💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

۱۶۵ مطلب توسط «مهدیه پوراسمعیل» ثبت شده است

لبخند خواهم زد

به گمانم روزى مى‌آید که رویا برایم مفهومش را از دست می‌دهد و همه‌چیز جزو محسوساتم می‌شود.

نمی‌دانم شاید آن روز از فرط خوشی یک‌طوری‌ام شده باشد.

ولی اگر یک‌طوری‌ام‌نشده باشد، با نوشیدن یک فنجان چای لب‌سوز و نگاه به روزهای آغازینِ تلاش‌هایم، به جهانِ رویایی دیگر، لبخند خواهم زد.

 

#تبلور_مهر 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

ارزش گذاری عمر

🖋

 

#خرده_افاضه_ها

#ارزش_گذارى_عمر 

 

بلأخره هرچیزی باید مؤلفه‌ای برای ارزش‌گذاری داشته باشد. 

هر وقت حرف از « ارزش‌گذاری » می‌شود، اذهان عمومی ناگزیر متوجه ارزش‌گذارىِ بورس و سهام و بازار و شرکت‌ها می‌شود. اما هرچه درباره « ارزش‌گذاری عمر » جستجو کردم جز ارزش‌گذاریِ قراردادهاى بیمه‌ی عُمر، از چنگِ جناب “گوگل” عایدم نشد، که نشد. 

تا وقتی چنین در بند گرداب بی‌فرجام مسائل اقتصادی هستیم، چه باید گفت! 

 

این “عمر”،”حیات”، “زندگانی”، “زاد”، “سن” ، مگر فلسفه‌‌ی بودنش، فلسفه‌ی ارج نهادن بر آن نیست؟ 

اصلا روابط آدمی دچار معجزه‌ای لایعقل می‌شود با این ترفند شگرف. وقتی برای ثانیه‌ای از این ساعتِ کوکیِ عمر هم دلت می‌تپد و جزوِ غنایم زندگانی به حساب می‌آوری او هم برایت عزیزتر می‌شود و خودش را فراخ‌تر در اختیارت می‌گذارد. 

 

اصلا وقتی دیگران بدانند که تو برای این لحظه از روز، زمان برای خوردن آب معین کرده‌ای، و مصمم روی کارهایت هستی، دیگر نمی‌گویند؛ « آب دستته بذار زمین و بیا ». بلکه اگر جرأتِ جسارتى هم یافته باشند، می‌گویند: 

« شرمنده که مصدع زمان شریفِ جرعه‌نوشی‌تان شدم. اگر زحمتی نباشد و برنامه‌هایتان دچار اختلال نشود، چند ثانیه‌ای از عمر عالیقدرتان را در اختیار ما نیز بگذارید » 

 

نخندید! 

بلکه باور کنید همینطور می‌شود. و اگر شما از زمانِ ارجمند خودتان برایشان خرج کنید، بهای رابطه‌تان بالا می‌رود. آن وقت حتى از زمانى که در اختیارشان قرار مى‌دهید نهایت استفاده و بهره‌وری را به کار می‌گیرند تا حس از دست رفتن ثانیه‌هایتان را نداشته باشید و از بودن در کنارشان خاطره‌ی مساعدی حاصل کنید. تا بازهم ساعاتی از عمر گرانقدرتان را به ایشان اختصاص دهید. 

 

اینکه همیشه در دسترس باشید و دائما در خدمت‌گذاری حاضر، محال است بگویند که فلانی فردی بسیار سخاوتمند است و همیشه در مهربانی حاضر. حالا اگر بگویند هم صرفا مقابل رویتان هست.در قفایتان چنین نیست. 

بلکه اگر بسیار هم در حقتان لطف و عنایتی روا دارند می‌گویند همیشه بیخ گوش آدم است تا اگر خیری رساند چندبرابرش را بستاند! 

باور نمى کنید؟ امتحان کنید. 

 

براى هر لحظه از زندگیتان برنامه‌ای دقیق مدون کنید. کار، تحصیل، رسیدگی به خانواده، مطالعه، عبادت، نوشتن، ورزش، تفریح و برنامه‌های شخصی‌تان را چنان در ۲۴ ساعت روز بگنجانید که جایی برای بحث‌های بیهوده و وقت‌گذرانی‌های بی‌هدف و بدون بازده نماند. 

 

أصلا هم در این کار از حد اعتدال خارج نشوید ها، منظورِ نویسنده، خودکشی به سبک ژاپنی‌ها نیست که برای خوردنِ غذا هم وجدان کاری‌شان مجالی ندهد. 

 

بلکه از تک‌تک لحظه‌هایتان لذت کافی را ببرید و اطرافیانتان را هم از این لذت‌ها محروم نسازید. اما قدر ثانیه‌هایتان را هم برای خود و هم برای دیگران مشخص کنید و با این کار جلوی توقعات بی‌جایی هم که شاید گریبان‌گیر اوقاتتان باشد بگیرید. 

 

بی‌دلیل نیست که «شهریار» می گوید: 

 

در آن مکان که جوانى دمى و عمر شبى است 

به خیره مى طلبی عمر جاودانى را 

 

ز گنج وقت نوایى ببر که شبرو دهر 

به رایگان برد این گنج رایگانى را 

 

 

گاهی پیش می‌آید که به محض دچار شدن در یک رابطه‌ی عاطفی، هوش و حواس از سرمان کوچ می‌کند. حتی با کمال رضایت از حد بی‌پایان سخاوتمندی‌مان در صرف کردن زمان برای طرف مقابل، قید هرچیز جز این نوبرانه‌ی تازه رسیده را می‌زنیم. 

 آن وقت زندگی و درس و خواب و خوراک و آینده‌ برایمان،  گذران وقت با این موجود تازه یافته‌مان می‌شود. توقعات این عالی‌جناب هم که بالا رفت، مگر می‌شود حتی اگر روزی سنگی مبارک از آسمان بر سر عقل ناهوشیارمان نازل شد و خواستیم به خودمان بیایم، بیاییم؟ 

حالا که دیگران را عادت به صرف تمامِ وقتمان داده‌ایم، باید قطره قطره زمانمان را از ایشان طلب کنیم که قطعا بدون پرداخت یکسری بهاها هم نخواهد بود. 

باری منزلت ثانیه‌ها را چنان منزلت شخصیتی کاریزماتیک که شما را ذوب در خودش می‌کند ، حفظ کنید و بیشترین بها را صرف عمر گرانقدرتان کنید. 

 

به قول سهرابِ سپهردرنوردیده که مى‌گوید؛ 

 

زندگی مجذور آینه است 

زندگی گل به توان ابدیت 

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما 

زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست... 

زندگی تر شدن پی در پی 

زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است 

رخت ها را بکنیم 

آب در یک قدمی است 

 

توصیه‌ی این خرده‌افاضه، خواندن کامل این شعر لطیف هست. شعری که حالِ خوش را میهمان که نه، میزبان قلب‌تان می‌کند و این احوال نیک را براى تمام جهان به ارمغان می‌آورد. 

اصلِ ارزشگذارىِ عمر، اصلِ کشفِ بهترین حسِ اکنون است.  

 

پى‌نوشت (۱): حالا نیایید بگویید سهراب کجا سپهر رادر نوریده. بلکه تمامی اهالی ذوق و ادب، سپهر را در عوالم رویا در نوردیده‌اند.

 

پی‌نوشت (۲): همین الان کاغذ و قلمی به دست بگیرید و مؤلفه‌های ارزش‌گذاریِ عمرتان را مشخص کنید و به دیگران هم بنمایانید!

 

 

#تبلور_مهر 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

تا که دیدند اسیرى دل را

🍃

 

اصلا انگار واژه‌ها رفته‌اند؛

سختتر آنکه، جای پاهایشان هم رُفته‌اند.

 

نکند اینجا هوا براشان نم بود؛ یا برای پریدن از شاخه‌ی ما، ساز و‌برگ بال گشودنشان کم بود.

 

شاید هم مزّه‌ی آب و دانه‌شان بد شد؛

تا که دیدند اسیریِ دل را،بیم آن کردند که راهِ جَستَن برایشان سدّ شد!

 

هرکجا رفته‌اید، باشد آن آباد. ما که از بخل و حرص آزادیم...

 

#تبلور_مهر

🍃

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

ارتفاع زندگى

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر

#ارتفاع_زندگى

 

از پشت سرفه‌های طولانی، صدای گرفته‌اش را به گوش هر بچه‌ای که سرراهش بود، می‌رساند.

سال‌شمار عمرش را اگر بپرسی می‌گوید فرصتی برای شمارش سال‌های زندگانی‌ام نیست، همین که زنده بمانم و زنده نگه‌دارم کافیست.

سال شمار و روز شمار و دقیقه شمارِعمر بماند برای آن‌هایی که ارتفاع زندگانیشان بلند است. این پایین ها هیچ خبرى از این بازى‌ها نیست.

هوای مه‌گرفته‌ی آن صبحِ اردیبهشت بهانه‌ای برای  رهایى اشک از چشم‌هایش شده بود؛ بی‌آنکه واهمه‌ای از دیده شدنشان داشته باشد.

نام مهدکودک “نیکان” را که دید، چشمانش را خشکاند. لرزشی پشت گلو انداخت. صدا را با فشار آب گلو صاف کرد. 

 

- بادکنک... بادکنک... دختر خوشگلا... پسر بلاها... بادکنک دارم.

 

صدایش مثل سایر کاسب‌ها بلند نبود. همیشه پشت صدای نازکش، خجالتی کهنه از کودکیِ تلخش به یادگار داشت.

انگار تمام دنیا دست به دست هم، زیر پایش را خالی کرده بودند. این حس آشنا را هنگام لیز خوردن پایش روی لیزی پوست موز و رها شدنش روی زمین بیش از پیش دریافت!

 

- آآآآخ... کمر وامونده خورد شد. موز خوریش واسه بقیه‌اس. زمین‌خوریش واس ما.

- داداش دستتو بده من بلند شو.

- دستت گِلى میشه آقا. تیریپت قاطی میشه. خودم پا میشم.

- چه سفت گرفتی این بادکنک‌ها رو... یکیشم از دستت در نرفت.

 

با صدای ترقّ و توروقِّ استخوان‌های تفتیده‌اش ایستاد و دستی به پشتِ لباس خاکستری‌اش کشید.

 

- در رفتن هر کدوم از اینا در رفتن دلخوشی بچه‌هامه مهندس!

- باشه . خدا برکت بده.

- خدا که خرده برکتی میده. حالا یه‌دونه‌شو واسه اون خرگوش کوچولوی شاستی سوارت بخر دلش شاد شه.

- مرسی . اون انقدر دلخوشی داره که با اینا پلکش هم تکون نمی‌خوره.

 

آه سردی لب‌های اصغر را به انجماد کشاند. تشری به روی اشک دویده در گونه‌اش زد و به راهش ادامه داد.

از مهدکودکی به مهدکودکی و از پارکی به پارک دیگر. کار هرروزش بود. 

 

ساعت ۶ عصر بود که گزیدگی عضلات پا را آیتِ خستگی یافت و روی نیمکتِ سنگیِ پارکِ ”جالیز” خودش را با آغوشی لبریز از حسرت‌های همیشگی پهن کرد.

خب از ۷۳ تا ، ۱۷ تاش مونده که اگه خدا همون خرده برکتش رو‌نشونم بده تا شب تمومه.

چرت نابهنگامی جلوی پرده‌ی چشمانش نشست!

 

- تو خماری! نمیفهمی چی می‌گی پسرِ اصغرکُنَک. مگه با ١٠٠ تومن الان چی میدن خنگول.

- خفه شو، اسم خونوادمو بیاری نیاوردیا. ردش کن بیاد

 

رویای اصغر، رویای پدری بود که تازه طفلش را با تبریکی تهی در آغوشش نهاده‌اند و جیغِ نوزاد نارسیده، گوشش را مى‌آزارد اما چشمانش، مشتاق تماشایش است.

چرت نابهنگام، با شنیدن صدای رسیده‌ی همان نوزاد از چشمان اصغر بیرون جهید.

دانیال تمام قد در مقابل چشمانش نقش بست. لحظه‌ای در تردید میان رویا و حقیقت ماند.

 

- ١٠٠ تومنم واست زیادیه. ردش کن بیاد وگرنه پته‌ات پیش اِبرام رو آبه ها.

- بچه داری منو تهدید می‌کنی؟!

 

دست مرد کاسکتی‌ای که بازوانش اثری از ورزیدگی نداشت روی گردن باریک دانیال نشست. اصغر یقین کرد که رویا نیست و در ثانیه‌ای به حضورش در واقعیت پی برد.

چنان ببری که طعمه‌اش را به دست روباهی دیده باشد سوی مرد کاسکتی دوید تا دانیال را، (همان نوزاد نارسی که حالا حسابی رسیده بود) از چنگش بدرد. دانیال همچون میوه‌ی رسیده ای شده بود که کرم کوچکی درون شیرینی‌اش جولان می‌داد.

مرد کاسکتی با صدای رفیقِ سوار بر موتورش ناگهان غیب شد.

- سیا بدو... اصغرکنک اینجاست!

 

اصغری که از سفت گرفتن نخ‌ها، مدام دستانش تاول میبست این بار اصلا ندانست که ترکاندن آن ۱۷ تای مانده سهم کدام درخت و دکل و چوب و تخته‌ای شد.

 

- دانیال تو با اینا چیکار داشتی؟ با سیا سوخته چه صنمی داری پسر؟ چی ازش میخواستی؟ سیا سوخته که بجز اون زهرماری‌ها چیزی نداره؟ از کِى تو رَم گرفتار این زهرماری‌ها کردن... اصغر بمیره که 

همین درد واسه مردنش کافیه!

 

چهره‌ی درمانده‌ی اصغر، آماج نگاه سرشار ازشرمساری و فروماندگى و ابهام و خماریِ دانیال شده بود.

 

اصغر نمی‌دانست سیاهی‌ای که روی سرش سایه انداخته، تقصیر کم سوییه ماهِ آخرِ ماه است یا شومی ناداری.

پاهای مانده اش، روح خسته اش را به خانه رساند.

نرمیِ لب‌های خشکیده‌ای را روی چشمان بسته‌اش حس کرد!

 

- بابا، دانیال همه‌چی رو بهم گفت. گفت که کار بدی کرده. گفت با دیدن کار بدش بادکنک هات پرید . بابا بادکنک‌ها چن تا بودن؟!

 

نامش ستاره بود، اما همچون خورشید بر جان پدر مهر می‌تاباند.

 

- تنها امید بابا بیا بغلم تا آروم شم ...

 

دست‌های کوچک ۱۱ ساله‌اش نوازشگر جان آزرده‌ی اصغر بود.

 

ساعت ۳ بعدازظهر فردای آن شنبه‌ی تلخ، اصغر به زور پلک هایش را می‌بست تا خورشید به بیداری اجباری‌اش آن‌ها را نگشاید. ۱۷ سال بود که در چشمان دانیال آرزوهایش را می‌دید اما حالا چه؟ نه تنها چشمان دانیال برایش فروغی نداشت که از تمام جهان چشم پوشیده بود.

صدای در را که شنید قفل چشمانش را محکم‌تر کرد.

 

- سلام بابایی خونه‌ای؟

 

صدای نازک ستاره را که شنید می‌خواست برخیزد اما ترس از ترکیدن بغض انباشته‌اش مانع شد.

ستاره دست مشت کرده‌ی پدر را گشود، پاکتی را درونش گذاشت و در اتاق را بست و رفت.

 

اصغر همچون طفلی که در انتظار گشودن هدیه‌ای کادوشده باشد، برخاست.

داخل پاکت چند عدد بادکنک باد رفته بود و یک کاغذ؛

« بابایى‌اصغر ، امروز جشن روز معلم بود.  بعد از جشن ، از خانوم معلممون اجازه گرفتم بادشون رو خالی کنم بیارم برات، تا ببری بفروشیشون تا دیگه از دست دانیال هم ناراحت نباشی که بادکنک‌هاتو به باد داد.ببخشید! فقط ۱۷ تا بادکنک مونده بود.»

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

بهترین جلوه‌ی خودت

خواهانِ آنى که در آینه‌ی چشم دیگران، سبز بنمایی؟

پس آبی به رخسارِ نهال دلت بچکان،

علوفه‌ را از باغِ وجودت بروب...

آنگاه روبرایشان به تماشاى بهترین جلوه‌ی خودت بنشین.

 

😇

#تبلور_مهر 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

دیباچه‌ی نگاهم

🔸

 

تصور می‌کنم؛

اگر روزی،دیباچه‌ی نگاهم با طلوع صفحات یک کتابِ بِکر گره بخورد؛ 

یقینا یک روز از جنسِ پرنیانِ ناب، در مرکزِ صبح، زاده می‌شود و جهانم آمیخته به الوانى از معرفت می‌شود.

 

#تبلور_مهر 

🔸

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

صدای رسای دلدادگی‌هایت

🔹

 

دیر زمانیست که گلبرگ های تکیده‌ی لاله‌ی گوشم در انتظار جرعه‌نوشیِ صداى رسای دلدادگى‌های توست!

 

هنوز آن صدای رسا به گوشم نخورده است.

 

گاهی که خیال، با چموشىِ  تمام، بال مى‌گشاید به کهکشانِ راهِ روحِ بى‌تابم؛

آن  صدای رسا را چنان صدای خورشید می‌پندارم.

همان‌قدر مبهم،

همان قدر غریب،

همان قدر دور،

همان قدر طرب‌انگیز؛ 

که اگر طربناک نبود، آن همه سیاره‌ی سترگ بر مداری چنین آراسته در رقص نبودند.

 

آن صدای رسا را هنوز نشنیده ام، اما گمانم اگر به گوشم برسد، چنان صدای خورشید مرا در مدار شیدایی‌ات به بزم و پایکوبی‌ای فراخواند که عرش را به پای جان‌بخشی‌ات بپویم!

 

#تبلور_مهر

🔹

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

شام فروخفتن موج

🌙

 

 

شامِ من، شامِ فروخفتنِ موج است.

اما...

         شب براى تو، شروعِ شبِ فکر.

 

قابِ آیینه که خود را می‌آویزد 

                              بر گِل آلودىِ چشمانم؛

من در این تالاب، طفلکى را "دیوار"مى‌بینم.

 

از فراسوی شهر، سوسوی چراغی که گذر می‌کند از تاریکی.

می‌رسد بر سرِ مویت، آنگاه...

آفتابى از " آرمان" ، "اندیشه" ؛

از میانِ رشته‌های زلفِ تو، مى‌درخشد ناگاه!

 

 

#تبلور_مهر

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

عشقه

🖋

 

#خرده_افاضه_ها

#عشقه

 

عَشَقَه، نام گیاهیست پیچنده که آنقدر دور درخت مى‌پیچد و آبش را می‌مکد تا ازپای درآوردش. یادم می‌آید که یکی می‌گفت؛ نام «عشق» هم مشتق از این کلمه است. 

گفتم خب. یعنی چه؟ یعنی انسان عاشق را به این گیاه مانند دانسته‌اند؟  

گفت: مگر غیر از این است که عاشق به تمام زندگی معشوق چنبره می‌زند؟ 

گفتم: حتی تا پای جان؟ 

گفت: تا هرجا که عقل کوتاهت قد دهد. 

گفتم: خب. پس چندان هم جای نگرانی نیست؛ عقلی که کوتاه باشد مگر تا کجا می‌خواهد قد دهد؟! 

 

در دوروبرم که دقیق‌تر شدم، گفتم نکند نام "عشق" را ساخته اند فقط برای کشیدنِ یدک؟ تا همانطور بپیچند بر هر که مى‌خواهند و سپس بر اساس غریزه و در خدمت به منافع خود به هرجا که می‌خواهند بکشانند و بعد با جسارت تمام بگویند این همان "عشق" است. 

 

عشق را از آن ارزشِ والا به "لا ارزشى" کشانده‌اند. و روی هر آبنیات‌بستنی هم که می‌خواهند نام عشق می‌گذارند و تلاشِ أمثال نظامىِ گنجوى را براى ارتقاى آن به دست بادِ غربى سپرده‌اند. 

 

فلک جز عشق محرابی ندارد 

جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد 

غلام عشق شو کاندیشه این است 

همه صاحب‌دلان را پیشه این است 

 

                           «خمسه‌ی نظامی گنجوی» 

 

خوب در خاطرم هست که وقتی ۵ ساله بودم، آن یکی دوستم که تازه ۶ سالش به پایان رسیده بود درگوشم گفت: « پسر همسایه‌مان عاشقم شده است و می‌خواهد دوچرخه‌ی فوجی‌اش را به من بدهد ». شاید این اولین مواجهه‌ی من با کلمه‌ی "عشق" بود. در همین حد  کوچک، و همینقدر کوتاه. 

آن پسر همسایه رفت و آن یکی پسر همسایه عاشقش شد و این ماجرا از بین نرفت، بلکه از پسر همسایه‌ای به پسر همسایه‌ی دیگر انتقال یافت و در نهایت وقتی تازه ۱۶ سالش شده بود، یکی از عَشَقَه‌ها به پایش پیچید و تا مغز و سرش پیش رفت و تا به دهان رسید، جواب بله شنید و راهی باغچه‌ی عشق شدند و حاصل پیوندشان دو عدد میوه‌ی رسیده شد. 

 

به همین آسانی، عشق هم شکوفه داد و هم ثمره. 

فقط نمى‌دانم چرا چندسال بعد پژمرده آمد و گفت: « دراین مدت جانم به لب رسیده است. نه کار می‌کند نه خرجی می‌دهد، نه عفت کلامی بینمان هست... » 

گفتم: مگر عاشقت نبود؟ 

گفت:« چرا هست فقط حوصله‌ی کارکردن ندارد و طفلک راه و رسم نمی‌داند. » 

همین! و چند سال بعد ندای پایان عشقشان به گوشم رسید. 

لابد از همان "عشقه" ها بوده است که تا خشکاندن ریشه‌ی معشوق پیش می‌روند. 

 

راستی مگر انسانی که تا این حد میل به بقا دارد و غرق در صفاتی‌است که او را فقط به سمت مصالح خود می‌کشاند، می‌تواند انسانی از جنس خودش را آنقدر بخواهد که دیگر خودش را نبیند؟ خودش را نبوید؟ خودش را نجوید؟ چنان قند در زلالی آب غرق شود و خوش‌ذائقه‌ای را  نثار آب کند، بی‌آنکه سخنی از خودش باشد! 

اگر آدمی با چنین ویژگی هم یافت شود شاید، نهایتا یک انسان بسی‌فداکار است، از آنهایی که خون تنشان  از چشمه‌ی ایثار نشأت گرفته است. آنهایی که در روانشناسی بعنوان تیپ شخصیتی مهرطلب و کمک‌گرا مطرح می‌شوند. 

 

اصلا از کجا معلوم که اگر وصال سهم دلبستگی لیلی و مجنون می‌شد همچنان نام عشق مُهرِ پیوندشان می‌بود؟ یا اگر دستِ فرهاد به شیرین مى‌رسید همچنان بیستون نماد عشق می‌ماند؟! 

 

من که هر کجا نشانی از عشقِ حقیقى جستم، مغلوب آمدم. منکر دوست داشتن و علاقه‌ی شدید قلبی نیستم، از آن علاقه‌ها که حس مسئولیت را در هر دو طرف بیدار می‌کند و برای ترفیع  و ارتقای اشتراکاتشان تا  توان دارند مایه می‌گذارند. 

 

اما من "عشق" را با همان اصالت و شرافتی که شایسته‌ی نامش هست تنها یکجا یافتم؛ 

آنجایى که نوری متعالی در من چنین ندا داد؛ 

 

«مَن طَلَبَنی وَجَدَنی، مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی اَحَبَّنی وَ مَن اَحَبَّنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتَهُ وَ مَن عَشَقَتَهُ قَتَلتَهُ وَ مَن قَتَلتَهُ فَعَلی دِیَتَهُ وَ مَن عَلی دِیَتَهُ فَاِنّا دِیَتُهُ.» 

 

«آن کس که مرا طلب کند می یابد، آن کس که مرا یافت می شناسد، آن کس که دوستم داشت به من عشق می ورزد، آن کس که به من عشق ورزید من نیز به او عشق می ورزم، آن کس که به او عشق ورزیدم کشته ام می شود و آن کس که کشته ام شود خون بهایش بر من واجب است و آن کس که خون بهایش بر من واجب است پس من خودم خون بهایش هستم.» 

 

 

 

#تبلور_مهر 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

کرانه‌ی امید

🌊

 

 

صداى مَدّهاىِ طولانى،

صداى جزرهاى کوتاه، درعین حال پرطنین.

صداى تق‌تقِ قطره‌ها روى صیقلِ آب،

صداى آذرخش، صدای بوسه‌ی ابرها را...

کنون من از کرانه‌ى " امید " مى‌شنوم.

 

#تبلور_مهر 

🌊

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل