💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

۱۶۵ مطلب توسط «مهدیه پوراسمعیل» ثبت شده است

در من اثری می‌جوشد...

🍁

 

 

در من اثرى مى جوشد،

فرصتِ میلاد را مى طلبد

 

در من نفسى مى روید،

مهلتِ سبز شدن مى جوید

 

من کجا راهِ دلم را یابم،

جز در این طبعِ به باغ آلوده؟!

 

جز در این روح که گنجایشِ آن را دارد؛

که به بالا برسد...

که به آن رخششِ والا برسد

 

راه، خود مى کَشَدَم

آه خود مى کُشَدَم!

 

 

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

اندوه آدمی...

🍃

 

اندوهِ آدمى به وسعتِ هرآنچه انتهاناپیداست، چیزى شبیهِ اقیانوس...

 

اندوه آدمى را که یافتى؛

ذره بین را بگیر در دستت.

موشکافانه زیرو رو کن.

 

اندوه یکى به وسعت دست نوازشى ست بر سر  هرآنچه یتیم است در جهان...

 

و اندوه دیگرى به کوچکى گم شدنِ جوراب بنفش و سرخ رنگش هست!

 

    اندوه آدمى عجیب '' تماشاییست ''

 

 

 

 

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

محفل دستانم...

🧷

 

هر بار که در محفلِ دستانم پاره نخى پیوند مى خورد به سوزنى، تا ترمیم کند پاره اى از پارچه اى؛

 

طولِ نخ را کمى بیشتر برمى دارم و انتهایش را سفت گره مى زنم؛

براى وقت هایى که فرصت کم است براى سوزن کردنِ نخ؛

 

شاید اندک فرصتى باشد براى وصله زدن به پیله ى دستانِ خسته ى یک پدر تا نوازشگر صورتِ دخترکش باشد...

 

یا براى دوختن چشمانِ نم زده ى یک مادرِ پیر که سال هاست چشمش به در خشک شده، از انتظار این که پسرِ بلند قامتش، سر خم کند و از در تو بیاید...

 

یا براى بستن و دوختن آغوش گرمِ عروس جوانى که تازه دامادش هنوز برنگشته و آغوشش هنوز باز است براى گره خوردن به دور گردنِ مردانه اش؛ که شاید هیچ گاه برنگردد...

 

شاید براى ترمیم 

                     و 

                          دوختن 

                           و

                                وصله زدنِ اینها

                                          فرصتى نباشد.

 

 

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

مست عطری قدیمی...

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلورمهر (٦) 

( #مست_عطرى_قدیمى ) 

 

 

چشمانِ بى خوابِ محمد حالا دیگر بى تاب هم شده بود؛ بى تابِ رفتن، کندن و اوج گرفتن. 

سال هاست که کسى او را مى خواند؛ به جایى ناآشنا که حسِ لطیفِ آشنایى در آن موج مى زند.

 

- رویا جان، یه لیوان آب برام میارى؟ 

- بفرما عزیزم... اگر شما لطف کنى و تند تند اون ماسکِ اکسیژن رو از رو لباى قلوه ایت برندارى من جونمم برات میدم. 

 

ماسک را روى چهره ى گندمى اش مى گذارد. چندین نفسِ مداوم به درون ریه ى زخم خورده اش هُل مى دهد، و یک لایه از سرخىِ چشمانش کاسته مى شود.  

 

- رویا حس عجیبى دارم، خواب شب هاى عملیات هیجانِ قلبم رو براى تماشاى اون جا دوچندان مى کنه... 

 

محمد که دست روى قلبش مى گذارد، رویا شتابان به سمتش مى دود، دست روى سینه اش مى گذارد که مثل سرو ستبر است؛ تندىِ بى حدِّ ضرباتش دستانِ رنجورِ رویا را به لرزه وامى دارد.

 

- بسته دیگه محمد ، با این حرفات منو نترسون. مى دونى که اگه لحظه اى نباشى منم نیستم. از تماشاى اینجا و اونجاى مبهم هم دیگه چیزى نگو... 

 

سریع از جعبه ى قرص هاى رنگارنگ بالاى سرِ محمد یک دایره ى سرخ رنگ مى گذارد زیرِ زبانِ محمد. 

 

- رویا جان تو این سال ها مگه من خیرى هم برات داشتم؟ این همه مدت چسبیدم به این کپسولِ اکسیژنِ کنجِ خونه. نه سفرى، نه گردشى، نه مهمونىِ طولانى و دورهمى! یادت نیست پارسال وقتى دوستات اومدن خونمون.... 

- همش حرف اون موقع رو نزن عزیزم، اگر اونا انسانیت داشتن مى فهمیدن که نفس کشیدنشون رو مدیون نفس نکشیدن هاى تو هستن... اگر دوستِ واقعى بودن مى دونستن زندگى امنى که در کنار خونوادشون دارن بخاطر اینه که من دیگه نفس هاى عطرآگین تو رو ندارم، که همه ى زندگیم بود! 

- خودتم دارى میگى دیگه؛ نفس هایى که همه ى زندگیت بود ولى دیگه نیست. 

 

سرفه هاى طولانى امانش نمى دهد.

 

- همین سرفه هاى متوالىِ من و جارى شدن آبشارِ خون از دهنم بود که باعث شد دیگه پاشونو تو خونه ات نذارن. 

- خونه ى من نه، خونه ى ما؛ که کنجِ دلتنگیش رو با تابلوى چشماى دلرباى تو که به دیوارش آویزونه با هزار تا آدم قدر نشناس عوض نمى کنم.

 

دستانِ مرد به عرضِ شانه ى یک کوه از هم گشاده مى شود. برقِ دیدارِ یارى دیرین در چشمانش موج مى زند. یک دستش را مشت کرده اما دست دیگر هنوز باز است. چهره ى گندمى اش به طرز عجیبى به سپیدى مى زند. چه خوش ریتم نفس مى کشد . ٣٥ سالى هست که اینطور راحت نفس نکشیده است. 

 

رویا از فرطِ حیرت روى صندلى چوبى خشکش مى زند، انگار خودش هم جزئى از چوبِ آن صندلى ست. 

 

محمد گویى کسى را به آغوش مى کشد، آغوشش پُر مى شود از نورى به ارتفاع یک انسان. 

 

بو مى کشد چنان که مستِ عطرى قدیمى شده باشد.عطرى که شاید مشامش در آن دشتِ پُر بیدِ مجنون بلعیده باشد. 

 

به آرامى سرِسنگینش روى بالشت مى افتد، بالشتى که رویا برایش پُر از پَرِقو کرده بود. 

 

چشمانش بسته مى شود، ناگهان مشتِ گره خورده باز مى شود. کاغذى روى پتو مى افتد! 

 

رویا کاغذ را مى گشاید؛ 

- فرشته ى مهربانِ من که اسمت رویاست ، این دنیا رو اگه برات جهنم کردم اون دنیا برات بهشت ساختم. حورى ها رو هم از قصرمون بیرون کردم، فقط منتظرم که تو بیاى!  دلبرکم اونجا دیگه نفس نفس نمى زنم، پا به پاتم نه وبال گردنت. به احسان و عرفان سپردم مراقبت باشن تا وقتى که میاى پیشِ خودم. تو هم مراقبِ ذهن و دلِ پاکشون باش.

 

 

#تبلور_مهر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

لازم‌ترین لزوم انسان نفس کشیدن بود.

🪶

 

 

نَفْسِ خود را شکستى آنگاه؛

که جرعه جرعه ى نَفَسَت دفنِ در بیابان ها شد.

 

نَفسِْ خود را  زیرِ پوتین هاى پولادینِ بى ریگت حبس کردى؛

لازم ترین لزومِ انسان نَفَس کشیدن بود.

اما تو سال ها یک نَفَس را هم به آسانى دم و بازدم نکردى؛

تا تنفسِ صبحگاهِ من،

                          خودم،

                             خواهرم،

                                  دخترم ،

                                    عطرِ گل ها باشد.

و من چه بى احتیاط؛

نَفَس هایت را قربانىِ نَفْسِ درّنده ى خودم کردم!

 

 

😔#جانبازِ شیمیایىِ شهید

✍🏻 #تبلور_مهر ✍🏻 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

لاک‌پشت لاجوردی...

🐢

 

چقدر به لاک پشتِ لاجوردىِ گوشه ى باغچه غبطه مى خورم!

.

.

شما چطور؟ شما هم حسرت داشتنش را دارید؟

یک لاک که هر وقت دلمان تنگ خلوت هامان شد، مى رفتیم تویش؛گم مى شدیم.

بى هراس از حرف مردم

بدون دلهره ى دلدادگى هامان

بى خیالِ روزمرگى هاى پیچ در پیچ

گفتم بى خیال...

لاک بى خیالى پس چیست؟!

لاک نامرئى بیخیالى را گاهى باید گذاشت پشتِ ذهنِ دلواپس ؛

رفت و غرق شد در اندیشه ها، 

                              ذوب شد در نوشتن ها

 

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

طعم گس قهوه‌ی تلخ...

🌄

 

 

راست است که مى گویند؛

                                   هنر آموختنیست؟!

                 مگر ممکن است!

 

حسِ بى مثالِ خیس شدن زیرِ آبشار...

یا حس سوار شدن بر رنگین کمان، با مردمکِ چشم...

حس نابِ چشیدنِ ابرِ بهارى،

یا عطشِ بوییدنِ یاسِ پیچنده در بامِ خانه ى دوست...

حسِ ناب عشق را ...

حسِ پر شورِ دوست داشتن را...

حسِ بى تکرارِ مادرى را...

                                          آموخت؟!

 

براى مزه کردن طعم گسِ  قهوه ى تلخ باید آن را جرعه جرعه نوشید...

 

 

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

طفل چه می‌داند؟

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلورمهر 

 

( #طفل_چه_مى_داند؟ )

 

 

انگشتانش که از میانِ موهاى پسرک عبور مى کند؛ سرِ کوچکش شانه مى خورد ! 

پینه هاى نقش بسته بر دستانِ مادر، شانه ى طفلانِ چموش اش گشته است... 

 

- لیلاخانوم؛ تنِ من سپرِ بلاى این مملکته. من یک مرزبانم؛ 

شاید روزى باشه که نتونم بیام خونه! دیر بیام! خسته بیام ! زخمى بیام !  اگر شریکِ این عاشقِ وطنى ! بسم الله ... 

  

این قسمت از حرف هایش در پایانِ جلسه ى خواستگارى ده سال است که زنگِ بیدارىِ هر صبحِ من است. 

حالا هم که خودش نیست؛ در و دیوارِ این خانه در گوشم مى کوبد.  

 

- مامان! مامان! سهیل مى گه من خودم میرم و اون آقاهه که بابا رو شهید کرده پیدا مى کنم، با این اسلحه بادیم مى کُشم ! 

- سهیلا جانم، برو دستِ داداشت رو بگیر آروم از پله ها بیارش بالا تا ماکارونى از دهن نیفتاده. بعدشم بهش مى گم که با چه اسلحه اى باید انتقامِ بابا رو بگیره. 

 

طفل چه مى داند که اسلحه ى بادىِ سرخ رنگش، سیاهىِ خونِ دشمن را نمى ریزد! 

 

- نوشِ جونتون شیطونک هاى مامان. بیاین به دستام کرم بزنین که از صبح تا الان ده ردیفِ دیگه از فرش رو جلو بردم، فقط هشتاد رَج مونده تا این دارِ قالى رو هم تموم کنم. 

- هورااااا ، پس تا رسیدنِ ما به دوچرخه هم چیزى نمونده. 

 

چشمانِ معصومشان که از شوقِ آن ارّابه ى کوچک مى درخشد، دستانِ زخمى ام قوت مى گیرد براى برآورده کردنِ آرزوهاى هرشبشان! 

 

- راستى سهیلِ من، دشمن که از تفنگِ بادى نمیترسه! دشمن از معصومیتِ نگاه تو مى ترسه که اگر اراده کنه جهانى رو تکون میده، دشمن از خودکارِ آبى و مشکىِ جامدادیت مى ترسه که اگر با همین بغضِ نهفته در گلوت تو دستت بگیریش دنیا رو زیر و رو مى کنى... 

پسرم دشمن از علمِ تو، آگاهىِ تو و اراده ى سختِ تو مى ترسه...

 

#تبلور_مهر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

زندگی در گوش دیوار شهر می‌پبچد!

🍃

 

شکوفه هاى درختِ بادام؛

                                     سپیدِ هموارند....

از هیجانِ چشمکِ ریزِ ابر، موجى از نشاط بر تنشان مى وزد و نویدِ باران، نوشِ گلبرگ هاى ابریشمى شان مى شود.

توپ پلاستیکىِ سبز رنگ از گوشه ى حیاط؛

جُم مى خورد،

      سُر مى خورد

           و تا پاهاى کوچک پسرکِ بازیگوش مى رسد.

آنگاه زندگى در گوشِ دیوارِ شهر مى پیچد!

 

بهار که باشد؛ تمامِ شهر، جان دارد!

 

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

تنگی از مهربانی...

🌍

 

 

روزگار اگر با تو خوب تا نکرد؛

تو او را به دو قِسم تا کن عزیز!

و همچنان استوار بمان!

رسمِ او این است...

مى کُشد ماهىِ کوچکِ پنهان در قفسه ى سینه ات را که به تُنگى از مهربانى پناه آورده است!

غافل از اینکه سنگ پولادینِ سخت ، در مقابل اراده ات به زانو در مى افتد.

 

 

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل