📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر

#دلی_که_نمی‌گذارد_اینها_روی_زمین_بمانند!

 

پرده ها را کنار مى‌زنم تا شرایط پرواز خواب از چشمانم مهیا شود. با یک تیک‌افِ بلند مى‌پرد تا جهان خیال.

هوای صبح از لای پنجره می‌خزد درون خانه و دیوارها جان تازه می‌یابند.

 

 ⁃ مامان دوچرخه‌ی من سه‌چرخه‌اس اما خودش ماشینه...

از بیانِ نمکین‌اش خنده‌ام می‌گیرد اما سرم را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم.

 

 ⁃ عزیزم منظورت اینه که تایر سه‌چرخه‌ات شبیه تایر ماشینه دیگه، نه؟

 ⁃ نه‌! همون که خودم گفتم.

خوانده بودم در آن کتاب! که سه‌ساله‌ها حتی اگر بدانند حق با شماست، هرآن چه توان در رشته‌های عصبی‌شان دارند به کار می‌گیرند تا مسیر حق را به سمت خودشان روانه دارند.

پس همان نشانک تایید را می‌چسبانم به انتهای کلماتش.

 

« این ناخنش کاشته یا مانیکور؟ اگه مانیکوره که معلومه تابحال سیاه و سفید به دستش نخورده»

 

همان سه‌چرخه‌ی به‌اصطلاح ماشینی‌اش را مدام می‌کوبد به زانوی وامانده‌ام بلکه  بتواند توجهی بخرد!

 

«اگرم که کاشته، آفرین به آرایشگرش»

 

صدای تق و توقِ کلید که مى‌نشیند درون قفلِ در، جوارحِ خانه خبردار مى‌شود که فرزاد از سرکار رسیده است.

گوشی را می‌گذارم روی میز و فکر هرچه ناخن است از سرم می‌پرد. کم مانده ناخن‌های تابه تای نسبتا مرتب‌ام را هم کنار گوشی جابگذارم.

 

 ⁃ سلام بابا، بادکنک سفید و بنفش راه راه برام گرفتی؟ قاقا چی خریدی؟

 ⁃ عزیزم اول سلام بده به بابا، بعد.

 

چشمانش از خستگی خون می‌بارد اما چَشم‌ها و بله‌هاست که نثارش می‌کند.

 

صدای نق و نوق آن‌یکی هم بلند می‌شود.

همزمان بوی فریاد ته‌دیگ می‌آید که ای داد! دارم می‌سوزم.

فریادها را یکی یکی ساکت می‌کنم.

سوگل را به دست راست می‌گیرم و شربت را به دست چپ. دست راست را تکان می‌دهم که گریه نکند و امتزاج آب اشک و دماغ رخ ندهد. دست چپ را تکان می‌دهم که امتزاج آب و شیره‌ی آلبالو رخ بدهد.

شربت را که به سمت فرزاد می‌برم. متوجه خنده‌ی گودزیلای پدر و گودزیلای پسر می‌شوم.

 ⁃ مرد گنده! تو دیگه نخند لااقل.

 ⁃ آخه انگار زلزله‌ی هشت ریشتری در عمق ۲ کیلومتری سطح دستات رخ داده.

 

سفره‌ی دلم را سفت می‌چسبم که مبادا پهن شود. و سفره‌ی شام را باز می‌کنم.

غذا را می‌خورند و یکی سوار تخت‌خواب می‌شود. دیگری سوار سه‌چرخه‌ی به‌قول خودش ماشینی‌ و آن یکی سوار روروئک.

من می‌مانم و جمع کردن سفره‌ها. سفره‌ی دل و سفره‌ی شام.

 

صدای دینگ دینگِ گوشى را مى‌بندم. اما چشمانم روی صفحه جامانده است.

💬مى‌خوای به فرشته هم بگیم بیاد؟

💬تو هم بین اینهمه پیغمبر جرجیس رو گیر آوردی؟! اونو ول کن بابا... یا مشغول شوور و بچه‌هاشه. یا داره درس می‌خونه. یا در خدمت خونواده خودش و شوورشه.حالا یه جانم و چشم‌هایی هم به شوهرش می‌گه که خندیدن داره.

💬نگو اینجوری! میاد پیامو می‌خونه دلش میشکنه.

💬مگه دروغ می‌گم!دیگه شورشو درآورده ذلیل!

 

منظورشان از ذلیل من هستم!

 

چشمانم آنجاست و صداهای دیگری در گوشم می‌پیچد؛

«وظیفته... تو جمعشون نکنی کی جمع کنه؟... وقتی بچه میاوردی باید فکر اینجاهاشم می‌کردی... اصلا شوهر کردن یعنی همین... »

 

واقعا شوهر کردن یعنی همین؟!

 

«کاش چشمای قرمز فرزاد لااقل صورتى بود تا میگفتم بهش چقدر خسته‌ام. چقدر دلم سکوت می‌خواد. یه چن ساعتی می‌خوام تنها باشم. پایان‌نامه‌ی بیچاره‌ام از کی منتظره که سروته‌اش رو هم بیارم.»

 

تا جایی که در خاطرم هست نه شرع و نه قانون چنین وظایفی بر عهده من نگذاشته است.

این دود از کنده‌ی عرف بلند می‌شود!

 

 ⁃ سهند... سوگل رو بلند کن از زمین. پاش پیچ می‌خوره.

 

البته چیز دیگری هم هست...

دلی که نمی‌گذارد اینها روی زمین بمانند!