📝
#داستان_کوتاه_تبلور_مهر
#آب_استحباب
پس از چندین سال همسایگی، به قول امروزیها نفهمیدم که فازش چیست.
معلم بود، حالا بهتر است که نگویم معلم کدام درس و بحث؛ که اگر بگویم به تریج قبای همقشریهایش بر میخورد و به باد کلمات نسبتا سخیف میگیرندم!
(البته انصاف نیست نگویم که اکثریت آموزگاران، لبریز از انسانیت و بزرگواریاند)
حالا نصف روز عقاید دست و پا شکستهاش را به آن بینوایانِ بخت برگشتهی نیمکتنشین دیکته میکرد و نصف روز دیگر به تبادل اطلاعات سرّىِ محله مشغول بود و تعظیم ظاهرىِ شعائر دینی میکرد!!!
محض اداى مطلب، بازتر میگویم؛
نصف روز تدریس میکرد و نصف دیگرش میآمد در خیابان. در خانهمان را میزد و بعد از ظهری خواب را از کلهمان به در میکرد که بگوید؛ «دیدی صغری جان... من همش بهت میگفتم شوور نسرین خانم زن گرفته. باورت نمیشد. حالا دست زنه رو هم گرفته آورده میگه هرطور هست باید باهم کنار بیاید»
آخر یکى نبود بگوید؛ منِ صغراى بى نوا را چه به حوادث کبراى دیگران...
که اگر مىگفتم دخلِ آبرویم را مىآورد و جلوی در و همسایه سکهی یک پولم میکرد که فلانی ادب ندارد و آداب نمیداند و آدم را از در خانهاش میراند.
چاره ای نبود جز آنکه بگویم؛ «شهین خانوم شرمنده ها... آقا فرهاد و بچهها خوابان نمیتونم دعوتتون کنم به خونه. خدا به نسرین خانم هم صبر بده. اگر امر دیگهای داشتید در خدمتم»
رویاش را به ترشیِ آلبالو برگرداند و به تلخى بادامِ کال گفت؛« تو هم که ذلیل مردهی اون آقات و بچههاتی! برو به چرک شوریت برس.»
آخر چه میشد که یک بعدازظهر تابستانى، یک عدد یوفو میآمد و این موجود را میبرد و در سوگِ نبودنش یک لیوان آب خنک نوش میکردیم. و بعد از آن در سایهی خواب عمیق ووروجکها، چشمانمان خرده خستگی در میکرد.
حالا نگویم از خواب به همزنىِ نصف شبهایش! نمیدانم کدام جنّ خیر ندیدهای شبها میرفت در جلدش که داد و هوار راه میانداخت بیا و ببین... بعدش هم صدای فرار شوهر بیچارهاش میآمد و ملاقه و کفگیرهایی که به سمتش روانه مىشدند. او هم که جا خالی میداد، کلهی درختهای محله و جدول کنار کوچه جورش را میکشیدند.
باید یکبار بگویم؛ «شهین جان اینهمه ملاقه و کفگیر از کجا میآوری که وقت و بیوقت نثار شوهر ننه مردهات میکنی؟»
حالا زرنگ هم هست. لیوان و بشقاب نمیاندازد که مبادا شکسته شوند. آن هم در این روزگار گرانی!
آن روز میخواستم در مسجد بهش بگویم که خانم از یک ساعت قبل میآیی و مستحبات بهجا میآوری که آن غلطهایت را خدا از دل حاجىِ بیچارهات دربیاورد؟ یا آنهمه غیبت و تهمتات را در آب استحباب بشوری و ببری؟
علامه دهخدا خوب گفته است که؛« عادت، طبیعت ثانوی است. وقتی کسی به کاری عادت کرد، دیگر بهآسانی نمیتواند آن را ترک کند»
موقع نماز هم، سه تا مهر روی هم میگذاشت برای پیشانی و دو تا روی هم برای بینی...
بینی کوچکی هم داشت، اما قسمت اعظم صدایش از همان بیرون میزد. چند بار خواستم بگویم نماز ظهر را با صدای بلند نمیخوانند. اما ترسیدم بگوید؛« تو رو سنهنه!!»
حالا بعد نماز هم عدهای را جمع میکرد دور خودش که به نصایح پسماندهاش گوش کنند و بهخیال خودش ثانیههای پر برکتی برایشان جور کند.
همین دوشنبهی هفتهی پیش بود. بازهم بعدازظهری از صدای در وامانده پریدم.
در را که باز کردم اینبار بهجای شهین، حوریه خانم بود. راستش حرفهایی زد که ته دل آدم وسوسه میشد که خنک شود اما عمیقتر که به ماجرا مینگریست سوزش بر سلولهایش غلبه میکرد.
میگفت؛« فهمیدی شوور شهین خانم دو ساله که تریاکی شده و تازه فهمیدن؟ حالا به گوش دومادشم رسیده و داره دخترشو طلاق میده. دیدی انقدر از زندگی این و اون حرف لمبوند تا خودشم بدبخت شد؟ حالا بیاد هی جانماز آب بکشه که من اِلم من بِلم! شوور محبت مىخواد دیگه.زندگی وقت گذاشتن میخواد دیگه.»
از آن روز به بعد دیگر زنگِ درِ خانهمان هم بعداز ظهرها چرت عمیقی میزد. دیگر خبری از شهین نبود. انگار روی نداشت که روبروی دیگران قرار بگیرد. راستش هم سیلان سرزنشها بود که به سمتش روانه میشد و هم نگاههای سرشار از تنبیه.
حالا دیگر دلم برایش میسوخت.
ایکاش همان یوفو آمده بود و برده بودش!