📝

 

#داستان_کوتاه_آدینه_اى_تبلور_مهر 

#تحسین_چشم_هایش

 

 

آخه برای کی میخوام بپزم این قرمه‌سبزىِ وارفته رو؟ اونم لنگه‌ی باباش. میاد، مى‌لنبونه، ، تشکر خفه‌ای می‌کنه، بهانه‌ می‌گیره و غر می‌زنه، بعدشم خودشو می‌ندازه رو بالشت و تشک. تا خود صبح هم آب دهنش روی بالشت روونه. 

- من دیگه بیست سالمه، خودم می‌فهمم. انقدر نصیحتم نکن. 

-  منم بیست سالم‌ بود و خودم نفهمیدم. نفهمیدم که زن بابات شدم اونم با چهار تا بچه‌ی قد و نیم قدش و یه گردن کج. 

- مادرم ببخشیدا... ولی اگه تو عقل داشتی زن این نامرد نمی‌شدی که الان همون گردنِ کجش رو واست راست کنه و زور بگه! 

-  تو مثلا طرفدار منى که یه لنگه پات خونه‌ی بابات و اون زنِ نونوارشه؟ 

 

نیمه‌ی اسفند ماه بود. خدا بیامرز ننه‌ام نیم‌کیلو شکر و سرکه رو‌داشت آب می‌کرد. نیم کیلو هم کنجد ریخت روش، بعدشم پهن کرد تو تابه‌ی مسی که پولکی‌ها واسه عید دیدنی آماده بشه. فروردین بیست سالم تموم می‌شد. یه هو عمه‌ام با آه و ناله از گوشه‌ی در خودشو چپوند خونه. خیر سرشون اومده بودن خواستگاری.  آقام گفت بیا و به‌خاطر این چهار تا قد و نیم‌قد، التماس‌هاشون رو بپذیر و زن فرامرز شو.  

با اینکه پسرعمه‌ام بود ولی تابحال انقدر از نزدیک ندیده بودمش. 

ابروهاش پر بود و چشاش قهوه‌ای. موهاش رو از وسط جدا کرده بود و ته‌ریش داشت. قدش بلند بود و هیکلش متناسب. بیست و هشت سال سن داشت. 

زنش یه‌هویی با یه مرد دیگه گم و گور شده بود و دست تقدیر گذاشته بودش تو اتاق کرسیِ ما تا ازم بخواد زنش بشم. 

لعنتی چشاش ... فقط چشاش باعث شد که هنوز طعم بارداری رو نچشیده، بشم مادر چهار تا نیم وجبی. 

وقتى با چشماش تحسینم مى‌کرد و با زبونش تمجید. 

 

حامد راست می‌گه. اگه همون موقع عقل تو کله‌ام بود راست جلوی آقام وایمیستادم و می‌گفتم؛ « من غزالِ چمنم، ناز کشان آیند بر گِرد و بَرَم.» 

 

- سمیه من تازه می‌فهمم زندگی یعنی چی. محبت یعنی چی. عاشقانه‌ها چه شکلی‌ان. 

- خوبه اون روزی که التماسم رو می‌کردی برای اون چهار تا طفلت مادری کنم بهم نگفته بودی دنبال اینایی. 

- تو زنمی... تاج سرمی. ولی مرضیه عاشقم شده. می‌گه ماهیانه‌ی شوهر مرده‌اش رو می‌ریزه به پام که نرم سرکار. خودت که می‌دونی دیگه حوصله‌ی بنایی ندارم. 

- تو کی حوصله‌ی کار کردن داشتی آخه؟ اسم خودتم گذاشتی مرد. با شستن فرش و قالی این و اون بچه‌هاتو سرپا کردم. 

- ول کن دیگه زن. بذار دو روز آخر عمری حال دنیا رو ببریم.  

- سی سال از بهترین روزای عمرم رو تلف نکردم که عشق و حالت واسه دیگرون باشه. 

- حالا تو کوتاه بیا، قول می‌دم این وسط سر تو هم بی کلاه نمونه... 

- حالا که دیگه بچه‌هاتو سر و سامون دادم می‌ری پی دل و قلوه دادن با یه زن شوهر مرده؟ نقش من چی بوده تو‌این زندگی...؟ 

 

نمی‌فهمه... نمی‌فهمه!... به خدای احد و واحد نمی‌فهمه! نمی‌دونم از کوریِ عشقه یا بوى پول مستش کرده! 

 چهار تاى خودش رو که تنهایی سر و سامون دادم. حالا که نوبت لیلی و حامد خودمه زیر سرش بلند شده! به فکر عشق و عاشقی افتاده... دیگه از گردن کج و چشمای معصومش خبری نیست. راست راست تو چشام زل می‌زنه و می‌گه زنِ شوهر مرده‌ی همسایه عاشقم شده. الان که پنجاه و هشت سالشه تازه می‌فهمه عشق چیه... مگه من تو این مدت نمی‌دونستم عشق چیه که به پای خودش و‌توله‌هاش موندم مردیکه... 

 

- مامان ، مرضیه انقدری پول داره که منو هم بفرسته خارج، انتظار ندارى که پاچه‌خواری اون و بابا رو نکنم؟ 

- تو هم تحفه‌ی همون پدرتی که مهر و عاطفه حالیتون نیست. فقط می‌خواین خرتون از پل رد بشه. 

- خب تو هم می‌خواستی زن بابا نشی و بری پی عشق و حال خودت. 

 

راست می‌گه ورپریده! اما زمانی که هرچی مهر و شعف و ایثار هست، توی بقچه‌ای پهن کنی، بپیچی، گره بزنی و خاک کنی! اون وقت مى‌ری پی احوال خوش خودت و بیخیال هرباد موافق و ناموافق می‌شی. 

 

- سمیه، نمی‌دونی مرضیه چقدر قربون صدقه‌ام می‌ره. می‌گه تو سرور این خونه‌ای و آقای قلبم... 

 

قهقهه می‌کند و می‌خندد لندهور... 

 

- آره اگه منم زن یه شوهر پولدار بودم سرشو می‌کردم زیر خاک و قربون صدقه‌ی شوهر یه بدبخت دیگه می‌رفتم. 

- زبونتو گاز بگیر. 

- من زبونمو وقتی بهت بله می‌گفتم باید گاز می‌گرفتم که دیگه خیلی دیره. حالا دیگه چین و چروک نشسته تو صورتم و شوهرم میاد از عاشقانه‌هاش با زن همسایه واسم می‌گه. 

- زن همسایه هم زنمه، صیغه‌نامه رو هم که نشونت دادم. 

- آره قراره یه قاب طلایی براش بگیرم و بکونم به سقف آرزوهام. 

 

آفتاب لنگه‌ی ظهر از روی روسری به موهام چنگ انداخته بود و تارهاش می‌سوخت. پای راستم که از پاشنه‌ی در گذشت، نگاه دختر چشم آبی که هم‌بازی لیلی‌م بود گره انداخت به نگاهم. توی گوش دوستش چیزی پچ پچ کرد.  

قبل‌تر ها اگه کسی خیره به من در گوشی حرف می‌زد یا می‌خندید خیال می‌کردم به‌خاطر قد کوتاه و چشم‌های میشی‌ام هست. 

داخل مغازه‌ی مانتو فروشی شدم. اکبر آقا از گوشه‌ی بوتیک زنش را صدا می‌کرد؛«همون مانتو گلبهی رو بردار بریم دیگه، زود باش باید برم مغازه.» 

خوش بحال زن اکبر آقا ، سبزی‌فروشی رو می‌بنده، از کار و بار می‌افته که واسه زنش مانتو بخره.منم چشم رو هر مانتویی می‌ذارم قیمتش حداقل دوبرابر اون پولیه که تو کیف منه.  

اکبر آقا چیزی در گوش مغازه‌دار می‌گه، سنگینی نگاهشون که روی سرم خیمه می‌زنه از مغازه می‌زنم بیرون. 

 

هوای محله برام غریب‌تر از همیشه است. انگار همه‌ی دهن‌ها از بدبختی من می‌گن و همه‌ی گوش‌ها نغمه‌ی بیچارگی منو گوش می‌دن. 

قدم هام‌ رو تندتر می‌کنم که برم. یه جای دور که هیچکس منو نشناسه. از سایه‌ی شوم نگاه‌هاشون فرار می‌کردم.  

هرچه قدر از محله دورتر می‌شدم انگار فضا اکسیژن بیشتری داشت. 

 

صدای قدم های تندی رو‌پشت سرم احساس کردم. چند جرعه اکسیژن رو هم واسم زیادی دیدن. قدم‌ها بهم نزدیک‌تر می‌شد. کاشکی فرامرز باشه... بیاد و بگه غلط کردم. برگرد سراغ زندگیت. تا آخر عمر بهت وفادار می‌مونم. 

دستی روی شانه‌ام می‌شینه. بی‌هوا بغلم می‌کنه. 

- کجایی؟ هرچه قدر زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟ 

با اینکه هیکلش درشته ولی دلش به نازکی ابریشمه. نگاهِ سپیده مثل همیشه آرامش بخشه ولی یه کوه محبت هم دیگه جلودارم نیست. قطره‌های اشک از روی صورت بزک کرده‌اش روون شده. 

- سمیه نمی‌دونی چی شده؟ مرضیه خونه رو از چنگ فرامرز در آورده. همه چی رو فروخته و امروز صبح آفتاب نزده دخترش رو برداشته و رفته خارج. 

 

از فردا آفتاب، یکنواخت بر سقف تمام خانه‌ها می‌تابید، جز خانه‌ی فرامرز که هنوز جوهر ربای مرکب‌اش خشک نشده، سقف خانه‌اش ریخته بود.