💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

۱۱۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

اعلامیه هاى عرض حیات...

تیز نکرده بودم هنوز، گوش‌هایم را

اما...

می‌شنیدم مدام، آن صدا را از دور؛

« هرچه زودتر اعلام کن وجودت را »

.

.

.

گم شدم لای اعلامیه‌های عرضِ حیات.

و قلم سهمِ سطرهاى زندگانی‌ام گردید.

 

من فقط خواستم بگویم، هستم!

می‌نویسم میان پوشه‌های رنگارنگ،

آن کلامی که مشتق از چند واژه‌ است؛

 

« زنده‌ام من هنوز! آی مردم! »

 

#تبلور_مهر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

رقابت یا حقارت؟

🖋

#خرده‌_افاضه (۱۰) 
#رقابت 
 
امروز در آخرین صفحه‌ی دفتر یادداشت چرمی‌ام، جمله‌ای از مرحوم نادر ابراهیمی خواندم. قبل از آنکه چند و چون آن‌چه خوانده‌ام، خدمتتان عارض شوم باید این نکته را معروض بدارم که لطفا قلبتان نریزد! چرمِ دفتر یادداشتم مصنوعى‌ست و ما از آن تیپی‌ها نیستیم! 
 
باری، جمله این بود: « احساس رقابت، احساس حقارت است.» 
این جمله عجیب راست می‌گوید. 
حالا بیا و این شیره‌ای که ۲۶ سال بر سرت مالیده‌اند بشور. مگر می‌رود؟ قبلا به‌حضورتان رساندم که ما از آن تیپی‌ها نیستیم؛ پس نتیجتاً عسل بر سرمان نسوده‌اند. یحتمل آب و شکری بوده است. وچند قطره آبلیمو محض نبستن شکرک. 
 
یک عمر در گوشمان خواندند؛ « رقابت همیشه باعث پیشرفت شما می‌شود، حتی اگر رقیب پیروز شود». امروز خدمت میرزا گوگل خانِ اعظم رسیدم و سؤال کردم که این جمله‌ی یک عمر به خوردِ ما رفته، از کیست؟ 
میرزا یک تکانى به جوارح شریفش داد و پاسخ چنین بر صفحه‌ی نمایش نشست؛ « این جمله متعلق به ( کارلوس اسلیم هلو) ، غولِ تجارت و ابرسرمایه‌گذار مکزیکی است.» 
با یک تشکر آبکی از میرزا خان از محضر صفحه‌ی دیجیتالی مرخص گشتم و خدمت دفتر دستک کاغذی‌ام بازگشتم و گفتم: یوهوووو! آخر وقتی این حرف‌ها را بلغور می‌کردید نمی‌دانستید اینجا ایران است نه مکزیک! 
حالا صحبت از برتری ایران یا مکزیک نیست ها.... جوش الکی ممنوع! اصلا جانم فدای ایرانِ سترگ. 
خیالتان هم تخت که آب مکزیک با همسایه‌ی شمالی‌اش(ایالات متحده‌ی آمریکا) توی یک جوب نمی‌رود. 
 
آخر یکی نیست بگوید تبلورجان! چرا انقدر حاشیه می‌روی؟ برو سر اصل مطلب. 
بله، می‌فرمودم... یعنی عرض می‌کردم که شاید آنجا این حرف‌ها چاره‌ساز بوده باشد اما در ایران نه.... 
متاسفانه در اینجا اگر کسی بخواهد با دیگری رقابت کند، شدیدا می‌رود توی فازِ آن فرد! یعنی به‌جای آن‌که خود را به افق برساند، مى‌خواهد خود را به او برساند. 
 و آنگاه که شستش خبر دار می‌شود که به او نمی‌رسد، یا سرعت پیشرفتِ رقیب بیش از اوست، با یک دستِ چدنىِ پنهان در دستکشِ مخملى مى‌گیردش و آرام از پله‌های ترقی می‌کشاندش پایین. 
آنگاه که او را نشاند در کنار خودش یک آخیشِ عمیق از نهاد بر مى‌آورد که حالا درست شد! او هم که دیگر بالا نیست  بخواهم خودم را اینقدر به زحمت بیندازم و پله‌ها را سه‌تا سه‌تا بدوم. 
آن‌گاه روابطشان با ریتم کندی کسل کننده می‌شود و اینبار می‌روند سراغ یک فرد دیگر که آستینِ آن مفلوک را هم بچسبند و از بالا بیندازندش پایین، درست کنار خودشان. 
 
بله استاد عزیز، چقدر محتشم فرموده‌اید؛ 
 
« احساس رقابت، احساس حقارت است. 
بگذار که هزار تیر انداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. 
من از آنکه دو انگشت بر او باشد انگشت بر‌می‌دارم. 
رقیب، یک آزمایشگر حقیر بیشتر نیست. 
بگذار آنچه از دست رفتنی است از دست برود. 
تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید. 
من این را بارها تکرار کردم.» 
 
 
 
حالا نوع دیگرى از رقابت هم هست که در آن‌سوی‌اش  جز آینه چیزی نیست! 
«رقابت با خود». و این عین رستگاری‌ست. 
اینجاست که انسان بدون هیچ‌گونه دل‌چرکیدگی سوار بر قطار آمال و آرزوها که نه! سوار بر پاهای مستحکم و استوار خودش به سمت اهداف بلندی که در سر دارد می‌رود. گاه تند، گاه ملایم‌تر و گاه کُند.  
مهم آن است که مدام می‌رود که از دیروزِ خود فراتر رفته باشد. دیگر برایش انتهایی نیست! انتهاى تلاشش هم رسیدن به یک فرد و یک منتها نیست...  
و تا جایی که اتصال به بی‌نهایت دارد درحرکت است. 
مؤلفه‌ی پیروزی‌‌اش هم دستِ آینه است. آینه‌هایی که نهانش را به تصویر می‌کشند. 
آنگاه در تریبون شخصی‌اش برای دریافت جوائز بلورین قدم می‌گذارد که گام‌هایش در مسیر اوج گرفتن باشند، بی‌آنکه برای حرف‌های صد من یک غاز اطرافیان تره‌ای خورد کند! 
 
مشخصه‌ی دیگر هم آن‌که یک‌وقت در این مسیر، نباید هوا برش دارد که خیال کند برای خودش کسی شده است و حالا دیگران پشیزی نمی‌ارزند. 
 
شاید  آوردن این شعر « اقبال لاهوری» در این ختام، درست و بجا باشد؛ 
 
« دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش 
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش 
یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری 
راضی به همین چند قلم مال خودت باش 
دنبال کسی باش که دنبال تو باشد 
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش 
پرواز قشنگ است ولی بی غم ومنّت 
منّت نکش از غیر و پر و بال خودت باش 
صدسال اگر زنده بمانی گذرانی 
پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش ...» 
 


#تبلور_مهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

بهار می‌رویید...

✨✨✨

✨✨

 

طلوعِ خورشیدِ یک صبحِ آدینه دلچسب است. 

اما کاش این تو بودى که بر آسمان جهانمان طلوع مى‌کردی؛

آنگاه بر قلب‌هایمان سیطره می‌کرد تشعشع پادشاهی‌ات...

و در اوج پاییز، این بهار بود که از لابلای درختان می‌رویید.

 

#تبلور_مهر 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

نوای محبوس در «نا»

نوای محبوس در « نا »

 

تا پیش از خواندن کتاب «نا» ، تنها مطلبی که با شنیدن نام "محمدباقرصدر" در خاطرم نقش می‌بست این بود؛ که ایشان پسر عمویامام موسی صدر هستند. و‌ اینکه می‌دانستم، کتاب اقتصادنا و فلسفتنا متعلق به ایشان است. بی‌آنکه برای خواندنشان کنجکاو شدهباشم.

 

مقدمه‌ی کتاب « نا » که در مقابل چشمانم جای گرفت،  از حجم انبوه ارادت و‌محبتِ “ خانم مریم برادران “ به ایشان، لحظه‌ای جاخوردم.

 

همینطور که سطر ها و صفحه ها را از پی هم می‌گذراندم، حین خواندن داستان زندگى‌شان چیزی که بیش از همه مرا غرق در شگفتیمی‌کرد، متعمّق و اندیشمند بودنِ این انسان در اوجِ فقر و تنگدستى‌ بود.تا جایی که حتی چند عدد میوه‌ای را هم که برای میهمانانشانمی‌خریدند، پس از رفتنشان، باقی‌اش را دوباره به میوه‌فروش بازمی‌گرداندند. زیرا به اندک بهاى باقى میوه‌ها هم احتیاج داشتند.

 

راستش همه جا شنیده بودم که فقر با فساد عجین است؛ اما این مرد کیست که در اوج ناداری، تا این حد غنی از فکر و غرق در بحر علمهست!

چطور می‌شود که در ۱۶ سالگی استادش شیخ محمدرضا آل یاسین در نهایت شگفتی می‌گوید:« تقلید بر تو‌ حرام است » و به عقیده‌یاین مرجع عالیقدر، او با سنِّ کم به حد اجتهاد رسیده بود!

 

بار ها و بار ها با اقتدا به مولایش علی(علیه‌السلام) برای اجرای احکام الهی در جامعه قد علم کرده بود و پس از اقامه‌ی جنبشعدالت‌خواهانه، وقتی نگاهی به پشت سرش دوخته بود تا مردمی را که از او‌ جامعه‌ای اسلامی مطالبه کرده و اعلام آمادگی می‌کردند راببیند، ناگاه دیده بود که مردم کوفه و نجف این‌بار هم پشت او را خالی کردند و تنهایش گذاشتند. و افسوس که سیاهی لشکری بیشنبودند.

 

جامعیت شخصیتش چنان بود که در عین تلاش‌های علمی و سیاسی و اجتماعی همه جانبه‌اش، خوش‌کردار ترین در خانه و خانواده همبود.

عنوان‌ِ دلچسبِ “حوریتی” را که در خطاب به همسرش بر زبان جاری می‌کرد، تصویرِ مِهرِ لازوالِ على (ع) و فاطمه (س) بى گمان، درذهن نقش مى‌گرفت.

 

جانِ جوانش، در مطالعه و تحقیق و نوشتن حقایق و تفکر و تعمق به میانسالی مى‌رسد. و آرمانِ گسترشِ عدالت به قیمتِ جانش تماممی‌شود.

 

مردم چنان تنهایش می‌گذارند که مأمورینِ حکومتىِ صدامِ ملعون خانه‌اش را محاصره کرده و چند هفته‌ای‌ آب و گاز و برق منزلشان راقطع می‌کنند. دل آدمی آنجا به تنگ می‌آید که طفلان خردسالش در گرسنگی و تشنگی با کامی خشک و تلخ، آن روزها را می‌گذرانند.  

 

در نهایت به مأمورینى که براى مذاکره و مصالحه به دنبالش مى‌آیند و خواهانِ نسیان در عقایدش می‌شوند این‌چنین می‌گوید:

« برویم، من آماده اجرای حکم هستم.»

وهمانوقت ابوعلی می‌گوید: 

« حیف کسی مثل شما که زیر خاک برود! »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

آب استحباب

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر 

#آب_استحباب 

 

پس از چندین سال همسایگی، به قول امروزی‌ها نفهمیدم که فازش چیست. 

معلم بود، حالا بهتر است که نگویم معلم کدام درس و بحث؛ که اگر بگویم به تریج قبای هم‌قشری‌هایش بر می‌خورد و به باد کلمات نسبتا سخیف می‌گیرندم! 

(البته انصاف نیست نگویم که اکثریت آموزگاران، لبریز از انسانیت و بزرگواری‌اند) 

 

حالا نصف روز عقاید دست و پا شکسته‌اش را به آن بی‌نوایانِ بخت برگشته‌ی نیمکت‌نشین دیکته می‌کرد و نصف روز دیگر به تبادل اطلاعات سرّىِ محله مشغول بود و تعظیم ظاهرىِ شعائر دینی می‌کرد!!! 

محض اداى مطلب، بازتر می‌گویم؛ 

نصف روز تدریس می‌کرد و نصف دیگرش می‌آمد در خیابان. در خانه‌مان را می‌زد و بعد از ظهری خواب را از کله‌مان به در می‌کرد که بگوید؛ «دیدی صغری جان... من همش بهت می‌گفتم شوور نسرین خانم زن گرفته. باورت نمی‌شد. حالا دست زنه رو هم گرفته آورده می‌گه هرطور هست باید باهم کنار بیاید» 

آخر یکى نبود بگوید؛ منِ صغراى بى نوا را چه به حوادث کبراى دیگران... 

که اگر مى‌گفتم دخلِ آبرویم را مى‌آورد و جلوی در و همسایه سکه‌ی یک پولم می‌کرد که فلانی ادب ندارد و آداب نمی‌داند و آدم را از در خانه‌اش می‌راند. 

 

 

چاره ای نبود جز آنکه بگویم؛ «شهین خانوم شرمنده ها... آقا فرهاد و بچه‌ها خواب‌ان نمی‌تونم دعوتتون کنم به خونه. خدا به نسرین خانم هم صبر بده. اگر امر دیگه‌ای داشتید در خدمتم» 

روی‌اش را به ترشیِ آلبالو برگرداند و به تلخى بادامِ کال گفت؛« تو هم که ذلیل مرده‌ی اون آقات و بچه‌هاتی! برو به چرک شوری‌ت برس.» 

 

آخر چه می‌شد که یک بعدازظهر تابستانى، یک عدد یوفو می‌آمد و این موجود را می‌برد و در سوگِ نبودنش یک لیوان آب خنک نوش می‌کردیم. و بعد از آن در سایه‌ی خواب عمیق ووروجک‌ها، چشمانمان خرده خستگی در می‌کرد. 

 

حالا نگویم از خواب به هم‌زنىِ نصف شب‌هایش! نمی‌دانم کدام جنّ خیر ندیده‌ای شب‌ها می‌رفت در جلدش که داد ‌و هوار راه می‌انداخت بیا و ببین... بعدش هم صدای فرار شوهر بیچاره‌اش می‌آمد و ملاقه و کفگیرهایی که به سمتش روانه مى‌شدند. او هم که جا خالی می‌داد، کله‌ی درخت‌های محله و جدول کنار کوچه جورش را می‌کشیدند. 

  

باید یکبار بگویم؛ «شهین جان اینهمه ملاقه و کفگیر از کجا می‌آوری که وقت و بی‌وقت نثار شوهر ننه مرده‌ات می‌کنی؟» 

حالا زرنگ هم هست. لیوان و بشقاب نمی‌اندازد که مبادا شکسته شوند. آن‌ هم در این روزگار گرانی! 

 

آن روز می‌خواستم در مسجد بهش بگویم که خانم از یک ساعت قبل می‌آیی و مستحبات به‌جا می‌آوری که آن غلط‌هایت را خدا از دل حاجىِ بیچاره‌ات دربیاورد؟ یا آنهمه غیبت و تهمت‌ات را در آب استحباب بشوری و ببری؟ 

علامه دهخدا خوب گفته است که؛« عادت، طبیعت ثانوی است. وقتی کسی به کاری عادت کرد، دیگر به‌آسانی نمی‌تواند آن را ترک کند» 

 

موقع نماز هم، سه تا مهر روی هم می‌گذاشت برای پیشانی و دو تا روی هم برای بینی... 

بینی کوچکی هم داشت، اما قسمت اعظم صدایش از همان بیرون می‌زد. چند بار خواستم بگویم نماز ظهر را با صدای بلند نمی‌خوانند. اما ترسیدم بگوید؛« تو رو سنه‌نه!!» 

 

حالا بعد نماز هم عده‌ای را جمع می‌کرد دور خودش که به نصایح پس‌مانده‌اش گوش کنند و به‌خیال خودش ثانیه‌های پر برکتی برایشان جور کند. 

 

همین دوشنبه‌ی هفته‌ی پیش بود. بازهم بعدازظهری از صدای در وامانده پریدم. 

در را که باز کردم اینبار به‌جای شهین، حوریه خانم بود. راستش حرف‌هایی زد که ته دل آدم وسوسه می‌شد که خنک شود اما عمیق‌تر که به ماجرا می‌نگریست سوزش بر سلول‌هایش غلبه می‌کرد.  

می‌گفت؛« فهمیدی شوور شهین خانم دو ساله که تریاکی شده و تازه فهمیدن؟ حالا به گوش دومادشم رسیده و داره دخترشو طلاق می‌ده. دیدی انقدر از زندگی این و اون حرف لمبوند تا خودشم بدبخت شد؟ حالا بیاد هی جانماز آب بکشه که من اِلم من بِلم! شوور محبت مى‌خواد دیگه.زندگی وقت گذاشتن می‌خواد دیگه.» 

 

از آن روز به بعد دیگر زنگِ درِ خانه‌مان هم بعداز ظهرها چرت عمیقی می‌زد. دیگر خبری از شهین نبود. انگار روی نداشت که روبروی دیگران قرار بگیرد. راستش هم سیلان سرزنش‌ها بود که به سمتش روانه می‌شد و هم نگاه‌های سرشار از تنبیه. 

حالا دیگر دلم برایش می‌سوخت.  

ای‌کاش همان یوفو آمده بود و برده بودش! 

  

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

ساده‌لوح‌اند...

🍫

 

تلخی‌ها در زندگیمان به خیال خودشان مزه می‌پرانند.

ساده لوح‌اند...

مهر ما در دل‌هایمان ریشه دوانده است... 

حتی اگر باد پندارد که شاخه‌ای را شکسته است.

 

🍫

#تبلور_مهر

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

هزارپاره

🪞

 

تکه‌پاره‌ای که هزار پاره است!

وجودم را می‌گویم.

هر تکه‌اش گوشه‌ای از جهانِ حقیقت و رویا مکان کرده است...

 

خواهانِ آنم که با تمامِ خودم، در تمام تکه‌ها نزول کنم! 

این غیرممکن است...

 

پاره ها همچو آینه می‌درخشند اما... انعکاس تصاویر روبه‌رویشان سراسر نقص است.

 

از ولعِ کمال، له لهِ غریبى مى‌زنم در آینه‌دانِ چرخ!

در گوش زمان فریاد مى‌زنم!

 

بایست!!!!!!

 

تکه‌ها را بیاورید...

در کنار هم وجودم را از نو بیافرید....

‌ تصاویر را بدون نقص انعکاس خواهم داد.

این‌بار با تمامِ خودم به همان‌ حقیقت و رویا سفر خواهم کرد.

 

آری هنوز درست مى‌شنوید.

 با تمامِ خودم!

آری... با تمام خودم!

 

#تبلور_مهر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

سه‌ساله‌ی محبوس در چنگ

گنجشک‌ محبوس در چنگ، دیده‌ای؟!

تقلایش برای پریدن، نفس کشیدن ، و جرعه‌ای آب؟!

 

سه‌ساله‌ی محبوس در چنگ را تصور کن!

 

منی که یک سه ساله در آغوشم به خواب رفته، خوب می‌دانم....

تمام دلبری‌اش را نگاه می‌دارد برای یک آغوش! آغوشِ بابا!

ورودِ بابا به خانه مصادف است با فوران شورِ کودکی‌اش...

 

حالا سه ساله‌ای را مجسم کن که پس از انتظار چند روزه، وصال پدر را می‌جوید.

بابا می‌آید، اشتیاق کودک به اوج می‌رسد!

چرا بابا فقط سر است؟! بازویش کجاست؟! بغل‌هایش کجا رفته است؟!

 

سه‌ساله‌ی محبوس در چنگ می‌میرد! 

می‌میرد برای سرِ بریده‌ی بابا...

 

#تبلور_مهر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

جستاری در داستان بیگانه از آلبرکامو

🔎

 

#جستار_مهر 

 

جستاری در داستان «بیگانه» از «آلبر کامو» 

 

 

در نگاه اول از خودم می‌پرسم این انسان است یا گیاهی زرد؟! 

گیاهی که زردی بر تنش سیطره کرده اما به همین حالش قانع است و همچنان راست قامت ایستاده است. 

از آفتاب لذت می‌برد، از قطرات آب هم همینطور... 

اما می‌گوید آفتاب ماندنی نیست. تمام آب‌های جهان با مرگ من تبخیر می‌شوند. 

 

نام داستان “بیگانه” است. و محتوایش با روح جاودانی‌طلبِ آدمی بیگانه است. 

 

«آلبر کامو» نویسنده‌ی معروف فرانسوی این رمان معروفش را با مرگ مادر شخصیت اصلی داستان، «مورسو» آغاز می‌کند و با مرگِ خودِ او به پایان مى‌برد. 

مرگی که پایان تمامِ لذت‌هاست. مرگی که با آن، طعم گسِ شکلات تلخ از زیر زبانش مى‌پرد. ردِّ بوسه از لبانش گم مى‌شود. و کویر سهم آغوش نگشوده‌اش می‌شود. 

 

خلاصه داستان این است؛ 

«مورسو» شخصیتی‌ست بیخیال و بیگانه از تمام رویدادهای جهان اطرافش. مادرش را به خانه سالمندان می‌سپارد؛ زیرا دیگر حرفی برای گفتن باهم نداشتند. در یک روز کاری تلگرامی با این عنوان دریافت می‌کند؛« مادر درگذشت. مراسم تدفین فردا. با احترام.» 

او بی‌آنکه غصه‌دار شود با لباس مشکی عاریتی راهی آنجا می‌شود. بیش از آنکه از مرگ مادرش غصه‌دار شود، از گرمای شرجی الجزایر به تنگ می‌آید و می‌خواهد مراسم هرچه‌ زودتر پایان پذیرد. طوری که حتی حاضر به دیدن جنازه مادرش هم نیست. 

بلافاصله بعد از به خاک‌سپاری مادرش از الجزیره به سمت خانه‌اش می‌گریزد. 

فردای آن روز با دختری که به او علاقه‌ دارد، به معاشقه می‌پردازد، به سینما می‌رود، و در دریای خنک و نمک‌اندودِ مدیترانه شنا مى‌کند. و در جواب ابراز علاقه و پیشنهاد ازدواجِ «ماری» می‌گوید تقریبا به او علاقه‌مند است و ازدواج کردن و نکردن برایش فرقی نمی‌کند. پس اگر او اصراری به ازدواج داشته باشد مشکلی ندارد. 

در یک جریان سیال، وارد ماجرای اختلاف دوستش «ریمون» با یک زن که به‌قول خودِ ریمون مِترِس‌اش بود،می‌شود.(مترس: محبوب) 

مورسو نامه‌ای نفرت‌انگیز به‌خواهش ریمون به آن زن عرب تدوین می‌کند و در اختیارش می‌گذارد. 

در پی آن نامه‌ی شوم، اختلاف آن دو شدت می‌گیرد و پای پاسبان‌ها به میان کشیده می‌شود. 

آنگاه برادران آن زن، به انتقام جویی از ریمون مثل سایه‌ای به تهدید و ارعابش مشغول می‌شوند. 

در یک روز آفتابی گرم و شرجی، مورسو و ماری و ریمون به کلبه‌ی یکی از دوستانِ ریمون در الجزایر دعوت مى‌شوند و به دنبال یک‌سری ماجراها  مورسو دست به قتل برادر آن زن مى‌زند. 

و وقتی دادستان علت قتل را می‌پرسد؛ دلیل آن را تابش شدید نورآفتاب و بازتاب آن از تیغه‌ی چاقوی مرد عرب ذکر می‌کند. 

در نهایت او را نه بخاطر ارتکاب به قتل، بلکه بخاطر بی‌تفاوتی‌ نامتعارفش در قبال جامعه و مرگ مادرش مورد محاکمه قرار می‌دهند و حکم اعدام برایش جاری می‌شود. 

 

اگر درمورد زندگی و نوشته‌های آلبرکامو اندک جستجویی داشته باشیم، متوجه چیرگىِ تفکر پوچ‌گرایی بر کلمات و جملات و مفهوم داستان‌هایش می‌شویم. اینجاست که می‌توان گفت؛ شخصیت مورسو، شخصیت مطلوب داستان زندگانی شخصیِ آلبرکاموست! 

او أفکار خود را در آینه‌ی شخصیت مورسو ریخته است و زیرِ روشنایىِ این کتاب به جهان مى‌تاباند. 

 

این کتاب زمانی زیر سرپنجه‌های کامو به نگارش در امده است که «الجزایر» هنوز مستعمره‌ی فرانسه در شمال آفریقا بود. 

شرایط فرهنگی الجزایر ملغمه‌ای از فرهنگ اروپایی و عربی بود. فقر اقتصادی و فرهنگی، در هم آمیختگی قوانین ، عدم ثبات در اعتقادات و گرایشات، در غلبه‌ی تفکر پوچ‌گرایى بر روزنه‌های ذهنی کامو بی‌تاثیر نیست. 

از دیدگاه مورسو آدمی هیچگونه مسئولیتی در قبال رخدادهای زندگی ندارد. 

برای همین آلبرکامو از نماد سوزندگی آفتاب بهره می‌گیرد. آفتابی که تمامی انسان‌ها غافل از آن، در پی ادای دین خود نسبت به جامعه و در تکاپو برای ساختن جهانی بهتر هستند، اما زندگی مورسو را به شدت تحت تاثیر خود قرار می‌دهد. 

نقش آفتاب در تصمیماتش بسیار پررنگ است و او را تا نهایت کلافگی می‌کشاند و در این حالات از تمامی جهان بیگانه است. 

آنقدر بیگانه که زیر تابش آفتاب، در نهایت انجمادِ قلب، حس عمیق مادر و فرزندی ذوب می‌شود و قتل یک انسان برایش بی‌مفهوم می‌گردد. 

من کلافه‌گری آفتاب را می‌پذیرم اما  نه در حدی که عقل را به زوال بکشاند. 

 

اما حتی اگر مورسو خودش را از تمام جهان و مردمانش رها بداند، دیگران او را رها نمی‌کنند و اورا عضوی از جامعه می‌دانند. افکارش را می‌خوانند و رفتارش را مورد قضاوت قرار می‌دهند. 

زیرا چه بخواهد و چه نخواهد او یک «انسان» است و رفتارش در تقابل و تعامل با معیارهای ارزشی جامعه است. 

او و مجموعه‌ی اعمالش دارای هویت است. او نمی‌تواند از زیر بار مسئولیت‌ها بگریزد. مگر آنکه از انسانیت انصراف دهد. 

 

کامو در تلاش است بگوید که مرگ پایانِ همه‌چیز است. اما مخاطب از تناقض موجود در میان سطور این کتاب می فهمد که هنوز این باور در نهادِ خودِ نویسنده نهادینه نگشته است. آن جایى که به کشیشِ زندان مى‌گوید  اصلا اعتقادی به خدا ندارد. ولی در پی یک جدال سخت با او، پس از رفتنش افکار چنین بر دریچه‌ی ذهنش هجوم می‌آورند؛ 

« برای اولین بار بعد از مدتی طولانی به مامان فکر کردم. احساس کردم حالا می‌فهمم چرا در این آخر عمری در خانه سالمندان نامزد گرفته بود، چرا بازی را از سر گرفته بود. حتی آن‌جا، در آن خانه‌ی سالمندان، که زندگی‌ها کم‌کم محو می‌شدند، غروب یک فرصت کوتاه غم‌انگیز بود. مامان اینهمه نزدیک به مرگ، حتما احساس کرده بود دارد آزاد می‌شود و آماده برای آنکه زندگی را از سر بگیرد.» 

 

این جملات نشانگر آن است که؛ در گوشه‌ای از ناخودآگاهش به از سرگرفتن زندگی پس از مرگ ، هنوز باور دارد. اما سخت در تلاش است که آن را انکار کند زیرا در این صورت تحمل ناملایمات زندگى برایش آسان‌تر است. 

 

اما در باره‌ی توصیفات دقیق و منطبق با واقعیت آلبر کامو همین بس که مخاطب را سوار بر واژگان می‌کند و جهان داستانش را با جزئیات در ذهن او ترسیم می‌کند. همچون نقاشی ماهر به نقش‌های ریخته بر ضمیر خواننده رنگ می‌پاشد و تا میانه‌ی دریای مدیترانه می‌کشاند و نمک های انباشته در دریا را به مذاقش خوش می‌دارد. 

 

« باز هم نور قرمز تند بود که چشم را می‌زد. دریای خفه نفس عمیق می‌کشید و موج‌های کوچکش لب به ساحل می‌رساندند تا بلکه هوا بگیرند. آرام آرام قدم می‌زدم و می‌رفتم طرف صخره‌ها و حس می‌کردم که پیشانی‌ام زیر آفتاب ورم می‌کند. همه‌ی گرما بر من سنگینی می‌کرد. راه رفتن برایم سخت شده بود. هربار که نفس داغ گرما به صورتم می‌خورد، دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم و مشت‌هایم را در جیب‌های شلوارم سفت می‌کردم و تک تک عضلاتم را منقبض می‌کردم تا بلکه آفتاب را تاب بیاورم و خودم را از بار سنگین مستی‌ای که آفتاب بر من می‌ریخت خلاص کنم. با هر تیغه‌ی نوری که از ماسه‌ها می‌جهید، از صدف‌های سفید یا از تکه‌شیشه‌ای شکسته، آرواره هایم سفت می‌شد.» 

این گوشه ای از توصیفات دقیق روز ماجرا بود. روزی که زیر نور آفتاب اختیار از کف داده و مرتکب قتل یک انسان شده بود. 

 

#تبلور_مهر 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

دلی که نمی‌گذارد اینها روی زمین بمانند

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر

#دلی_که_نمی‌گذارد_اینها_روی_زمین_بمانند!

 

پرده ها را کنار مى‌زنم تا شرایط پرواز خواب از چشمانم مهیا شود. با یک تیک‌افِ بلند مى‌پرد تا جهان خیال.

هوای صبح از لای پنجره می‌خزد درون خانه و دیوارها جان تازه می‌یابند.

 

 ⁃ مامان دوچرخه‌ی من سه‌چرخه‌اس اما خودش ماشینه...

از بیانِ نمکین‌اش خنده‌ام می‌گیرد اما سرم را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم.

 

 ⁃ عزیزم منظورت اینه که تایر سه‌چرخه‌ات شبیه تایر ماشینه دیگه، نه؟

 ⁃ نه‌! همون که خودم گفتم.

خوانده بودم در آن کتاب! که سه‌ساله‌ها حتی اگر بدانند حق با شماست، هرآن چه توان در رشته‌های عصبی‌شان دارند به کار می‌گیرند تا مسیر حق را به سمت خودشان روانه دارند.

پس همان نشانک تایید را می‌چسبانم به انتهای کلماتش.

 

« این ناخنش کاشته یا مانیکور؟ اگه مانیکوره که معلومه تابحال سیاه و سفید به دستش نخورده»

 

همان سه‌چرخه‌ی به‌اصطلاح ماشینی‌اش را مدام می‌کوبد به زانوی وامانده‌ام بلکه  بتواند توجهی بخرد!

 

«اگرم که کاشته، آفرین به آرایشگرش»

 

صدای تق و توقِ کلید که مى‌نشیند درون قفلِ در، جوارحِ خانه خبردار مى‌شود که فرزاد از سرکار رسیده است.

گوشی را می‌گذارم روی میز و فکر هرچه ناخن است از سرم می‌پرد. کم مانده ناخن‌های تابه تای نسبتا مرتب‌ام را هم کنار گوشی جابگذارم.

 

 ⁃ سلام بابا، بادکنک سفید و بنفش راه راه برام گرفتی؟ قاقا چی خریدی؟

 ⁃ عزیزم اول سلام بده به بابا، بعد.

 

چشمانش از خستگی خون می‌بارد اما چَشم‌ها و بله‌هاست که نثارش می‌کند.

 

صدای نق و نوق آن‌یکی هم بلند می‌شود.

همزمان بوی فریاد ته‌دیگ می‌آید که ای داد! دارم می‌سوزم.

فریادها را یکی یکی ساکت می‌کنم.

سوگل را به دست راست می‌گیرم و شربت را به دست چپ. دست راست را تکان می‌دهم که گریه نکند و امتزاج آب اشک و دماغ رخ ندهد. دست چپ را تکان می‌دهم که امتزاج آب و شیره‌ی آلبالو رخ بدهد.

شربت را که به سمت فرزاد می‌برم. متوجه خنده‌ی گودزیلای پدر و گودزیلای پسر می‌شوم.

 ⁃ مرد گنده! تو دیگه نخند لااقل.

 ⁃ آخه انگار زلزله‌ی هشت ریشتری در عمق ۲ کیلومتری سطح دستات رخ داده.

 

سفره‌ی دلم را سفت می‌چسبم که مبادا پهن شود. و سفره‌ی شام را باز می‌کنم.

غذا را می‌خورند و یکی سوار تخت‌خواب می‌شود. دیگری سوار سه‌چرخه‌ی به‌قول خودش ماشینی‌ و آن یکی سوار روروئک.

من می‌مانم و جمع کردن سفره‌ها. سفره‌ی دل و سفره‌ی شام.

 

صدای دینگ دینگِ گوشى را مى‌بندم. اما چشمانم روی صفحه جامانده است.

💬مى‌خوای به فرشته هم بگیم بیاد؟

💬تو هم بین اینهمه پیغمبر جرجیس رو گیر آوردی؟! اونو ول کن بابا... یا مشغول شوور و بچه‌هاشه. یا داره درس می‌خونه. یا در خدمت خونواده خودش و شوورشه.حالا یه جانم و چشم‌هایی هم به شوهرش می‌گه که خندیدن داره.

💬نگو اینجوری! میاد پیامو می‌خونه دلش میشکنه.

💬مگه دروغ می‌گم!دیگه شورشو درآورده ذلیل!

 

منظورشان از ذلیل من هستم!

 

چشمانم آنجاست و صداهای دیگری در گوشم می‌پیچد؛

«وظیفته... تو جمعشون نکنی کی جمع کنه؟... وقتی بچه میاوردی باید فکر اینجاهاشم می‌کردی... اصلا شوهر کردن یعنی همین... »

 

واقعا شوهر کردن یعنی همین؟!

 

«کاش چشمای قرمز فرزاد لااقل صورتى بود تا میگفتم بهش چقدر خسته‌ام. چقدر دلم سکوت می‌خواد. یه چن ساعتی می‌خوام تنها باشم. پایان‌نامه‌ی بیچاره‌ام از کی منتظره که سروته‌اش رو هم بیارم.»

 

تا جایی که در خاطرم هست نه شرع و نه قانون چنین وظایفی بر عهده من نگذاشته است.

این دود از کنده‌ی عرف بلند می‌شود!

 

 ⁃ سهند... سوگل رو بلند کن از زمین. پاش پیچ می‌خوره.

 

البته چیز دیگری هم هست...

دلی که نمی‌گذارد اینها روی زمین بمانند!

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل