💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تبلورمهر» ثبت شده است

معاد، دریچه‌ی روشن

🌱

 

«معاد، دریچه‌ی روشن»

 

طلوع‌ِ جهان، شروع فاصله‌هاست

غروبِ جهان، وقوعِ قرابت‌ها‌ست

 

چقدر دورند از هم؛ صدای درون‌ها...

یکی به شرق نظر می‌کند، یکی به غرب

 

نگاه یکی خیره بر سپیدی مهتاب،

و دیگری به نرمیِ شن‌زار...

 

ولی عجیب آن‌که؛

در انتهاى عهدِ آدمیت، 

نگاه‌ها اتفاق بر افق دارند...

 

نگاهِ من، نگاهِ تو، نگاهِ او،

که از منظرِ آفتاب، راهمان دور است؛

در انتها، به یک دریچه‌ی روشن سپید می‌مانند.

 

#تبلور_مهر 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

اسطوره‌ای به نام کوراوغلی

گمان نمی‌کنم بتوان طعم ملسِ داستان‌های اصیلِ عامیانه را با گَسیِ انتقادات نامستدل از بزاق‌ها زدود. ده ساله بودم که کتاب «قصه‌های صمد بهرنگی» را می‌خواندم؛ با داستان‌هایش زندگی می‌کردم و به رویای شب‌های کودکی‌ام زینت می‌بخشید. خودم را اولدوز می‌دیدم، در داستان «اولدوز و کلاغ‌ها». آنجایی که داستان را با معرفی خودِ اولدوز چنین آغاز می‌کند؛ «بچه‌ها سلام! اسم من اولدوز است. فارسی‌اش می‌شود: ستاره. امسال ده سالم را تمام کردم. قصه‌ای که می‌خوانید قسمتی از سرگذشت من است...». آن روزها متوجهِ مفاهیمِ پنهان در پسِ حرف‌های ننه کلاغ نبودم. اما چقدر زیرکانه به دلم می‌نشست. هروقت عنکبوت می‌دیدم دلم می‌خواست برای بچه کلاغِ اولدوز شکارش کنم و او ملچ و مولوچ کنان بلمباند. و یاشار؛ پسرک بازیگوش همسایه، که هم‌دستِ اولدوز در خیال پردازی‌های کودکانه‌اش بود، هم‌پای اولدوز در داستان‌هایش پیش می‌رفت. یاشار در پس یک ماجرای طولانی، اولدوز را برای نجات بچه کلاغ از دست زن‌بابا پشتیبانی‌ می‌کرد.

آن روزها بابا برایم از مشهد یک عروسکِ گندۀ موفرفری با لپ‌های ورقلمبیده آورده بود. وقتی زیپِ ساک‌اش را باز کرد،عروسک، جهید بیرون. خیال کردم عروسکِ سخنگوی اولدوز از دل داستان‌ها گریخته و به اتاق کوچک‌ام میهمان آمده است. داستان «اولدوز و عروسک سخنگو» را می‌خواندم و دنیای بی‌مثالِ کودکی‌ام را با آن شریک می‌شدم. و بعد جهان دیگری با عروسک‌ام می‌ساختم. جهانی که منحصر به خودم بود.

«کچل کفترباز» و دل‌باختگی دختر پادشاه برای او، «پسرک لبوفروش» و غیرتمندی‌اش، قوچ‌علیِ عاشق‌پیشه در «افسانۀ محبت»، همه و همۀ این‌‌ها همچنان در گوشِ دیوارهای آذربایجان صدا می‌کنند و به خیال کودکان این دیار راه می‌یابند. اصیل‌ترین افسانۀ جای گشته در میان داستان‌های بهرنگی، «کوراوغلی و کچل حمزه» است. به بیان منتقدان، در این بازنویسی چندان توفیقِ نمایاندن نیافته است. اما افسانۀ بزرگ‌ترها را به سهولت به سمعِ کوچک‌ترها رسانده است. بهرنگی تنها در عمر بیست و نه سالۀ اندک‌اش به اندازۀ یک ایل، در تثبیت و بازنگهداری فرهنگ عامۀ یک تبار موفق بوده است. حتی اگر با دید تخصصی بتوان گفت؛ او زبان ترکی را در زبان فارسی خلط کرده است. آنچه مهم است انتقال یک فرهنگ اصیل به آیندگان است.

نماد در داستان‌های صمد بهرنگی غوغا به‌پا می‌کند بی آنکه کودک مستقیما درگیر مفاهیم پنهان در پس واژه‌ها باشد. آنچه مسلم است؛ دغدغه‌ی بهرنگی در انتقال پنداره‌هایی علیه فقر کودکان و تجلی آزادی‌ست. او فارغ از هر چارچوب فکری و ایدئولوژی سیاسی (که شاید جای بحث هم داشته باشد) زبان کودکان را به خوبی می‌دانست و روانِ مشتاقشان را با خود همراه می‌‌کرد.

کوراوغلی اسطورۀ جوانمردی برای هر زن و مرد آزادمنش است. همچون کاوه‌ی آهنگر، آرش کمانگیر و رستمِ سوار بر گُرده‌ی آذرخش که الگوی آزادگی‌ برای ملت نجیب ایران است. هر کودکِ آذری در قالبِ شعر و داستان و عاشیق‌خوانی‌، بارها نامِ کوراوغلی را به گوشِ جانش پذیرفته. و از این زیباتر چه می‌توان دید؛ که در عصر حاضر، هنرمندانِ آذری در کمال پاسداشتِ موازین، روایت‌گرِ دلاورمردی این اسطورۀ کهن در صحنۀ تئاترِ ملی هستند.

بهرنگی در مقدمه‌ی داستان چنین آغاز می‌کند؛ «داستان از وقایع زمان شاه عباس و وضع اجتماعی این دوره سرچشمه می‌گیرد. قرن 17 میلادی، دوران شکفتگی آفرینش هنری عوام، مخصوصا شعر عاشقی (عاشیق شعری) در زبان آذری است.»

شرحِ ماجرا مبسوط است و فرصتِ این جستار، محدود. اما همین قدر توضیح کوتاه، کفایه‌ی این متن است تا ذهنِ جست‌وجوگرتان دنبالۀ حادثه را از طریق داستانِ صمد بهرنگی پی گیرد؛

سرچشمۀ این قهرمانی، از ظلمِ خانِ دِه بر پدرِ "روشن"، نشأت می‌گیرد. خانِ دِه از هیچ ظلمی علیه مردمِ دِه فرو گذار نمی‌کرد. انسان‌ها را بی‌دلیل می‌کشت و اموالشان را بی‌دلیل تصاحب می‌کرد. یک روز، خان برای آن‌که نهایت میزبانی از یک میهمان عزیز خود را به جای آورده باشد، به علی کیشی(پدر روشن) که ستوربان‌ِ خبره‌اش بود دستور می‌دهد که دو رأس اسب، از بهترین‌ها برای میهمان بیاورد. علی کیشی دو اسبِ برگزیده‌اش را، که از جفت‌گیری دو اسب دریایی با دو اسب ‌تنومندِ خان پرورش داده بود خدمت ارباب خود آورد. خان در نهایت مستی، از این گزینشِ ناشیانۀ علی کیشی به خشم آمد. و دستور داد دو چشمِ خطاکارِ او را از حدقه خارج کنند.

علی کیشی درحالی که هر دو چشم‌اش کور شده بود به همراهِ پسرش روشن، و آن دو کره اسب به نام‌های «قیرآت» و«دورآت» سر به بیابان می‌گذارد. و در کوهستانِ «چَملی بِل*» به رشد و تعلیمِ پسرش و آن اسب‌ها می‌پردازد. نامِ روشن پس از این حادثه به «کوراوغلی» تغییر می‌کند. کور اوغلی به معنای "پسرِ مردِ کور" است.

از آن پس آوازۀ پهلوانی و دلاوری این جوان برومند همه‌جا می‌پیچد. و از اسب‌هایش با عنوانِ نیرومندترین اسب‌های جهان یاد می‌شود. کوراوغلی به همراه چند تن از دوستان با غیرتِ خود شروع به حمله و زدن دستبرد به اموال خان‌ها و گرفتنِ حق مظلومان می‌کند. وقتی خبرِ جوانمردیِ این جوانِ برومند و یارانش به گوشِ دخترِ خان می‌رسد، «نگار خانوم» طی یک نامه از کوراوغلی می‌خواهد که او را از عمارتِ پدرش فراری دهد تا در یاریِ ستم‌دیدگان یاورش باشد. وقتی کوراوغلی به این ماجرا جامۀ عمل می‌پوشاند، کاسۀ صبرِ خان لبریز می‌شود. و به فکرِ مبارزه با کوراوغلی می‌افتد. اما هیچ راهی برای مقابله با این پهلوانِ بی‌مثال نمی‌یابد تا اینکه به او می‌گویند؛ باید اسب افسانه‌ای‌اش یعنی قیرآت را از او بگیریم تا اینگونه تضعیف شود و در مقابلمان تسلیم. این‌کار با دغل‌بازیِ یک فرد آسمان‌جل به اسم "کچل حمزه" تحقق می‌یابد که از دل‌رحمیِ کوراوغلی سوء استفاده می‌کند و ظاهراً به او پناه می‌برد. و کوراوغلی با وجودِ مخالفت‌های همسرش نگاربانو به او پناه می‌دهد. دراین هنگام، کچل حمزه از فرصت بهره می‌گیرد و قیرآت را می‌دزدد و تقدیمِ خان می‌کند. اما بساطِ عیشِ خان پهن نشده، کوراوغلی با شهامتِ بی‌مانندش در پی اسبِ زورمند خود می‌رود و با زیرکی و توانِ بالا دوباره بر عرشۀ قیرآت می‌زند و پا بر تنۀ تمام ظالمان می‌کوبد.

جوانانِ غیورِ این میهن با تکیه بر هویت ملی خود، و استعانت از آموزه‌های دینی، در لباسِ آذری، کردی، لری، بلوچی، قشقایی، عربی، تالشی و پارسی به کهن الگوهای خود به دیدۀ اعتماد نگریستند و آزادی‌شان را بازستانیدند. و بی‌شک قدردانِ این تلاش و جهدِ اجدادیِ خود هستند.

 


 

*چملی بل: به معنای کمرکشِ مه‌آلود و نام گردنه ای است

 

”تبلورمهر”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

شکار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

افتاد

مشغول شستن ظرف‌ها بودم که صدایم کرد؛

«عزیزم یادمه یه بار درمورد سعید تشکری باهام حرف می‌زدی.»

«آره، اتفاقا کتاب مفتون و فیروزه‌اش رو می‌خواستم بگیرم.»

« می‌گفتی تو‌ کانال منتقدان هستن؟»

« کانال که نه، یکی از بهترین منتقدای سایت نقد داستانن دیگه.»

« متاسفانه فوت کردند.»

آمادگی شنیدن هر پیامی را داشتم الا این کلام. خیال کردم می‌خواهد بگوید کتاب جدیدش به چاپ رسیده و اگر بخواهی برایت تهیه کنم. یا اینکه فلان داستانش در فلان جشنواره رتبهٔ نخست را دریافت کرده. یا قرار است به شهر ما بیاید و کارگاه تخصصی نویسندگی برگزار خواهد کرد. یا از درخشش جدیدش در جشنوارهٔ فیلم فجر برایم بگوید.

یا و یا و یا، و هزاران یای دیگر الا این...

 

اولین بار بعد از نقد دومین داستانم در سایت «نقد داستان»، با نام ایشان آشنا شدم. آنجایی که نام منتقد روی صفحهٔ نمایشگر به اسم ایشان مزین شده بود.

وقتی آنقدر مشفقانه، سلسله‌ مراتب توفیق و عدم کامیابی داستانم را به تصویر حروف کشانده بودند، از اینهمه آگاهی که بی‌دریغ نصیبم شده بود بسیار مسرور بودم. و بی‌شک شادمانی‌ام با دیدن سوابق درخشان ایشان در حوزهٔ داستان‌نویسی و هنر ارزشمند ایشان تکمیل شد؛

«سعید تشکری نویسنده، کارگردان و رمان‌نویس ایرانی متولد ۱۳۴۲ است. او در سال 1357 به دانشکده هنرهای زیبا راه یافت و در رشته ادبیات نمایشی فارغ‌التحصیل شد. سعید تشکری در سال 1378 به عضویت کانون ملی منتقدان تئاتر و در سال 1380 به عضویت کانون جهانی تئاتر ITCA درآمد و از سال 1363 تاکنون هم زمان با خلق آثار هنری به تدریس در حوزه ادبیات نمایشی و داستان نویسی پرداخت. حضور پررنگ او در مطبوعات با چاپ مقالاتی پرمخاطب در حوزه ی ادبیات و هنر گره خورده است. کارنامه هنری او از حیث چند بُعدی بودن با ساخت فیلم، نگارش سریال های تلویزیونی از جمله زمانه، محله سپیدار و نگارش نمایشنامه‌های رادیویی در اداره کل نمایش رادیو اثبات شده است. او در سال 1392 با جدا شدن از عرصه تئاتر، به فضای داستان نویسی ورود کرد و با خلق آثار برجسته‌ای چون مفتون و فیروزه، رمان مفقوده انقلاب اسلامی را به نگارش در آورد. تا کنون بیش از ۴۰ کتاب از سعید تشکری منتشر شده‌است.»

 

او‌چقدر متواضعانه، یک “دست به قلمِ” تازه‌کار را «نویسندهٔ گرامی و ارجمند» خطاب می‌کرد. چقدر برای تثبیت عناصر داستان در ذهن نویسندهٔ تازه‌کار تلاش می‌کرد و همچون استادی خیرخواه مسیر آینده را برایمان ترسیم می‌کرد. او تصور ناقص نگارنده را برایش در قوالب گوناگون طرح می‌کرد و بسط می‌داد. و صد اندوه و حسرت، که قطار عمرش سریع به ایستگاه آخر رسید و از نکات ارزنده و نصایح ناصحانه‌اش محروم ماندیم.

 

بعد از آن نقدِ روش‌مند و سرشار از عطوفت، همیشه بعد از ثبت داستانم در سایت، لحظه‌شماری می‌کردم تا نام ایشان به‌عنوان منتقد برای داستان ثبت شود. که توفیق نقد دو داستان توسط ایشان، گردن‌آویزِ گران‌بهای نویسندگی‌ام شد.

البته ناگفته نماند که همهٔ منتقدانِ این سایت بى هیچ دریغ و مضایقه‌ای برای نویسندگان تازه‌کار وقت می‌گذارند. اما قابل انکار نیست که صمیمیت نهفته در کلام استاد سعید تشکری رشکِ نقد را در وجود هر نگارنده‌ بیدار می‌کند. 

باور اینکه دیگر تماشای نام این بزرگوار، به عنوان منتقد در سایت، تبدیل به یک آرزوی محال شده است، حال دلم را نابسامان می‌کند. 

غم نبودنش، بس وسیع است...

 

« افتاد

آنسان که برگ

– آن اتفاق زرد-

می افتد

 

افتاد

آنسان که مرگ

– آن اتفاق سرد-

 می افتد

 

اما

او سبز بود وگرم که

افتاد…»

 

 «دکتر قیصر امین پور »

 

 

#تبلور_مهر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

الیزابت متعهد می‌شود؟

الیزابت گیلبرت در کتاب‌‌اش با عنوان «متعهد» از یک مسئلهٔ کاملا شخصی شروع می‌کند. از اینکه مُهرِ طلاقِ سخت او از صفحهٔ زندگانی‌اش پاک نشده، درگیر یک رابطهٔ عاطفی به نام «عشق» می‌شود. عشقی که ازدواج را نقطهٔ پایانِ شروع طوفانی خودش می‌نمامد.

اما طی یک اتفاق ناگزیر، الیزابت به آغوش واژهٔ ناگریزِ ازدواج بازمی‌گردد. و همچون دخترکی خردسال در پی چند و چونِ فلسفهٔ این ابتدائی‌ترین قرارداد اجتماعی، از شهرى به شهر دیگر، قبیله‌ای به قبیلهٔ دیگر و از تاریخی به تاریخ دیگر، بی‌هوا سرک می‌کشد.

درگیری دوبارهٔ این زن بی‌پروا با مقولهٔ ازدواج از عشق دو جانبهٔ او به «فیلیپه» سرچشمه مى‌گیرد. عشقی که خودش با حکایتی قدیمی چنین به کرسىِ توصیف تکیه مى‌زند؛« اگر یک ماهی و پرنده واقعا عاشق هم شوند کجا زندگی می‌کنند؟!»

دقیقا نقطهٔ بحران ماجرا اینجاست. اینکه الیزابت آمریکایی تبار است، و فیلیپه ملیتی استرالیایی دارد و متولد برزیل است. پس برای اینکه ماهی و پرنده بتوانند در کنار هم باشند، باید مجوز دوزیستی دریافت کنند. و این فیلِ جواز، هوا نمى‌شود، جز با ناسوسِ ازدواج!

الیزابت در مسیر کشف تجربیات میدانى خود و تماشای گوناگونیِ انگیزه‌ها برای شروع یک وصلت دچار یک حیرت ناملموس می‌شود. ازدواج‌ها گاه برای مناسبات اقتصادی تدارک دیده می‌شدند، گاه برای کسب رضایت فرهنگی، گاه برای زنده ماندن نام قبیله‌ای و گاه.... برای بسیار دلیل نامعقول دیگر.

او جایگاه عشق را بسیار نامرئی می‌یابد. و در این میان با خود می‌گوید؛

«من همیشه یاد گرفته‌ام که دنبال کردن شادی و خوشبختی، حق طبیعی ( حق ملی) مادرزادی من است. نه هر نوع خوشبختی، بلکه خوشبختی محض و عمیق، حتی خوشبختی آسمانی. و چه چیزی غیر از عشق می‌تواند یک نفر را به خوشبختی آسمانی برساند؟»

الیزابت هنوز سرگشته از آن طلاق سخت، گاه خودش را مقصر این مسئله می‌داند. خیال می‌کند همهٔ بار عاطفی‌‌اش را می‌خواسته بر سر همسرش سوار کند و سرجوخهٔ اختلافاتشان از آنجایی آب خورده بود که همه‌چیز را فقط از او می‌خواسته و بس.

او در این بین اظهار می‌دارد؛« مشکل این است که نمی‌توانیم همزمان همه‌چیز را انتخاب کنیم».

و در پی سامان دادن به این حجم مواج تفکراتش با خود زمزمه می‌کند؛« شاید انتظاراتم از ازدواج بیش از حد بوده است. شاید در حال بارگیری بیش از حد انتظارات در قایق قدیمی و شکنندهٔ زناشویی بودم».

الیزابت هنوز تمی‌تواند با عواطف‌اش کنار بیاید. هنوز نتوانسته است با موچینی ذره بینی به شکافتن ذرات نابود کنندهٔ رابطهٔ قبلی‌اش بپردازد. و از این روست که هراس از ورود دوباره‌اش به وصلتی تازه باعث می‌شود ماجرای ماجراجویی جدیدش، کشف ابعاد تازه‌ای از مقولهٔ ازدواج باشد.

الیزابت در این مسیر آنقدر با فروانی انگیزه‌ها روبه رو می‌شود که نهال تردیداش، به درختی تنومند با شاخه‌هایی پیچ در پیچ تبدیل می‌شود که تفکیکشان از هم پروژه‌ای تازه نفس می‌طلبد و محققی خستگی ناپذیر.

اما محقق میانسال ما، ملول از دوره‌گردی‌های بی‌حاصل روی صندلی چوبی خیال خود می‌نشیند و می‌گوید؛« اگر ازدواج نوعی ابزار تحقق سعادت نهایی نیست، پس چیست؟»

او سپس از زاویه‌ای نامشخص به رابطهٔ خودش با فیلیپه می‌نگرد. و سپس ابراز می‌دارد؛« نقطهٔ اشتراک ما در کجاست؟ اصولا من چه احتیاجی به این مرد دارم؟ فقط به این دلیل به او احتیاج دارم که می‌پرستمش. زیرا بودن با او برایم خوشحالی و آرامش همراه دارد».

او خودش را به حدی نیازمند یک رابطهٔ آمیخته با صلح می‌یابد، و آنقدر از تنش‌های احتمالی گریزان است که بیان می‌کند حتی از انداختن بار سنگین مسئولیت کامل کردن همدیگر روی دوش دیگری، جداً باید پرهیز کنند.

الیزابت اظهار مى‌دارد که؛ ما باید با نقص‌های خودمان آشنا شویم و بفهمیم که اینها مال خودمان هستند و فقط خودمان را مسئول جبران کاستی‌هایمان بدانیم.

الیزا در ازدواج نوبنیادش سعی در رعایت تمامی جوانب احتیاط دارد و آن را یکی از سختگیرانه‌ترین قراردادهای اجتماعی و اقتصادی می‌نامد.

از لابلای مرورگر اینترنت، کاغذهای کتاب و تودهٔ گوناگون مردم به دنبال رازهای خوشبختی خودش و فیلیپه می‌گردد و با فرضیه‌هایی نسبی به خوشبختی‌شان اطمینان پیدا می‌کند. اما این را هم می‌پذیرد که تفاوت‌های فردی‌شان گاه بسیار مهم هستند، و گاه نه چندان اساسی. اما هرچه هستند جزء لاینفک زندگانی‌شان محسوب می‌شوند. و چنین نتیجه می‌گیرد؛« و بخشش تنها پادزهر واقعی است که عشق به ما می‌دهد».

***
مسئلهٔ غیرمنتطره‌ای که در این کتاب است، پرداخت الیزابت گیلبرت به هویت مستقل زنان در جامعهٔ امروزی ایران است؛

«در جامعهٔ مذهبی ایران امروز زنان جوان ازدواج و بچه‌دار شدن در سنین بالاتر را انتخاب می‌کنند و تعداد دخترانی که به تحصیل و کسب درآمد فکر می‌کنند رو به افزایش است». و این تغییرات فرهنگی را از زبان منتقدان محافظه‌کار، یک موضوع خطرناک برای بقای خانواده مطرح می‌کند. در این که ایران به این سمت و سو حرکت می‌کند ، شکی نیست. اما بیان یک نویسندهٔ آمریکایی آن هم در خلال روایت‌هایی که از جایگاه زنان در ازدواج تمدن‌های غریب دارد، جای بحث است.

***

چیزی که او به طور واضح و مشخصی در عموم جوامع، مشترک یافت، نابرابری مزیت‌های ازدواج بود. چیزی که به قول خود الیزابت لازم نیست جامعه‌شناسان چیزی از این مسئله بگویند، زیرا خودش از کودکی شاهد این پدیده بوده است.

یکی از این نابرابری‌ها که الیزابت مطرح می‌کند، موانع پیشرفت یک زن در ازدواج بخاطر مدیریت زندگی خانوادگی و از همه مهم‌تر فرزندآوری‌ست. او زیرکانه عقیدهٔ خودش را پشت پردهٔ محافظه کاری به مخاطب القا می‌کند. او به دنیای ازدواج و فرزندآوری از دریچهٔ نگاه خودش می‌نگرد.

الیزا شاید در دنیای نویسندگی نسبتا موفق جلوه کند اما به بیان خودش همسر چندان موفقی نبوده است. او حتی طعم مادری را نچشیده.

اما هرآینه بسیارند زنان موفقی که از همهٔ ظرفیت‌های درونی یک زن نیرومند بهره برده‌اند و همهٔ جوانب زنانگی‌شان درخشان است. پندار من این است که وجود زن مملو از حس آفرینش است. چه این آفرینش در کارگاه تنِ او باشد و حاصل‌اش یک انسان. و چه این صنع در کارگاه نقاشیِ او باشد و حاصل‌اش یک هنر.

قدرت تکوین در تک تک سلول‌های یک زن جاری است و این ودیعهٔ الهی به هیچ رو قابل انکار نیست. زن وجودش سراسر نیاز مادریست، مگر می‌شود خورشید شعله‌هایش را از ما دریغ کند؟!

اما بحثِ مسلّم، هویت و زنانگی زن است که با پذیرش نقش مادری، نمودار پررنگ‌تری مى‌یابد.

بدون پذیرش مادری چطور؟ زن هرکجا باشد، و در هر فضایی قرار یابد، آفتاب است. همهٔ کودکان جهان از شور بی‌پایان او حظّ مى‌برند و شکوفا می‌شوند.

الیزابت با آن‌که تلاش می‌کند مادری را سدّى مانع معرفى کند. اما درونش میل شدیدی به ازدواج و ثمرات آن دارد. طوری که در بخش‌های انتهایی کتاب‌اش می‌گوید؛ «ببخشید اگر برای یک نتیجه‌گیری راحت درمورد ازدواج در پایان کتابم حریصانه به هرچیز کم‌ارزشی متوسل می‌شوم».

 

 

”تبلور مهر”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

خنده

🖋

 

#خرده_افاضه 

#خنده 

 

هان، راست می‌گوید. باید شاد بود. اصلا تمام این‌هایی که از تلوزیون با ما حرف می‌زنند، راست می‌گویند. اصلا باید همه‌اش خندید. باید دردهای پینه بسته را هم با پمادِ “خنده” تسکین داد. 

 

یادش بخیر! بچه که بودیم با دخترِ بی‌بی حکیمه همه‌اش می‌خندیدیم. قهقهه‌هامان گربهٔ دم پنجره را هم به ذوق می‌آورد. آن‌قدر بلاگرفته جست و خیز می‌کرد و بالا و پایین می‌پرید که کمرش قِرِ اضافى برمى‌داشت. بعد هم که می‌خواست بپرد و گنجشککِ  زردِ عمو عباس را بگیرد و بلمباند، کمرش پیچ مى‌خورد و میو میو کنان سرجای اولش برمی‌گشت. آن‌وقت روده‌های‌مان از دیدن اداهای این ووروجک دوباره بُر مى‌شدند از خنده، و امان از خنده‌های بی‌موقع. 

 

بعد هم بی‌بی حکیمه می‌آمد سر وقتمان و داد و هوار راه می‌انداخت که؛«ورپریده‌ها چه خبرتان است؟! دختر باید سنگین و‌ رنگین باشد. نه سَبُک و هِرتى». آخر کسی نبود بگوید بی‌بی جان‌! بچهٔ چهار ساله که هنوز حالى‌اش نشده که جهان متشکل از دو‌جنس انسانِ "مرد" و"زن" است. و از قضا این دو کودک دست و رو نشسته هم دختر از آب درآمده‌اند و باید سنگین باشند. 

ما هم دنبال ترازوى قانتارِ آقا بابا بودیم که با آن ‌گوسپندانش را وزن می‌کرد. می خواستیم ببینیم خیر سرمان چقدر سنگین شده‌ایم؟! 

 

حالا این را هم که به زور در حلقِ  مغزمان جا می‌دادیم، دیگر عقل کوچکمان قادر به هضم این جمله‌اش نبود؛« انقدر می‌خندید که دست آخر آسمان قهرش می‌گیرد و بلا در گریبانتان می‌افتد». آخر چرا؟ چرا عمه جان؟ چرا آسمان باید از خندهٔ سرخوشانهٔ دختر بچه‌ای قهرش بگیرد؟  

البته ناگفته نماند که ما هم زبل‌تر از این حرف‌ها بودیم. تا می‌دیدیم عرصه‌مان را تنگ کرده می‌گفتیم؛« بی‌بی ما دلمان چای هل می‌خواهد». بعد با این بهانه او را به دنبال سماورِ شکم‌ خالی‌اش روانه می‌کردیم و الان نخند، کی بخند؟! 

 

حالا این جناب مشاورِ خوش‌لباس که در قاب تلوزیون لم داده است به مبل چرمیِ خردلى رنگ، مى‌گوید؛« افسردگی گریبان نوجوانان را گرفته و باید تا آنجا که می‌توانیم محرک‌های هرمون سروتونین را در این دسته از افراد فعال کنیم. باید خنده‌های مصنوعی القا کنیم تا سمِّ مهلک اندوه را از ذهن‌شان بزداییم.» .

هان، راست می‌گویى کاکو... ولی این خوش‌ خیالی‌ات از آنجا آب می‌خورد که تو به گمانم از آن بی‌بی حکیمه‌ها و این خاله لعیاها نداشته‌اى.  

 

آخر من و محیا هر وقت می‌خواستیم کمی دلمان خوش باشد و مثلا بخندیم، این خاله لعیا مثل رعد و برق از راه می‌رسید، صدای نتراشیده‌اش را صاف می‌کرد و می‌گفت؛« مگر نگفتم انقدر نخندید! عزرائیل جانتان را می‌گیرد ها». من باز هم نمی‌فهمیدم چرا عزرائیل باید بیاید و بخاطر یک خنده، جان دو دختر نوجوان را بگیرد؟! حالا کسی هم نبود بگوید؛ خاله جان! تو خودت عزرائیلی دیگر... طوری مثل اَجَلِ معلّق یکهو سرمان ظاهر می‌شوی که خون از رگ‌هایمان می‌پرد!

 

 

#تبلور_مهر 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

تلی از کاغذ

📝

 

#داستان_کوتاه_آدینه_اى_تبلور_مهر

#تلى_از_کاغذ

 

مقصر این بندبازی‌های بی‌ملاحظه‌اش خودم هستم. آخر کدام پدرصلواتی‌ای گفته بود موقع بارداری، مستند حیات وحش ببینم. بدتر آن‌که با دیدن میمون‌های جور و واجور، قند هم در دلم آب شود.  

 

چهارپایه را می‌گذارد جلوی میز. یک پایش را روی میز نگذاشته، پای دوم‌اش روی دستهٔ مبل است. و از آنجا روی شانه‌های من می‌نشیند. همهٔ این‌ها را در کسری از ثانیه انجام می‌دهد. بی اختیار فریاد می‌کشم؛« بیا پایین حامی، می‌خوای گردن مامان بشکنه؟» سرش را به سمت پایین می‌آورد، که نشان از تأیید دارد. مادرانه به دل نمی‌گیرم. کودک چهارساله که شکستگیِ گردن نمی‌فهمد.  

خم می‌شوم و کاغذهای سرخورده از زیر دستم ‌را جمع می‌کنم. همین که سرم را بالا می‌گیرم، می‌بینمش که بالای کابینت ایستاده و دست‌هایش را همچون فاتحان قله‌های بلند بالا گرفته. فریادهای شادی از فتح و پیروزی‌اش هم گوش خانه را کر کرده است. 

سراغ حانیه می‌روم؛« مامان جان میای چند دیقه حامی رو نگه داری تا من متنم رو کامل کنم و برای سردبیر بفرستم؟» انگشتان باریک‌اش را از میان موهای خرمایی‌اش بیرون می‌کشد و با صدایی کشدار می‌گوید؛« مامان خودت که می‌دونی من فردا امتحان دارم. نمی‌تونم.» بغض مادرانه‌ام را فرومیخورم و برمی‌گردم سراغ نوشته‌ی ناقص‌ام. اما اثری از کاغذها نیست.  

« حامی، مامان جان کاغذهامو ندیدی؟»  

لبخند چموشانه‌ای می‌زند و داخل سینک را نشان می‌دهد. می‌خواهم آنچه با دیده می‌بینم باور نکنم اما این یک صحنهٔ تئاتر نیست. این واقعیت یک صحنه از زندگی‌ست. تک تک کلماتی که ساعت‌ها برای‌شان وقت گذاشته بودم حالا زیر آب گرم، آب‌تنی می‌کردند. اما دیگر عاطفهٔ مادری به کارم نمی‌آمد. فکرم فرمان به کتک زدن و تنبیه‌های سخت می‌داد اما در عمل به حبس کردن دو دقیقه‌ای‌اش در اتاق رضایت دادم.  

 

زنگ ساعت نشان از رأس ساعت ۵ عصر بودن داشت. و من تا ساعت ۷ باید شام می‌پختم، خانه را مرتب می‌کردم، دست و روی حامی را می‌شستم، لباس‌هایم را مرتب می‌کردم، موهایم شانه می‌شدند و رژ لب صورتی‌ بر لب‌هایم می‌نشستند. همهٔ این‌ها را بخاطر آرامش حین ورود به خانهٔ شایان ضروری می‌دانستم. 

و خوب می‌دانستم که متن کامل مقاله‌ام را باید تا ساعت ۹ تحویل سردبیر می‌دادم تا فردا در اسرع وقت به دست چاپ برسد. 

زمان تندتر از همیشه می‌گذشت و هرطور که فکر می‌کردم یک جای برنامه‌ریزی‌ام مشکل داشت.  

 

آخرین صحنه‌ای که در خاطرم هست، دست‌های کوچک حامی بودند که به درخواست یک لیوان آب در مقابلم گشوده شده بودند. بعد نمی‌دانم چطورشد. همین که در یخچال را باز کردم، یخچال به طرفم آمد. صدای مهیبی مثل طوفان شنیدم. اصلا نفمیدم کی افتادم زمین. دست‌هایم را بی‌اختیار روی سرم گذاشتم. کاغذهای تانخورده مقابل چشمانم می‌رقصیدند. خودکار آبی جوهرش را روی آن‌ها می‌پاشید. بوی تند غذاهای ریخته اشتهایم را کور کرده بود. از تماشای آرایش غلیظ دلقک‌های پیر حالم به هم می‌خورد. از انتهای تونلی دراز صدای فریاد حامی می‌آمد. هرچه در آن تونل می‌دویدم انگار کش می‌آمد و دراز تر می‌شد. حامی داخل یک وان کوچک، میان انبوه کاغذهای سفید غرق شده بود.  

 

صدای همهمه‌ای مهیب من را از دل آن تونل بیرون کشید. شایان با چشمانی پف کرده بالای سرم ایستاده بود. طراوت چهرهٔ حانیه میان اشک‌هایی بی‌صدا گم شده بود. 

 

« پرستار، بیاین به هوش اومد.»  

 

هوش کجا بود که من از آشپزخانهٔ خانه‌ام به آنجا رسیده بودم؟ از میان آن همهمه تنها یک کلمه را تشخیص می‌دادم؛ « زلزله» 

زلزله هرچه بود حالا دیگر به بندبازی‌های حامیِ من مُهر پایان زده بود. کودک چهار ساله چه می‌دانست با نبودش کمر شکسته‌ی مادر دیگر صاف نمی‌شود.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

دهان به کدام قلاب می‌دهم؟

▫️

 

 

دوباره صبح،

دوباره چالش تردید،

دوباره سنجش احوال ثانیه‌ها.

 

صدای باد،

صدای تیک تیک ساعت،

صدای سرزده‌ی بال‌های ملائک.

 

شروع عشق،

شروع زردی آفتاب،

شروع ورق خوردن کتاب محبت.

 

بهانه‌ی آب،

بهانه‌ی تمیز نبودن خوان،

بهانه‌ی پر کردن شکم به واسطه‌ی نان.

 

و من؛

همان که در رودِ عمرِ رفته غرق‌ گشته‌ام؛

دهان به کدام قلاب می‌دهم؟!

 

 

✍🏻#تبلور_مهر 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

هوای آشیانه

هوای آشیانه زد به سرم

هوای آشیانه‌ی دور...

هوای آشیانه‌ی گم‌گشته در سواحل نور

 

هوای شمع جدامانده از نوای شب‌پره ای؛

که در سیاهیِ شب

به شوقِ تلاقىِ دل‌ها می‌کند عبور

 

هوای نم‌زده‌ای

که با اشارتِ صبح مى‌رسد به حضور

و آن سپیدیِ مهتاب

که از میانِ خرمنِ نِى، می‌کند ظهور...

 

هوای آشیانه زد به سرم،

هوای آشیانه‌ی دور....

 

#تبلور_مهر

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

آتشى در عمارت

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر 

#آتشى_در_عمارت

 

هیچ وقت نفهمیدم چشاى خانجون چه رنگیه. 

شباى چله اگه بارون میومد چشاش خاکستری مى‌شد. تابستونا که قد راست می‌کرد برام از روی درخت حیاط، سیب بچینه چشاش انگار کهربایی می‌شد. 

اما لحظه‌ی سال تحویل که کاسه‌ی فیروزه رو می‌گرفت دستش تا روی سبزه آب بپاشه، چشاش درست لاجوردی می‌شد. 

 

عصرای پنج شنبه با خانجون می‌نشستیم دور حوض آبیِ حیاط خونشون. یه تیکه از  لواشکای رنگارنگی که درست کرده بود، می‌ذاشتیم روی زبونمون تا خیس بخوره.  

بعد زنبیلش رو‌پر از خوردنی می‌کرد و دور میفتادیم تو روستا و‌ به هر حیون زبون بسته که می‌رسیدیم، بسته به مذاقش، سبزه و‌دونه و پوست مرغ می‌داد. 

اما به خرِ سیاهِ مش رحیم که می‌رسید، می‌گفت:« دختر نزدیکش نشی ‌هاااا، اون خره شیطون رفته تو‌جلدش. هرکى نزدیکش بشه براش پشتک میندازه.» 

منم همیشه مثل طفل شیر پاک خورده ازش دور مى‌شدم و به حرف خانجون گوش می‌دادم. 

ولی اونسری دلمو زدم به دریا و گفتم: «خانجووووون.... شیطون می‌ره تو جلد خرا ؟» 

چادر گلگلی‌اش رو گرفت تو دندونش و انگار که بخواد یه مگس مزاحم رو از جلو چشش کنار بزنه، بهم تنه زد و گفت:« تو کاری به این کارات نباشه.» 

اما من دست بردار نبودم. « من دیگه بزرگ شدم، باید بهم بگی وگرنه....». ابروهای پهنش که از وقتی آقا بزرگ فوت کرده بود دست هیچ آرایشگری بهش نخورده بود، رفت تو هم و با صدای گرفته‌ای گفت: « حالا دیگه توی ووروجک منو تهدید می‌کنی؟» گفتم: « حالا دیگه خودت می‌دونی. اگه نگی به کلِ دِه مى‌گم شبا کلاه شاپوی آقابزرگ رو بغل می‌کنی و می‌خوابی.» 

یه کم جلوتر رفتیم. جلوی دیوارِ باغِ گلابىِ آقا بزرگ، چند تا تنه‌ی درخت بریده بود. خانجون چادرش رو جمع کرد و نشست رو یکیشون. منم نشستم کنارش و زل زدم تو‌چشاش. بازم معمای سخت تشخیص رنگ چشاش... . گفتم: « بگو دیگه خانجون جونجونم» 

 

یه ورپریده‌ی کشدار زیر لب گفت و ادامه داد: 

« ننه‌ام خدا بیامرز برامون تعریف می‌کرد که: 

 از خیلی سال‌ها پیش، خاندان بزرگ دهِ بالا با خاندان دهِ پایین اختلافِ آبا و اجدادى داشتند. تابحال دعوا و جدالی انقدر طولانى بین دو خاندان دیده نشده بود.همه‌چی از یه رقابت ساده و حسادت شروع شده بود و روزبه روز اوضاع بدتر می‌شد. 

ننه‌ام می‌گفت بدتر از همه این بود که خونه‌ی این دو تا خاندان درست تو مرز ده بالا و ده پایین بود. یعنی باهم همسایه بودند. آخه سرسبز ترین جای اون منطقه همونجا بود. نوکرای عمارت ده بالا می‌تونستند از ایوان بزرگی که به عمارت ده پایین مشرف بود ، همه‌ی تغییرات رو ببینند. از اونجا برای خان خبر می‌بردند که عمارتِ ده پایینى‌ها هر روز باشکوه‌تر و‌مجلل تر از قبل می‌شه. و این، آتش حسادت و کینه‌‌ی خان ده بالا رو شدیدتر می‌کرد. مش قنبر، عموی بزرگ خان ده بالا با اینکه از خانواده‌ی صاحب نام روستا بود، پیرمرد پررو و بی‌فرهنگ و بی‌هنری بود و نفرت شدیدی نسبت به ده پایین داشت. اما علاقه‌ی دیوانه‌واری به اسب، و اسب‌سواری داشت. با اون سن زیاد ، دائما مسابقات اسب سواری شرکت می‌کرد و به شکار گنجشک و آهو می‌رفت. 

پسر خان ده پایین هنوز هجده سالش نشده بود. اما هیکل و اندام متناسبش چشم و دل همه رو با خودش می‌برد. وقتی بهروز به دنیا اومد، مادرش سر زا رفت. اون خودش رو تنهاتر از همه می‌دید. برای همین، می‌خواست به هر قیمتی خودش رو به همه ثابت کنه و به هیشکی احتیاجی نداشته باشه. همیشه عصبی و تند مزاج بود. پدرش به یه مرض لاعلاج مبتلا شد و تو وضع بدی مرد. بهروز زخم دیده تر و تنهاتر از همیشه شده بود. اما از اینکه بعد از پدر، جانشینش می‌شد احساس غرور و ارزشمندی می‌کرد. این جوون با زور و‌بازوش، برای اهالی ده بالا مثه یه بت شده بود که چشم دیدنش رو نداشتند. بهروز هر روز می‌رفت شکار و به هیچ موجود زنده‌ای رحم نمی‌کرد. 

همون اوایل مردن باباش بود که نصف شبی طویله‌های عمارت ده بالا آتیش گرفت. همه‌ی همسایه‌ها خیال کردند که کار بهروز بوده. اما همین موقع بهروز تو خواب عمیقی بود. تو عالم خواب یه دسته‌ ریش سفید رو می‌دید که هرکدوم یه بلندگو به  دستشون گرفته بودند و عواقب ظلم و جنایت رو تو گوشش فریاد می‌زدند. بهروز می‌خواست از دست اونا به بالای کوه فرار کنه که تو دامنه‌ی کوه جد و آباد خشن و زورگوش رو می‌بینه. یه هو چشم بهروز به اسب غول پیکری میفته که رنگ عجیب و غریبی داشته. رو سینه‌ی اسب هم نشون عمارت ده بالا مهر شده بود. یه‌هو یکی از اجدادش، شمشیر رو می‌زنه تو سر اون سوار و میندازدش پایین . بهروز یه حال عجیبی می‌شه. هم تنش از ترس می‌لرزه و هم از شادی مرگ اون آدم قهقهه می‌کنه. بعد از دیدن اون صحنه، برق نگاهی شیطانی تو چشماش می‌شینه. می‌خواست خودش رو به اجدادش برسونه و تحسینشون کنه.

هیاهوی اطراف عمارت هر لحظه شدیدتر می‌شد اما نمی‌تونست بهروز رو از خواب عمیقی که تو آن فرو رفته بود، بیدار کنه.  

بهروز تلاش می‌کرد به اجدادش برسه که متوجه می‌شه اون اسب غول پیکر به سرعت داره سمتش میاد. اسب داشت نزدیک و نزدیک تر می‌شد در حالی که نگاهش سرشار از اندوه و خشم بود. نگاهش شباهت عجیبی به نگاه یه انسان نیرومند داشت. لب‌هاش از هم باز شده بود و دندون‌هاش رو با خشم به هم می‌سایید. 

لرزه افتاد به تن بهروز و با وحشت پا به فرار گذاشت. از شدت هیجان یه هو از خواب بیدار شد. نور غلیظ قرمز رنگی چشم‌هاش را سوزوند. به سمت پنجره دوید. چیزی جز اون نور سرخ و دود سیاه دیده نمی‌شد. سریع خودش رو به حیاط خونه رسوند. تو اون لحظه دید که دو‌تا از نگهبانای اسب‌هاش تلاش می‌کنند تا جلوی اسب عظیم الجثه‌ای رو که می‌خواست وارد عمارت بشه، بگیرند. رنگ اسب عجیب بود و آتیش از اون زبانه می‌زد. بهروز خوابش رو به یاد آورد و احساس کرد این اسب همونیه  که تو خواب دیده. 

 

با نگرانی پرسید:« این اسب رو از کجا پیدا کردید؟ مال کیه؟». یکی از نگهبان‌ها جواب داد:« آقا، گمان می‌کنم مال خودتون هست. هیچ کس مالکیت اش رو به عهده نمی‌گیره.وقتی اومد اینجا دهنش پر از کف بود و از بدنش دود بلند می‌شد. اولش گفتیم شاید از اسب‌های مش قنبر باشه که طویله‌اش آتیش گرفته. بردیمش اونجا، اما همه‌ی خدمه‌هاشون گفتن این اسب رو‌نمی‌شناسن.» 

لحظه‌ای چشمان بهروز با نگاه درخشان اسب گره خورد و طمع در جانش دوید. بی اختیار گفت:« این اسب فوق‌العاده است. من این اسب سرکش رو رام می‌کنم. فقط سوارکار ماهری مثل من، می‌تونه این شیطان چموش رو تو چنگش بگیره.» نگهبان‌ها با تعجب نگاهی به هم انداختند و گفتند؛« ولی این کار شدنی نیست آقا.» چند لحظه بعد، یکی از اهالی ده اومد داخل و‌گفت:« مش قنبر رفته بود دنبال اسبش تو طویله. اسبش رو پیدا نکرد و انقدر اونجا موند که سوخت و مرد.» بهروز فریاد زد:« وحشتناکه... وحشتانکه....»  

روزها می‌گذشت و بهروز رفته رفته به جوانی عیاش و فاسد تبدیل می‌شد. همه ازش ناامید شده بودند. رفتارش روزبه روز خشن تر می‌شد. با هیچ‌کس حرف نمی‌زد و دوستی نمی‌کرد. صبح‌ها با یه جیره‌ی مختصر، سوار اون اسب سرکش می‌شد و از ده دور می‌شد. شب‌ها برمی‌گشت و با اسب داخل آخور مخصوصش می‌شد و به حیوون رسیدگی می‌کرد. با این حال اونایی که دلشون براش می‌سوخت این رفتارهاش رو توجیه می‌کردند و می‌گفتند بخاطر اینه که پدر و مادر بالا سرش نیست.  

اما وابستگی بهروز به اون اسب روز به روز بیشتر می‌شد. تو سرما و‌گرما، تو برف و بارون، همه‌ی زمانش رو با اون اسب می‌گذروند و فقط موقع خواب به اتاقش برمی‌گشت. تو این زمان هم هیچ‌کس جرأت نزدیک شدن به اون اسب رو نداشت. 

همه چیز بعد ازاون شب، عوض شد. اون شبی که بهروز بعد از یه خواب طولانی، شتابان سوار  اسبش شد و از بین باغ‌های اجدادی‌اش گذشت و رفت. همه‌ی اهالی اون عمارت بزرگ، از رفتار پرتنش و هراسان بهروز نگران و مضطرب شدند. حوالی ظهر بود که اون عمارت باشکوه تو آتیش سوخت. آتیش آنقدر سریع شعله می‌کشید که  تمام عمارت رو یک جا گرفت. اصلا معلوم نشد که این آتیش از کجا افتاد تو جون عمارت. هیچ کاری هم  خاموش کردنش فایده نداشت. اهالی بدون اینکه بتونن کاری بکنند، بهت زده و‌ناراحت به عمارت خیره شده بودند که یه لحظه بهروز رو سوار بر اسب دیدند که از لابلای درختان تو در تو می‌اومد. اسب انقدر تند می‌اومد که همه بهت زده بهش خیره شده بودند. اسب نزدیک‌تر شد و همه نگرانی و اضطراب رو توی چهره‌ی بهروز دیدند. هرچقدر بهروز تلاش می‌کرد تا اسب آروم بشه، اسب بیشتر جست و خیز می‌کرد.  بهروز تمام تلاشش رو برای نجات خودش می‌کرد.صدای جیغ و دادش همه‌جا تو روستا پیچیده بود. تو یه چشم به هم زدنی، اسب با سوارش داخل عمارت شد، از پله‌هایی که آتیش ازش بلند می‌شد و در حال فروریختن بود بالا رفت. درون اون دود غلیظ ناپدید شد. جمعیت تو حیرت و سکوت مانده بودند که یه حاله‌ی سیاه ، تموم ساختمون رو می‌گیره و ابری از دود، تو شکل یه اسب غول‌پیکر بالا می‌ره و‌ تو ابرها ناپدید می‌شه. 

ننه‌ام می‌گفت، شیطون افتاده بود تو‌جون اسبه... بهروز هم که یه عمر سوار شیطون بوده و آخرش باهاش می‌ره تو دل آتیش. 

ننه‌ام می‌گفت اگه کینه و حسادت تو دل آدم باشه، شیطون میفته تو جون خودش و مال و اموالش...» 

 

راستش اون روز که خانجون این ماجرا رو برام تعریف کرد، شبش تا صبح خوابم نبرد. خیال می‌کردم قراره شیطون بیاد و بره تو جلدم. آخه وقتی نمره‌ی ریاضی گلنار بیست شده بود، بهش حسادت کرده بودم. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل