💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

۱۶۵ مطلب توسط «مهدیه پوراسمعیل» ثبت شده است

از زاویه‌ی او ببین...

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلورمهر

 

( #از_زاویه_ى_او_ببین )

 

Part 1:

 

#نیلوفر

 

از خستگىِ کار ِ خونه، شیطونى هاى بى حد و اندازه ى هلیا و تصحیح اوراقِ مجازىِ دَرهَمِ بچه ها شب نفهمیدم کِى خوابم برد.

این روزا سَرَم رو که روى بالشت مى ذارم انگار بختک میفته روم و تا صبح مثل مُرده هام،هیچى نمى فهمم.

 

 ⁃ مامان...

 ⁃ هوووووم؟ برات بیسکوییت گذاشتم رو میز، بردار بخور. شیر هم تو یخچاله...

 ⁃ ماااااماااااان...

 ⁃ خسته ام، تلوزیون هم روشنه،برات کارتونِ سیندرلا گذاشتم، بشین ببین ده دیقه بخوابم.

 

صداى درِ کمد توى خواب عین صداى تراکتور مغزِ بى خواب و پژمرده ام رو تراش مى ده.

 

 ⁃ چى مى خواى از تو اون بى صاب... صداى جِرجِرِش کَرَم کرد انقدر که باز و بسته اش کردى!

 ⁃ مامان ببین قشنگ شدم؟!

 ⁃ نمى تونم چشامو باز کنم، برو میام! 

 ⁃ ببین علوس شدم، قشنگ شدم.

 ⁃ ایشاالله عروس هم مى شى، یه لحظه صدا نده دیگه.

 ⁃ آخه ببین...

 

چى مى دیدم؟! پیرهنِ مجلسى که براى عروسىِ عموش گرفته بودم. اونم با حقوق سه ماه کاملم !  زیر پاشنه هاى بلندِ کفشام، نگیناش عین برگاى پاییز، تا خورد و شکست!

 

 ⁃ مادر مُرده! هفته ى دیگه عروسىِ عموته، اینا رو براى مراسم خریدم، زیر پات همشو له کردى! این کفش مگه سایزِ توئه ؟! پاشنه هاش کج شد. یه روزِ خوش از دست فضولى هاى تو ندارم! الهى که....

 

یه چکِ آبدارِ خالص از دستم خورد و صداى گریه اش مثل یه بمب تو فضاى خونه ترکید. لباس رو انداخت و رفت!

 

Part 2 :

 

#هلیا

 

به به خورشید بیدار شده؛

 

 ⁃ مامان...

 ⁃ هوووووم؟ برات بیسکوییت گذاشتم رو میز، بردار بخور. شیر هم تو یخچاله...

 ⁃ ماااااماااااان...

 ⁃ خسته ام، تلوزیون هم روشنه،برات کارتونِ سیندرلا گذاشتم، بشین ببین ده دیقه بخوابم.

 

مامان نیلوفر چرا باهام بازى نمى کنه، همش مى گه برو با عروسکِ خال خالیت بازى کن! تنهایى رو دوست ندارم!

من فقط سه سالمه، بلد نیستم چطور تنهایى هامو پُر کنم.

کاش منم مثل سیندرلا یه خاله فرشته ى مهربون داشتم که خوشگلم مى کرد؛

شاید چون خوشگل نیستم مامان دوستم نداره!

خیلى گرسنمه ، مثل هر روز باید از آشپزخونه بیسکوییتِ نم خورده بردارم.

واااااى این قاشق ژله اییه مامان چقدر شبیه چوبِ جادویىِ خاله فرشته ى سیندرلاست. 

مى برمش مى ذارم دستِ علوسکِ بزرگم تا خوشگلم کنه؛

(( دیلى دیلین ))

الان لباس عروس و کفشِ بلورى مى پوشم و خوشگل مى شم که مامان دوستم داشته باشه تا شاید باهام بازى کنه.

 

 ⁃ چى مى خواى از تو اون بى صاب... صداى جِرجِرِش کَرَم کرد انقدر که باز و بسته اش کردى! 

 - مامان ببین قشنگ شدم؟!

 ⁃ نمى تونم چشامو باز کنم، برو میام! 

 ⁃ ببین علوس شدم، قشنگ شدم.

 ⁃ ایشاالله عروس هم مى شى، یه لحظه صدا نده دیگه.

 ⁃ آخه ببین...

 

الان مامان مى گه دخملم چقدر ناز شده، علوس شده،  بعدشم پا مى شه باهام بازى مى کنه.

 

 ⁃ مادر مُرده! هفته ى دیگه عروسىِ عموته، اینا رو براى مراسم خریدم، زیر پات همشو له کردى! این کفش مگه سایزِ توئه ؟! پاشنه هاش کج شد. یه روزِ خوش از دست فضولى هاى تو ندارم! الهى که....

 

داره از چشام بارون میاد! من داشتم باهاش سیندرلا بازى مى کردم، نمى دونم چرا منو زد!

حتما منو دوست نداره.

#تبلور_مهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

آهای مانکن...

🌱

 

عروسک پشتِ ویترینِ مغازه چه با تَبَختُر به آسمان خیره شده،

لباسِ سنگ دوزِ مخملىِ پر زرق و برق براى تنِ نازُکَش سنگین است؛

اما شانه هایش را براى نمایش بالا داده.

بهش مى گن مانکن...

بیخیالِ اینکه هرکس با دیدنش چى تو فکرش مى بافه، دستش رو پُر فریبا زیرِ کمرِ باریکِش آویخته،

 

آهاى مانکن! 

- نمى گى شاید دلى از دیدنِ اون پیرهنِ الماس بگیره؟ یکى که گُشنه باشه، دردِ لباست تو نگاهش کوهى از بغض بسازه؟

با نگاهى سرد مى گه:

- آخه من جونى براى اعتراضى ندارم.

 

راست مى گه، اون فقط یه مجسمه است...

اما هستن، اونایى که بى خیالِ گشنگىِ مردمِ شهر،  سرتاپاشون غرقِ غرورِ تن پوش و مَرکَبیه که تو دل بعضى ها رو خالى کنه...

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

گفتم حسین...

❤️

 

گفتم  * حسین *

                چشمم لرزید...

                              اشک بارید.....

عشق جوشید....

                   

آنقدر که نتوانستم نام پسرم را *حسین* نگذارم.

 

عید میلادش مبارک ها ....

 

 

 

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

امروزی نیکوتر...

🌞

 

آفتاب بانو

 هر صبح، با جامه اى طلایى رنگ، چه پُرطمطراق، بر مسندِ پادشاهى ات در میان توده هاى ابر، تکیه مى زنى؛

 

و شروع مى کنى به پاشیدنِ زر، به روىِ مِه گرفته ى یک جهان.

 

زرها که به چهره ى خواب گرفته ام مى تابند، چشمانم طلوع مى کنند؛ 

 

* براى آفرینشِ امروزى نیکوتر از روزى که گذشت *

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

جرعه‌ای آرامش

🌱

 

آقایان و خانوم هاى پزشک؛

 

مى شود براى ذهنِ مشتاق و چشمانِ بى تابِ من دارو بسازید؟

مى توان به چشمان بى خوابِ من، خواب تزریق کرد؟!

 

تا در آن وقت که روزِ سپید، لباسِ ازرقِ شب به تن مى کند، چشمانِ بى قرارِ مرا بى نیازِ از عادتِ خواب کند!

 

و بخوانم و بخوانم و بخوانم...

تا روحِ پرتلاطمم جرعه اى آرامش، نوش  کند؟!

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

تماشاى حقیقى

👀 

 

 

 

از قدیم مى گفتند :

                   شنیدن کى بود مانند دیدن؟!

 

و در این روزگارِ جدید باید بگوییم؛

رؤیتِ مجازى؛ نبود همچون 

                                      تماشاى حقیقى!

 

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

گاهى...

📔🎁

 

 

                گاهى؛

    

حین باز کردن اوراقِ لطیفِ یک کتاب، هیجانى درست عین باز کردن کادوى پاپیون پیچِ بزرگ به آدمى دست  مى دهد.

 

آنگاه جعبه ها را یکى پس از دیگرى مى گشایى تا به گنجِ نهان برسى.

 

کاش همه ى ماجرا هاى مصوّرِ منقّش بر کتبِ جادویى اینگونه باشند.

 

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

حسرت کمربند مشکی

#داستان_کوتاه_تبلورمهر 

 

( #حسرت_کمربند_مشکى ) 

 

چه خر و پفى هم مى کنه، خب بعدِ یه هفته ى کارى سخت! یه جمعه است که با خیالِ تخت مى خوابه. 

 

هنوز حرف دیشبش تو گوشم تکرار مى شه، 

رها جانم، تو حتى در انتخاب این که الان آب پرتقال دلت مى خواد یا آبِ سیب هم موندى!چه برسه به تصمیمات مهم زندگى! 

 

نمى دونم از دست میلاد باید ناراحت باشم یا گذشته اى که نمى ذاره راحت حرف دلم رو بیان کنم. 

همش ازم گلایه مى کنه که ؛ توان تصمیم گیرى درست ندارى! 

 

در حالى که چشام کوب کرده رو آویزِ چراغ اتاقِ خواب؛ کل زندگیم مثه یه فیلمِ دِرام تو ذهنم مرور مى شه. 

هر موقع مامان با خاله پگاه صحبت مى کرد، حین احوال پرسى مى گفت : (( رها هم خوبه، دست بوسه )) . 

من خالم رو دوست داشتم ولى نه اونقدرى که بخوام دست بوسش باشم، حالا شاید در حدى که پیشونى بوسش باشم. 

همیشه بابا على مى گفت اگه به حرف من گوش بدى برات قاقا مى خرم؛ منم مجبور بودم بخاطر یه قاقالیلىِ قوقولى به تصمیم هایى که اونا دربارم گرفته بودن جامه ى عمل بپوشونم. 

 

• مامان ! پاشو بیا گُشنمه. 

• جان مامان؟ چشم عزیزم. 

 

با صداى  پسرکم ، نگاهم از چراغِ اتاق به فرشِ روى زمین سقوطِ آزاد کرد. 

 

• مامان من فقط تخم مرغ مى خورم ها. 

  

اولش از این دستورِ اجباریش کُلى حِرصم گرفت ولى تهِ تهِ دلم حتى خوشحال شدم که پسرم صبحانه اش رو خودش انتخاب مى کنه. 

 یادِ وقتایى افتادم که خودم همسن پرهامم بودم؛ 

رفته بودیم خونه ى آقاى سالک، دوست صمیمىِ بابا تو شیراز. 

بهارِ شیراز تنها تصویریه که از بهشت تو ذهنم دارم. 

صبح با عطرِ طرب انگیزِ یاس هاى حیاطشون از خواب پاشدم. 

خاله مریم ، خانومِ آقاى سالک پرسید بفرمایید صبحونه چى میل دارید تا آماده کنم. 

منم با صداى بلند گفتم هرچى شما بخورید براى منم از همون بیارین؛ و خروار ها به به! و چه چه! نثارِ بنده مى شد که آفرین! چه دخترخانم مؤدبى. 

 

درِ یخچال رو باز کردم تا اطاعتِ امرِ پرهام کوچولوم رو کرده باشم و تخمِ مرغ هاىِ بى نوا رو براش بپزم. 

 

• صبح بخیر ! دارم میام چایى رو من دم بذارم. 

 

با صداى گرمِ میلاد همه ى ناراحتیم بابت حرف دیشبش مثه یه پرستوى سیاه پرکشید و رفت. 

 

• ممنون عزیزم، منم نیمروى آقا پرهامم رو آماده مى کنم. 

 

انقدر که صبحونه ى دورهمىِ جمعه ها، بهمون خوش مى گذره، خوردن یه غذاى لاکچرى تنهایى ، تو سواحل آنتالیا دل و دِماغِ آدمو چاق نمى کنه. 

 

• مامانى علوسکِ فلفلى من کو؟ 

• به به ! پرنیانِ خوشمزه ى مامان هم که از خواب پاشد. دخملم بیا که بابایى بهترین چایى دنیا رو برامون دم کرده، داداشى هم سفارش تخم مرغ داده. 

• من فقط کره موخورم ! 

 

با این لوس بازى هاشون کم مونده آمپر بسوزونم. 

خواستم بگم کَره ى خالى که نمى شه! ولى در کمال مخالفت با رهاىِ درونم، نگفتم! راستش یه ذره هم خوشحال شدم. 

 

• باشه پرنیانم، من برات مربا و عسل هم میارم. اما خودت تصمیم بگیر که چى مى خورى. 

 

از اینکه حداقل سعى مى کردم براى بچه هام تصمیمِ بیخود نگیرم،  یه گلوله آرامش تهِ دلم ته نشین مى شد. 

آخه کى گفته بود من از کفش یاسمنىِ براق بگذرم، بخاطر اونیِکى  که زرشکى بود؛ فقط بخاطر اینکه مادر مى فرمودن که رنگِ روشن زودتر چرک مى شه. 

یه دختر بچه ى ١٠ ساله درک چندانى از استدلالاى منطقىِ  والدینِ فهیمش نداره، اما شکسته شدن قابِ احساسش رو خوب مى فهمه و اون تیکه شکسته ها تو قُواى حل مسئله و تصمیمِ به موقعش فرو مى رن و ذوقشو کور و کچل مى کنن. 

 

هیچ وقت این حرفِ مامانم فراموشم نمى شه که مى گفت : (( دختر رو چه به کاراته ؟! خودم مى ذارمت کلاسِ گلدوزى و نقاشى که با روحیه ى دخترونت سازگارتره)) 

 

راستش هنوزم برقِ حسرت کمربنداى زرد و قرمز و مشکى تو دلم سوسو مى زنه. 

 

عشقِ به هنر هم  فداى نمرات بالاى ریاضیم شد. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

مملو از خاری، اما گلی

🥀

 

مملو از خارى...

                 اما گلى؛

                      سرشار از عطر خوش بهارى.

 

تنها ترسم از آن است؛ 

                    که پنبه دانه هایم تمام شود...

 

آخر هر وقت خار جدیدى به دستم فرو مى کنى؛ کلاهى از پنبه بر سرش مى گذارم،

و دوباره به آغوش مى کِشَمَت...

 

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

تندیس بلورین

🌱

 

تندیسِ بلورینِ بهترین قسمتِ خانه تکانى ام، تقدیم مى شود به پاک کردن ساعت دیوارى ام.

 

آنجا که ساعت را روى میز مى گذارم، دستمال نخى سبز رنگ را دور انگشتم مى پیچم، و دست به کار مى شوم براى گردگیرى نمایشگرِ گذرانِ عمرم.

 

انگشتم را کنار عقربه ثانیه شمار مى گذارم و شروع به حرکت مى کنم، 

انگشتِ من مى رود و ثانیه شمار، پشت آن به تعجیل مى افتد.

 

لذت بخش ترین قسمتِ ماجرا آنجاست؛ که تا عقربه ثانیه شمار یک دور بزند، من دو دور صفحه ى زمان را زده ام.

 

لحظاتِ نابى که توانستم از زمان جلو بزنم ، کِیفَم را کوک کرد.

ساعتى بعد به این بازى دلخوش کُنَکَم مى خندم.

راستى چگونه مى توان راستَکى ، جلوتر از زمان بود؟

 

 

✍🏻 #تبلور_مهر  ✍🏻

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل