📝
#داستان_کوتاه_تبلورمهر
( #فراخوان_کلبه_ى_چوبى )
سیر شده بود، از غلظت تلخىِ چاشنیهای شورِ زندگى.
مى خواست برود...
فقط برود...
هیجانِ رفتن، از نوکِ انگشتانش مى چکید، قدم هاى تند و بى پروایش تنِ نازکِ گنجشک ها را مى لرزاند و به هوا هُل مىداد.
موهای دُمِ اسبىاش از زیر روسرویِ قواره بزرگ، تاب میخورد و عرقِ حاصل از دویدنِ سایه را نوش مىکرد.
خسته از راهِ بى پایانى که در آن قدم نهاده بود، روى چمن نشست.
چشمانش را به آبىِ شورانگیزِ آسمان دوخت.
یادِ حرفهای نیما افتاد؛
تهِ دلش از بىمهری و اندوه، خالی شد.
یاد سرزنشها و تهمتها و درک نکردنها ته دلش را میفشرد.
«چرا نیما همیشه نیمهی خالی لیوان را میبیند؟»
قمقمه را از کولهپشتی برداشت. سر کشید، یاد دلخوشیِ روزهای اول زندگی، قند در دلش آب کرد. این کوله پشتی و قمقمه، زوجِ همراهِ سایه و نیما در کوهنوردی های گاه و بیگاهشان بود.
یاد روز خوب آشناییشان؛
(( توچال - هوای مه گرفته و سرد - ساعت ۱۰:۳۰ صبح
• خانوم، شما نقشه همراهتون هست؟
• نقشه نه ولی مسیر رو حفظم. ))
و از همان روز افتاد پشت سرش، و پشت سر زندگیاش.
سایه معلم تربیت بدنیِ دبیرستان بود که حالا مادرِ آوای شیرین زبان هم شده بود.
و نیما استاد جامعه شناسىِ دانشگاه بود.
دست روی زانو گذاشت و بلند شد، زیر و بمِ این جنگل را هم خوب میشناخت. درست مثل همان کوه.
اما این بار تنها بود.
با خودش که حرف مىزد،قدم هایش ناخودآگاه تندتر میشد. نگاهش به کفش هایش بود که زودتر از خودش به سمت مقصدی نامعلوم در حرکت بودند؛
« مگه من کجای این زندگی کم گذاشتم؟ من که تمام تلاشمو کردم تا نقش همسری و مادریم رو به بهترین شکل ایفا کنم. من مستحق این حرفای نیما نیستم »
با دیدنِ کلبهاى کوچک و چوبى جا خورد!
« من که تمام مسیرِ این جنگل رو بهتر از رگهای کف دستم میشناختم چرا تابحال متوجه این کلبه نشده بودم؟ »
آرام آرام نزدیک نگینی که در میان جنگل یافته بود شد. صدای سرفههای ممتد، سایه را ترساند؛
کلبهای که در نداشت، فراخوانِ تماشا به چشمهای او داد.
سایه نزدیکتر شد، صدا زد:
• سلام، کسی تو کلبه است؟
جز صدای سرفه چیزی نشنید.
• کمکی از دستم برمیاد؟
و همان صدا....
بی مهابا داخل کلبه شد. پیرمردی در آغوش یک تختِ چوبی، زانو به دست، دراز کشیده بود و سرفه می کرد.
• سلام میتونید حرف بزنید؟
جز سرفه هایی که حالا آرام تر شده بود صدایی از پیرمرد نشنید.
• آب بیارم براتون ؟
نگاهی به اطراف انداخت. شتابان به سمت چند قوطیِ دارو که روی یک صندلی بود دوید.
چقدر ناامید کننده همهی قوطیها خالی بود.
متوجه کوزهای خمرهای شد، خواست کمی برایش آب بیاورد که صدای سقوطِ آزادِ قطراتی حواسش را به پشتِ سر پرت کرد.
چشمانش رویِ قطراتِ خونی که از بینیِ مرد روی زمین میچکید ماند و صدای سرفه هایی که دیگر نمیآمد.
قفسهی سینه اش هم دیگر تکان نمیخورد.
تابحال کسی در مقابل چشمانش نمرده بود!
میخواست برود اما پیرمرد چه میشد؟ تلفنى قدیمی در کنار یک قابِ عکسِ کهنه توجهاش را جلب کرد. زیر قاب عکس کاغذی بود که شماره تلفنى در آن بود؛
« شمارهی تنها پسرم، آرتای دلبندم.»
به چهرهی آرتای داخل قاب نگریست که در آغوش پدر که دست بر شانهی مادر گذاشته بود، لبخند میزد.
شماره را گرفت؛
• الو... چیه بابا؟! باز چرا زنگ زدى؟ من تو بیمارستانم. مریض دارم، باید برم اتاق عمل. بعدا زنگ مىزنم.... بوق.....
آرتا بدون شنیدن صدایی، حرف های خودش را برید و تلفن را قطع کرد.
سایه دوباره تماس گرفت؛
• هان؟
• ببین آقا، اینجا تو این کلبه یه پیرمرد هست که فوت کرده. بنظر میرسه شما پسرشی، من از اینجا رد میشدم که متوجه شدم.
• هان؟ مگه میشه؟ مطمئنی مرده؟الان خودمو میرسونم.
سایه از کلبه بیرون زد، متعجب و خشمگین شد از روزگاری که پدری از تنهایی مرد. در حالی که پسرش پزشک بود.
آن هم با قوطىِ خالى داروهایش...
با دلى که بىرحمیِ روزگار به تنگ آمده بود،به راه افتاد.
فاصلهاش را با مرگ کم میدید.
سراغ چشمه رفت، خود را درون آن دید، دستانش را پر از آب کرد و اشک های صورتش را شست. چند قطره ای نوشید و در حالی که با خودش حرف میزد، شتاب گرفت.
« باید برم، به سمت زندگی، به طرف آوا، کنار نیما.
بهشون ثابت میکنم که شانههای من جای لرزش نیست، جای تکیه دادن هست. باید به نیما ثابت کنم با اینکه من یک زنام؛ اما با تمام ظرافتها، مردِ روزهای سختم.
زندگی به اندازهی کافی بیوفا هست، ما باید کنار هم بسازیمش.
مگه پدر چند روز مهمان آرتا بود که قوطیِ داروهاش رو هم پر نکرده بود؟
باید قویتر باشم. کاسهی إحساس نیما که لبریز از تردید شده، پر از حس امنیت میکنم.
من ثابت می کنم که در کنار تمام آرمانهای فردی خودم، نمیذارم قوطیِ مهر و آرامش و صمیمیتِ آوا و نیما خالی بمونه. »
#تبلور_مهر