🎬 پلان ١ - ( ساعت ١٨:٤١ ) - کنارِ خیابان
مرد در کنارِ خیابان ایستاده است
با یک نایلونِ پلاستیکى در دست.
مى خواهد به آن طرفِ خیابان برود.
🎬 پلان ٢ - ( ساعت ١٨:٤٥ ) - کنارِ خیابان
ماشین ها چه بى رحمانه ، تُند از مقابلش عبور مى کنند.
یک چشمِ مرد به شرق مى نگرد و چشمِ دیگرش به شمالِ غرب.
اما گردنش فقط به چپ مى چرخد؛ انگار.
یک قدم جلو مى آید.
🎬 پلان ٣ - ( ساعت ١٨:٥٣ ) - کنارِ خیابان
مرد سه قدمِ دیگر پیش مى آید.
با صداىِ ویژّژژژِ یک خودروى دیگر نایلون از میان انگشتانش رها مى شود و سه عدد پرتقال مى افتد و زیرِ چرخِ اتوبوس لِه مى شود.
در انگشتانش دقیق مى شوم، انگار تعدادشان کمى کم است، بله فقط ٣ تا !
🎬 پلان ٤ - ( ساعت ١٩:٠٠ ) - کنارِ خیابان
مرد کمى سرش را بالا مى گیرد، نورِ جرأت که در دلش سوسوى تاریکى مى زد، روشن مى کند.
سرِ بى مویش بسیار کوچک تر از حدِّ تصوّر است.
اینبار ٥ قدم جلو مى آید.
🎬 پلان ٥ - ( ساعت ١٩:٠٤ ) - درونِ خیابان
یک پاى مرد به راست مى رود و پاى دیگر به چپ.
اما با زور، به جلو مى کَشَدِشان.
انگار نورِ جرأت کارِ خودش را کرد.
حالا دیگر خودرو ها متوجه شدند که باید کمى مکث کنند.
🎬 پلان ٦ - ( ساعت ١٩:١٢ ) - آن طرفِ خیابان
حالا دیگر مرد به آنطرفِ خیابان رسید.
بغضِ دلم ترکید.
بى اختیار فریاد زدم؛
آهاى مردمِ شهر!
او یک * مَرد * بود!
مترسک نبود!
یک دقیقه مکث نکردنِ شما ! براى او ٣١ دقیقه به طول کشید!
مى فهمید؟! ٣١ دقیقه؟! در ازاى ١ دقیقه؟!
🎬پلان ٧ - ( ساعت ١٩:٣٥ ) - در حیاطِ خانه
آن مرد به خانه رسید؛
اما دیگر خبرى از آن سه عدد پرتقال نیست!
✍🏻 #تبلور_مهر ✍🏻