📝
#داستان_کوتاه_تبلور_مهر
#اولین_بار
هیچ وقت از خواندن شعر و ادبیات لذت نمیبرد. همیشه میگفت اینها خاله زنک بازیاند. پارسال همین موقعها بود که با دوستش سپیده رفته بودند به یک مراسم شب شعر. آن هم به خواهش سپیده که تنها نباشد. همینطور که سرش را گذاشته بود روی آرنج، سر میز خوابش برده بود. افشین دل به مژههای بلند و انگشتان ظریفش داده بود. بعدش هم به هزار زور و ضرب شمارهاش را از سپیده گرفته بود.
آن عصر دلگیر پاییز، برای اولین بار از پشت تلفن همراه نوای آرام و لحن غمگرفتهی افشین را چنین شنیده بود؛
«بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟»
تداعی خاطرات یک سال گذشته، سرگرمی هر روزش شده بود.
تِق تِقِ کوبیده شدن چرخ قطار به ریل، نجاتش میدهد. وگرنه آن اشکهای ناخواندهی بیوقت کار دستش میداد.
همانطور که مثلا دارد به حرفهای همسفرانش گوش میدهد در دلش میگوید؛« نمیدونم چرا من باید میفتادم تو کوپهی اینا!!! بدشانسیم باید همهجا خودشو نشون بده. حالا باید تا خودِ مشهد به افاضاتِ استاد حاتمى و رستمپور گوش بدم و سرمو به نشانهی تایید تکون بدم. لبخند هم که نزنم تکلیف نمراتم معلومه...»
اولین بار بود که میرفت مشهد. آخر به اعتقاد پدرش اینها تظاهرات و چیزی شبیه به خرافات هستند. همانروز که از انجمن علمی دانشکده نامش برای سفر مشهد درآمد، با شادی از بابا اجازه خواست اما او بازهم مخالف بود.
فرزانه برای اولین بار حرف پدر را زمین انداخته بود و بدون اجازهی پدر کاری میکرد. آخر مامان همیشه میگفت:« حرم امام رضا انگار خود بهشته، آدم انقدر حالش خوبه که هرچی درد و مصیبت داره فراموش میکنه.»
فرزانه میخواست آن بهشت زمینی را ببیند. دیگر مهم نبود که پس از بازگشت چه بر سرش خواهد آمد. شبی که تصمیمش را گرفته بود با افشین صحبت کرد و گفت؛« فردا میرم زیارت امام رضا. تا وقتی برمیگردم لطفا باهام تماس نگیر.مامان میگه اگه این ازدواج به صلاحتون باشه دل بابا هاتون هم نرم میشه»
وزش سرد باد پاییزی تنش را لرزاند. با هزار آداب و مقدمهی ساختگی، از استادهای همکوپهایاش اجازه گرفت که پنجره را ببندد.
پرتکاپو بود و حامی سرسخت محیط زیست. افشین هم دلباختهی همین تهور و بیپرواییاش بود. در اکیپی که پدرش هم عموما همراهیاش میکرد برای کمک پاکبانی به گردشگاهها میرفتند.
دوشنبهی هفتهی گذشته افشین هم با پدرش آمده بودند تا پدرها باهم آشنا بشوند. پدر افشین بیمقدمه موضوع را مطرح کرده بود و با مخالفت شدید پدر فرزانه مواجه شده بود. و این شروع مخالفت پدرها با وصلتشان بود.
فرزانه کله شق بود، اما پدر تنها کسی بود که از آن حساب میبرد. و حالا ترس از بازگشت و اشتیاق سفر در دلش آمیخته بود.
هیچ وقت فکر نمیکرد تا این حد دل به آن پسر احساساتی و اهل شعر و هنر بسپارد. قد بلند و سر و زبان چربش هم نتوانسته بود پدر را متقاعد کند. زیرا خانوادهی ثروتمندی نداشت. با آنکه خانوادهاش محترم و بافرهنگ بودند.
کتاب شعری که هفتهی پیش افشین داده بود را باز کرد. هنوز هم از شعر و این چیزها بدش میآمد. به غیر از وقتهایی که افشین ژست هنرمندی میگرفت و برایش غزلهای عاشقانه میخواند.
چشمانش سنگین شد و نفهمید کی خوابش برده، که یکهو با صدای دوستش مهین از جا پرید؛«پاشو دختر رسیدیم مشهد هاااا»
خواب هنوز از سرش نپریده بود و تا هتل تلو تلو خوران راه میرفت. با فاصلهی دو متری از در ورودی، پسری بهش چشمک زد و روزنامه را جلوی صورتش گرفت. خواب از سر فرزانه پرید و زیر لب گفت؛« این دیگه اینجا چیکار میکنه؟ از کجا فهمیده ما میایم تو این هتل؟ حتما سپیده راپورت داده بهش»
بیتوجه به پیامهای ممتد و تماسهای مکرر سرش را زیر دوش آب گرم گرفت. مامان همیشه میگفت:« برای اولین بار که چشمت میفته به گنبد طلای آقا ،ناخودآگاه گریهات میگیره و هرچی ازش بخوای بهت میده»
دسته جمعی راهی حرم شدند و در مسیر، فرزانه سرش را بلند نمیکرد که مبادا افشین را ببیند. چشم از همه چیز شسته بود تا فقط آن بهشت زمینی را ببیند.
همهاش از دوستانش میشنید که:« به به! میخوان از سمت بابالرضا ببرنمون. بهترین ورودی حرم. » سرش را اصلا بلند نمیکرد و به مهین سپرده بود هروقت رسیدند به او خبر بدهد.
با تنهی محکم مهین بیاختیار سرش را بلند کرد و گنبد وگلدستهها قاب نگاهش را پر کرد. قبلا این صحنه را از تلوزیون دیده بود اما استشمام عطر فضا برایش تازگی داشت. همه داشتند اشک میریختند اما فرزانه گریهاش نمیگرفت . یک لحظه صورتش سرخ شد و ترس از سرزنش دیگران در جانش دوید؛«الان همه میگن این دختر چقدر بیاحساسه.»
وارد صحن که شدند، بادقت به هرطرف مینگریست. هر قدمی که به سمت ضریح برمیداشت ضربان قلبش شدت میگرفت.
نگاهش که به ضریح گره خورد، تمام تنش را گرمایی خاص فرا گرفت. گرمایی که نه پالتوی خز میتوانست به تنش بدهد نه بخاری و رادیات.
گرمایی که غصهها را در خودش ذوب میکرد.
مهین میگفت افشین هر روز از دور فرزانه را میپاید. اما فرزانه آرامتر از همیشه بود. بیتوجهتر از همیشه به تمام عالم.
روز آخر ، زیارت کرده بود و هوای حرم آرامش عجیبی به جانش بخشیده بود. یک ساعتی تا بازگشتشان باقی بود. تصمیم گرفت این لحظات آخر کار دیگری بکند. شروع کرد به جمع کردن زبالههایی که گاه روی زمین میدید. دستکشاش را پوشید و نایلونی به دست گرفت. دستمال کاغذی، مشمای کفش، لنگه جوراب و.... . یک لحظه چشمش به افشین افتاد که لبخند میزد و با یک مرد میانسال در حال صحبت بود. آن مرد با موهای جوگندمی حس آشنایی برایش داشت. نزدیکتر شد.
فرزانه خود را در آغوش پدر انداخت.