گسِ شکلات تلخ از زیر زبانش مى‌پرد. ردِّ بوسه از لبانش گم مى‌شود. و کویر سهم آغوش نگشوده‌اش می‌شود. 

 

خلاصه داستان این است؛ 

«مورسو» شخصیتی‌ست بیخیال و بیگانه از تمام رویدادهای جهان اطرافش. مادرش را به خانه سالمندان می‌سپارد؛ زیرا دیگر حرفی برای گفتن باهم نداشتند. در یک روز کاری تلگرامی با این عنوان دریافت می‌کند؛« مادر درگذشت. مراسم تدفین فردا. با احترام.» 

او بی‌آنکه غصه‌دار شود با لباس مشکی عاریتی راهی آنجا می‌شود. بیش از آنکه از مرگ مادرش غصه‌دار شود، از گرمای شرجی الجزایر به تنگ می‌آید و می‌خواهد مراسم هرچه‌ زودتر پایان پذیرد. طوری که حتی حاضر به دیدن جنازه مادرش هم نیست. 

بلافاصله بعد از به خاک‌سپاری مادرش از الجزیره به سمت خانه‌اش می‌گریزد. 

فردای آن روز با دختری که به او علاقه‌ دارد، به معاشقه می‌پردازد، به سینما می‌رود، و در دریای خنک و نمک‌اندودِ مدیترانه شنا مى‌کند. و در جواب ابراز علاقه و پیشنهاد ازدواجِ «ماری» می‌گوید تقریبا به او علاقه‌مند است و ازدواج کردن و نکردن برایش فرقی نمی‌کند. پس اگر او اصراری به ازدواج داشته باشد مشکلی ندارد. 

در یک جریان سیال، وارد ماجرای اختلاف دوستش «ریمون» با یک زن که به‌قول خودِ ریمون مِترِس‌اش بود،می‌شود.(مترس: محبوب) 

مورسو نامه‌ای نفرت‌انگیز به‌خواهش ریمون به آن زن عرب تدوین می‌کند و در اختیارش می‌گذارد. 

در پی آن نامه‌ی شوم، اختلاف آن دو شدت می‌گیرد و پای پاسبان‌ها به میان کشیده می‌شود. 

آنگاه برادران آن زن، به انتقام جویی از ریمون مثل سایه‌ای به تهدید و ارعابش مشغول می‌شوند. 

در یک روز آفتابی گرم و شرجی، مورسو و ماری و ریمون به کلبه‌ی یکی از دوستانِ ریمون در الجزایر دعوت مى‌شوند و به دنبال یک‌سری ماجراها  مورسو دست به قتل برادر آن زن مى‌زند. 

و وقتی دادستان علت قتل را می‌پرسد؛ دلیل آن را تابش شدید نورآفتاب و بازتاب آن از تیغه‌ی چاقوی مرد عرب ذکر می‌کند. 

در نهایت او را نه بخاطر ارتکاب به قتل، بلکه بخاطر بی‌تفاوتی‌ نامتعارفش در قبال جامعه و مرگ مادرش مورد محاکمه قرار می‌دهند و حکم اعدام برایش جاری می‌شود. 

 

اگر درمورد زندگی و نوشته‌های آلبرکامو اندک جستجویی داشته باشیم، متوجه چیرگىِ تفکر پوچ‌گرایی بر کلمات و جملات و مفهوم داستان‌هایش می‌شویم. اینجاست که می‌توان گفت؛ شخصیت مورسو، شخصیت مطلوب داستان زندگانی شخصیِ آلبرکاموست! 

او أفکار خود را در آینه‌ی شخصیت مورسو ریخته است و زیرِ روشنایىِ این کتاب به جهان مى‌تاباند. 

 

این کتاب زمانی زیر سرپنجه‌های کامو به نگارش در امده است که «الجزایر» هنوز مستعمره‌ی فرانسه در شمال آفریقا بود. 

شرایط فرهنگی الجزایر ملغمه‌ای از فرهنگ اروپایی و عربی بود. فقر اقتصادی و فرهنگی، در هم آمیختگی قوانین ، عدم ثبات در اعتقادات و گرایشات، در غلبه‌ی تفکر پوچ‌گرایى بر روزنه‌های ذهنی کامو بی‌تاثیر نیست. 

از دیدگاه مورسو آدمی هیچگونه مسئولیتی در قبال رخدادهای زندگی ندارد. 

برای همین آلبرکامو از نماد سوزندگی آفتاب بهره می‌گیرد. آفتابی که تمامی انسان‌ها غافل از آن، در پی ادای دین خود نسبت به جامعه و در تکاپو برای ساختن جهانی بهتر هستند، اما زندگی مورسو را به شدت تحت تاثیر خود قرار می‌دهد. 

نقش آفتاب در تصمیماتش بسیار پررنگ است و او را تا نهایت کلافگی می‌کشاند و در این حالات از تمامی جهان بیگانه است. 

آنقدر بیگانه که زیر تابش آفتاب، در نهایت انجمادِ قلب، حس عمیق مادر و فرزندی ذوب می‌شود و قتل یک انسان برایش بی‌مفهوم می‌گردد. 

من کلافه‌گری آفتاب را می‌پذیرم اما  نه در حدی که عقل را به زوال بکشاند. 

 

اما حتی اگر مورسو خودش را از تمام جهان و مردمانش رها بداند، دیگران او را رها نمی‌کنند و اورا عضوی از جامعه می‌دانند. افکارش را می‌خوانند و رفتارش را مورد قضاوت قرار می‌دهند. 

زیرا چه بخواهد و چه نخواهد او یک «انسان» است و رفتارش در تقابل و تعامل با معیارهای ارزشی جامعه است. 

او و مجموعه‌ی اعمالش دارای هویت است. او نمی‌تواند از زیر بار مسئولیت‌ها بگریزد. مگر آنکه از انسانیت انصراف دهد. 

 

کامو در تلاش است بگوید که مرگ پایانِ همه‌چیز است. اما مخاطب از تناقض موجود در میان سطور این کتاب می فهمد که هنوز این باور در نهادِ خودِ نویسنده نهادینه نگشته است. آن جایى که به کشیشِ زندان مى‌گوید  اصلا اعتقادی به خدا ندارد. ولی در پی یک جدال سخت با او، پس از رفتنش افکار چنین بر دریچه‌ی ذهنش هجوم می‌آورند؛ 

« برای اولین بار بعد از مدتی طولانی به مامان فکر کردم. احساس کردم حالا می‌فهمم چرا در این آخر عمری در خانه سالمندان نامزد گرفته بود، چرا بازی را از سر گرفته بود. حتی آن‌جا، در آن خانه‌ی سالمندان، که زندگی‌ها کم‌کم محو می‌شدند، غروب یک فرصت کوتاه غم‌انگیز بود. مامان اینهمه نزدیک به مرگ، حتما احساس کرده بود دارد آزاد می‌شود و آماده برای آنکه زندگی را از سر بگیرد.» 

 

این جملات نشانگر آن است که؛ در گوشه‌ای از ناخودآگاهش به از سرگرفتن زندگی پس از مرگ ، هنوز باور دارد. اما سخت در تلاش است که آن را انکار کند زیرا در این صورت تحمل ناملایمات زندگى برایش آسان‌تر است. 

 

اما در باره‌ی توصیفات دقیق و منطبق با واقعیت آلبر کامو همین بس که مخاطب را سوار بر واژگان می‌کند و جهان داستانش را با جزئیات در ذهن او ترسیم می‌کند. همچون نقاشی ماهر به نقش‌های ریخته بر ضمیر خواننده رنگ می‌پاشد و تا میانه‌ی دریای مدیترانه می‌کشاند و نمک های انباشته در دریا را به مذاقش خوش می‌دارد. 

 

« باز هم نور قرمز تند بود که چشم را می‌زد. دریای خفه نفس عمیق می‌کشید و موج‌های کوچکش لب به ساحل می‌رساندند تا بلکه هوا بگیرند. آرام آرام قدم می‌زدم و می‌رفتم طرف صخره‌ها و حس می‌کردم که پیشانی‌ام زیر آفتاب ورم می‌کند. همه‌ی گرما بر من سنگینی می‌کرد. راه رفتن برایم سخت شده بود. هربار که نفس داغ گرما به صورتم می‌خورد، دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم و مشت‌هایم را در جیب‌های شلوارم سفت می‌کردم و تک تک عضلاتم را منقبض می‌کردم تا بلکه آفتاب را تاب بیاورم و خودم را از بار سنگین مستی‌ای که آفتاب بر من می‌ریخت خلاص کنم. با هر تیغه‌ی نوری که از ماسه‌ها می‌جهید، از صدف‌های سفید یا از تکه‌شیشه‌ای شکسته، آرواره هایم سفت می‌شد.» 

این گوشه ای از توصیفات دقیق روز ماجرا بود. روزی که زیر نور آفتاب اختیار از کف داده و مرتکب قتل یک انسان شده بود. 

 

#تبلور_مهر 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

عروس خاورمیانه است یا عروس‌کش؟!

"عروسِ خاورمیانه" است یا "عروس کُش" ؟

دو سه روزى همراهِ واژه‌های دنیای کوچکی به‌ نامِ « بیروت ۷۵» شدم که جهانِ پوشالى و فریباى بیروت را در قالب توصیفات بکر ودل‌انگیز به عرشه‌ی تصویر درآورده‌ است. اما به گمانم تا انتهای گردش دایره‌ی فکر و ذهنم، ترکیبات کم نظیرش در مدار پُر تردّدِ مغزمدوران کنند.

ادّعایش این است که بیروت از دور زیباست. از سرگذشتِ یاسمینى مى‌گوید که نواختنِ زمزمه‌ی محبت در گوش طفلان دمشق را رهامی‌کند و در سودای کام و شهرت و پول، غرق در منجلابِ غرائزِ توده‌‌ای مى‌شود که نام انسان را یدک می‌کشند و انسانیتش را به دست بادمى‌سپارند.
در آخر برای طلب مِهر نزدِ هم‌خونِ خود مى‌رود، اما متلاشی می‌شود. خون، خون را می‌مکد و پروانه‌ی وجودش از هم می‌پاشد.

از فرح می‌گوید، پسرک جوانی که در سودای نام‌آوری و چپانده شدن عکس‌هایش در قابِ بى‌رحمِ مجلات و مطبوعات راهىِ بیروتِ بى‌روحمی‌شود.
جایی که آدمی هرچه در جوخه‌ی حیوانیت و شهوات بخرامد، عیشِ روزگارش فزون می‌شود و نانش ماسیده به روغن است.

و مصطفایى که دنده‌های روحِ لطیفش زیرِ چرخ دنده‌های فقر و بی‌عدالتی خُرد مى‌شود.

گریزِ صفاىِ شاعرى از ضمیرِ هرکدامشان نشان‌دهنده‌ی آن است که جهانِ بیروت مثالى از جهانِ گرد آمده از دورنگى و بى‌جانی است کهجام زلال انسانیت را برنمی‌تابد و تکیده‌اش می‌کند.

پیام پوشانده‌ شده در پشت تعلیقات دلچسب این قصه را دریابید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

جستاری در داستان «باران» از سامرست موآم

#جستار_مهر (١)

 

جستاری در «داستان باران» از «سامرست موآم»

 

یک شروعِ آرام. یک آغازِ امیدوار کننده. دیباچه‌ای که به ساکنانِ امواجِ پرتلاطمِ دریا، نوید سکون در خشکى مى‌دهد. 

سامرست موآم این‌گونه شروع می‌کند داستانی را که نامش «باران» است؛ 

«تقریبا وقت خواب بود و انتظار می رفت فردا صبح مسافران پس از بیدار شدن خشکی را در برابرشان ببینند.» 

 

وصفِ آرامِ موقعیت، و تکیه بر عرشه‌ی آن کشتیِ پهناور گرماى لذتِ خواندنِ ادامه‌ی ماجرا را بر دل مخاطب می‌نشاند، اما نمی‌توان از دخالتِ سرمای زمختِ جنگ جهانى اول چشم‌پوشی کرد؛ 

«او پس از دو سال عمری که در جبهه سر کرده و بعد از برداشتن زخمی که درمانش خیلی بیش از آن چه بایست طولانی شده بود، خوشحال بود که حد اقل دوازده ماه آینده زندگانیش را درآپیا به سر خواهد برد.» 

آنچه او را وادار به این اشاره می‌کند، حضور خودِ موآم در جبهه‌های نبرد و چشیدنِ طعم جراحت بوده است، جراحتى که نه تنها جسم، بلکه روحِ او را ازهم گسیخته است. 

 

ویژگىِ شخصیت‌ها در این داستان زمانی بیان می‌شوند که دکتر مک‌فیل با آنان مواجه می‌شود. این حرکتِ نویسنده احساسِ اشتراکِ عقیده‌اش با دکتر مک فیل را به ذهن القا می‌کند. و اینکه در میانِ تیپ‌های گوناگونِ شخصیتى‌ای که ساخته ، تیپِ دکتر را شخصیت معقول و موجّهِ داستان قرار داده است و ماجرا معطوف و ویژگى‌های مطلوب اوست. 

 

در میانِ کلمات و جملات و پاراگراف‌های متن آنچه بیش از همه نمود دارد، شخصیت‌محوریِ داستان است. کنش و واکنش‌هایشان علت وقوعِ معلول‌هاست. اینجاست که باید گفت پلات در این داستان چرایى و چگونگىِ اعمال شخصیت‌هاست.  

 

اشاره به ویژگی‌های فیزیکیِ سوژه‌ها، ویژگى‌های سنی، ویژگی‌های جنسیتی، ویژگی‌های شغلی و تحصیلی و طبقاتی ، ویژگی‌های ملیتی و اعتقادات مذهبی و سیاسی در عینِ کوتاهىِ داستان، به تکامل بیان شده است. 

آنجا که دکتر مک‌فیل کلاهش را برمی‌دارد، سرخی موهای کم‌پشتش و چشمانِ آبىِ غرق شده در کویرِ کک و مک‌های پوست صورتش را می‌توان دید. و ذهنِ خرده‌گیری که پشت صورتی باریک پنهان شده است. 

تناقض در شخصیت خانم دیودسن میان شخصیت مذهبىِ او و زینت‌آلاتِ شب‌نشینی هایی که همیشه در آنها غایب است جلوه می‌کند. تیزی و چابکىِ حرکاتش، و سرعت و هوشیارىِ هوشمندانه‌اش، قدِّ کوتاه و جثه‌ی ریزش را از تصوراتِ ذهنى به کنجى غریب مى‌راند. 

همانطور که ویژگی‌های شخصیتی خانم مک‌فیل در داستان کم رنگ است، حضورِ این بانوىِ احساساتى و کوته‌بین در وقایع هم چندان پررنگ نیست. 

و اما آقای دیویدسن، میسیونری که با همان سکوت و رعایت حداکثرىِ آداب، جنجالى در داستان به پا مى‌کند و این امر در اواخر داستان به اوجِ خود مى‌رسد. همانند استخوان هاى  برجسته‌ى گونه‌اش که پس از گودىِ عمیقِ صورتش رخ نشان مى‌داد. 

« دکتر دوباره بارانیش را پوشید و به طبقه پائین رفت. در مقابل در ورودی آقای هورن با متصدی کشتی‌ئی که چهار نفر مسافرمان با آن آمده بودند به اتفاق‌یک مسافر قسمت درجه دوی کشتی که دکتر چند باری در کشتی دیده بود، ایستاده و سرگرم گفتگو بود.» 

این اولین دیدارِ زنده‌ی دکترمک‌فیل و خانم تامپسن است. زنی که در میانِ توده‌هایِ زمختِ چربى، همچنان زیبا مى‌نمود. ساق‌های فربه و سپیدِ آن زنِ حدودا ٢٧ ساله زیرِ آن کلاهِ بزرگ سپیدش او را در نظر همچون یک قارچِ سمّى و وحشى اما زیبا مجسم مى‌کند. و همانقدر مسموم‌کننده و زیرک. همان‌ اندازه اشتهاآور و کشنده. 

 

آنچه نباید سریع از آن‌ها عبور کرد، مفاهیمِ موردنظر نویسنده در خلالِ دیالوگ‌هاست. آنجا که جدالِ مذهبِ جدا افتاده از اصالت، و عقلانیتِ گریزان از عبودیت به زیبایى در صحنه‌ی گفتگوی انسان‌ها به نمایش در می‌آید.

« خانم دیویدسن اظهار نظر کرد :  

- چه لباس شرم آوری! آقای دیویدسن معتقد است که باید قانون پوشیدن آن را منع کند. چطور می توان مردمی را که فقط باریکه ای از کتان قرمز رنگ به دور کمر بسته اند، پابند اخلاقیات دانست؟ 

- دکتر مک فیل عرق صورتش را خشک کرد و در پاسخ گفت : در چنین آب و هوائی لابد برایشان پوشش مناسبی است.» 

 

این گفتگو درباره‌ی پوشش لاوالاوا از آغازین نقاطِ اختلافى است که در ذهن جزئى‌نگر و دقیقِ دکتر مک‌فیل نقش می‌بندد.  

در قسمتی از این گفتگوها آقای دیویدسن، درمورد میسیونرهای محلی اظهار می‌دارد؛« وقتی کار را دست میسیونرهای محلی می سپاری، گرچه به نظر اشخاص قابل اعتمادی به نظر می آیند، ولی با گذشت زمان متوجه رخنه ای در کارشان خواهی شد.» 

 

بنظر می‌رسد این مرد دچار یک رفتارِ استعمارى شده، که ظاهرِ دینى و موجه به خود گرفته است. از هدفِ اصلى یک داعىِ عضو گروه‌های مذهبی فاصله گرفته و در پیِ ترویجِ عقایدِ خود به بدترین نحو ممکن که روش سلطه‌گری و تسلط است بهره می‌گیرد. 

نمونه‌ای از افکارِ افراطى‌اش را در این بیان گنجانده؛ دیویدسن:«انتظارم این است که کار من شسته رفته وتمیز باشد. باید فوری و فوری دست به کار شوم. زیرا معتقدم درختی را که خشکیده باید از ریشه در آورد و در آتش انداخت.» 

 

او در این کار آنقدر غرقِ در نقشِ هدایتگرى خود گشته است که مى‌خواهد به هر نحوی دیگران را در مسیر صحیح قرار دهد، حتی با سخت‌ترین مجازات و توبیخ. غافل از آنکه وظیفه‌اش تبلیغ و ارشاد و شناساندن است. 

 

ترکیباتِ توصیفىِ موآم در عینِ سادگى بسیار عمیق است. و اطلاعاتِ جامع و مفید از محیط و موقعیت مورد نظر در دسترس مخاطب مى‌گذارد. بارانِ سرکشِ پاگو پاگو را چنین بر سرِ خواننده‌ی داستان می‌کوبد؛ 

« گوئی نیروی وحشی طبیعت کین توزانه فرو ریختن سیلابی را جایگزین ریزش قطرات کرده بود، سیلابه ای که بی امان از آسمان فرو می ریخت و فرو ریختن آن بر سقف خانه که از ورقه آهن شیار داری ساخته شده بود صدای کر کننده و جنون آوری را ایجاد می کرد.» 

 

آنچه موآم تلاش می‌کند که بعنوان پیام این داستان بیان کند سیطره‌ی افراطی مسیونرها بر روابط اجتماعی و مناسبات سیاسی و فرهنگی در عصرِ خویش است که در گفتگوی دکتر مک‌فیل  و فرماندارِ خلیج نمایان است. فرماندار، استیصالِ خود را چنین بیان مى‌دارد؛ 

« دکتر مک فیل، خوشحال می شدم اگر می توانستم با قبول پیشنهادتان شما را راضی نگاه دارم ولی دستور صادر شده قابل تغییر نیست.» 

 

سرچشمه‌ی افکاری که موجب نوشتن داستان «باران» و امثال این داستان‌ها توسط «سامرست موآم» شده است، زندگانی او در خانواده‌ی خشک مذهب عمویش هنری موآم، بعد از وفاتِ پدر و مادرش در دورانِ کودکىِ وى مى‌باشد. 

 

وقتی موآم در خلال داستان از زبان مک‌فیل می‌گوید؛« بنیان‌گذار مذهبی‌شان که انقدر کناره‌جو و سخت‌گیر نبود» می‌خواهد تمایزِ دینِ شاخص از رفتارِ مسیونرهایى همچون آقاى دیویدسن را بنمایاند. که در انتهاى این مسیرِ نادرست، وقتى گمانِ آن مى‌کرد که خانم تامپسن را از چنگِ شیطان رهانیده است؛ خود در آغوشِ همان شیطان به کام مرگ رفت. 

 #تبلور_مهر

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل