مادرم مىگوید ساعت ۱ بامدادِ یک همچین روزى به دنیا آمدى، شادىِ تماشایت در من غوغایى زایدالوصف به پا کرده بود، آخر خیلى وقت بود در انتظار یک دخترک بودم که مالِ من باشد و همدمِ ثانیههایم.
میگوید که با آمدن من به آرزویش رسید، اما من شک دارم که آن روز ، همدمِ حقیقىاش بوده باشم.
آن روزِ پاییزى را خوب یادم هست، آن روزی که نوجوانی غدّ ویکدنده بودم و در مقابل اصرارش به پوشیدنِ لباسى ضخیم، بر سرش ج ی غ کشیدم. ساعاتى بعد، تلاقىِ لبهایم با دستانش نشان از پشیمانیام بود و او دست بر سرم کشید و گفت که خاطرش هیچگاه از من مکدر نمیشود.
نکند مادرم دریاست؟ که بدیهایم در آن غرق میشود، تهنشین میشود و بعد گم میشود.
امروز ۲۶ سالِ عمرِ من سپرى شد، کسى چه مىداند چند سالِ دیگر باقیست؟
در تمام این سالها، زندگانى ام از مِهر خداوند تَر بود و بارانِ الطافش همیشه جارى.
من اما، چقدر از برکت این لحظهها غافل بودم.
ساعتهایی که میتوانست با مطالعه بگذرد، دقیقههایی که میتوانست با عشق بگذرد، ثانیههایی که میتوانست با دریافتِ معرفت بگذارد، اما با رخوت و غفلت گذشت.
از این ساعتها و دقیقهها و ثانیهها شرمندهام.
ترسِ من از گذرِ عمر، ترسِ از خطهای پدیدآمده در پیشانی و تیرگیِ چهره نیست.
هراسِ گریزِ زمان از چنگ آرزوهایم هست. که مبادا براى گرفتنشان دیر شود و شِن هاىِ ساعتى عمرم تمام شوند.
سالِ پیش در چنین روزى،با بسته شدن بیست و پنجمین سالِ زندگىام غصهدار بودم.
اما امسال دست روی زانو میگذارم، میایستم و با خودم عهد میبندم که بیست و هفتمین سالِ حیاتم، آنقدر پربار باشد که با افتخار در خاطرِ خودم و دیگران جوانه بزند.