💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

۱۰ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

شبیه یک پسر شوخ بازیگوش

🔅🔅

🔅

 

تو در خیال من اینگونه نقش می‌بندی؛

شبیه یک پسر شوخِ بازیگوش...

که از چموشی بسیار؛

هیچ آرامَش نیست.

 

و از پى کُنه ِ زمان و زمین گشتن،

هنوز هم که هنوز است؛

هیج پایانش نیست.

 

تو لابلاى عبوسى و تلخ کامى هم،

چنان نبات شکر ریز اصفهان هستى؛

 

که کام را بدل مى‌کنی به عسل! 

و عشق را بدل می‌کنی به مثل!

 

#تبلور_مهر

🔅

🔅🔅

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

سایه‌ها مرموزند

🍃🍃

🍃

 

 

تو به من باز بگو ‌از سخن سایه و ابر؛

که چه سرّى دارند

که چه مى‌پندارند

و چه‌ها مى‌دانند؟

 

راز پوشاندن روى از رخ مهر،

و چراغانى مهتاب در آیینه‌ى شب،

و طلوعِ شبنم

شبنمى سرخ که از مشرق افکار جنون مى‌تابد.

 

آرى آنها همه را مى‌دانند

ولی افسوس که در سایه‌ى گمراهى خویش،

بى ثمر مى‌تازند

بلى آنها همه در انکارند.

 

تو بگو؛

راز ها را تو بگو با دل من

رازها را تو بگو از سر صدق

و صفایى که نهان است در اندام سپهر

 

سایه‌ها مرموزند

آن سیاهى‌ها را؛

ابر ها مى‌دوزند.

 

تو نگویى همه در حاشیه‌اى مى‌مانند

ابر را مى‌خواهند

زهره‌اش مى‌خوانند

لایق مسندى برج جهان مى‌دانند.

 

مى‌شود زود بیایى و بگویى همه را ؟!؟

 

#تبلور_مهر

 

🍃

🍃🍃

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

قصیده‌ی لاغر

◻️▫️

▫️

 

نشسته است غزل، به پای سبوی بی‌ساغر

کجاست ساقی مخمور این قصیده‌ی لاغر

 

بساط فیض رباعی کنون به جای آور

که نیست در دوجهانم به فضل  تو یاور

 

#تبلور_مهر 

 

▫️

◻️▫️

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

سایه‌ها را به اسارت بردند

🪞

 

قاصدک اى تنِ تو وصله‌ی نور

قاصدک ای همه طنازی و شور

تو بگو از وطن آینه‌ها

تو بگو از سفر ثانیه‌ها

تو بزن سازِ سماع، تو بزن سوزِ سکوت

و برقصان دلمان را به نوای خنکِ چلچله‌ها؛

که گرفتند قنوت، در میان تپش صاعقه‌های ملکوت

 

قاصدک جان تو بگو آینه‌ها برگردند

چهره‌ها تاریک‌اند، چشم‌ها بس نگران

سایه‌ها را به اسارت بردند، پاسبان‌های غبار

 

تو بگو آینه‌ها برگردند

رنگ زیبای عقیق را گرفتند گرو

 

این دهان‌ها خشک‌اند

صیقلِ آینه را می‌خواهند

که بنوشند؛

و منشور بلند آدمی را

به جویی، خرمن مویی نفروشند

 

#تبلور_مهر

🪞

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

به کدامین مقصد؟

▫️▪️▫️

▪️◽️

▫️

 

آسمانم همه شب نور به رخ می‌پاشد؛

مِى به کف مى‌زند و بزم به پا می‌دارد...

و مرا می‌خواند.

 

آه از سردیِ من

من چو آن ناوک پژمرده‌ی بنشسته به گِل،

تکیه بر جامِ بلورینِ نگاهش دارم.

وای و افسوس هنوز از دو‌جهان، صیقلی آینه‌ای می‌خواهم...

 

به کجا راه توانم ببرم؟ به کدامین مقصد؟

من هنوز آینه را مى‌طلبم؛

بلکه خود را یابم....

 

#تبلور_مهر

 

 

▪️

▫️▪️

▪️▫️▪️

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

کوچ پرستو

🪶

 

کوچِ پرستو همیشه‌ هم تماشایی نیست؛

نکند چاله‌ای به رنگ‌ جنون، نهان شده باشد میان توده‌ای از ابر؛

درست در زاویه‌ای مشخص از نگاه نازک معشوقش...

ببلعد و با خود بَرَد پرستو را؛

 

#تبلور_مهر 

🪶

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

میهمان اشرف بانو

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر 

#میهمان_اشرف_بانو

 

اول و آخرش هم نفهمیدم که این الیزا خانوم بخت برگشته، چندین فرسخ راه از فرنگستان با اسب و طیاره تا مملکت ما چاپیده است برای چه؟ 

اکبر آقا رفت دنبالش و آورد خانه. جلوی در که رسیدند خانوم یک تخم‌ مرغ گنده زیر پایش گذاشت که بشکند و چشم حسودان را بترکاند. دخترک هم هزار جور ادا و اطوار درآورد که کفشم کثیف شد و فلان. بعدش هم این کار خانوم را به ریشخند آن لب‌های ماتیک‌ زده‌اش ‌گرفت. هی می‌گفتم خوشگل خانوم، ما به این ها اعتقاد داریم ها، آخرش آه و ناله‌ی دده بابایمان می‌گیردت‌ها... گوشش بدهکار نبود که نبود. 

 آخر هم سر این کله شقی‌اش آن بلا سرش آمد. 

 

از وقتی که فهمیدم نامم بلقیس است، این را هم بهم فهماندند که کنیز کوچک خانه‌ی اشرف بانو هستم. و مادرم کنیزشان است. و مادربزرگم کنیز بزرگشان. 

مادربزرگم نان می‌پخت و آبگوشت بار می‌گذاشت. مادرم حیاط و خانه را آب و جارو می‌کرد. و من هم برای خانوم و آقا قلیان چاق می‌کردم و بالشت زیر گردنشان می‌گذاشتم. 

 

یک ماهی تا عید مانده بود که سر و کله‌ی این الیزا خانوم موطلایی که زکیه می‌گوید درستش بلونده است پیدا شد. از وقتی آمده بود، حسابی علاف شدیم. اشرف خانوم هم من را کنیز مخصوص این خانوم کرده بود. می‌گفت دختره میهمان مخصوص پسرش بهروز هست که برای تحصیل به فرنگ رفته. حالا هرکه بود لولهنگش پیش خانوم حسابی آب برمی‌داشت. برای یک حمام رفتن‌اش باید ده بار پله‌های پذیرایی را بالا و پایین می‌کردم که مبادا خانوم کم و کسری‌ای داشته باشند. بعدش هم قهوه‌ی مخصوص به طبعش را باید مهیا می‌کردم و او به ادا و اطوارهای فرنگی‌اش می‌رسید. آنقدر لاغر بود که دامن زرشکی‌اش توی تنش زار می‌زد. می‌گفت بیست و هفت هشت سالی سن دارد اما صورتش پر لک و چین بود.  

زکیه هم به قول خودش مترجمی‌مان را می‌کرد.حرف‌هایش را به زبان خودمان برمی‌گرداند. هزار قل هوالله، چشم بد دور که دخترم زبان فرنگستان را عینهو زبان خودمان ازبر است. 

 

 

دخترک گفته بود می‌خواهد روستاهای اطراف را ببیند. حالا آن صدای نکره‌اش را هم برای خانوم نازک کرده و گفته بود:« من عاشق حیوانات بومی مناطق مختلف هستم.»  

آخر مگر حیوان هم دیدن دارد؟! من و زکیه هم شده بودیم همراه دخترک. هرجا می‌رفت کنارش بودیم. اکبر آقای بیچاره هم که هرکجا امر می‌کرد، بی چون و چرا می‌راند. با آن پیکان قراضه از این شهر به آن شهر می‌بردمان و از این روستا به آن روستا. آخرش هم سیبیل‌های بنده خدا را سفید کرد.  

ده روزی بود که ما را دنبال خودش اینور و آنور می‌کشاند. اشرف بانو هم آدرس و نمره‌ی خانه‌ی اقوام و آشنایانش را در هر ده و شهری که می‌رفتیم داده بود تا شب‌ها پناه داشته باشیم. 

آن شبی که در  روستای «ارنگه» منزل پسرعموی اشرف بانو خیره به ساعت چوبی روی دیوار داشت خوابم می‌برد، یک هو دیدم با آن صدای جیغ نتراشیده‌اش دارد فرنگی بلغور می‌کند. گفتم:« دخترک، جان من بخواب دیگر، زکیه هم که خواب رفته، نمیفهمم چی می‌گویی!» 

یک دفعه دیدم زکیه با صدایی گرفته می‌گوید:« مامان، الیزا گفت که فردا بریم روستای افجه، بهروز می‌گفت اونجا میش‌های دوست‌داشتنی‌ از یه نژاد خاص دارن که باید ببینمشون.» 

سرم را زیر لحاف چپاندم و گفتم:« بهش بگو والله ما تعریف آبشار و چشمه‌های افجه رو شنیده بودیم ولی دیگه نگفته بودن گوسپندهاشون واسه فرنگی‌ها دلبری می‌کنن. بعدشم فردا چهارشنبه‌ی آخر سال هست. هیچ کجا نمی‌ریم. همین خانه‌ی مش چنگیز می‌مانیم. آتیش بازی می‌کنیم و فالگوش وایمیستیم.» 

زکیه لیوان آب را سرکشید و گفت: « می‌گه این چیزا چیه؟ » 

آخر سر این دخترک خواب را از چشم‌هایم گرفت. گفتم:« بگو ما رسم داریم چهارشنبه‌ی آخرسال از روی آتیش بپریم که غم و غصه‌هامون بپره. فالگوش هم وایمیستیم که ببینیم سال دیگه قراره برامون چطور باشه.» 

یکهو دیدم دخترک قهقه می‌کشد و تند تند حرف می‌زند.  

از جا پاشدم و گفتم:« دختره حیا کن. نصف شبی مردا صداتو شنیدن!» 

 

زکیه سرش را با پنج انگشتش خاراند و گفت:« مامان می‌گه چه قدر مسخره! می‌ریم اونجا با گوسفندا از روی آتیش می‌پرین.» 

گفتم این آخرسر مرا از نان خوری خانه‌ 

اشرف خانم نندازد،دست بردار نیست. چاره‌ای جز همراهی‌اش ندیدم. 

صبح روز بعدش رفتیم افجه.حالا بماند که با ناز و ادایی که برای میش‌ها می‌داد و قربان صدقه‌شان می‌رفت، مردها چجوری نگاهش می‌کردند. به گمانم هرکدام از مردها آن لحظه آرزو می‌کردند که میش باشند.  

ساعت ۴ بعدازظهر جمعه سال جدید تحویل می‌شد. اینبار منزل خدیجه خانم، همسفر مکه‌ی اشرف بانو بودیم که تنها زندگی می‌کرد. اکبر آقا را هم فرستاده بودیم خانه‌ی برادر این خدیجه خانوم. منزلش چوبی بود و بوی کاهگل را از لابلای چوب‌های تر احساس می‌کردیم. یک حمام کوچک خانگی هم داشت که باید آب را با لگن روی سرت می‌ریختی. چه غر ها که الیزا سر این حمام نزد!  

از کت و کول افتادم. از چهارشنبه تا جمعه خدیجه خانوم تمام کارهای مانده‌اش را انداخت گردن من. تا لحظه‌ی تحویل نباید یک ذره خاک درجایی می‌ماند که آن وقت تا آخر سال خانه چرک و چیلی می‌شد. 

روز جمعه از طلوع آفتاب بیدار بودم. همه‌جا را برق انداختم. هفت سین را روی کرسی چیدم. سبزی تازه از باغچه کندم  و آوردم. دلمه ها را باوسواس  پر می‌کردم. آخر لحظه‌ی تحویل نباید اجاقمان خاموش باشد که تا آخر سال بی‌روزی نمانیم.  

باز هم الیزا تر گل ور گل کرده داشت می‌رفت به دیدار گوسپندانش. گفتم :«زکیه بهش بگو تا ساعت سه برگردد ها . با آن وضع و روی پشکلی سر سفره‌مان نشیند که تا آخرسال بوی پشکل می‌دیم.بعد سال تحویل هم‌نیاد که یه وقت بد قدم می‌شه و روزگارمون تا آخر سال خراب.» 

ورپریده بازهم کلی خندید و رفت. ساعت سه شد نیامد. سه و‌نیم شد نیامد. پا شدم و هرچه چراغ و خاموشی در خانه بود روشن کردم. در و پنجره را بستم که بدشگونی راه خانه را پیدا نکند. یک ربع مانده بود. نشستیم سر سفره و گلاب به رویمان پاشیدیم. یک دفعه عین گاومیش بزک کرده از در آمد خانه. ما را که دید زد زیر خنده. گفتم:« زکیه بهش بگو حالا دیگه حمام نره‌ها. سال داره تحویل می شه. اون موقع تا آخر سال توی حمام می‌مانه ها.»  

دخترک حرف‌های زکیه را که شنید قاه قاه می‌خندید. دست‌هایش را هم محکم روی شکمش گذاشته بود. انگار که روده‌هایش از خنده‌ی زیادی قرار بود بترکد. 

سال تحویل شد. روبوسی کردیم. سبزه‌ها را قیچی کردیم و آرزوهامان را از دل گذراندیم. دلمه‌ها را لقمه کردیم و در دهان گذاشتیم. اما الیزا هنوز در حمام بود.  

آن شب را هم منزل خدیجه خانوم ماندیم. فردا صبح برگشتیم شهر. این دخترک از اول تا آخر راه همه‌اش دستانش داخل موهایش بود. گفتم:«زکیه بهش بگو چقدر  با موهایش ور می‌رود. چشمانم دو دو زد. بس کند دیگر.» 

گفت:« مامان می‌گوید سرش می‌خارد.» 

گفتم:« بگو چشم روشنی میش‌های جون جونی‌اش هست دیگر» 

زکیه گفت:« مامان چه چیزهایی می‌گی‌ها... من دیگه اینا رو‌نمی‌تونم بگم.» 

اکبر آقا گفت:« ولی از حق نگذریم بلقیس خانوم. زیر سایه الیزا خانوم جاهایی رو دیدیم که تو خواب هم ندیده بودیم.» 

گفتم:« برای شما بله. اما من که دیگر هرسال چهارشنبه آخرسال و روز تحویل به خیالم  کابوس این روزها رو ببینم.» 

تا به شهر برسیم سر و رو و چش‌های این دختر قرمز شد و ورم کرد. یک لحظه هم نمی‌توانست دست بکشد از سر و رویش. دائما می‌خاراند.  

گفتم:« دختر فرنگی مردم رو چشم زدند روستایی‌ها. از بس که بزک می‌کرد و راه میفتاد اینور و آنور. رسیدیم خانه‌ی خانوم برایش اسپند دود می‌کنم و تویش عنبر نصا می‌ریزم زودی حالش خوب می‌شود.» 

اکبر آقا گفت:« چی می‌گی بلقیس. این دختر تا خانه می‌جوشد. بریم پیش میرزا طبیب ببینیم دردش چیست.» 

خلاصه که رفتیم و طبیب گفت از پشم گوسپندان شپش افتاده توی سرش و باید روزی سه بار حمام برود و این عصاره را روی سرش بمالد و بشورد. 

گفتم:« خاک بر سرم شد زکیه. بهش بگو بهت گفتم لحظه‌ی تحویل سال حمام نرو. دیدی حمام رفتی. حالا تا آخر سال باید کلا در حمام بمانی. » 

دخترک حرف‌هایمان را که شنید مدام سرش را می‌خاراند و قاه قاه می‌خندید. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

اولین بار

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر  

#اولین_بار

 

 

هیچ وقت از خواندن شعر و ادبیات لذت نمی‌برد. همیشه می‌گفت این‌ها خاله زنک بازی‌اند. پارسال همین موقع‌ها بود که با دوستش سپیده رفته بودند به یک مراسم شب شعر. آن هم به خواهش سپیده که تنها نباشد. همینطور که سرش را گذاشته بود روی آرنج، سر میز خوابش برده بود. افشین دل به مژه‌های بلند و انگشتان ظریفش داده بود. بعدش هم به هزار زور و ضرب شماره‌اش را از سپیده گرفته بود. 

 

آن عصر دلگیر پاییز، برای اولین بار از پشت تلفن همراه نوای آرام و لحن غم‌گرفته‌‌ی افشین را چنین شنیده بود؛

«بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟

ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟»

 

تداعی خاطرات یک سال گذشته، سرگرمی هر روزش شده بود.

تِق تِقِ کوبیده شدن چرخ قطار به ریل، نجاتش می‌دهد. وگرنه آن اشک‌های ناخوانده‌ی بی‌وقت کار دستش می‌داد. 

همانطور که مثلا دارد به حرف‌های همسفرانش گوش می‌دهد در دلش می‌گوید؛« نمی‌دونم چرا من باید میفتادم تو کوپه‌ی اینا!!! بدشانسیم باید همه‌جا خودشو نشون بده. حالا باید تا خودِ مشهد به افاضاتِ استاد حاتمى و رستم‌پور گوش بدم و سرمو به نشانه‌ی تایید تکون بدم. لبخند هم که نزنم تکلیف نمراتم معلومه...»

 

اولین بار بود که می‌رفت مشهد. آخر به اعتقاد پدرش اینها تظاهرات و چیزی شبیه به خرافات هستند. همان‌روز که از انجمن علمی دانشکده نامش برای سفر مشهد درآمد، با شادی از بابا اجازه‌ خواست اما او بازهم مخالف بود.

فرزانه برای اولین بار حرف پدر را زمین انداخته بود و بدون اجازه‌ی پدر کاری می‌کرد. آخر مامان همیشه می‌گفت:« حرم امام رضا انگار خود بهشته، آدم انقدر حالش خوبه که هرچی درد و مصیبت داره فراموش می‌کنه.»

فرزانه می‌خواست آن بهشت زمینی را ببیند. دیگر مهم نبود که پس از بازگشت چه بر سرش خواهد آمد. شبی که تصمیمش را گرفته بود با افشین صحبت کرد و گفت؛« فردا میرم زیارت امام رضا. تا وقتی برمیگردم لطفا باهام تماس نگیر.مامان می‌گه اگه این ازدواج به صلاحتون باشه دل بابا هاتون هم نرم می‌شه»

 

وزش سرد باد پاییزی تنش را لرزاند. با هزار آداب و مقدمه‌ی ساختگی، از استادهای هم‌کوپه‌ای‌اش اجازه گرفت که پنجره را ببندد. 

 

پرتکاپو بود و حامی سرسخت محیط زیست. افشین هم دلباخته‌ی همین تهور و بی‌پروایی‌اش بود. در اکیپی که پدرش هم عموما همراهی‌اش می‌کرد‌ برای کمک پاکبانی به گردشگاه‌ها می‌رفتند.

دوشنبه‌ی هفته‌ی گذشته افشین ‌هم با پدرش آمده بودند تا پدرها باهم آشنا بشوند. پدر افشین بی‌مقدمه موضوع را مطرح کرده بود و با مخالفت شدید پدر فرزانه مواجه شده بود. و این شروع مخالفت پدرها با وصلتشان بود.

 

فرزانه کله شق بود، اما پدر تنها کسی بود که از آن حساب می‌برد. و حالا ترس از بازگشت و اشتیاق سفر در دلش آمیخته بود.

هیچ وقت فکر نمی‌کرد تا این حد دل به آن پسر احساساتی و اهل شعر و هنر بسپارد. قد بلند و سر و زبان چربش هم نتوانسته بود پدر را متقاعد کند. زیرا خانواده‌ی ثروتمندی نداشت. با آن‌که خانواده‌اش محترم و بافرهنگ بودند.

کتاب شعری که هفته‌ی پیش افشین داده بود را باز کرد. هنوز هم از شعر و این چیزها بدش می‌آمد. به غیر از وقت‌هایی که افشین ژست هنرمندی می‌گرفت و برایش غزل‌های عاشقانه می‌خواند. 

چشمانش سنگین شد و نفهمید کی خوابش برده، که یک‌هو با صدای دوستش مهین از جا پرید؛«پاشو دختر رسیدیم مشهد هاااا» 

 

خواب هنوز از سرش نپریده بود و تا هتل تلو تلو خوران راه می‌رفت. با فاصله‌ی دو متری از در ورودی، پسری بهش چشمک زد و روزنامه را جلوی صورتش گرفت. خواب از سر فرزانه پرید و زیر لب گفت؛« این دیگه اینجا چیکار می‌کنه؟ از کجا فهمیده ما میایم تو این هتل؟ حتما سپیده راپورت داده بهش» 

بی‌توجه به پیام‌های ممتد و تماس‌های مکرر سرش را زیر دوش آب گرم گرفت. مامان همیشه می‌گفت:« برای اولین بار که چشمت میفته به گنبد طلای آقا ،ناخودآگاه گریه‌ات می‌گیره و هرچی ازش بخوای بهت می‌ده» 

دسته جمعی راهی حرم شدند و در مسیر، فرزانه سرش را بلند نمی‌کرد که مبادا افشین را ببیند. چشم از همه چیز شسته بود تا فقط آن بهشت زمینی را ببیند. 

 

همه‌اش از دوستانش می‌شنید که:« به به! می‌خوان از سمت باب‌الرضا ببرنمون. بهترین ورودی حرم. » سرش را اصلا بلند نمی‌کرد و به مهین سپرده بود هروقت رسیدند به او خبر بدهد. 

 

با تنه‌ی محکم مهین بی‌اختیار سرش را بلند کرد و گنبد و‌گلدسته‌ها قاب نگاهش را پر کرد. قبلا این صحنه را از تلوزیون دیده بود اما استشمام عطر فضا برایش تازگی داشت. همه داشتند اشک می‌ریختند اما فرزانه گریه‌اش نمی‌گرفت . یک لحظه صورتش سرخ شد و ترس از سرزنش دیگران در جانش دوید؛«الان همه می‌گن این دختر چقدر بی‌احساسه.» 

وارد صحن که شدند، بادقت به هرطرف می‌نگریست. هر قدمی که به سمت ضریح برمی‌داشت ضربان قلبش شدت می‌گرفت. 

نگاهش که به ضریح گره خورد، تمام تنش را گرمایی خاص فرا گرفت. گرمایی که نه پالتوی خز می‌توانست به تنش بدهد نه بخاری و رادیات. 

گرمایی که غصه‌ها را در خودش ذوب می‌کرد. 

 

 مهین می‌گفت افشین هر روز از دور فرزانه را می‌پاید. اما فرزانه آرام‌تر از همیشه بود. بی‌توجه‌تر از همیشه به تمام عالم.  

 

روز آخر ، زیارت کرده بود و هوای حرم آرامش عجیبی به جانش بخشیده بود. یک ساعتی تا بازگشتشان باقی بود. تصمیم گرفت این لحظات آخر کار دیگری بکند. شروع کرد به جمع کردن زباله‌هایی که گاه روی زمین میدید. دستکش‌اش را پوشید و نایلونی به دست گرفت. دستمال کاغذی، مشمای کفش، لنگه جوراب و.... . یک لحظه چشمش به افشین افتاد که لبخند می‌زد و با یک مرد میانسال در حال صحبت بود. آن مرد با موهای جوگندمی حس آشنایی برایش داشت. نزدیک‌تر شد.  

فرزانه خود را در آغوش پدر انداخت. 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

تحسین چشم‌هایش

📝

 

#داستان_کوتاه_آدینه_اى_تبلور_مهر 

#تحسین_چشم_هایش

 

 

آخه برای کی میخوام بپزم این قرمه‌سبزىِ وارفته رو؟ اونم لنگه‌ی باباش. میاد، مى‌لنبونه، ، تشکر خفه‌ای می‌کنه، بهانه‌ می‌گیره و غر می‌زنه، بعدشم خودشو می‌ندازه رو بالشت و تشک. تا خود صبح هم آب دهنش روی بالشت روونه. 

- من دیگه بیست سالمه، خودم می‌فهمم. انقدر نصیحتم نکن. 

-  منم بیست سالم‌ بود و خودم نفهمیدم. نفهمیدم که زن بابات شدم اونم با چهار تا بچه‌ی قد و نیم قدش و یه گردن کج. 

- مادرم ببخشیدا... ولی اگه تو عقل داشتی زن این نامرد نمی‌شدی که الان همون گردنِ کجش رو واست راست کنه و زور بگه! 

-  تو مثلا طرفدار منى که یه لنگه پات خونه‌ی بابات و اون زنِ نونوارشه؟ 

 

نیمه‌ی اسفند ماه بود. خدا بیامرز ننه‌ام نیم‌کیلو شکر و سرکه رو‌داشت آب می‌کرد. نیم کیلو هم کنجد ریخت روش، بعدشم پهن کرد تو تابه‌ی مسی که پولکی‌ها واسه عید دیدنی آماده بشه. فروردین بیست سالم تموم می‌شد. یه هو عمه‌ام با آه و ناله از گوشه‌ی در خودشو چپوند خونه. خیر سرشون اومده بودن خواستگاری.  آقام گفت بیا و به‌خاطر این چهار تا قد و نیم‌قد، التماس‌هاشون رو بپذیر و زن فرامرز شو.  

با اینکه پسرعمه‌ام بود ولی تابحال انقدر از نزدیک ندیده بودمش. 

ابروهاش پر بود و چشاش قهوه‌ای. موهاش رو از وسط جدا کرده بود و ته‌ریش داشت. قدش بلند بود و هیکلش متناسب. بیست و هشت سال سن داشت. 

زنش یه‌هویی با یه مرد دیگه گم و گور شده بود و دست تقدیر گذاشته بودش تو اتاق کرسیِ ما تا ازم بخواد زنش بشم. 

لعنتی چشاش ... فقط چشاش باعث شد که هنوز طعم بارداری رو نچشیده، بشم مادر چهار تا نیم وجبی. 

وقتى با چشماش تحسینم مى‌کرد و با زبونش تمجید. 

 

حامد راست می‌گه. اگه همون موقع عقل تو کله‌ام بود راست جلوی آقام وایمیستادم و می‌گفتم؛ « من غزالِ چمنم، ناز کشان آیند بر گِرد و بَرَم.» 

 

- سمیه من تازه می‌فهمم زندگی یعنی چی. محبت یعنی چی. عاشقانه‌ها چه شکلی‌ان. 

- خوبه اون روزی که التماسم رو می‌کردی برای اون چهار تا طفلت مادری کنم بهم نگفته بودی دنبال اینایی. 

- تو زنمی... تاج سرمی. ولی مرضیه عاشقم شده. می‌گه ماهیانه‌ی شوهر مرده‌اش رو می‌ریزه به پام که نرم سرکار. خودت که می‌دونی دیگه حوصله‌ی بنایی ندارم. 

- تو کی حوصله‌ی کار کردن داشتی آخه؟ اسم خودتم گذاشتی مرد. با شستن فرش و قالی این و اون بچه‌هاتو سرپا کردم. 

- ول کن دیگه زن. بذار دو روز آخر عمری حال دنیا رو ببریم.  

- سی سال از بهترین روزای عمرم رو تلف نکردم که عشق و حالت واسه دیگرون باشه. 

- حالا تو کوتاه بیا، قول می‌دم این وسط سر تو هم بی کلاه نمونه... 

- حالا که دیگه بچه‌هاتو سر و سامون دادم می‌ری پی دل و قلوه دادن با یه زن شوهر مرده؟ نقش من چی بوده تو‌این زندگی...؟ 

 

نمی‌فهمه... نمی‌فهمه!... به خدای احد و واحد نمی‌فهمه! نمی‌دونم از کوریِ عشقه یا بوى پول مستش کرده! 

 چهار تاى خودش رو که تنهایی سر و سامون دادم. حالا که نوبت لیلی و حامد خودمه زیر سرش بلند شده! به فکر عشق و عاشقی افتاده... دیگه از گردن کج و چشمای معصومش خبری نیست. راست راست تو چشام زل می‌زنه و می‌گه زنِ شوهر مرده‌ی همسایه عاشقم شده. الان که پنجاه و هشت سالشه تازه می‌فهمه عشق چیه... مگه من تو این مدت نمی‌دونستم عشق چیه که به پای خودش و‌توله‌هاش موندم مردیکه... 

 

- مامان ، مرضیه انقدری پول داره که منو هم بفرسته خارج، انتظار ندارى که پاچه‌خواری اون و بابا رو نکنم؟ 

- تو هم تحفه‌ی همون پدرتی که مهر و عاطفه حالیتون نیست. فقط می‌خواین خرتون از پل رد بشه. 

- خب تو هم می‌خواستی زن بابا نشی و بری پی عشق و حال خودت. 

 

راست می‌گه ورپریده! اما زمانی که هرچی مهر و شعف و ایثار هست، توی بقچه‌ای پهن کنی، بپیچی، گره بزنی و خاک کنی! اون وقت مى‌ری پی احوال خوش خودت و بیخیال هرباد موافق و ناموافق می‌شی. 

 

- سمیه، نمی‌دونی مرضیه چقدر قربون صدقه‌ام می‌ره. می‌گه تو سرور این خونه‌ای و آقای قلبم... 

 

قهقهه می‌کند و می‌خندد لندهور... 

 

- آره اگه منم زن یه شوهر پولدار بودم سرشو می‌کردم زیر خاک و قربون صدقه‌ی شوهر یه بدبخت دیگه می‌رفتم. 

- زبونتو گاز بگیر. 

- من زبونمو وقتی بهت بله می‌گفتم باید گاز می‌گرفتم که دیگه خیلی دیره. حالا دیگه چین و چروک نشسته تو صورتم و شوهرم میاد از عاشقانه‌هاش با زن همسایه واسم می‌گه. 

- زن همسایه هم زنمه، صیغه‌نامه رو هم که نشونت دادم. 

- آره قراره یه قاب طلایی براش بگیرم و بکونم به سقف آرزوهام. 

 

آفتاب لنگه‌ی ظهر از روی روسری به موهام چنگ انداخته بود و تارهاش می‌سوخت. پای راستم که از پاشنه‌ی در گذشت، نگاه دختر چشم آبی که هم‌بازی لیلی‌م بود گره انداخت به نگاهم. توی گوش دوستش چیزی پچ پچ کرد.  

قبل‌تر ها اگه کسی خیره به من در گوشی حرف می‌زد یا می‌خندید خیال می‌کردم به‌خاطر قد کوتاه و چشم‌های میشی‌ام هست. 

داخل مغازه‌ی مانتو فروشی شدم. اکبر آقا از گوشه‌ی بوتیک زنش را صدا می‌کرد؛«همون مانتو گلبهی رو بردار بریم دیگه، زود باش باید برم مغازه.» 

خوش بحال زن اکبر آقا ، سبزی‌فروشی رو می‌بنده، از کار و بار می‌افته که واسه زنش مانتو بخره.منم چشم رو هر مانتویی می‌ذارم قیمتش حداقل دوبرابر اون پولیه که تو کیف منه.  

اکبر آقا چیزی در گوش مغازه‌دار می‌گه، سنگینی نگاهشون که روی سرم خیمه می‌زنه از مغازه می‌زنم بیرون. 

 

هوای محله برام غریب‌تر از همیشه است. انگار همه‌ی دهن‌ها از بدبختی من می‌گن و همه‌ی گوش‌ها نغمه‌ی بیچارگی منو گوش می‌دن. 

قدم هام‌ رو تندتر می‌کنم که برم. یه جای دور که هیچکس منو نشناسه. از سایه‌ی شوم نگاه‌هاشون فرار می‌کردم.  

هرچه قدر از محله دورتر می‌شدم انگار فضا اکسیژن بیشتری داشت. 

 

صدای قدم های تندی رو‌پشت سرم احساس کردم. چند جرعه اکسیژن رو هم واسم زیادی دیدن. قدم‌ها بهم نزدیک‌تر می‌شد. کاشکی فرامرز باشه... بیاد و بگه غلط کردم. برگرد سراغ زندگیت. تا آخر عمر بهت وفادار می‌مونم. 

دستی روی شانه‌ام می‌شینه. بی‌هوا بغلم می‌کنه. 

- کجایی؟ هرچه قدر زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟ 

با اینکه هیکلش درشته ولی دلش به نازکی ابریشمه. نگاهِ سپیده مثل همیشه آرامش بخشه ولی یه کوه محبت هم دیگه جلودارم نیست. قطره‌های اشک از روی صورت بزک کرده‌اش روون شده. 

- سمیه نمی‌دونی چی شده؟ مرضیه خونه رو از چنگ فرامرز در آورده. همه چی رو فروخته و امروز صبح آفتاب نزده دخترش رو برداشته و رفته خارج. 

 

از فردا آفتاب، یکنواخت بر سقف تمام خانه‌ها می‌تابید، جز خانه‌ی فرامرز که هنوز جوهر ربای مرکب‌اش خشک نشده، سقف خانه‌اش ریخته بود. 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

عطر ازلی پیچیده

📝

 

#داستان_کوتاه_آدینه_اى_تبلور_مهر 

#عطر_ازلى_پیچیده

 

انگارى ما مردها این تردستی‌ها را از گوشه‌ی  قنداق‌مان  کنده‌ایم. 

برای تماشای آن محبوبی که قلبمان را برده چه بهانه‌ها که نمی‌جوریم. 

مثلا اگر در اتاق بغلی باشد، یک‌هو سوئیچ ماشین‌مان آنجا گم می‌شود.وقتی در آشپزخانه‌شان باشد یک دفعه  تشنه می‌شویم. یا اگر در راهرو ایستاده باشد، اورکت‌مان روی آویز جا می‌ماند. و یا جوراب‌مان پشت پشتی های اتاق لانه می‌کند... 

 

دیشب مادرش خودش را زد به مریضی. و‌خواباندن این ووروجک‌ که هنوز دو سالش تمام نشده افتاد گردن پرچاله‌ی ما.هر وقت می‌خواهد از کاری در برود خودش را به مریضی می‌زند! 

 

حالا این شیر پاک خورده هم همه‌اش یا تشنه‌ بود یا گرسنه. یا جیش جیشی داشت. و یا خرس گنده‌‌ی بغلی‌اش توی پذیرایی جا مانده بود.  

انگاری زبانم لال کرم افتاده بود در تنش. یک دیقه هم سرش روی بالشت‌ بند نمی‌شد. 

خیر ندیده همه‌اش می‌پرید از اتاق بیرون و خیال کرده بود نمی‌دانم می‌خواهد آن مادر ورپریده‌اش را ببیند و چشمانش بیفتد به ریختش، و دلش قرص بیاید. 

 

همه‌اش ۱۵ سالم بود، یک  تکه ماهیچه از قفسه‌ی سینه ام که از قضا سمت چپ هم بود نبض گرفت. رفقا گفتند: «بپّا آق نیما، دارى عاشق مى‌شی ها» 

آخر هر وقت پروانه از کوچه رد می‌شد اینطوری می‌شدم.یک عطر ازلی پیچیده‌ داشت. 

 

آن روز هم که چشم سفید از گوشه‌ی پنجره‌ی اتاقش دلبری می‌کرد خودم را رساندم کنار تیر چراغ  و به رسم آن ایام، برایش چشمکی زدم که مثلا بگویم دوستش دارم. نفهمیدم کی پدرش از ماشین پیاده شد. دست و پایم به لرزه افتاد و تته پته‌ای کردم؛«س س س سلام اصغر آقا، س س س س ساعتم اینجا گم شده. دارم دنبالش می‌گردم.» 

از آن به بعد، جلوی در خانه‌ی اصغر آقا یا ساعتم گم می‌شد، یا جزوه‌هایم را باد می‌ریخت. و یا تایر دوچرخه‌ام پنچر می‌شد. 

انگار جلبکی بودم جلو پاشنه‌ی در خانه‌شان که وقتی پروانه را به پسر ممد شکسته بند دادند، زیر پاشان له شدم. حالا من دست از پا دراز تر رفتم عروسی‌شان و با داماد هم کجکی رقصیدم.  

راستش حیاط خانه‌شان پر شده بود از همان عطر ازلی پیچیده. 

می‌گفتند داماد آقای دکتر است. 

از میوه و آجیل و شربت و غذا ، هر چه بود لمباندم... انگار راست نمی‌گفتند اشتهای آدم عاشق کور می‌شود. دل و روده‌ی من که حسابی چاق شده بود. شاید هم‌اثرات همان عطر ازلی پیچیده بود. 

راستش آقای دکتر هم‌قد من بود، چشمانش هم ازقضا مثل چشمان من آبی بود. من در دانشکده‌ی خودمان ندیده بودمش. آخر شیراز فقط یک‌دانشکده‌ی پزشکی داشت. بعدها رفقا بهم رساندند که او در کاشان دانشجوست.عجیب نیست؟ آدم در کنار کسی باشد که ظاهرا خیلی هم شبیه اوست.  

نتوانستم از آقای داماد بپرسم‌که شامه‌ی او هم آن عطر ازلی پروانه را فهمیده است؟ 

ووروجک را خواباندم. صفحه‌ی لپ‌تاپ که بالا آمد، سوالات پی در پی مثل تگرگ پاییزی به چشمانم خوردند؛ 

«آقای دکتر طاهری، چسم راست دختر من دچار....» 

« آقای دکتر مادرم مبتلا به دو‌بینی هست اما....» 

« دکتر تنبلی چشمای پسر من روز به روز داره....» 

طبق عادت هر شب، به ده تا از سوال‌ها جواب دادم و روی کاناپه خوابم برد. 

 

بوی تند ادکلن‌‌اش بیدارم کرد.چند بار خواسته‌ام بگویم مگر ادکلن، آب هست که روی سرت خالی می‌کنی؟! پروانه ایستاده بود درست بالای سرم. 

• چرا اینجا خوابیدی؟ آرتروز گردنت عود می‌کنه ها...از مدرسه‌ی آیدین زنگ زده بودن.مگه تو الان نباید توی مطب باشی؟ 

• حالت خوب شد؟  

• مگه حالم بد بود؟ 

• دیشب گفتی سر درد داری و با مسکن خوب نشده. 

• یادم نمیاد. 

چشم‌هایم را بستم. حوصله‌ی کل‌کل‌های بی‌حساب کتابش را نداشتم. بی‌خیال هرچه هست و بود و نبود.... 

 

آقای داماد توی خواب‌هام عجیب‌تر می‌شد. عجیب شبیه به من! طناب بادبادک را که به دستم داد، در هوا پلاسید.  

صدای جیغ آیهان طناب پلاسیده را هم از دستم کشید.  

• هزار بار نگفتم آشپزخونه جای بازی کردن نیست؟ 

 

صدای گریه‌اش هم قاطی شد. 

 

• باز چی شده شما دو تا تام و جری شدین؟  

• تو هیچی نگو که ازت شاکی‌ام! از صبح ۱۰۰ بار منشی مطبت زنگ زده... از دانشگاه... از این خراب شده... از اون خراب شده... 

 

آیدین که ژولیده پولیده و با کوله پشتی پاره از در آمد تو، انگار دکمه‌ی ری‌استارتِ غرولندهایش فشار داده شد؛ 

• باز با کی دعوات شده ؟ تو آدم نمی‌شی... اگه بابات... 

 

صدای پروانه پتکی به پهنای سقف بود که بر سر هر سه‌تامان ‌کوبیده می‌شد... 

 

• تموم کن دیگه پروانه! 

• آره دیگه. از بس تو لی‌لی به لالای این دو‌تا سوسمار گذاشتی واسم شاخ شدن! 

• آیدین جان حاضر شو‌بریم سر خاک بابات. هفته‌ی پیش هم نرفتیم. 

 

اشک های آیدین که عکس روی سنگ را می‌شوید بیشتر حس می‌کنم شبیه من هست.... 

با گوشه‌ی انگشت، ضربه‌ای روی نام حک شده‌اش می‌زنم و می‌گویم؛« آقای داماد! خوب شد تو رفتی!  پروانه هم دیگه بوی اون عطر ازلی پیچیده رو نمیده....» 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل