#داستان_کوتاه_تبلورمهر
( #حسرت_کمربند_مشکى )
چه خر و پفى هم مى کنه، خب بعدِ یه هفته ى کارى سخت! یه جمعه است که با خیالِ تخت مى خوابه.
هنوز حرف دیشبش تو گوشم تکرار مى شه،
رها جانم، تو حتى در انتخاب این که الان آب پرتقال دلت مى خواد یا آبِ سیب هم موندى!چه برسه به تصمیمات مهم زندگى!
نمى دونم از دست میلاد باید ناراحت باشم یا گذشته اى که نمى ذاره راحت حرف دلم رو بیان کنم.
همش ازم گلایه مى کنه که ؛ توان تصمیم گیرى درست ندارى!
در حالى که چشام کوب کرده رو آویزِ چراغ اتاقِ خواب؛ کل زندگیم مثه یه فیلمِ دِرام تو ذهنم مرور مى شه.
هر موقع مامان با خاله پگاه صحبت مى کرد، حین احوال پرسى مى گفت : (( رها هم خوبه، دست بوسه )) .
من خالم رو دوست داشتم ولى نه اونقدرى که بخوام دست بوسش باشم، حالا شاید در حدى که پیشونى بوسش باشم.
همیشه بابا على مى گفت اگه به حرف من گوش بدى برات قاقا مى خرم؛ منم مجبور بودم بخاطر یه قاقالیلىِ قوقولى به تصمیم هایى که اونا دربارم گرفته بودن جامه ى عمل بپوشونم.
• مامان ! پاشو بیا گُشنمه.
• جان مامان؟ چشم عزیزم.
با صداى پسرکم ، نگاهم از چراغِ اتاق به فرشِ روى زمین سقوطِ آزاد کرد.
• مامان من فقط تخم مرغ مى خورم ها.
اولش از این دستورِ اجباریش کُلى حِرصم گرفت ولى تهِ تهِ دلم حتى خوشحال شدم که پسرم صبحانه اش رو خودش انتخاب مى کنه.
یادِ وقتایى افتادم که خودم همسن پرهامم بودم؛
رفته بودیم خونه ى آقاى سالک، دوست صمیمىِ بابا تو شیراز.
بهارِ شیراز تنها تصویریه که از بهشت تو ذهنم دارم.
صبح با عطرِ طرب انگیزِ یاس هاى حیاطشون از خواب پاشدم.
خاله مریم ، خانومِ آقاى سالک پرسید بفرمایید صبحونه چى میل دارید تا آماده کنم.
منم با صداى بلند گفتم هرچى شما بخورید براى منم از همون بیارین؛ و خروار ها به به! و چه چه! نثارِ بنده مى شد که آفرین! چه دخترخانم مؤدبى.
درِ یخچال رو باز کردم تا اطاعتِ امرِ پرهام کوچولوم رو کرده باشم و تخمِ مرغ هاىِ بى نوا رو براش بپزم.
• صبح بخیر ! دارم میام چایى رو من دم بذارم.
با صداى گرمِ میلاد همه ى ناراحتیم بابت حرف دیشبش مثه یه پرستوى سیاه پرکشید و رفت.
• ممنون عزیزم، منم نیمروى آقا پرهامم رو آماده مى کنم.
انقدر که صبحونه ى دورهمىِ جمعه ها، بهمون خوش مى گذره، خوردن یه غذاى لاکچرى تنهایى ، تو سواحل آنتالیا دل و دِماغِ آدمو چاق نمى کنه.
• مامانى علوسکِ فلفلى من کو؟
• به به ! پرنیانِ خوشمزه ى مامان هم که از خواب پاشد. دخملم بیا که بابایى بهترین چایى دنیا رو برامون دم کرده، داداشى هم سفارش تخم مرغ داده.
• من فقط کره موخورم !
با این لوس بازى هاشون کم مونده آمپر بسوزونم.
خواستم بگم کَره ى خالى که نمى شه! ولى در کمال مخالفت با رهاىِ درونم، نگفتم! راستش یه ذره هم خوشحال شدم.
• باشه پرنیانم، من برات مربا و عسل هم میارم. اما خودت تصمیم بگیر که چى مى خورى.
از اینکه حداقل سعى مى کردم براى بچه هام تصمیمِ بیخود نگیرم، یه گلوله آرامش تهِ دلم ته نشین مى شد.
آخه کى گفته بود من از کفش یاسمنىِ براق بگذرم، بخاطر اونیِکى که زرشکى بود؛ فقط بخاطر اینکه مادر مى فرمودن که رنگِ روشن زودتر چرک مى شه.
یه دختر بچه ى ١٠ ساله درک چندانى از استدلالاى منطقىِ والدینِ فهیمش نداره، اما شکسته شدن قابِ احساسش رو خوب مى فهمه و اون تیکه شکسته ها تو قُواى حل مسئله و تصمیمِ به موقعش فرو مى رن و ذوقشو کور و کچل مى کنن.
هیچ وقت این حرفِ مامانم فراموشم نمى شه که مى گفت : (( دختر رو چه به کاراته ؟! خودم مى ذارمت کلاسِ گلدوزى و نقاشى که با روحیه ى دخترونت سازگارتره))
راستش هنوزم برقِ حسرت کمربنداى زرد و قرمز و مشکى تو دلم سوسو مى زنه.
عشقِ به هنر هم فداى نمرات بالاى ریاضیم شد.