📝
#داستان_کوتاه_آدینه_اى_تبلور_مهر
#عطر_ازلى_پیچیده
انگارى ما مردها این تردستیها را از گوشهی قنداقمان کندهایم.
برای تماشای آن محبوبی که قلبمان را برده چه بهانهها که نمیجوریم.
مثلا اگر در اتاق بغلی باشد، یکهو سوئیچ ماشینمان آنجا گم میشود.وقتی در آشپزخانهشان باشد یک دفعه تشنه میشویم. یا اگر در راهرو ایستاده باشد، اورکتمان روی آویز جا میماند. و یا جورابمان پشت پشتی های اتاق لانه میکند...
دیشب مادرش خودش را زد به مریضی. وخواباندن این ووروجک که هنوز دو سالش تمام نشده افتاد گردن پرچالهی ما.هر وقت میخواهد از کاری در برود خودش را به مریضی میزند!
حالا این شیر پاک خورده هم همهاش یا تشنه بود یا گرسنه. یا جیش جیشی داشت. و یا خرس گندهی بغلیاش توی پذیرایی جا مانده بود.
انگاری زبانم لال کرم افتاده بود در تنش. یک دیقه هم سرش روی بالشت بند نمیشد.
خیر ندیده همهاش میپرید از اتاق بیرون و خیال کرده بود نمیدانم میخواهد آن مادر ورپریدهاش را ببیند و چشمانش بیفتد به ریختش، و دلش قرص بیاید.
همهاش ۱۵ سالم بود، یک تکه ماهیچه از قفسهی سینه ام که از قضا سمت چپ هم بود نبض گرفت. رفقا گفتند: «بپّا آق نیما، دارى عاشق مىشی ها»
آخر هر وقت پروانه از کوچه رد میشد اینطوری میشدم.یک عطر ازلی پیچیده داشت.
آن روز هم که چشم سفید از گوشهی پنجرهی اتاقش دلبری میکرد خودم را رساندم کنار تیر چراغ و به رسم آن ایام، برایش چشمکی زدم که مثلا بگویم دوستش دارم. نفهمیدم کی پدرش از ماشین پیاده شد. دست و پایم به لرزه افتاد و تته پتهای کردم؛«س س س سلام اصغر آقا، س س س س ساعتم اینجا گم شده. دارم دنبالش میگردم.»
از آن به بعد، جلوی در خانهی اصغر آقا یا ساعتم گم میشد، یا جزوههایم را باد میریخت. و یا تایر دوچرخهام پنچر میشد.
انگار جلبکی بودم جلو پاشنهی در خانهشان که وقتی پروانه را به پسر ممد شکسته بند دادند، زیر پاشان له شدم. حالا من دست از پا دراز تر رفتم عروسیشان و با داماد هم کجکی رقصیدم.
راستش حیاط خانهشان پر شده بود از همان عطر ازلی پیچیده.
میگفتند داماد آقای دکتر است.
از میوه و آجیل و شربت و غذا ، هر چه بود لمباندم... انگار راست نمیگفتند اشتهای آدم عاشق کور میشود. دل و رودهی من که حسابی چاق شده بود. شاید هماثرات همان عطر ازلی پیچیده بود.
راستش آقای دکتر همقد من بود، چشمانش هم ازقضا مثل چشمان من آبی بود. من در دانشکدهی خودمان ندیده بودمش. آخر شیراز فقط یکدانشکدهی پزشکی داشت. بعدها رفقا بهم رساندند که او در کاشان دانشجوست.عجیب نیست؟ آدم در کنار کسی باشد که ظاهرا خیلی هم شبیه اوست.
نتوانستم از آقای داماد بپرسمکه شامهی او هم آن عطر ازلی پروانه را فهمیده است؟
ووروجک را خواباندم. صفحهی لپتاپ که بالا آمد، سوالات پی در پی مثل تگرگ پاییزی به چشمانم خوردند؛
«آقای دکتر طاهری، چسم راست دختر من دچار....»
« آقای دکتر مادرم مبتلا به دوبینی هست اما....»
« دکتر تنبلی چشمای پسر من روز به روز داره....»
.
.
.
طبق عادت هر شب، به ده تا از سوالها جواب دادم و روی کاناپه خوابم برد.
بوی تند ادکلناش بیدارم کرد.چند بار خواستهام بگویم مگر ادکلن، آب هست که روی سرت خالی میکنی؟! پروانه ایستاده بود درست بالای سرم.
• چرا اینجا خوابیدی؟ آرتروز گردنت عود میکنه ها...از مدرسهی آیدین زنگ زده بودن.مگه تو الان نباید توی مطب باشی؟
• حالت خوب شد؟
• مگه حالم بد بود؟
• دیشب گفتی سر درد داری و با مسکن خوب نشده.
• یادم نمیاد.
چشمهایم را بستم. حوصلهی کلکلهای بیحساب کتابش را نداشتم. بیخیال هرچه هست و بود و نبود....
آقای داماد توی خوابهام عجیبتر میشد. عجیب شبیه به من! طناب بادبادک را که به دستم داد، در هوا پلاسید.
صدای جیغ آیهان طناب پلاسیده را هم از دستم کشید.
• هزار بار نگفتم آشپزخونه جای بازی کردن نیست؟
صدای گریهاش هم قاطی شد.
• باز چی شده شما دو تا تام و جری شدین؟
• تو هیچی نگو که ازت شاکیام! از صبح ۱۰۰ بار منشی مطبت زنگ زده... از دانشگاه... از این خراب شده... از اون خراب شده...
آیدین که ژولیده پولیده و با کوله پشتی پاره از در آمد تو، انگار دکمهی ریاستارتِ غرولندهایش فشار داده شد؛
• باز با کی دعوات شده ؟ تو آدم نمیشی... اگه بابات...
صدای پروانه پتکی به پهنای سقف بود که بر سر هر سهتامان کوبیده میشد...
• تموم کن دیگه پروانه!
• آره دیگه. از بس تو لیلی به لالای این دوتا سوسمار گذاشتی واسم شاخ شدن!
• آیدین جان حاضر شوبریم سر خاک بابات. هفتهی پیش هم نرفتیم.
اشک های آیدین که عکس روی سنگ را میشوید بیشتر حس میکنم شبیه من هست....
با گوشهی انگشت، ضربهای روی نام حک شدهاش میزنم و میگویم؛« آقای داماد! خوب شد تو رفتی! پروانه هم دیگه بوی اون عطر ازلی پیچیده رو نمیده....»